
floral patterns (Merthur)
مرلین یه نفس لرزان کشید وقتی گایوس به کبودی های رو شونه و پشتش رسیدگی می کرد. دستای خبره ی گایوس یه نقطه ی دردناک رو ماساژ دادن تا وقتی که دردش برطرف شد و مرلین از خوشی ناله کرد.
«ممنون گایوس.»
«کمترین کاریه که می تونم برات بکنم بعد از اینکه اون همه آدم رو نجات دادی.»
مرلین ریز ریز خندید. «خوشحالم حداقل تو رو دارم که می دونه من بودم کل کارا رو کردم نه آرتور... کلِ اعتبار هم نصیب اون prat میشه.»
«این پرَت که ازش حرف می زنی همون کسی نیست که به خاطر نجات جونش به این روز افتادی؟» وقتی مرلین جواب نداد گایوس گفت:همین فکرو می کردم.»
مرلین آه کشید. چند روز بود سنگینی عجیبی رو تو قفسه ی سینه ش حس می کرد. مرلین انقدر جوون نبود که عاشق نشده باشه و نتونه حسشو تشخیص بده، پس می دونست این درد عشق نیست! وقتی که حسش به آرتور باعث می شد قلبش تیر بکشه و ضربانش سرعت بگیره متوجه میشد، خنگ که نبود. مطمئن بود این یه درد غیرطبیعیه. چند روز بود می خواست دلیل سوزش گلو و سینه شو از گایوس بپرسه اما سر هردوشون زیادی شلوغ بود. الان که توجه گایوس رو داشت بهترین فرصت بود.
«هی گایوس؟»
«بله مرلین.»
«چند روزه می خوام یه چیزی ازت بپرسم. فکر کنم مریضم.»
گایوس که داشت دستشو از دارویی که به کبودی های مرلین زده بود پاک می کرد وایساد و با دقت نگاش کرد. «مریض؟ چه حسی داری؟»
«همیشه یه درد کهنه تو گلو و قفسه ی سینه م حس می کنم و گاهی یه سرفه های وحشتناک دارم که باعث میشن چند لحظه نتونم نفس بکشم و نزدیکه از حال برم.»
«پس چرا زودتر چیزی نگفتی؟!»
«آرتور خیلی مشغولم میکنه.» شونه هاشو بالا انداخت و سعی کرد نگران نباشه.
گایوس بهش نزدیک شد و کف دستشو رو پشت مرلین گذاشت و گفت:سرفه کن.» مرلین زورکی سرفه کرد. «دهنتو باز کن.» مرلین دهنشو باز کرد و گایوس تو دهنشو با دقت نگاه کرد. وقتی معاینه ش تموم شد مرلین دهنشو بست و کمی فکشو جا به جا کرد تا خستگیش بره. گایوس اخم کرد.
«چیه؟»
«چیز غیرعادی ای پیدا نکردم. مطمئنی تنها علائمت همینه؟»
مرلین سرشو تکون داد ولی درجا به شک افتاد. گایوس متوجه اخم و نگاه متفکرش شد و پرسید:بگو.»
«نمی دونم... خیلی عجیبه. دفعات زیادی بوده سرما خوردم و گلو درد گرفته م ولی این متفاوته.»
«چجور تفاوتی؟» گایوس رو یه صندلی رو به مرلین نشست. داشتن توجه کامل گایوس یه کمی مضطربش کرد.
«یه... یه جور انرژی حس می کنم. مثل جادو. احساس می کنم یه چیز طبیعی نیست گایوس...»
«یعنی میگی ممکنه بیماریت منشاء جادویی داشته باشه؟ امکانش هست، و تو قدرتمندی مرلین، شاید بخاطر همینه تونستی حسش کنی.»
مرلین به علامت نمی دونم سرشو به دو طرف تکون داد. هنوز کل بدنش درد می کرد و امیدوار بود یه دارویی چیزی گیر بیاره که جلوی سرفه هاشو بگیره چون واقعا فکر نمی کرد بدنش تحملشو داشته باشه. کف دستشو رو چشمش کشید و گفت:و یه چیز دیگه هم هست...»
گایوس سر جاش راست شد و با اون ابرویی که همیشه یه کم از اون یکی بالاتره منتظر توضیح نگاهش کرد. مرلین دهنشو باز کرد درمورد مزه ی تلخ گلاب که همیشه بعد از سرفه هاش حس می کرد به گایوس بگه اما پشیمون شد. شاید زده به سرش، شایدم یه چیز خیلی جدیه و نباید بارشو رو شونه های گایوس بذاره. پلک زد و سرشو تکون داد تا افکارشو بپرونه و گفت:هیچی. خواستم بگم خلط دارم.»
گایوس سرشو تکون داد و درحالی که بلند می شد می رفت سمت میز داروهاش گفت:یه دارو بهت می دم تا دردتو بهتر کنه. برای سرفه ت هم بهت جوشونده میدم؛ بیا امیدوار باشیم کسی یه عفونت جادویی بهت نداده باشه و بشه با داروهای عادی درمانش کرد.»
«منم امیدوارم. بازم ممنون گایوس.»
«حرفشم نزن پسر.»
***
«مرلین!»
«بله قربان!»
«مگه نگفتم بیا پشتمو لیف بکش؟»
«بله قربان.»
مرلین سرخ شد. حموم کردن آرتور رو اعصاب بود به شدت، اول که باید صد بشکه آب گرم می کرد که بعدش حس می کرد بازوهاش دارن از جا کنده میشن. بعدشم باید آب کثیف حال به هم زنشو خالی کنه. اما اینا به کنار، لخت دیدن آرتور چیزی نبود که قلبش تحملشو داشته باشه! همیشه زود به بهونه انجام کارای دیگه جیم می شد و آرتورو ول می کرد خودش خودشو بشوره اما این بچه ی گنده حتی اینم نمیتونست انجام بده. خب، مثل این که این دفعه راه فراری نداشت. چند نفس عمیق کشید تا خودشو آروم کنه و رفت پیش آرتور.
آرتور با دیدنش به جلو خم شد تا مرلین به پشتش دسترسی داشته باشه. کل نیروی اراده ی تو دنیا بازم کافی نبود؛ مرلین نتونست جلوی داغ شدن کل بدنشو بگیره. شونه های پهن و محکم آرتور خیس بودن و برق می زد و مرلین باید بهش دست می زد! آب دهنشو به زور قورت داد و شروع کرد به تکرار کردن وردایی که باید تمرین می کرد تا حواس خودشو پرت کنه. وقتی مرلین بالاخره شروع کرد به لیف کشیدن، آرتور یه هوم از سر رضایت کشید و شروع کرد به حرف زدن درمورد برنامه ی امروزش. مرلین خوشحال میشد بهش گوش بده، واقعا میگم، اما کل انرژیش داشت صرف جلوگیری از سفت شدن میشد و همچنین... ناگهان سرفه بهش فشار آورده بود.
مرلین گلوشو صاف کرد و فاصله گرفت. به هر زوری که بود گفت:تمام شد سرورم. تمیز تمیز شدین.»
آرتور چرخید و نگاهش کرد. مثل اینکه متوجه شده بود مرلین یه مشکلی داره (لعنتی چرا انقد خوب میتونه بخوندش؟ منصفانه نیست.) پس اخم کرد و گفت:هی مرلین تو حالت خوبه؟»
مرلین چشماشو بست و تموم تمرکزشو رو نفس کشیدن گذاشت به امید این که اینجا جلوی آرتور یه حمله ی سرفه بهش دست نده. چشماش داشتن بخاطر فشاری که روش بود به آب میوفتادن و الان باید جلوی اشک ریختنشو هم می گرفت. چند بار پلک زد و به آرتور لبخند زد:البته. کاملا حالم خوبه. فقط یه گلودرد ساده س. گایوس بهم دارو داده و اینا. یالا، نباید به تاخیر بیوفتید، بذارید کمکتون کنم لباس بپوشید.»
آرتور چند ثانیه دیگه نگاهش کرد ولی شونه هاشو بالا انداخت و از تو وان اومد بیرون. لعنتی. چرا انقد سکسیه؟
***
موقع تمرینِ شوالیه ها مرلین مثل همیشه باید اون دور و ورا می بود تا اگه آرتور لازمش داشت صداش بزنه. مرلین دیگه نتونست جلوی حمله ی سرفه هاشو با اهم اهم کردن های ساکت بگیره. رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به سرفه کرد. سرش ضربان داشت. حس می کرد الان تموم اعضای داخلیشو بالا میاره. دست یکیو رو پشتش حس کرد و می شنید یکی داره اسمشو صدا میزنه. درحالی که نفس نفس میزد سرشو بلند کرد و دید گواین داره با نگرانی نگاش میکنه و پشتشو ماساژ میده تا سرفه هاشو آروم کنه.
مرلین بالاخره یه چیزی بالا آورد.
ولی ارگان های داخلیش نبودن. خوشبختانه؟
مرلین و گواین هردو به چیزی که مرلین تف کرده بود رو زمین نگاه کردن. یه مشت چیز بنفش بود... مرلین یادش نمیومد چیز بنفشی خورده باشه؟ و همچنین اصلا حس نکرد چیزی از معده ش بیاد بیرون. و اوه، میتونست امواج جادو که از بدنش می گذشت رو به وضوح حس کنه. جادوی خوشایندی نبود... مثل این می موند کل بدنش خواب رفته.
حالا جادو بیخیال. این چه کوفتی بود از دهنش اومد بیرون؟
گواین بعد از چند ثانیه بررسی کردن اون کپه ی بنفش رو زمین با نگرانی به مرلین نگاه کرد. ولی زود نگرانیش جاشو به یه نگاه ناراحت و مهربون داد. رو باسنش کنار مرلین نشست و گفت:اولین کِیس هاناهاکی نیست که دیدم. ولی اوه... مرلین، تو آخرین کسی هستی که انتظار داشتم هاناهاکی بگیره.»
مرلین با یه صدای گرفته گفت:هاناهاکی؟» گلوشو صاف کرد تا بتونه بهتر حرف بزنه. «هاناهاکی چیه؟»
«همین بیماری که تو الان داری دیگه. قد سگ سرفه میکنی و بعدش... گلبرگ بالا میاری.»
«وات د هل...» هنوز می تونست مزه ی گل ها رو حس کنه.
گواین چند ثانیه صورتشو بررسی کرد. «واقعا نمی دونی چیه؟» مرلین با اخم سرشو به علامت نه تکون داد. گواین آه کشید و توضیح داد:یه بیماری جادوییه. برای کسی پیش میاد که عشق یه طرفه داره.»
«عشق یک طرفه؟»
«بعله. نمی دونم کیه دوسش داری و چه خریه که نمی دونه چقد خوش شانسه. اما... مرلین.»
«چیه؟ گواین؟»
«درمانی نداره. تنها راه درمانش اینه که کسی که دوسش داری دوست داشته باشه و عشقشو بهت ابراز کنه.»
کل بدن مرلین یخ کرد. «اما یه بیماری که با جادو میاد جادو هم درمانش میکنه. نه؟» نگاه گواین بهش گفت که نه. «نه. نه. اوکی.»
«حتی اگه داشت تو این مملکت که نمی تونستی کاری کنی.» گواین بازوشو دور شونه های مرلین پیچید و اونو به خودش چسبوند. «لطفا سعیتو بکن. با مخاطب خاصت حرف بزن. سعی کن مخشو بزنی. چون... مرلین، نمی تونم از دستت بدم.»
مرلین سرشو رو شونه ی گواین گذاشت و گواین چونه شو رو سر مرلین. مرلین زمزمه کرد:داری میگی دارم میمیرم؟»
گواین سرشو به علامت نه تکون داد (ریشش موهای مرلینو به هم زد) و گفت:نه. نباید اجازه شو بدی. لطفا زود تسلیم نشو.»
مرلین یه دفعه بیش از حد احساس خستگی می کرد. نمی دونست کی بود شروع کرد به گریه کردن، ولی خیلی خوش حال بود گواین پیششه و بغلش کرده. بازوهاشو دور کمر گواین پیچید و گفت:چرا اونو گفتی؟»
«چیو؟»
«اینکه انتظار نداشتی من...» بینیشو بالا کشید و سرش به شکل خوشایندی گیج رفت وقتی دماغش پر شد از بوی طبیعی گواین. «هاناهاکی بگیرم.»
«چون تو دوست داشتنی ای. تاحالا کسیو ندیدم تو رو بشناسه و عاشقت نباشه. من دوست دارم، گوئن دوست داره، لنسلات دوست داره. آرتور و گایوس دوست دارن. لعنت، حتی پرسیوال هم میدونه دوست دارم ولی مشکلی باهاش نداره چون خودشم دوست داره.»
مرلین بین گریه هاش خندید و گفت:پرسیوال چه دوس پسر خوبیه.» سعی کرد اون حس گرم تو قلبشو نادیده بگیره وقتی گواین گفت آرتور دوسش داره.
«آره که هست.» بعد از این دوباره جدی شد:برای همینه تعجب می کنم. یه حسی بهم میگه همش تلقین خودته و باورت شده عشقت یک طرفه ست و به هاناهاکی جون دادی. پس مرلین...»
مرلینو از خودش دور کرد تا بتونه تو چشماش نگاه کنه، اما کاملا رهاش نکرد و هنوز بازوهای مرلینو نگه داشته بود. «ازت می خوام باهاش حرف بزنی. و... و اگه دیدی راهی نداره، خودم تا پایان دنیا همراهت میام تا یه درمان براش پیدا کنی. نمی تونم اجازه بدم بمیری.» احساسات عمیق تو چشمای غمگین گواین نفس مرلینو تو سینه ش حبس کرد. «بهت نیاز دارم، همه ی این کسایی که اسم بردم بهت نیاز داریم. نبینم تسلیم شی.»
اوه قطعا یه داستان عمیق تر پشت این حرفای گواینه.
مرلین اشکاشو پاک کرد. کلا مشکل خودشو یادش میره وقتی دوستاشو ناراحت و تو دردسر می بینه. دستشو رو یکی از دستای گواین که رو بازوش بود گذاشت و گفت:گواین، چه اتفاقی افتاد؟»
گواین آه کشید و بالاخره مرلینو رها کرد. وقتی مرلین داشت مطمئن می شد گواین نمیخواد جواب بده، بالاخره گفت:من یه خواهر داشتم. داستانو زیبا و رمانتیک نمی کنم، چون نبود. هر ثانیه ش دردناک بود. اون عاشق شد، عشقش یک طرفه بود، اون مردک هیچ وقت نیم نگاهی هم بهش ننداخت حتی وقتی فهمید هاناهاکی داره. بعد از سه ماه مرد. از هر جادوگری که پرسیدم گفتن نمی تونن درمانش کنن. البته نه که فایده ای هم داشت اگه راه حلی داشت. اصرار داشت حاضره برا عشقش بمیره. تلاشی برای زنده موندن نمیکرد. مرگ رو ترجیح داد به زندگی بدون اون...»
گواین شونه هاشو بالا انداخت انگار اصلا چیز مهمی نیست. اما معلوم بود چه تاثیر بدی روش گذاشته. مرلین سنگین نفس می کشید. اون یکی از بهترین دوستای گواین بود، و باید براش خیلی سخت باشه برای بار دوم یکی که خیلی بهش اهمیت میده قربانی هاناهاکی شه. انگشت شستشو زیر چشم گواین گذاشت و اون یه قطره اشک لجباز رو پاک کرد و گفت:مراقبم. قول می دم چیزیم نشه.»
گواین یه لبخند گنده زد و گفت:روت حساب می کنم پای قولت وایسی رفیق.»
«این مرلین کدوم گوریه؟!» صدای آرتور باعث شد از جا بپرن.
گواین بلند خندید و گفت:اوه شت رئیس دنبالته. پاشو تا هردومونو بر فنا نداده.»
همون لحظه آرتور پیداشون کرد. وقتی تو اون موقعیت پیداشون کرد چشم غره رفت. مرلین بدون اینکه لباش تکون بخورن گفت:تازه دیره...از الان بر فناییم.»
گواین نق زد. کلی تمرین اضافه انتظارشو میکشه. مرلین هم به احتمال زیاد تارگت میشه...
***
«گایوس! گاااایوس! گایوس گایوس گایوس!»
«ها؟! چیه؟! چی شده، کی آسیب دیده؟»
مرلین یه کمی از اینکه باعث شده پیرمرد بیچاره وحشت کنه پشیمون بود ولی خیلی بامزه بود و فقط تونست جلوی خودشو بگیره نخنده. دستاشو رو شونه های گایوس گذاشت و گفت:همین الان یه کتاب درمورد بیماری های جادویی لازم دارم! لطفا بگو داریش! خیلی حیاتیه... خب، به معنای واقعی. مرگ و زندگیه.»
گایوس مرلینو نگه داشت و گفت:یه لحظه آروم باش پسر. کی بیماری جادویی گرفته؟»
«خب معلومه! من!»
چشمای گایوس گشاد شدن. قبل از اینکه بتونه چیزی بگه مرلین خودشو از چنگش خلاص کرد و شروع کرد به دراوردن کتابایی که گایوس داده بود بهش. درحالی که بینشون می گشت گفت:اصلا نمی دونم کجا باید دنبالش بگردم. ولی من به اطلاعات بیشتری نیاز دارم! باید یه راهی باشه. من امریسم واسه خاطر خدا! اگه کسی می تونه کاری کنه اون باید من باشم.»
«مرلین. مرلین! از چه بیماری ای داری حرف می زنی؟»
ناگهان مرلین خشک شد. طوری که گایوس یه لحظه نگران شد. تا همین یه ثانیه پیش مثل یه گلوله ی انرژی بود، داد میزد و می چرخید ولی الان کاملا... ثابت بود. همونقد ناگهانی سرش چرخید سمت گایوس. چند ثانیه با چشمای کمرنگش نگاش کرد و گفت:هاناهاکی. ولی لطفا چیزی نپرس گایوس. من به یه راه درمان نیاز دارم. هرچه سریعتر.»
«هاناهاکی؟!» گایوس آب دهنشو به زور قورت داد. ولی درخواست مرلین رو قبول کرد و زود دست به کار شد. «چند وقته مبتلا شدی؟»
«شاید چند ماه؟ نمی دونم،مهمه؟»
«البته که مهمه! مسئله زمانه. چطور چند ماهه مبتلا شدی ولی هنوز شنگول و سرحالی؟!»
«فکر کنم بخاطر جادومه. مدت هاست داره باهاش مبارزه می کنه ولی داره می بازه. فکر کنم فقط سرعتشو پایین آورده. تاحالا باهاش رو به رو شدی؟»
«البته که شدم پسرم. میدونی من چقدر پیرم؟»
«چی... چی کار کردی؟با بیمار.» مرلین یه جورایی از شنیدن جواب می ترسید.
«متاسفم.» گایوس با ناراحتی سرشو تکون داد. «اما تنها کاری که می تونم براشون بکنم اینه که یه دارو بهشون بدم تا دردو کاهش بده و با زجر نمیرن.»
مرلین نشست. کم کم داشت واقعیت رو درک می کرد و وحشت می کرد. به گایوس نگاه کرد و با وحشت گفت:من نمی تونم بمیرم! آرتور بهم نیاز داره. و بقیه دوستام! نمی تونم ولشون کنم...»
آوردن اسم آرتور چندتا سرفه ی کوتاه ولی سنگین ازش کشید بیرون. گلبرگایی که تو دهنش بود رو تف کرد تو دستش. این دفعه خون باهاش بود. یه نفس سنگین کشید و با دست خالیش گلوشو ماساژ داشت. گایوس اومد کنارش و گفت:بذار ببینم.»
گایوس اصلا براش مهم نبود گلبرگا کاملا پوشیده از بزاق و خونن. گذاشتشون لای دستمال و بعد از اینکه خشکشون کرد زیر ذره بین بررسیشون کرد. مرلین بلند شد و گفت:چی می بینی؟ چه گلایی هستن؟»
«اَستر (گل مینا) هستن. گل استر داره تو ریه هات رشد می کنه مرلین.»
«چطوری جلوشو بگیرم؟» بیچارگی تو صدای مرلین موج میزد.
«فکر کنم باید با جادوت به قدرت به مبارزه باهاش ادامه بدی. تا وقتی که معشوقت بهت ابراز عشق کنه.»
مرلین تند تند سرشو تکون داد.«نه. ممکن نیست.»
«به حرف زدن باهاش فکر کردی؟»
«نه. نمی تونم.»
«مرلین بهتره نه گفتن رو تموم کنی و دنبال یه راه حل باشی.»
«با-باشه. میشه... میشه دنبال درمان هم بگردیم؟ در صورتی که واقعا یک طرفه بود...»
«البته. تسلیم نمی شیم. از گشتن دست برنمیدارم پسرم. بیا اینجا.»
مرلین گذاشت گایوس بغلش کنه.
اما کسی که به آغوشش نیاز داشت آرتور بود.
***
شب بود و مرلین داشت آرتور رو آماده ی خواب می کرد. واقعا خوش حال بود امروز هم تموم شده؛ به لطف هاناهاکی هرروز کلی خون ازش میرفت و بهش سرگیجه میداد. می دونست دور چشماش کبودن و کلی رنگش پریده پس هرکسی بهش یه نگاه بندازه میتونه بفهمه چقد داغونه اما واقعا نمی تونست کاری بکنه. حتی با وجود اعتراضای گواین و گایوس... اونا درک نمی کردن مرلین تو چه مخمصه ای گیر افتاده.
«مرلین؟» صدای نرم آرتور باعث شد به خودش بپیچه.
«بله قربان. چیز دیگه ای لازم دارید؟»
آرتور با اون چشمای براق و گنده ش که تو نور نارنجی شمع با یه برق طلایی می درخشیدن نگاهش کرد. یه نگاه که باعث میشد حس کنه آرتور عمق وجودشو می بینه. رو تخت نشسته بود و بلوز هم تنش نبود. نگاه کردن بهش برای مرلین سخت بود... زیباییش باعث میشد قلبش درد بگیره-به معنای واقعی.
«میدونی که متوجه شده م یه مدته حالت خوش نیست، نه؟» قبل از اینکه مرلین بتونه ردش کنه آرتور دستشو بلند کرد و ادامه داد:فقط منتظرم خودت هروقت خواستی درموردش حرف بزنی. میدونم خودت میتونی مشکلاتتو حل کنی اما بدون همیشه می تونی از من کمک بخوای.»
لعنتی. با این خوب و فهمیده بودنش همه چیو برا مرلین سخت تر میکرد!
مرلین به وردی که چند مدت بود تمرین می کرد فکر کرد. می تونست یکیو بخوابونه و کاری کنه وقتی بیدار شد چند ساعت قبل از خوابیدنش رو یادش بره... دقیقا به همین هدف یادش گرفته بود تا به آرتور اعتراف کنه و اگه رد شد ازش استفاده کنه. از این می ترسید آرتور معذب شه و اخراجش کنه و این یه چیز کاملا غیر قابل قبول بود براش.
وقتی آرتور دوباره صداش زد فهمید خیلی وقته رفته تو فکر و به زمین زل زده. سرشو بلند کرد و بالاخره با آرتور چشم تو چشم شد. بعد از چندتا سرفه با یه صدای ضعیف گفت:واقعا؟ اگه حرف بزنم... گوش میدی؟»
آرتور خیلی گیج بهش نگاه کرد. «البته! و زیادی سرفه می کنی. واگیردار که نیست؟»
مرلین سرشو تکون داد. آرتور هوف کشید و رو تخت کنار خودش ضربه زد و گفت:بیا اینجا.»
مرلین کنارش نشست و بعد از چند ثانیه گفت:حقیقتش یه چیزی هست که باید بهت بگم.» آرتور چرخید سمتش و منتظر نگاهش کرد. «فکر کنم دارم می میرم.»
«هان؟!» آرتور طوری نگاش می کرد انگار دیوونه شده. ولی مرلین مستقیم نگاش نمیکرد. «جدی ای!»
«سرفه هام...»
«یه بیماری کشنده س؟!» آرتور لحظه به لحظه نگرانتر و وحشت زده تر میشد.
«جادوییه. درمانی نداره. البته به جز یکی...»
«و اون چیه؟ اوه خدا، مرلین نگو که تنها راهش جادوه...»
«نه.»
آرتور یه کمی آرومتر شد. وقتی مرلین چیزی نگفت، پرسید:خب؟ اون چیه؟ و بگو چرا تا الان انجامش ندادی!»
مرلین سرشو تکون داد:به این سادگیا هم نیست آرتور.» لعنت به اشکای لعنتی که بی اجازه می ریزن!
آرتور آه کشید و وزنشو رو دستاش گذاشت. «چرا بیشتر درموردش بهم نمی گی؟»
مرلین دوباره شروع کرد به سرفه کردن. اه نه الان واقعا وقتش نبود! آرتور دستشو رو پشت مرلین گذاشت و آروم مالشش داد. مرلین دستشو کرد تو جیبش و دستمالشو دراورد تا تف کنه توش. بو و طعم خون و استر تنها چیزی بود می تونست حس کنه. حتی گرمای دست آرتور رو پشتش هم مبهم بود.
مثل این که آرتور هم بوی خون و گل رو حس کرد. «اوه نه...داری خون بالا میاری! داره باورم میشه اصلا سرکاری نیست.»
مرلین بهش چشم غره رفت. «چرا باید درمورد این سر کارت بذارم!»
«برای امیدوار بودن سرزنشم نکن!»
مرلین هوف کشید و سریع دستمالو بست تا حداقل متوجه گلا نشه... هرچند کار مسخره ایه که وقتی الان خودش میخواد بهش بگه به هر حال.
«درمورد هاناهاکی می دونی؟»
«نه. چی هست؟»
«همینیه که من دارم. انقد سرفه می کنم تا می میرم.»
«مرلین!»
«جدی میگم!»
آرتور با یه صدای محکم گفت:درمانش-چیه؟»
«اینه که تو بهم بگی دوسم داری.»
آرتور چند ثانیه فقط با تعجب بهش خیره شد. مرلین چیزی نگفت و فقط با یه پوزخند کوچیک بهش زل زد. بالاخره آرتور به خودش اومد:الان چی گفتی؟»
«بیماری همینه. وقتی یکیو دوست داشته باشی... ولی اون تو رو دوست نداشته باشه،توی ریه هات گل رشد میکنه تا وقتی که کاملا تنفست رو قطع میکنه و... میدونی.»
آرتور با یه صدای ضعیف گفت:تو بخاطر من مریض شدی؟»
و این اون لحظه ایه که مرلین باید تصمیم بگیره ورد رو بخونه یا نه.
«آره...»
«و چرا من انقد دیر فهمیدم؟!»
مرلین تو چشمای ناراحت و عصبانی آرتور نگاه کرد و نفسش گرفت. مرلین زمزمه کرد:چون مطمئن بودم دوسم نداری. و خب،این گلایی که هرروز بالا میارم همینو میگن...»
«در اشتباهی.» صدای آرتور پرقدرت بود، تردید رو توش نمیشد شنید. چشمای مرلین گشاد شدن. «هیچ وقت قرار نبود اینو بهت بگم. اما الان که بحث زندگی تو درمیونه غرور من ارزشی نداره. مرلین، منم دوست دارم.»
مرلین دوباره نفسش حبس شد؛ اما این دفعه یه دلیل کاملا متفاوت داشت. یه جادوی غریبه تو کل بدنش پخش شد و بعد تو سینه ش جمع شد. ناخوداگاه به سینه ش چنگ زد و از درد ناله کرد. آرتور دستاشو دورش پیچید و با نگرانی اسمشو صدا زد. چند ثانیه بعد مرلین بازم تونست صاف بشینه. دستشو رو سینه ش کشید و بی نفس گفت:رفته.»
آرتور یه نفس راحت کشید. هنوز شوکه بود و بهتزده، اما خوشحال هم بود که مرلین بهتر شده. «رفته؟ درمان شدی؟» وقتی مرلین سرشو به علامت آره تکون داد آرتور با صدای بلند خندید و گفت:باورم نمیشه! فقط با گفتن دوست دارم جون یکیو نجات دادم!»
شک و تردید دوباره کل بدن مرلین رو پر کرد. بدون اینکه تو صورت آرتور نگاه کنه زیرلب گفت:فقط گفتی؟»
«چی؟؟»
«فقط یه جمله بود یا واقعیت داشت؟»
آرتور به جای اینکه جواب بده لباشو رو لبای مرلین گذاشت و محکم بوسیدش. مرلین هین کشید. ولی بعد از چند ثانیه چشماشو بست و لباشو از هم جدا کرد تا بذاره آرتور بهتر ببوسدش. آرتور هوم کشید و یه کم فاصله گرفت و زیرلب گفت:مزه ی گل میدی. ازش بدم نمیاد.»
مرلین قرمز شد. قلبش رسما داشت آواز می خوند. حتی جادویی که تو وجودش زندگی می کرد ملودی میخوند.
قبل از اینکه بدونه چه خبره، بدن لخت آرتور بهش چسبیده بود و دستای بزرگ و زبرش رو گردن و لپاشو لمس میکردن. مرلین بوسه رو شکست و ناله کرد، آرتور از این موقعیت استفاده کرد و سمت گردن مرلین رفت و شروع کرد به بوسیدنش. وقتی پوست حساسشو مکید تو دهنش مرلین یه نفس تند کشید و به موهای آرتور چنگ زد. با یه صدای ضعیف گفت:آرتور... داری چی کار میکنی؟»
«درست حسابی عشقمو بهت نشون میدم.»
«اوه چقد لوس.» مرلین خوشحال بود و هورنی ولی نتونست جلوی خودشو بگیره.
«اینو برای لوس بازی نگفتم. واقعا میخوام نشونت بدم و هاناهاکی رو تا میشه ازت دور کنم. میذاری؟» صدای آرتور بم بود و آروم، تنها کاری که مرلین می تونست انجام بده سر تکون دادن بود.
آرتور سریع لباسای مرلینو دراورد و هلش داد تا رو تخت دراز بکشه. به مدت طولانی ای فقط بوسیدش... لباشو، صورتشو کل بالاتنه شو... تا جایی که دیک مرلین دیگه درد می کرد و التماس میکرد لمس شه. اما مرلین دوسش داشت؛ اینطوری لمس شدن رو دوست داشت. کف دستاشو رو سینه ی آرتور گذاشت و گفت:بذار منم لمست کنم...»
آرتور پیش خودش خندید. «بعداً.»
این دفعه شلوار و لباس زیر مرلینو هم دراورد و پاهاشو از پایین به بالا لمس کرد. به رانش چنگ زد و چندتا بوس کوچیک روش گذاشت. مرلین خودشو بالا کشید و یه نفس تند کشید. آرتور یه لبخند دندون نما بهش زد و بالاخره دیک مرلینو تو دستش گرفت. مرلین ناله کرد و بارضایت چشماشو بست و خودشو تو دست آرتور تکون داد. آرتور بین نفسش یه «فاک» کشیده گفت و دوباره لباشو رو لبای باز مرلین کوبید. مرلین دوباره ناله کرد و دستاشو پیچید دور گردن آرتور. یکی از دستاشو از رو پشتش سر داد و به باسن آرتور چنگ زد. اوه چقد همیشه می خواست به این کو.ن تپل دست بزنه. برا یه کم خوشی بیشتر یه سیلی هم بهش زد و آرتور تو دهنش غرید.
مرلین برا پرت کردن حواسش دستشو کرد تو شلوارک آرتور و دیکشو تو مشتش گرفت. آرتور سایز قابل تحسینی داشت. مرلینی هوم کشید و دستشو پایین تر برد و با انگشت شستش پری کامی که اونجا جمع شده بود رو پخش کرد تا بتونه راحت تر بمالدش. آرتور فاصله گرفت چون نفس کم آورده بود. مرلین لباشو رو گودی گردن آرتور گذاشت و خودشو با حرکتای آرتور هماهنگ کرد. مرلین ناله کرد و گفت:قراره به شکل خجالت آوری زود بیام.»
آرتور با یه تک خنده گفت:اوکیه...» و با دست آزادش نوک سینه های مرلین رو به نرمی لمس کرد. و بعد گوش و موهاشو. مرلین چشماشو بست و کل حواسشو رو انگشتای زبر و گرم آرتور گذاشت.
وقتی که اومد چنگ خودش دور دیک آرتور یه کمی زیادی محکم شد. آرتور ناله کرد و سعی کرد خودشو کامل رو مرلین نذاره له شه زیرش. مرلین دستشو عقب کشید و با همون دستمالی که گلبرگا توش بودن دستاشونو تمیز کرد.
آرتور کنار مرلین دراز کشید و اونو به خودش چسبوند. با انگشت اشاره ش بی حواس رو سینه ی مرلین نقاشی میکرد. بعد از چند دقیقه سکوت آرامش بخش آرتور آروم پرسید:گل ها چی بودن؟»
«استر.»
«چه رنگی؟»
«بنفش...»
چند لحظه سکوت. آرتور یه کمی خودشو جا جا به کرد و گفت:متاسفم.»
«تقصیر تو نیست.»
«باعث شدم فکر کنی دوست ندارم.»
«می دونستم داری. اما مثل یه دوست؛ و این برای هاناهاکی کافی نیست...»
آرتور بهش نگاه کرد. اما شمعا به آخرشون رسیده بودن و خیلی تاریک بود پس نتونست صورت مرلین رو بخونه. مرلین متوجه شد یه چیزی تو فکر آرتوره، پس چرخید و طوری که سینه هاشون به هم چسبیده بودن بغلش کرد و پرسید:چی شده آرتور؟»
«تو... نمی دونم، فقط این که درمانت کردم برات کافیه؟ می خوای 'این' فقط یه بار باشه؟»
اگه بخاطر تن صداش نبود-که نگران و ناراحت بود- مرلین فکر می کرد این چیزیه که آرتور میخواد.
«نه. من دوست دارم و بیشتر از هرکسی بهت اهمیت میدم آرتور، و هرطوری که منو میخوای مال تو ام.»
«این طوری میخوامت.»
«پس منو همینطوری داری.»
آرتور لبخند زد و فکشو بوسید. مرلین کم کم داشت خوابش می برد و فکر میکرد آرتور خیلی وقته خوابه وقتی آرتور صورتشو تو گردن مرلین فرو مرد و با یه صدای خوابالو لب زد:دوست دارم...»
مرلین لبخند زد و بعد از مدت ها تو یه خواب آرامش بخش فرو رفت.