Hanahaki Disease (a series of various ships and fandoms)

Marvel Cinematic Universe X-Men (Movieverse) Sherlock (TV) Teen Wolf (TV) Merlin (TV) Harley Quinn (Cartoon 2019) Friends (TV)
F/F
M/M
G
Hanahaki Disease (a series of various ships and fandoms)
author
Summary
این یه مجموعه از تموم فن فیکای هاناهاکیه که نوشتم☺ تاحالا اینجا وان شات کالکشن پست نکرده بودم و مشتاق بودم امتحانش کنم😁 همه ی این فیک ها وان شات هستن و تروپ هاناهاکی دارن کاپل های هر چپتر 1-استونی 2-جانلاک 3-آیرون استرنج 4-مرتور 5-استرک 6-استاکی 7-چنویی 8-چریک 9-هارلایوی 10-تیام برای توضیحات درباره ی ژانر هاناهاکی به نوت ها مراجعه کنید
Note
معرفی ژانر هاناهاکی: بیماری هاناهاکی (برگرفته از کلمه ی ژاپنی هانا به معنی گل و هاکیماسو به معنی بالا آوردن) یه بیماری تخیلیه که توش شخص بیمار، از عشق یک طرفه رنج میبره و گل توی قلب و شُش هاش رشد میکنن و با سرفه های دردناک و خونی گلبرگ بالا میاره.این بیماری فقط درصورتی درمان میشه که معشوق بیمار، عاشقش شه و اینو بهش نشون بده (دوستی صمیمی کافی نیست و باید حتما رمانتیک باشه) وگرنه بیمار بالاخره بخاطر گلها و خونریزی شدید خفه میشه و می میره.میشه این بیماریو با عمل جراحی درمان کرد اما وقتی ریشه های گلها خارج میشه، بیمار عشقش به معشوقشو از دست میده و تو یه ورژن کلا خاطراتش از طرف پاک میشن، و در یه کِیس هایی توانایی عاشق شدن رو کامل از دست میده.حتی اگر عشقت دو طرفه باشه ولی «باور داشته باشی» معشوقت هرگز عاشقت نمیشه، هاناهاکی میگیری؛ و اگر معشوقت نتونه کاری کنه باور کنی عشقت دوطرفه س، می میری.معمولا گل های هر شخص فرق داره و از فلاور سیمبولیسم خیلی استفاده میکنن(هر گل نماد چیزیه)یا اگه نباشه گلها شکوفه ی گیلاس یا رز هستن.
All Chapters Forward

Sterek

«همه چی اوکی میشه، نگران نباش.»

استایلز چرخید و یه لبخند ضعیف به اسکات زد. می دونست قرار نیست همه چیز اوکی بشه، ولی از این که اسکات داشت تلاششو میکرد آرومش کنه ممنون بود.

قلب اسکات با دیدن بدن ضعیف بهترین دوستش تو اون لباس گشاد بیمارستان تیر کشید. اسکات تاحالا تو عمرش استایلز رو انقدر رنگ پریده و کبود ندیده بود؛ بین تمام تجربه های دردناکش، این دردناک ترین صحنه ای بود که اسکات تو عمرش شاهدش بود.

«استرس داری؟»

«فقط یه کمی.»

استایلز دوباره چرخید و یه نفس عمیق کشید که اسکات می تونست صداشو بشنوه و به راحتی بفهمه یه چیزی مانع راه هواس. به نرمی دستشو رو شونه ی استایلز گذاشت وگفت:اشکال نداره. وقتی بیای بیرون اینجام.»

«میدونم. ممنون رفیق. به امید اینکه کسی که از اینجا میاد بیرون خیلی متفاوت نباشه...»

«اون کل شخصیتتو تعریف نمی کنه استایلز. تو همیشه خودت می مونی، قرار نیست آدم متفاوتی بشی.»

استایلز لبخند زد. «به وقت دیدار می بینمت.»

«به وقت دیدار می بینمت.»

استایلز بالاخره راه افتاد به سمت اتاق عمل و اسکات رو اونجا جاگذاشت.


***

FLASHBACK

«نمی تونم نمی تونم نمی تونم...»

«متاسم...متاسفم... دارم تموم تلاشمو میکنم!! دارم تموم تلاشمو میکنم...گاد، خیلی متاسفم...»

اسکات محکمتر دست استایلز رو تو هردو دستش فشرد، آژیرهای خطر تو مغزش میگفتن باید قدرتشو کنترل کنه وگرنه استخونای دست استایلز می شکنن، اما الان تمام تمرکز اسکات رو جذب کردن اون درد بیهمتای تو سینه ی استایلز بود پس هرچیز دیگه ای بی اهمیت به نظر می رسید.

سرفه های سنگین و خونی کل بدن استایلز رو می لرزوندن و گلبرگ های بنفش تلخ  از دهنش بیرون می ریختن. خونریزیش خیلی بد بود، حتی از بینیش هم خون میومد. بوی غلیظ خون ترکیب با گل داشت باعث میشد اسکات از حال بره، برای سنسورهای گرگینه ایش زیادی بود.

استایلز دوباره از درد زجه میزد. اسکات بهش گفته بود داره تمام تلاششو میکنه دردو ازش دور کنه، اما حتی اونم نمی تونست کل دردو جذب کنه. بیماری زیادی پیشرفت کرده بود.

داشت دیر میشد. خیلی دیر.

اسکات با یکی از دستاش سر استایلزو ثابت نگه داشت، با چشمای اشک آلود سعی کرد تو چشمای استایلز نگاه کنه و التماس کرد:تو رو خدا استایلز! بذار...بذار ببرمت بیمارستان.»

چشمای آهویی استایلز پوشیده از درد بودن، تمرکز براشون سخت بود. مژه های سیاه بلندش با اشک به هم چسبیده بودن، تند تند پلک میزد تا بتونه صورت اسکات رو درست ببینه. اگه کل بدنش بخاطر درد به هم نمی پیچید به صورت خیس ان دماغ و اشک اسکات می خندید. خودش باعث کل غصه و عذاب تو چهره ی جذاب اسکات بود پس تنها چیزی که با دیدنش حس میکرد عذاب وجدان بود. نگاهشو به رگ های سیاهی که دردشو به اسکات انتقال میدادن انداخت و به سختی آب دهنشو قورت داد. شاید خودش اینو خواسته باشه، اما اسکات لیاقت این همه بدبختی کشیدن رو نداشت...

اسکات دستشو فشار داد و به خودش پیچید. انگشتاشو به شکل آرامش بخشی تو موهای استایلز کشید و گفت:اجازه بده عملت کنن... خواهش میکنم. الانم ریه هات هیچ وقت مثل قبل نمی شن.»

استایلز یه حمله ی دیگه بهش دست داد و نتونست جواب بده. اسکات لباشو محکم رو هم فشار داد تا هق هق هاشو خفه کنه و بتونه دردو جذب کنه. استایلز با نفس های پرسروصدا و سرفه های طولانی سعی کرد اون گل لعنتی که دقیقا راه تنفسیشو مسدود کرده بود رو بیرون کنه. نمی دونست چند دقیقه طول کشید، یا چند ساعت، ولی به احتمال زیاد فقط چند ثانیه بود، وقتی بالاخره اون گلبرگ هم خارج شد و تفش کرد تو لگنی که اسکات براش نگه داشته بود. این حمله هم تموم شد...

استایلز بینیشو بالا کشید. اسکات دوباره سعی کرد قانعش کنه –استایلز حالش خوش نبود، اما همین دلیل بیشتری بهش میداد تا تلاش کنه- و گفت:هیچی ارزش جونتو نداره. باشه؟ من بدون تو نمی دونم چی کار کنم. نمی تونی همینطوری بشینی تا از دستت میدم... من، و همه ی دوستای دیگه مون. هیچ چیزی توی دنیا لیاقت مردن تو رو نداره استایلز.»

استایلز چند ثانیه صورت اسکات رو بررسی کرد و گفت:با عمل...فراموشش میکنم...»

اسکات تند تند سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:خودم دوباره بهت معرفیش میکنم! قول میدم نمیذارم بدون اون زندگی کنی. دوباره باهاش دوست میشی، دوباره یه اعتماد دوجانبه بینتون میسازی چون یه نابغه ای و بهت ایمان دارم.» استایلز یه لبخند کوچیک زد. اسکات اون دست استایلز که هنوز تو چنگش بود و دردشو جذب میکرد رو به لباش چسبوند و زمزمه کرد:و این دفعه بدون این که هاناهاکی سر راهت قرار بگیره. بهم اعتماد کن.»

استایلز سرشو تکون داد. قدرتی تو بدنش نبود اما با همون یه ذره نیرو دست اسکات رو فشرد و با یه صدای خفه گفت:البته که... بهت اعتماد دارم اسکاتی...»

اسکات لبخند میزد اما یه موج جدید اشک از چشماش سرازیر شدن و قطره قطره رو دست استایلز ریختن.

***

استایلز قبل از اینکه از خونه بزنه بیرون تو آیینه به خودش نگاه کرد و گفت:خیله خب! فقط یه بار دیگه تلاش کنیم. فقط همین یه بار آخر.» چند ثانیه مکث کرد و سنگین نفس کشید. دستشو بلند کرد و تهدیدآمیز به تصویر خودش تو آیینه اشاره کرد «اگر بازم نشد قبول میکنی همش یک طرفه س و شانسی نداری.» بعد بخاطر این منفی باف بودنش خودشو زیر لب سرزنش کرد و راه افتاد سمت در.


«های درک!»

«جیزز! چطور هردفعه میدونی کجام؟»

«نه این دیدارها کاملا اتفاقی ان...»

درک چشم غره ی گرگی ترسناکشو بهش تحویل داد. «اصلا هم نیستن. این دفعه چی میخوای؟»

«آم...» استایلز مثل یه جوجه اردک درک رو دنبال کرد که داشت می رفت خونه. هرچی واسه اون روز نقشه کشیده بود یادش رفت. ولی خب خداییش وقتی داشت تمرین میکرد دوتا چشم سبز و نافذ بهش زل نزده بودن.

«مشکلی پیش اومده یا بازم کاملا بیدلیل اومدی وقتمو بگیری؟»

استایلز لب پایینشو محکم گاز گرفت تا جلوی یه سرفه رو بگیره. اسکات بهش گفته بود متوجه شده صدای نفس کشیدنش عوض شده و میشه فهمید یه مشکلی داره؛ براش عجیب بود درک متوجه نشده باشه...

شایدم کلا اهمیت نمیده.

آه کشید و گفت:صادقانه بگم... فقط میخواستم باهات وقت بگذرونم.»

درک با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:چرا باید اینو بخوای؟»

«چون...» جواب اینو چی باید بده آخه؟ «خیلی باحالی.»

درک با طعنه خندید و گفت:من یه سلبریتی نیستم. و بهترین دوستت هم یه گرگینه س میتونی عجیب غریبیاتو واسه اون نگه داری.»

استایلز لب پایینشو آویزون کرد و دوید تا به درک برسه. با اعتراض گفت:من کجام عجیب غریبه؟»

«برو از بقیه نوجوون هایی که دنبال یه گرگنما راه نمیوفتن بپرس.»

دفعات قبل که اینطوری با رفتار تلخ و سرد درک رو به رو شده بود ناامید نشده بود و ادامه داده بود به حرف زدن باهاش و تلاش واسه باز کردن یه مکالمه... اما امروز خسته بود، بیماری زیادی پیشرفت کرده بود که هیچ، دیگه داشت امیدشو از دست میداد. درک هیچ وقت باهاش خشن و ظالمانه برخورد نمیکرد (درک اعتراف نمیکرد اما بعد از تموم ماجراهایی که با هم داشت الان با کل وجودش به استایلز و اسکات اعتماد داشت.) اما همین بیتفاوتی و dismissive بودنش دردناک بود.

«خیلی بدجنسی بعضی وقتا...»

درک چشماشو چرخوند و به راه رفتن ادامه داد. استایلز سر جاش وایساد و چند بار سرفه کرد. گلبرگی که بیرون اومد رو تو مشتش نگه داشت و صدا زد:خیله خب درک! دیگه مزاحمت نمیشم از دیدنت خوشحال شدم!»

درک با یه صدا از ته گلوش نشون داد حرفاشو شنیده و حتی نچرخید بهش نگاه کنه.

استایلز با کف دستش قفسه ی سینه شو مالید تا یه کمی از اون درد اعصاب خرد کن رو دور کنه. میدونست بی فایده س، اما اسکات اصرار کرده بود یه کم بیشتر تلاش کنه. هرچند از همون اول میدونست ممکن نیست بتونه کاری کنه درک همون احساسو نسبت بهش داشته باشه... اما انسانه و غریزه ی بقا. نمیتونست مبارزه نکنه.

***

«بابت همه چی ممنون.» درک با اکواردی به استایلز گفت، بعد به اسکات هم نگاه کرد تا بهش نشون بده منظورش دوتاشونه؛ اما اسکات می دونست بیشتر داره از استایلز تشکر میکنه.

«حرفشم نزن ساور ولف.» استایلز با یه لبخند کیوت جواب داد و این دفعه با کمال تعجب جای یه چشم غره یا صدای غرش، درک بهش لبخند زد.

درک چند ثانیه ی دیگه با چشمای سافت و مهربون که دیدنش تو اون صورت خیلی کمیاب بود تو چشمای استایلز زل زد. بعد محکم پلک زد، انگار میخواست افکارشو بپرونه، و سرشو به نشون خداحافظی تکون داد و 
دام پزشکی دکتر دیتن رفت بیرون. استایلز با چشماش گشاد و براق به اسکات گفت:این ماجرا هم تموم شد! چه حسی داره قهرمان بودن؟»

اسکات چشماشو چرخوند و گفت:از رو این که درک انقد ازت ممنون بود معلومه قهرمان واقعی کیه این وسط.»

«ای گفتی. دیدی واقعا تشکر کرد؟ من هنوز تو شوکم...»

اسکات یه ابروشو بالا برد و بهش خندید. استایلز یه سرفه ی کوچیک کرد، اول اونقدر خفیف بود بهش فکر نکنه. اما بعد از یک یا دو دقیقه انقد شدت گرفت که اسکات با نگرانی به پشتش ضربه زد. استایلز سعی کرد با اح اح کردن گلوشو صاف کنه و سرفه هاشو متوقف کنه اما حس میکرد یه چیزی تو گلوش گیر کرده. اسکات یه لیوان آب داد دستش ولی فرصت نمیکرد بخوره چون شدت سرفه ها کم نمیشد.

تا بالاخره اون چیز اعصاب خرد کن از گلوش اومد بیرون و افتاد رو زبونش. قبل از اینکه بتونه به اشتباه بودن کارش فکر کنه تفش کرد رو زمین. آب رو سر کشید و گفت:متاسفم اسکات خودم تمیزش میکنم...»

«استایلز...»

تن صدای اسکات استایلز رو ترسوند. دید اسکات داره به زمین نگاه میکنه. چندک زد و به چیزی که از گلوش بیرون اومده بود نگاه کرد. یه گل بنفش بود.

شت! یه گل بنفش!

با چشمای وحشت زده به اسکات نگاه کرد. اسکات هم قد اون نگران و ترسیده به نظر میرسید. با یه صدای لرزون گفت:دود...این هاناهاکیه.»

استایلز با ناباوری گفت:من هاناهاکی دارم...»

اسکات با باسن رو زمین نشست. انگار روح دیده بود. آب دهنشو به زور قورت داد و گفت:واسه کیه؟»

«نمـ-نمیدونم... صبر کن... شت!»

«لیدیاست؟»

«نه... گاد. اگه لیدیا بود خیلی وقت پیش هاناهاکی میگرفتم. و این یه گل لوپاینه!»

اسکات اخم کرد. بعد از چند ثانیه جواب تو ذهنش جرقه زد و چشماش گشاد شدن و دهنش باز موند. استایلز سرشو تکون داد و با یه لبخند فیک گفت:درک.» و بعد از چند لحظه سکوت کشنده و پر از ترس و سرما گفت:بدبخت شدم...»

***

PRESENT DAY

«یو فاکین بستارد!»

«اسکات وات د هل..»

«همش تقصیر توی عوضیه درک هیل! ازت متنفرم!»

درک گذاشت اسکات پرتش بده؛ مقاومت نکرد چون راهی نداشت یه توضیح ازش بگیره وقتی انقدر خشم عصبانیت تو وجودش جمع شده بود. پشت درک با دیوار اون طرف خونه ش برخورد کرد و با یه ناله ی خفه افتاد زمین. اسکات پاشو رو شکم درک گذاشت و تا وقتی نفسش برید فشار داد، غرید و دندونای نیش و پنجه هاشو نمایان کرد. اوکی شایدم اگه مقاومت نمیکرد کشته میشد...

«اسکات به خودت بیا! من حتی نمی دونم سر چی عصبانی ای.»

«استایلز بخاطر تو داره می میره! تو کماس و میگن قرار نیست هیچ وقت مثل سابق شه. فاکینگ می کشمت اگه بیدار نشه درک قسم میخورم!»

الان اسکات عقب رفت؛ دوباره فرم انسانیشو گرفته بود و درک می تونست ببینه چشماش خیس اشکن. درک بلند شد و با چشمای گشاد پرسید:چرا من؟؟ اصلا استایلز چش شده؟»

اسکات فقط غرید. درک بااحتیاط یه قدم بهش نزدیک شد، اسکات میتونست ببینه رنگش پریده. اسکات دلش به رحم اومد و جواب داد:امروز یه عمل جراحی داشت.»

«فکر کردم تو گفتی من بهش آسیب زدم...»

«بله! چون هاناهاکی داشت!»

چند ثانیه طول کشید تا درک هضم کنه چی شنیده. دستشو رو قلبش گذاشت و گفت:تو که نمیخوای بگی...»

نگاه خشن و عصبانی اسکات نشون داد که دقیقا داره همینو میگه. سرشو با نفرت به دو طرف تکون داد و گفت:داری بهم میگی نمی دونستی؟»

«از کجا باید می دونستم!؟»

اسکات داد زد:از رو صدای نفساش، از رو بوی بدنش، از رو رفتارش کنارت! تو یه ورولف نیستی مگه؟ چطور ممکنه ندونی دوست داشت؟!»

«اوه گاد اسکات... لطفا با فعل گذشته درموردش حرف نزن.»

چشمای اشکالود اسکات پر از دلسوزی شدن. «بیماری رو ازش خارج کردن درک... حتی اگه جون سالم به در ببره، عشقی تو وجودش نمی مونه.»

درک با یه حالت هیستریک گفت:پس چرا بهم نگفت؟!»

«اون سعی کرد بهت بگه درک، ولی تو هیچ وقت گوش ندادی. هردفعه اومد پیشت پسش زدی.»

«من نمیدونستم یه همچین اتفاقی افتاده! فکر کردم... فکر میکردم...»

اسکات آه کشید و گفت:دیگه مهم نیست. کار از کار گذشته. تو بهش توجه نکردی و این تقصیر توه.»

درک نتونست تو چشمای اسکات نگاه کنه و بگه اگه زودتر میفهمید میتونست استایلز رو درمان کنه... چون اینطوری حتی بیشتر مقصر میبود و خودشم قبول داشت لیاقت یه کتک حسابی رو داره.

***

«شت! استایلز به هوش اومده! قول دادم وقتی بیدار شد اونجا باشم. باید برم.»

«منم باهات میام.»

«نه که نمیای.» با وجود اینکه اینو گفته بود تلاشی نکرد جلوی درک رو بگیره، موبایلشو برگردوند به جیبش و دوید بیرون.


استایلز با چشمای خسته و نیمه باز رو تخت بیمارستان دراز کشیده بود. لکه های پوویدون رو یقه ی لباسش بود، یه تیوب اکسیژن تو سوراخای دماغش بود و به دست چپش سرم وصل بود. با دیدن اسکات لبخند زد. لباش ترک خورده و خشک بودن... دیدن این صحنه برای درک دردناک بود. میتونست حس کنه قلبش داره هزار تیکه میشه.

اسکات با ملایمت پرسید «هیییی داداش! حالت خوبه؟» و بهش لبخند زد. معلوم بود چقد خیالش راحته که استایلز بیدار و هوشیاره.

«نمیتونستم بهتر باشم تو این موقعیت.» استایلز بریده بریده حرف میزد و صداش بم شده بود.

اسکات گفته بود ممکنه تا آخر عمر برای نفس کشیدن به تُنگ اکسیژن نیاز داشته باشه.

استایلز نگاهش به درک افتاد. یه اخم گیج و مضطرب رو صورتش شکل گرفت و از اسکات پرسید:هی اسکاتی، اون کیه باهات؟»

دردی که کل وجود درکو پر کرد باعث شد چشماشو ببنده. نباید اینطوری میشد.

ولی من دوستش داشتم!
من دوستش داشتم!

Forward
Sign in to leave a review.