نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

تولدی دوباره

یک ماه از ازدواج اوبیتو و رین گذشته بود. توی این یک ماه اوبیتو حس می کرد داره توی بهشت زندگی می کنه. هوکاگه شده بود، با رین ازدواج کرده بود، دوستای زیادی داشت، چی بهتر از این؟؟ رین هم همین احساسو داشت. اوبیتو بهترین مردی بود که می تونست پیدا کنه. جنتلمن، رومانتیک، مهربون، بااحساس، بهتر از اوبیتو کجا می تونست پیدا کنه؟؟ و کاکاشی... کاکاشی استرس داشت. توی این یک ماه هش به این فکر می کرد که کی به کاتانا پیشنهاد بده. هم نمی خواست دیر این کارو بکنه هم بلافاصله بعد از ازدواج اوبیتو و رین یه جوری بود. و الان... آماده بود. یک ماه گذشته بود و به نظرش بهترین زمان الان بود. داشت سمت جایی می رفت که برای اولین بار کاتانا بوسیدش. از قبل به کاتانا گفته بود اونجا باشه. به ساعت نگاه کرد. پنج و نیم صبح بود. می خواست وقتی به کاتانا پیشنهاد میده خورشید تازه درحال طلوع باشه. وقتی به مکان مورد نظر رسید کاتانا رو دید که پشتش بهش بود و داشت به آبشار نگاه می کرد. آروم صداش زد.
-کاتانا؟؟
کاتانا با شنیدن صدای کاکاشی برگشت. بهش نگاه کرد و لبخند زد.
-سلام کاکاشی.
بعد دست به سینه شد.
-بهتره دلیل خوبی داشته باشی که منو پنج و نیم صبح اینجا اوردی!!
کاکاشی اینو که شنید آروم خندید. به کاتانا نگاه کرد با عشق.
-البته که دلیل خوبی دارم.
اینو گفت و جلوی کاتانا زانو زد. دستشو توی جیبش کرد و یه جعبه کوچیک سیاه در اورد و بازش کرد. توش یه حلقه طلایی با نگین سفیدی می درخشید. خورشید تازه طلوع کرده بود و نور آفتاب به نگین حلقه می تابید و درخشانیش رو دو برابر می کرد. کاکاشی با چشمای پر از احساسی به کاتانا نگاه کرد.
-کاتانا، از وقتی به زندگیم اومدی بهم قدرت دادی. منو از تنهایی بیرون اوردی. بارها جونمو نجات دادی. حالا نوبت منه. می خوام بقیه عمرمو پیش تو باشم. تک تک لحظاتم رو پیش تو سپری کنم. می خوام خوشبختت کنم. با من ازدواج می کنی؟؟
کاتانا با چشمای گشاد به کاکاشی و حلقه نگاه کرد. کاکاشی بهش پیشنهاد ازدواج داد!! قلبش تند میزد. فکر می کرد برای این لحظه آمادست ولی حالا که وقتش رسیده بود زبونش بند اومده بود. یه دستشو بالا اورد و روی قلبش گذاشت. لبخند زد. بالاخره تونست حرف بزنه.
-آره!!
کاکاشی لبخند قشنگی زد و بلند شد. دست کاتانا رو گرفت و آروم حلقه رو توی انگشتش کرد. بعد بهش نگاه کرد. کاتانا به حلقه توی انگشتش نگاه کرد. بعد به کاکاشی نگاه کرد. آروم خندید و یهو پرید بغلش. دستاشو دور گردنش حلقه کرد. چشماشو بست و در گوشش زمزمه کرد.
-دوستت دارم کاکاشی!!
کاکاشی هم دستاشو دور کمر کاتانا حلقه کرد.
-منم دوستت دارم کاتانا!!
|یک هفته بعد|
-آروم باش کاکاشی!!
کاکاشی لبخند مصنوعی ای به اوبیتو زد.
-آرومم.
اوبیتو پوکر بهش نگاه کرد.
-داری می لرزی!!
راست می گفت. کاکاشی از استرس داشت می لرزید. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و لرزششو کنترل کنه. به اوبیتو نگاه کرد. اوبیتو هم بهش نگاه کرد و نفسشو بیرون داد.
-منم خیلی استرس داشتم. یه جا بند نمیشدم. مادارا برای اینکه منو بنشونه مجبور شدم یکی بزنه تو سرم. شاید باید همین کارو با تو بکنم؟؟
کاکاشی سرشو تکون داد.
-نیازی نیست. خوبم.
اوبیتو نگاش کرد. کت مشکی رو برداشت و تن کاکاشی کرد.
-پس بریم.
|اتاق عروس|
رین با خنده به کاتانا نگاه کرد.
-کاتانا یه لحظه آروم باش!!
کاتانا داشت عرض و طول اتاق رو متر می کرد با قدماش.
-نمی تونم!! استرس دارم!!
رین آروم خندید.
-می فهمم چی میگی. منم استرس داشتم. ساکورا آرومم کرد.
چشماشو بست و خندید.
-به اتفاقات بعدش فکر کن. به زندگی قشنگی که قراره داشته باشی.
کاتانا اینو که شنید خشکش زد. اتفاقات بعدش؟؟ اتفاقات بعدش!! یهو کل صورتش قرمز شد. اصلا یادش نبود!! به رین نگاه کرد با چشمای گشاد. رین هم وقتی دید کاتانا قرمز شده و داره نگاش می کنه منظورشو فهمید. اونم قرمز شد.
-من... منظورم اون اتفاقا نبود!!
کاتانا نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه. بعد به سنجاق سر طلایی ای که توی دستش بود نگاه کرد. حرف مادرش توی ذهنش تکرار شد. "دوست دارم وقتی عروس شدی اینو توی سرت ببینم". لبخند زد. آروم زمزمه کرد.
-داره اتفاق میوفته کا سان.
بعد سنجاق رو توی موهاش فرو کرد. برای عروسی مدل موهاشو تغییر داده بود و به جای دم اسبی، گوجه ای بسته بودشون. یه تاج نقره ای توی سرش بود که ازش یه تور ظریف آویزون بود. لباس عروسش هم بلند بود و روی زمین کشیده میشد. رین بهش نگاه کرد.
-وقتشه.
کاتانا سرشو تکون داد.
-بریم.
کاکاشی منتظر توی جایگاه داماد ایستاده بود که در سالن باز شد. برگشت و به زیباترین دختری که تا حالا دیده بود نگاه کرد. کاتانا رو همیشه توی لباس سیاه دیده بود ولی اون لباس سفید عروس... خیلی بهش میومد!! با چشمایی که برق میزدن بهش نگاه کرد. کاتانا هم اومد و توی جایگاه عروس ایستاد. با چشمای پر از احساس به کاکاشی نگاه کرد. کاکاشی دست کاتانا رو گرفت و بالا اورد. حلقه رو آروم توی انگشتش کرد. کاتانا هم دست کاکاشی رو گرفت و حلقه رو توی دستش کرد. هر دو با لبخند به هم نگاه می کردن. یهو تو ذهن همه یه چیز اومد. الان نوبت بوسه عروس و داماد بود. این یعنی... کاکاشی قرار بود صورتشو نشون بده!! چشمای همه تنگ شد. ده ها جفت چشم با دقت روی کاکاشی زوم شده بود. کاتانا و کاکاشی آروم صورتاشونو به هم نزدیک کردن. کاکاشی دستشو روی ماسکش کشید تا پایین بکشه و همون لحظه که کاکاشی ماسکشو پایین کشید کاتانا بادبزن عروس سفیدی که دستش بود رو جلوی صورت خودش و کاکاشی گرفت. کاتانا از عمد این کارو کرد!! امید همه تبدیل به ناامیدی شد. اوبیتو پوکر به کاتانا نگاه کرد. زیرلب زمزمه کرد.
-نقشه خوبی بود کاتانا...
وقتی بوسه کاتانا و کاکاشی تموم شد و کاکاشی ماسکشو بالا کشید کاتانا بادبزن رو پایین انداخت. لبخند شیطونی زده بود. عمرا می زاشت کسی صورت کاکاشی رو ببینه!! به کاکاشی نگاه کرد. الان رسما همسرش شده بود. لبخند قشنگی زد و دست کاکاشی رو گرفت. امروز بهترین روز زندگیش بود!! حس می کرد دوباره متولد شده. کاتانای بی رحم و خشن مرده بود و حالا کاتانای جدیدی متولد شده بود. کاتانایی که عاشق کاکاشی بود...

Forward
Sign in to leave a review.