
نسل جدید
|چند سال بعد|
چند سال از ازدواج اوبیتو با رین و کاکاشی با کاتانا گذشته بود. توی این چند سال هر چهار نفر بهترین سال های زندگیشونو تجربه می کردن. تیز بال بعد ازدواج کاتانا و کاکاشی به کوه واشی برگشته بود ولی قبل از برگشتن با کاتانا پیمان بست تا کاتانا هر وقت بخواد بتونه احضارش کنه. سال هایی که این چهار نفر تجربه می کردن سال هایی پر از عشق، آرامش و خوشبختی بود ولی الان... رین توی بیمارستان بود. کاتانا، کاکاشی و اوبیتو پشت در اتاقی که رین توش بود ایستاده بودن. اوبیتو از نگرانی داشت ناخوناشو می جوید. کاتانا دست به سینه بود و کاکاشی عرق کرده بود. کاتانا رو کرد به اوبیتو که داشت با استرس پاشو به زمین می کوبید.
-تمومش کن اوبیتو!!
اوبیتو به کاتانا نگاه کرد.
-نمی تونم!! استرس دارم!!
کاتانا چشماشو چرخوند.
-فقط رفته زایمان کنه، همین!!
اوبیتو به کاتانا نگاه کرد.
-اگه رین چیزیش بشه چی؟؟ اگه بچمون چیزیش بشه؟؟
کاتانا دست به سینه به اوبیتو نگاه کرد.
-اونا چیزیشون نمیشه ولی اگه تو بیشتر از این روی مخم بری قول نمیدم سالم بمونی!!
اوبیتو به شکم کاتانا که بزرگ شده بود نگاه کرد.
-یک ماه دیگه کاکاشی رو می بینم...
کاتانا دستشو روی شکمش کشید. خیلی بزرگ شده بود. هشت ماهه بود و یک ماه دیگه بچشون به دنیا میومد. همون لحظه صدای جیغ های رین شنیده شد. هر سه خشکشون زد. اوبیتو خواست در رو باز کنه و بره داخل اتاق که کاکاشی از پشت گرفتش.
-آروم باش اوبیتو!! الان به دنیا میاد!!
اوبیتو دست و پا میزد تا خودشو آزاد کنه.
-نمی تونم آروم باشم!! رین داره درد می کشه!!
صدای جیغ های رین کم کم رو به خاموشی رفت. قلب اوبیتو یه لحظه نزد. رین... چیزیش شده بود؟؟ همه جا سکوت بود که صدای گریه نوزادی سکوت رو شکست. ساکورا از اتاق بیرون اومد و با لبخند خواست چیزی بگه که اوبیتو بدون اینکه منظر شنیدن حرفی باشه رفت داخل. عجله داشت و هول بود. وقتی رفت داخل رین رو دید که با لبخند نه یکی، بلکه دوتا نوزاد توی دستش بود. دو تا!! دو قلو بودن!! با چشمای گشاد رفت جلو. به بچه هاش نگاه کرد. شبیه هم نبودن. یه دختر بود و یه پسر. پسره موهای قهوه ای رنگ موهای رین داشت و دختره موهای سیاه رنگ موهای خودش. اشک توی چشماش جمع شد. بچه هاش... رین با لبخند به اوبیتو نگاه کرد.
-بیا اسمای خودمونو روشون بزاریم. اوبیتو کوچولو و رین کوچولو.
اوبیتو با چشمای اشکی سرشو تکون داد.
-هر چی تو بگی.
همون لحظه کاتانا و کاکاشی هم اومدن داخل. سریع رفتن سمت رین و تا خواستن چیزی بگن چشمشون به نوزادها خورد. تعجب کردن. کاتانا به رین نگاه کرد.
-دو تان؟؟
رین آروم خندید.
-آره.
کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.
-تبریک میگم اوبیتو.
اوبیتو سرشو تکون داد با چشمای اشکی.
-ممنون کاکاشی.
کاتانا خیلی نامحسوس به رین نزدیک شد و سرشو برد در گوش رین.
-خیلی درد داشت؟؟
رین اینو که شنید اول تعجب کرد و بعد آروم خندید.
-نه خیلی.
کاتانا نفسشو بیرون داد. دستشو روی شکمش کشید. پس بچه های رین از بچه خودش بزرگتر بودن. لبخند زد. مطمئن بود دوستای خوبی میشن.
|یک ماه بعد|
این دفعه کاکاشی و اوبیتو و رین پشت در اتاق بودن و کاتانا داخل اتاق زایمان. بچه های اوبیتو و رین یا همون اوبیتو و رین کوچولو پیش هیناتا بودن. کاکاشی با نگرانی به در چشم دوخته بود. هیچ صدایی از اتاق نمیومد. کاتانا جیغ نمیزد!! از پشت در اتاق صداش زد.
-دردتو توی خودت نریز کاتانا!!
صدای کاتانا از توی اتاق شنیده شد.
-من خوبم!!
صداش جوری بود که قشنگ معلوم بود داره دندوناش رو از درد روی هم فشار میده. کاکاشی بیشتر نگران شد. آب دهنشو قورت داد. تا چند دقیقه هر سه نفر سکوت کرده بودن. هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد تا اینکه صدای گریه نوزادی این سکوتو شکست. چشمای کاکاشی گشاد شد. همون لحظه ساکورا از اتاق بیرون اومد. با لبخند به کاکاشی نگاه کرد.
-تبریک میگم کاکاشی سنسه.
کاکاشی به ساکورا نگاه کرد و بعد رفت داخل اتاق. چشمش به کاتانا افتاد. کاتانا یه نوزاد کوچولو رو توی بغلش گرفته بود و با لبخند بهش نگاه می کرد. وقتی کاکاشی اومد داخل نگاهشو به کاکاشی داد. آروم خندید.
-دختره!!
کاکاشی با چشمای گشاد جلو رفت و به دخترش نگاه کرد. موهاش مثل موهای خودش خاکستری بود ولی یه دسته از موهاش رنگ موهای کاتانا بود. کاتانا با لبخند به دخترش نگاه کرد.
-می خوام اسمشو بزارم کاملیا.
کاملیا... اسم خواهر عزیزش. کاکاشی به کاتانا نگاه کرد و لبخند زد.
-باشه.
بعد دستاشو دراز کرد و دخترش رو توی بغلش گرفت. کاملیا چشماشو باز کرد و برای اولین بار به چهره پدرش نگاه کرد. چشمای کاملیا رنگ چشمای کاتانا قهوه ای بود. آروم دستشو بالا اورد و انگشتای کوچولوشو دور انگشت پدرش حلقه کرد. همون لحظه اوبیتو و رین هم اومدن داخل و سریع رفتن سمت کاکاشی که کاملیا رو بغل کرده بود. چشمای رین برق زد.
-خیلی خوشگله!!
کاتانا خواست چیزی بگه که اوبیتو با غرور لبخند زد.
-معلومه که خوشگله، به دختر عموی مامانش رفته!!
کاتانا پوکر به اوبیتو نگاه کرد. از هر فرصتی برای تعریف از رین استفاده می کرد. خواست چیزی بگه که در یهو با شدت کوبیده شد و همه از جا پریدن. به کسی که در آستانه در بود نگاه کردن. ساکومو!! ساکومو هم با چشمای گشاد بهشون نگاه کرد.
-نوه من کو؟؟
کاکاشی تا خواست چیزی بگه پدرش جلو اومد و کاملیا رو از دستش قاپید. ساکومو با حیرت به نوش نگاه کرد.
-این... نوه منه؟؟
باورش نمیشد!! نوه دار شده بود!! پدر بزرگ شده بود!! اشک توی چشماش حلقه زد. خیلی خوشحال بود!! همه خوشحال بودن. یه نسل جدید داشت شکل می گرفت...
|شب|
کاتانا درحالی که کاملیا توی بغلش بود روی چهره سنگی اوبیتو ایستاده بود. کاکاشی و اوبیتو و رین هم پشتش ایستاده بودن. شب ازدواجش با اوروکوساکی یه قراری بسته بود. قرار شده بود که اوروکوساکی بعد از به دنیا اومدن اولین بچش بدن کاتانا رو ترک کنه و بعد از مرگ کاتانا به بدن بچش برگرده. و حالا... کاتانا بچه دار شده بود. وقتش بود اوروکوساکی آزاد بشه. از بالای چهره سنگی اوبیتو به دهکده نگاه کرد. کاملیا رو به خودش فشار داد. چشماشو بست و توی ذهنش به اوروکوساکی نگاه کرد. بهش لبخند زد.
-وقتشه اوروکوساکی.
اوروکوساکی هم بهش لبخند زد.
-آره.
کاتانا درحالی که چشماش بسته بود یه دستشو بالا اورد و علامت های دستی رو زد. چاکرای طلایی رنگ زیادی از بدنش شروع به خارج شدن کرد. چاکرای طلایی رو به روش شکل بدن یه انسان رو گرفت و بعد چند ثانیه به جای چاکرای طلایی یه مرد با موهای سفید بلند و کیمونوی زرد ایستاده بود. اوروکوساکی!! کاتانا با لبخند به حالت انسانی اوروکوساکی نگاه کرد. کاکاشی و اوبیتو و رین جا خورده بودن. تا حالا اوروکوساکی رو توی حالت انسانی ندیده بودن. اوبیتو با شوک به کاتانا نگاه کرد.
-این... جیوبیه؟؟
اوروکوساکی به اوبیتو نگاه کرد و لبخند زد.
-خودمم. این حالت انسانیمه.
کاتانا هم به اوروکوساکی نگاه کرد. حس کرد داره یه دوستو از دست میده. سال ها بود که اوروکوساکی درونش زندگی کرده بود و الان... اوروکوساکی به کاتانا نگاه کرد.
-مراقب خودت باش کاتانا. تو دیگه جینچوریکی نیستی. خودتی و قدرت خودت.
بعد لبخند زد.
-البته حتی خودت هم چاکرای زیادی داری.
بعد به کاملیا که توی بغل کاتانا بود نگاه کرد.
-چاکرای ما هنوز به هم متصله. اگه بمیری من می فهمم. به دخترت بگو دنبالم بگرده. مطمئنم چاکرای من راهنماییش می کنه. هر چی باشه دختر تو هم چاکرای جیبوی رو درونش داره.
بعد نگاهشو به کاتانا داد.
-مراقب خودت باش کاتانا. دیگه قدرت عظیمی نداره که جاودانه نگهت داره.
کاتانا سرشو تکون داد.
-می دونم.
اوروکوساکی به کاتانا نگاه کرد و لبخند زد.
-خداحافظ.
اینو گفت و از چهره سنگی اوبیتو پایین پرید. چند لحظه بعد کاتانا، کاکاشی، اوبیتو و رین اژدهای طلایی رنگ ده دم بزرگی رو دیدن که پرواز کنان دور میشد و بعد از چند لحظه توی ابرها گم شد. کاتانا با لبخند به جایی که اوروکوساکی بین ابرها محو شد نگاه کرد و بعد نگاهشو به کاملیا داد. دختر عزیزش... برگشت و به کاکاشی و اوبیتو و رین نگاه کرد. لبخند زد.
-بیاین بریم خونه.
بعد همراه کاکاشی و اوبیتو و رین سمت خونه هاشون راه افتاد. هر چهار نفر وارد دوره جدیدی از زندگیشون شده بودن. حالا هر کدوم یه خونواده جدید داشتن و بچه هاشون قرار بود راه اونا رو ادامه بدن. راه چرخه آتیش رو. نسل جدید قرار بود بدرخشن. آینده منتظرشون بود. منتظر نسل جدیدی که پا به این دنیا گذاشته بودن...
پایان
پ.ن: قراره یه فن فیک جدید بیرون بدم از بچه کاتانا و کاکاشی، کاملیا