نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

پیوند

|شیش ماه بعد|
اوبیتو استرس داشت. توی عمرش اینطوری استرس نداشت. از استرس و اضطراب دستاش عرق کرده بود. برای بار هزارم موهاشو شونه کرد و یقشو مرتب کرد. قلبش تند تند میزد. مادارا پوکر به اوبیتو نگاه کرد.
-فقط یه پیشنهاد ازدواج می خوای بدی...
اوبیتو به مادارا نگاه کرد.
-فقط یه پیشنهاد ازدواج؟؟ می دونی خودش چقدر مهمه؟؟
ایزونا آروم خندید.
-واسه خود ازدواج چی کار می کنی؟؟
اوبیتو با شنیدن این حرف رنگش پرید.
-اگه قبول نکنه چی؟؟
مادارا به اوبیتو نگاه کرد.
-گفتی اونم دوستت داره. دلیلی نمی بینم قبول نکنه. اگه هم قبول نکرد با من طرفه.
اوبیتو پوکر به مادارا نگاه کرد.
-تو دخالت نکنی ممنون میشم.
بعد دوباره شروع کرد موهاشو شونه کردن. ایزونا رفت جلو و شونه رو از دست اوبیتو گرفت.
-این بار شونزدهمه که داری موهاتو شونه می کنی.
بعد دستشو گذاشت پشت کمر اوبیتو و هولش داد بیرون از خونه.
-برو دیگه!!
و بعد محکم در رو روش بست. اوبیتو پوکر به در بسته خونه نگاه کرد و بعد راه افتاد. توی راه هی نفس عمیق می کشید تا به خودشم مسلط بشه. بعد چند دقیقه بالاخره به پارکی رسید که با رین قرار داشت. رین روی یه نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته بود. رفت سمتش و لبخند زد.
-سلام رین.
رین داشت به شکوفه های گیلاس نگاه می کرد که صدای اوبیتو رو شنید. سرشو چرخوند و بهش لبخند زد.
-سلام اوبیتو.
اوبیتو با لبخند به رین نگاه کرد. عاشقش بود. می خواست هر چه زودتر رین رو شریک همه زندگیش بکنه. نفس عمیقی کشید.
-می خواستم یه چیزی بهت بگم رین.
رین به اوبیتو نگاه کرد با لبخند.
-می شنوم اوبیتو.
خب... وقتش رسیده بود. وقت مهم ترین کار زندگیش. جلوی رین زانو زد. جعبه مشکی رنگی رو از جیبش در اورد و به رین نگاه کرد. چشماش پر از احساس بود.
-از بچگی عاشقت بودم رین. از همون روز اولی که دیدمت. تو همیشه بهم اهمیت می دادی. همیشه مراقبم بودی. همیشه حواست بهم بود. تو کسی هستی که دوست دارم بقیه عمرمو پیشش باشم.
در جعبه رو باز کرد و حلقه طلایی رنگی توی جعبه مشخص شد.
-عاشقتم رین. باهام ازدواج می کنی؟؟
رین با شوک به اوبیتو نگاه می کرد. دستشو روی دهنش گذاشت. اوبیتو بهش پیشنهاد ازدواج داد؟؟ توی چشماش اشک حلقه زد. این همون چیزی بود که می خواست. با لبخند و چشمای اشکی به اوبیتو نگاه کرد.
-آره، باهات ازدواج می کنم اوبیتو!!
اوبیتو اینو که شنید چشماش برق زد. رین درخواستشو قبول کرد!! بلند شد و ایستاد. دست چپ رین رو گرفت و با ظرافت حلقه رو داخل انگشت انگشتریش کرد. بعد به رین نگاه کرد.
-عاشقتم رین!!
رین دستاشو دور اوبیتو حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
-منم همینطور اوبیتو!!
|چند دقیقه بعد|
کاتانا تقریبا داد زد.
-دارین ازدواج می کنین؟؟!!
رین آروم خندید.
-آره.
کاتانا و کاکاشی و تیز بال با شوک به حلقه طلایی رنگی که توی انگشت رین بود نگاه می کردن. پس اوبیتو بالاخره به رین پیشنهاد داد!! کاکاشی لبخند زد.
-تبریک میگم رین. تبریک میگم اوبیتو.
کاتانا هم با ذوق خندید.
-بالاخره!! مونده بودم تا کی می خوای طولش بدی اوبیتو!!
اوبیتو شرمنده خندید.
-نمی دونستم چجوری باید پیشنهاد بدم.
کاتانا پوزخند زد.
-از کی تا حالا خجالتی شدی؟؟
کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.
-تاریخ ازدواجتون کیه؟؟
رین لبخند زد.
-هفته دیگه.
کاتانا هم لبخند زد. براشون خیلی خوشحال بود. اوبیتو و رین بالاخره داشتن به هم می رسیدن. زیرچشمی به کاکاشی نگاه کرد. یعنی کاکاشی هم قرار بود یه روزی بهش پیشنهاد بده؟؟ با فکرکردن به این موضوع لبخند زد. کاکاشی متوجه نگاه کاتانا شد ولی بهش نگاه نکرد. خوب می دونست کاتانا داره به چی فکر می کنه. خودش هم توی همین فکر بود. الان شیش ماه بود که با هم بودن. باید هر چه زودتر پیشنهاد می داد...
|یک هفته بعد|
-انقدر وول نخور اوبیتو!!
این صدای مادارا بود که داشت به اوبیتو غر میزد. مادارا و ایزونا مسئول آماده کردن اوبیتو بودن. اوبیتو توی اتاق بود و از استرس و هیجان یه جا بند نمیشد.
-نمی تونم!!
مادارا دستشو بالا اورد و یکی محکم زد تو سر اوبیتو.
-گفتم آروم بشین!!
اوبیتو سرشو گرفت.
-چرا می زنی؟؟ حسودیت میشه که من دارم ازدواج می کنم اما هیچکس نمیاد زن تو بشه؟؟
مادارا با اخم به اوبیتو نگاه کرد.
-من نیاز به هیچ زنی ندارم.
اوبیتو خیلی آروم زمزمه کرد.
-آره چون دلت پیش هاشیراما گیره...
و خوشبختانه نه مادارا نه ایزونا نشنیدن که اوبیتو چی گفت وگرنه عروسی به عزا تبدیل میشد. اوبیتو بعد گفتن این حرف صاف نشست و دیگه تکون نخورد. ایزونا شونه رو برداشت و موهای اوبیتو رو شونه کرد.
-تموم شد.
اوبیتو بلند شد و از ایزونا تشکر کرد. بعد به کتش که دست مادارا بود نگاه کردو مادارا به اوبیتو کمک کرد تا کتشو بپوشه و دکمه هاشو براش بست. ایزونا جلو اومد و گل رز سفیدی رو توی جیب کت اوبیتو قرار داد.
-آماده شدی.
مادارا به اوبیتو نگاه کرد. لبخند زد. اوبیتو داشت ازدواج می کرد. از بعد از ایزانامی حسی که به اوبیتو داشت مثل حسی بود که یه پدر به پسرش داره. سرشو تکون داد.
-بریم.
اوبیتو همراه مادارا و ایزونا از اتاق مخصوص داماد بیرون رفت. سمت سالن عروسی راه افتاد. وقتی به سالن رسیدن مادارا و ایزونا ازش جدا شدن و روی صندلی نشستن. اوبیتو سمت جایگاه داماد رفت و ایستاد. هم استرس داشت هم هیجان. آب دهنشو قورت داد و به کاتانا و کاکاشی نگاه کرد. کاتانا و کاکاشی بهش لبخند زدن تا از استرسش کم بشه. اوبیتو هم لبخند زد. بعد از این همه ماجرا، بعد از این همه سال، بالاخره داشت به آرزوش می رسید. داشت با رین ازدواج می کرد!! همون موقع درهای سالن باز شد. همه برگشتن. رین با لباس سفید عروس وارد سالن شد. یه دسته گل بنفش توی دستش گرفته بود. اوبیتو با دیدن رین لبخند قشنگی زد. رین از همیشه زیباتر شده بود. رین آروم اومد و توی جایگاه عروس ایستاد. با لبخند به اوبیتو نگاه کرد. امروز بهترین روز زندگیش بود. روزی که با اوبیتو پیوند می خورد. اوبیتو با ظرافت دست رین رو گرفت و حلقه رو توی انگشتش کرد. رین هم دست اوبیتو رو گرفت و حلقه رو به انگشتش انداخت. هر دو به هم نگاه کردن. نگاهشون پر از عشق و احساس بود. هر دو سرشونو جلو بردن، چشماشونو بستن و همو بوسیدن. اوبیتو و رین حالا با هم پیوند خورده بودن. پیوندی نشکستنی. یه پیوند شیرین که روح دو عاشق رو به هم متصل می کرد. اوبیتو و رین حالا مال هم بودن...

Forward
Sign in to leave a review.