
من متعلق به تو هستم
کاتانا و رین با هم بیرون بودن. روی نیمکت پارک نشسته بودن و حرف میزدن. تیز بال هم روی شونه کاتانا نشسته بود. دست رین یه جعبه قرمز بود که هی این دست و اون دستش می کرد. آخر اعصاب کاتانا خرد شد.
-رین!! این چیه که انقدر باهاش ور میری؟؟
رین به کاتانا نگاه کرد و لبخند زد.
-شکلات.
کاتانا جا خورد.
-شکلات؟؟ شکلات برای چی؟؟
رین آروم خندید.
-مگه نمی دونی؟؟ امروز ولنتاینه.
کاتانا و تیز بال اینو که شنیدن چشماشون گشاد شد. هر دو همزمان حرف زدن.
-امروزه؟؟
رین چشماشو بست و خندید.
-آره. می خوام امروز احساسمو به اوبیتو بگم.
کاتانا لبخند زد و تا خواست چیزی بگه تیز بال سریع حرف زد.
-هی تو هم همین کارو بکن کاتانا!!
رین هم ذوق کرد.
-آره!! امروز روز فوق العاده ای برای گفتن احساست به کاکاشیه!!
کاتانا نفسشو بیرون داد.
-تا از احساسش به خودم مطمئن نشم همچین کاری نمی کنم.
تیز بال قشنگ پنچر شد.
-هی می خوای این فرصت طلایی رو از دست بدی؟؟
کاتانا به تیز بال نگاه کرد و خیلی جدی جواب داد.
-آره.
رین آروم خندید.
-بالاخره یه روز احساستو بهش میگی.
کاتانا آروم حرف زد.
-شاید.
همون لحظه صدایی شنیده شد.
-رین!! کاتانا!!
کاتانا و رین برگشتن و به اوبیتو نگاه کردن. رین به محض دیدن اوبیتو جعبه شکلات رو قایم کرد و بلند شد.
-سلام اوبیتو.
اوبیتو لبخند زد.
-سلام رین.
کاتانا به اوبیتو و رین نگاه کرد. بهتر بود تنهاشون می زاشت. بلند شد.
-من میرم قدم بزنم. بعدا می بینمتون.
بعد لبخند زد و دستشو اورد بالا و رفت. اوبیتو به رفتن کاتانا نگاه کرد و بعد به رین نگاه کرد. با ذوق حرف زد.
-نمی تونی باور کنی چند دقیقه پیش چی شد!!
|چند دقیقه قبل|
کاکاشی و اوبیتو توی دانگو فروشی نشسته بودن. اوبیتو داشت بی وقفه از عشقش به رین می گفت و اینکه چطور قراره امروز اعتراف کنه. کاکاشی هم در سکوت بهش گوش می داد. فکرش درگیر بود. اوبیتو بالاخره متوجه درگیری ذهن کاکاشی شد.
-کاکاشی؟؟ چیزی شده؟؟
کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.
-ببخشید چیزی گفتی؟؟
اوبیتو پوکر شد. شمرده شمرده حرف زد.
-چیزی شده؟؟ به نظر تو فکری.
کاکاشی چند ثانیه خیره به اوبیتو نگاه کرد و بعد آروم حرف زد.
-می تونی این رازو پیش خودت نگه داری؟؟
اوبیتو کنجکاو شد.
-البته!! چیه؟؟
کاکاشی نفسشو بیرون داد.
-راستش... من از کاتانا خوشم میاد و...
اما قبل از اینکه بگه و چی اوبیتو تقریبا داد زد.
-می دونستم!!
کاکاشی پوکر به اوبیتو نگاه کرد.
-اوبیتو!!
اوبیتو صداشو اورد پایین.
-ببخشید. داشتی می گفتی.
کاکاشی ادامه داد.
-می خواستم امروز بهش اعتراف کنم.
اوبیتو با چشمایی که برق میزدن به کاکاشی نگاه کرد.
-این عالیه!!
کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.
-نیست. احتمالش پنجاه پنجاهه.
اوبیتو به کاکاشی نگاه کرد.
-تا امتحان نکنی که نمی فهمی!! امشب جلوی آبشار باهاش قرار بزار. مکان همیشه تاثیر زیادی توی جواب میزاره.
ککاکاشی ابروهاشو بالا داد.
-این یکی از نکته های کتاب ایچا ایچاست. رین می دونه تو این کتابا رو می خونی؟؟
اوبیتو رنگش پرید.
-خواهشا بهش نگو!!
|زمان حال|
رین با ذوق به اوبیتو نگاه کرد.
-پس کاکاشی امشب اعتراف می کنه!!
اوبیتو لبخند زد.
-آره!!
رین لبخند زد.
-عالیه!! کاتانا گفته بود وقتی از احساس کاکاشی مطمئن شد اعتراف می کنه. پس امشب بالاخره احساس همو می فهمن!!
اوبیتو ذوق کرد.
-آره!! بالاخره وقتش رسیده!!
رین با خجالت جعبه شکلاتی که پشتش قایم کرده بود رو دست به دست کرد. گونه هاش گل انداخته بود. آروم حرف زد.
-اوبیتو... یه چیزی هست که می خوام بدونی...
اوبیتو به رین نگاه کرد.
-چی؟؟
رین نفس عمیقی کشید. جعبه شکلات رو اورد جلو و دو دستی رو به روی اوبیتو نگهش داشت.
-من... ازت خوشم میاد اوبیتو...
اوبیتو با شوک به رین و جعبه شکلات نگاه کرد. رین... ازش خوشش میومد؟؟ رین؟؟ رین!! دختری که عاشقش بود هم دوستش داشت!! اشک توی چشماش جمع شد. شروع کرد اشک ریختن. با صدایی که می لرزید حرف زد.
-رین...
بعد محکم بغلش کرد و به خودش فشارش داد.
-همیشه عاشقت بودم رین!! از وقتی بچه بودیم!!
رین اول جا خورد و بعد لبخند زد. خودشم اوبیتو رو بغل کرد. چشماش خیس شدن. اینا اشک شادی بودن. سرشو به سینه اوبیتو فشار داد.
-دوستت دارم اوبیتو...
اوبیتو هم رین رو به خودش فشار داد. این... بهشت بود؟؟
-منم دوستت دارم رین...
|شب|
کاتانا جلوی آبشار ایستاده بود. کاکاشی گفته بود می خواد اینجا ببینتش. تنها بود و تیز بال هم پیشش نبود. البته نمی دونست اوبیتو، رین و تیز بال پشت بوته ها قایم شدن و دارن نگاش می کنن. چند دقیقه منتظر موند. باد خنک بهاری صورتش رو نوازش می کرد. به شکوفه های صورتی درخت گیلاسی که زیرش بود نگاه کرد. ماه کامل از بین شکوفه ها معلوم بود. چشماشو بست و به صدای باد گوش داد. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای پا شنید. برگشت و کاکاشی رو دید. بهش لبخند زد.
-سلام کاکاشی.
کاکاشی هم به کاتانا لبخند زد.
-سلا کاتانا.
بدن کاکاشی یخ کرده بود. استرس داشت. حتی وقتی سخت ترین ماموریت ها رو توی آنبوی سیاه انجام می داد اینطوری استرس نداشت. سعی کرد لرزش بدنشو کنترل کنه.
-باید یه چیزی بهت بگم.
کاتانا به کاکاشی نگاه کرد. تعجب کرد. کاکاشی عرق کرده بود. هوا که گرم نبود!! آروم حرف زد.
-حالت خوبه؟؟
کاکاشی سرشو تکون داد.
-آره.
بعد نفس عمیقی کشید. باید می گفتش. گلوش خشک شده بود. به کاتانا نگاه کرد.
-چیزی هست که مدتیه می خوام بهت بگم.
کاتانا تعجب کرده بود.
-می شنوم.
کاکاشی به چشمای قهوه ای کاتانا نگاه کرد. چرا انقدر گفتنش سخت بود؟؟ قرمز شد.
-کاتانا... من...
نمی دونست چجوری بگه. تا الان کلی جمله بندی مختلف رو توی ذهنش مرور کرده بود و حالا که وقتش رسیده بود انگار مغزش قفل کرده بود. یه نفس عمیق دیگه کشید. قلبش داشت تند تند میزد.
-من دوستت دارم کاتانا.
اینو که گفت نفسشو بیرون داد. انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده بود. به کاتانا نگاه کرد. حالا... جواب اون چی بود؟؟ کاتانا وقتی شنید کاکاشی چی گفت اول به گوشاش شک کرد. کاکاشی گفت دوستش داره؟؟ کاکاشی گفت دوستش داره!! چشماش گشاد شد و به کاکاشی نگاه کرد. زبونش بند اومد. کاکاشی هم دوستش داشت!! احساسش دو طرفه بود!! یهو لبخند قشنگی روی لبش نقش بست. یه لبخند گرم و مهربون. نگاهش پر از احساس بود. بدون هیچ حرفی رفت جلو. دقیقا رو به روی کاکاشی ایستاد. کاکاشی نمی دونست چی توی سر کاتانا می گذره. فقط بهش نگاه می کرد تا ببینه چی میشه. کاتانا دستاشو بالا اورد. یه دستشو روی سینه کاکاشی گذاشت و دست دیگش رو روی گونش. چشماشو بست و دستشو سمت ماسک کاکاشی حرکت داد. بالای ماسکشو گرفت و آروم پایین کشید. چهره کاکاشی کاملا معلوم شد ولی چشمای کاتانا بسته بود. نفس کاکاشی حبس شده بود. کاتانا می خواست... چی کار کنه؟؟ کاتانا آروم سرشو جلو برد. نفساش به صورت کاکاشی می خورد. چشمای کاکاشی گشاد شده بود. کاتانا سرشو کامل برد جلو و لباشو روی لبای کاکاشی گذاشت. همین که لبای کاتانا با لبای کاکاشی تماس پیدا کرد کاکاشی میخکوب شد. نمی تونست حرکت بکنه. انگار قفل شده بود. کاتانا آروم لباشو به لبای کاکاشی فشار می داد و می بوسیدش. کاکاشی بعد چند ثانیه به خودش اومد. آروم دستاشو بالا اورد و روی کمر کاتانا گذاشت. چشماشو بست و خودشم شروع کرد بوسیدن کاتانا. هر دو بار اولشون بود ولی با تشکر از کتاب های ایچا ایچا تقریبا می دونستن چی کار کنن. کاکاشی نرم و لطیف کاتانا رو می بوسید، جوری که انگار داره ظریف ترین کار عمرشو انجام میده. دل کاتانا یه جوری شده بود. انگار کلی پروانه داشتن توی شکمش پرواز می کردن. هر دو خیلی آروم همو می بوسیدن. اوبیتو و رین و تیز بال با شوک و دهن باز داشتن نگاشون می کردن. پشت کاکاشی بهشون بود و نمی تونستن چهرشو ببینن ولی معلوم بود دارن همو می بوسن. کاتانا آروم لباشو از لبای کاکاشی جدا کرد. هنوز چشماش بسته بود. ماسک کاکاشی رو بالا کشید و بعد چشماشو باز کرد. به کاکاشی نگاه کرد و لبخند زد. قلبش داشت تند میزد. آروم حرف زد.
-این هدیه ولنتاین من به تو بود.
بعد از کاکاشی فاصله گرفت. پشتشو بهش کرد و ادامه داد.
-می تونی به عنوان جواب مثبت هم در نظر بگیریش.
بعد شروع کرد راه رفتن و از اونجا دور شد. کاکاشی هنوز توی شوک بود. قرمز شده بود. کاتانا بوسیدش!! دستشو آروم بالا اورد و روی لباش گذاشت. خیلی... حس خوبی بود. لبای کاتانا گرم و نرم بودن و یه طعم شیرین داشتن. تا دقیقه های طولانی همونجا موند. کاتانا هم دوستش داشت!! این... عالی بود!! در قلب کاکاشی باز شده بود و از یه چیز مطمئن بود، تمام این قلب متعلق به کاتانا بود. متعلق به دختر مرموزی که یهویی سر و کلش توی زندگیش پیدا شد و عاشقش کرد. این قلب، این بدن، این روح و تمام وجود کاکاشی متعلق به کاتانا بود. کاکاشی هاتاکه، نینجای کپی کار کاملا خودشو به کاتانا، نینجای سایه باخته بود...