نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

لیلاک

یک هفته از رفتن نیمن گذشته بود. اوبیتو و رین و تیز بال وقتی شنیدن نیمن سم ساز بوده حسابی جا خورده بودن. هیچکس فکرش رو نمی کرد نیمن با اون قیافه مظلوم سم ساز باشه یا بخواد کاکاشی رو مسموم کنه. حتی خود کاتانا هم وقتی ماجرا رو از اون مرد شنیده بود جا خورده بود. ولی خب... نمی خواست انکار کنه. حتی اون چند دقیقه ای ای که دوست دختر کاکاشی بود بهش بد نگذشته بود. وقتی کاکاشی اونطوری به نیمن اخم کرد... کاتانا فهمید که عاشق مرد درستی شده. آره، قبول کرده بود که عاشق کاکاشیه ولی غرورش اجازه نمی داد به کاکاشی بگه. اگه کاکاشی ردش می کرد؟؟ اگه می گفت من تو رو فقط به عنوان دوست می بینم؟؟ اون موقع بود که کاتانا دیگه جرعت رو به رو شدن با کاکاشی رو نداشت و نمی خواست این اتفاق بیوفته. می خواست تا جاییه که می تونه این قضیه رو طول بده. اگه گفتن احساسش مساوی بود با خراب شدن دوستیشون نمی خواست حالا حالاها احساسشو بگه. ولی نمی دونست اتفاقی قراره بیوفته که تجدید نظر می کنه. الان با رین بیرون بود. داشتن از دانگو فروشی بر می گشتن. تیز بال هم روی شونش نشسته بود. رین آروم خندید.
-نه، من و اوبیتو قرار نمی زاریم.
کاتانا لبخند شیطونی زد.
-ولی دوستش داری مگه نه؟؟
گونه های رین سرخ شد.
-خب... آره...
کاتانا آروم خندید.
-می دونستم!!
رین به کاتانا نگاه کرد.
-خودت چی؟؟ ازش خوشت میاد؟؟
کاتانا به رو به رو نگاه کرد.
-من کاکاشی رو فقط به عنوان یه دوست می بینم.
داشت دروغ می گفت که با حرف تیز بال میخکوب شد.
-هی ولی رین که اصلا اسم کاکاشی رو نیاورد!!
خب... فهمید گند زده. برای اولین بار توی کل عمرش یکم گونه هاش قرمز شد. به تیز بال چشم غره رفت.
-تیز بال!!
تیز بال با چشمای گشاد به کاتانا نگاه کرد.
-هی تو از کاکاشی خوشت میاد!!
کاتانا نفسشو بیرون داد و خواست دوباره دروغ بگه که رین دستاشو گرفت. به رین نگاه کرد. رین با ذوق حرف زد.
-این عالیه!! خیلی به هم میاین!!
کاتانا ابروهاشو بالا داد.
-من هنوز حتی تایید نکردم!!
رین آروم خندید.
-ولی می تونم حدس بزنم. تو کاکاشی رو دوست داری مگه نه؟؟
تیز بال هم تکرار کرد.
-مگه نه؟؟ اعتراف کن!!
کاتانا عصبی شد.
-آره دوستش دارم!! که چی؟؟
و بلافاصله بعد گفتن این حرف مثل چی پشیمون شد. چشمای تیز بال گشاد شد و رین آروم خندید. تیز بال مثل طوطی پشت سر هم حرف زد.
-می دونستم!! می دونستم!! می دونستم!!
رین هم آروم خندید.
-فکر کنم اونم همین احساسو نسبت به تو داشته باشه.
کاتانا نفسشو بیرون داد.
-فکر نکنم. و تا از احساسش مطمئن نشم اقدامی نمی کنم.
رین به کاتانا نگاه کرد.
-چجوری می خوای از احساسش مطمئن بشی؟؟
کاتانا یکم فکر کرد و بعد جواب داد.
-نمی دونم.
رین خواست چیزی بگه که صدای نازک دخترونه ای شنید.
-باهام قرار بزار کاکاشی کون!!
هم رین هم کاتانا و هم تیز بال چشماشون گشاد شد و سریع چرخیدن سمت صدا. کاکاشی توی یه کوچه تاریک بود و یه دختر با موها و چشمای بنفش دستاش دو طرف صورت کاکاشی بود. کاکاشی سرشو به طرف دیگه چرخونده بود تا با صورت دختر در موازات قرار نگیره و بهش نگاه نمی کرد. کاملا مشخص بود معذبه. کاتانا و رین به هم نگاه کردن و سریع نزدیک شدن. رین رفت سمت کاکاشی و کاتانا یقه دختر رو از پشت گرفت. با ابروهای بالا داده بهش نگاه کرد.
-باج گیریه؟؟
دختر یقش رو از دست کاتانا در اورد. با اخم بهش نگاه کرد.
-به شما چه ربطی داره؟؟ دارم با دوست پسرم حرف میزنم!!
کاتانا دست به سینه به دختر نگاه کرد.
-جالبه چون یادم نمیاد پسر خالم حرفی از دوست دختر داشتن زده باشه.
دختر اینو که شنید جا خورد. رنگش پرید.
-پسر خاله؟؟ تو... کاتانا هاتاکه ای؟؟
کاتانا همونجوری دست به سینه نگاش کرد.
-خودمم.
دختر آب دهنشو قورت داد.
-من لیلاکم.
کاتانا به دختر نگاه کرد.
-و با کاکاشی چی کار داری؟؟
لیلاک به کاکاشی نگاه کرد.
-من ازش خوشم میاد. تنها چیزی که ازش خواستم یه قرار ساده بود.
کاتانا اینو که شنید درونش یه جوری شد. یکی از کاکاشی خوشش میومد... ولی اصلا به روی خودش نیاورد و به نگاه خیره رین و تیز بال روی خودش توجهی نکرد.
-قرار مال وقتیه که دو نفر از هم خوششون میاد نه اینکه فقط یه نفر از اون یکی خوشش میاد.
لیلاک رو کرد به کاکاشی.
-بهشون بگو تو هم از من خوشت میاد کاکاشی!!
کاکاشی بدتر از قبل معذب شد.
-خب... من...
کاتانا به کاکاشی نگاه کرد و بعد به لیلاک.
-اینطور که معلومه کاکاشی همچین احساسی نداره.
بعد اخم کمرنگی کرد.
-اذیتش نکن.
اینو گفت و بازوی کاکاشی رو گرفت و از لیلاک دورش کرد. کاکاشی وقتی به اندازه کافی از لیلاک دور شد رو کرد به کاتانا و رین.
-ممنون.
کاتانا جدی به کاکاشی نگاه کرد.
-باید بیشتر از خودت اراده نشون بدی. هر دفعه ما نیستیم که نجاتت بدیم.
کاکاشی دستشو توی موهاش فرو کرد.
-می دونم.
کاتانا نفسشو بیرون داد.
-می بینمت.
اینو گفت و با رین و تیز بال شروع کرد راه رفتن. رین به کاتانا نگاه کرد با نگرانی.
-حالت خوبه؟؟
کاتانا تعجب کرد.
-چطور؟؟
رین با نگرانی حرف زد.
-آخه...
کاتانا حرفشو قطع کرد.
-چیزی نیست. هر چی بود تموم شد.
اینو گفت و راهشو از رین جدا کرد و سمت خونه راه افتاد.
|فردا شب|
توی همون کوچه تاریکی بود که برای اولین بار لیلاک رو دیده بود. لیلاک بهش گفته بود بیاد اینجا، تنها. می تونست حدس بزنه می خواد چی بگه. چند دقیقه بعد لیلاک هم وارد کوچه شد. با اخم به کاتانا نگاه کرد. مستقیم رفت سر اصل مطلب.
-تو از کاکاشی کون خوشت میاد مگه نه؟؟
کاتانا به لیلاک نگاه کرد.
-احساس من به کاکاشی مهم نیست.
جواب درستی بهش نداد. لیلاک بیشتر اخم کرد.
-از کاکاشی کون فاصله بگیر. اون مال منه!!
کاتانا اینو که شنید اخم کرد.
-مال تو؟؟ کاکاشی یه عروسک نیست که مال کسی باشه. اون مستقله و اختیار احساسات خودش رو داره. اگه از تو خوشش نیاد نمی تونی به زور مجبورش کنی.
لیلاک صداشو برد بالا.
-جوری حرف نزن که انگار کاکاشی کونو بهتر من می شناسی.
کاتانا کم کم داشت عصبی میشد.
-تو فقط اون کاکاشی مهربونی رو می بینی که کاکاشی دوست داره بقیه ازش ببینن. چهره های دیگش رو دیدی؟؟ با روحیاتش کنار اومدی؟؟ علایقشو می دونی؟؟ چی از چیزی که توی قلبشه می دونی؟؟ اصلا تا حالا سعی کردی بشناسیش؟؟ سعی کردی پشت ماسکی که میزنه رو ببینی؟؟ درد پشت لبخندشو تشخیص دادی؟؟
چند قدم به لیلاک نزدیک شد.
-تو هیچی از کاکاشی نمی دونی لیلاک.
جلوتر رفت و یقه لیلاک رو گرفت.
-اگه سعی کنی کاکاشی رو جوری که خودت می خوای حرکت بدی مطمئن میشم که کسی دستش به جسدت هم نرسه.
وقتی اینو می گفت با نگاه وحشتناکی به لیلاک نگاه می کرد. لیلاک ترسیده بود و رنگش پریده بود. از ترس نفسش بند اومده بود. کاتانا یقشو ول کرد و از کوچه بیرون اومد. اعصابش خرد بود. انقدر اعصابش خرد بود که متوجه حضور کاکاشی بالای ساختمون همون کوچه نشد. کاکاشی همه حرفاشونو شنیده بود. کاتانا... کاتانا درکش می کرد. کاتانا خود واقعیش رو دیده بود. کاتانا دردهاشو شناخته بود. از روی ساختمون پایین پرید و پشت سر لیلاک فرود اومد. آروم صداش زد.
-لیلاک.
لیلاک برگشت و چشمش به کاکاشی افتاد. سریع رفت جلو و خودشو توی بغلش پخش کرد و اشک تمساح ریخت.
-کاکاشی کون... دیدی چجوری باهام حرف زد؟؟ منو تهدید کرد!!
کاکاشی آروم لیلاک رو از خودش فاصله داد. با جدیت بهش نگاه کرد.
-من از کاتانا خوشم میاد لیلاک. لطفا اینو درک کن.
لیلاک اینو که شنید خشکش زد. کاکاشی از... کاتانا خوشش میومد؟؟ از اون دختر که هیچیش به دخترها نرفته بود؟؟ دستشو بالا اورد و سیلی محکمی به کاکاشی زد. بعد سریع دوید و از کوچه بیرون رفت. کاکاشی همونجا موند. نفس عمیقی کشید. سیلی خوردن براش مهم نبود. فقط هنوز یه چیزو نفهمیده بود. کاتانا دوستش داشت، این درست بود. ولی به عنوان یه دوست یا... بیشتر از یه دوست؟؟...

Forward
Sign in to leave a review.