
هوکاگه ششم
کاتانا به دفتر هوکاگه احضار شده بود. نمی دونست موضوع چیه. امروز روز تعطیلش بود پس ماموریتی در کار نبود. به دفتر هوکاگه که رسید در زد و وارد شد. سوناده به کاتانا نگاه کرد. لبخند زد. کاتانا تعجب کرد. انگار سوناده امروز توی مود خوبش بود. بهش نگاه کرد.
-چیزی شده؟؟
سوناده به کاتانا نگاه کرد.
-می خواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم کاتانا.
کاتانا تعجب کرد ولی چیزی نگفت و منتظر موند تا سوناده ادامه بده.
-من می خوام بازنشسته شم.
کاتانا جا خورد. سوناده می خواست از هوکاگه بودن استعفا بده؟؟
-خب... هوکاگه بعدی کیه؟؟
لبخند سوناده پررنگ تر شد.
-به خاطر همینه که تو اینجایی.
کاتانا بیشتر از قبل جا خورد. یه لحظه هنگ کرد و به تیز بال که روی شونش بود نگاه کرد. بعد یهو رو کرد به سوناده.
-من؟؟!!
سوناده لبخند زد.
-فکر فوق العاده ایه مگه نه؟؟
کاتانا یه قدم رفت عقب.
-نه!! من واسه هوکاگه شدن مناسب نیستم!! من نمی خوام هوکاگه بشم!!
سوناده جا خورد.
-چرا؟؟
کاتانا بدون فکر کردن جواب داد.
-من آدمی نیستم که پشت یه میز پر از برگه بشینم و دستور بدم!! من کسیم که با مبارزه بزرگ شده!! من بیشتر به درد ماموریت رفتن می خورم!!
بعد لبخند زد.
-ولی می تونم کسی رو پیشنهاد بدم که کاملا مناسب هوکاگه شدنه.
سوناده ابروهاشو بالا داد.
-و اون کیه؟؟
|چند دقیقه بعد|
کاتانا کاکاشی و اوبیتو و رین رو جمع کرده بود تا خبری رو بهشون بده. اوبیتو به کاتانا نگاه کرد.
-خب؟؟ چی شده که ما رو جمع کردی؟؟
کاتانا با لبخند به اوبیتو نگاه کرد.
-امروز به دفتر هوکاگه احضار شدم. سوناده می خواد بازنشسته بشه.
هر سه جا خوردن. سوناده می خواست بازنشسته بشه؟؟ کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-پس هوکاگه بعدی...
لبخند کاتانا پررنگ تر شد.
-اون منو پیشنهاد داد.
این دفعه هر سه بیشتر جا خوردن. کاتانا؟؟ هوکاگه؟؟ یهو رین ذوق کرد و دستای کاتانا رو گرفت.
-بهت تبریک میگم کاتانا!!
اوبیتو هم لبخند قشنگی زد.
-پس هوکاگه شیشم تویی!!
کاتانا تک خندید.
-انقدر تند نرین. من قبول نکردم.
این دفعه چشمای هر سه گشاد شد. کاتانا عنوان هوکاگه رو رد کرد؟؟ اوبیتو با دهن باز به کاتانا نگاه کرد.
-احمق!! چرا ردش کردی؟؟ این یه فرصت طلایی بود تا...
کاتانا حرف اوبیتو رو قطع کرد.
-خوشم نمیاد پشت یه میز بشینم و هیچ کاری نکنم. ترجیح میدم توی میدون باشم و مبارزه کنم.
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-پس هوکاگه شیشم چی میشه؟؟
کاتانا لبخند بزرگی زد وقتی اینو شنید. چشماشو بست و آروم خندید.
-خب... من کس دیگه ای رو پیشنهاد دادم که کاملا مناسب لقب هوکاگست و سوناده هم قبول کرد.
اوبیتو با تعجب به کاتانا نگاه کرد.
-کی رو پیشنهاد دادی؟؟
کاتانا به اوبیتو نگاه کرد.
-تو رو.
یه لحظه بینشون سکوت شد تا اینکه کاکاشی و اوبیتو و رین با صدای بلندی همزمان حرف زدن.
-چی؟؟!!
کاتانا لبخند زد.
-تبریک میگم اوبیتو اوچیها، هوکاگه شیشم!!
اوبیتو بازم با دهن باز به کاتانا نگاه کرد. کاتانا اونو پیشنهاد کرده بود و سوناده هم قبول کرده بود؟؟ این یعنی... داشت رسما هوکاگه میشد؟؟ چشماش گشاد شده بود. یهو روشو کرد اون طرف. اشک توی چشماش حلقه زده بود.
-احمق!! من لیاقت هوکاگه شدنو ندارم!!
کاتانا خندید.
-البته که داری!!
رین سریع رفت جلوی اوبیتو و دستاشو گرفت.
-هوکاگه شدنتو تبریک میگم اوبیتو!! به قولت عمل کردی!!
اوبیتو دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره. می خواست گریه کنه. از خوشحالی. کاتانا آروم زد پشت کمر اوبیتو و سر به سرش گذاشت.
-مادارا اوجی سان خوشحال میشه.
همون لحظه صدایی از پشت سر کاتانا شنیده شد که باعث شد بدن کاتانا یخ کنه و به لرزه بیوفته.
-به کی گفتی اوجی سان جوجه هاتاکه؟؟
کاتانا حتی برنگشت. خوب می دونست این صدا متعلق به کیه. فقط سریع خواست فرار کنه و از اونجا دور شه که یقش گرفته شد. آب دهنشو قورت داد. چرا بین این همه وقت الان مادارا باید قدم زدنو انتخاب می کرد؟؟ مادارا همینطور که یقه رو گرفته بود به اوبیتو نگاه کرد.
-از چی خوشحال میشم؟؟
اوبیتو لبخند زد.
-من دارم هوکاگه میشم.
مادارا جا خورد. اوبیتو داشت هوکاگه میشد؟؟ اولین اوچیهای هوکاگه!! لبخند قشنگی زد.
-تبریک میگم اوبیتو.
اوبیتو هم لبخند زد.
-راستی اینجا چی کار می کنی؟؟ فکر می کردم پیش ایزونا باشی.
مادارا نفسشو بیرون داد.
-از دست هاشیراما فرار کردم. اون درخت احمق هر جا منو می بینه میگه بیا قمار کنیم.
بعد نگاهشو به کاتانا داد.
-و حالا درمورد تو...
همینکه خواست بقیه جملشو بگه کاتانا هاشیراما رو دید که داشت از دور رد میشد و مادارا رو صدا میزد. صداشو تا آخرین حد بالا برد.
-هاشیراما ساما!! مادارا ساما اینجان!!
هاشیراما صدای کاتانا رو شنید و چرخید رو بهش. مادارا رو که دید قدم هاشو تندتر کرد و دستشو بالا برد.
-مادارا!! یه قمارخونه خوب می شناسم!!
مادارا رنگش پرید. سریع یقه کاتانا رو ول کرد.
-برات دارم جوجه هاتاکه!!
اینو گفت و سریع پیچید توی کوچه و رفت تا از دست هاشیراما فرار کنه. کاتانا وقتی اینطوری رفتن مادارا رو دید پوزخند زد. اوبیتو هم نفسشو بیرون داد.
-آبروی هر چی اوچیهاست رو برده. یه زمانی ابهت داشت...
کاتانا و کاکاشی و رین با شنیدن این حرف آروم خندیدن. آره، مادارا از زمانی که از ایزانامی کاتانا بیرون اومد فرق کرده بود. کاتانا به اوبیتو نگاه کرد.
-راستی مراسم هوکاگه شدنت فرداست.
اوبیتو از شوک دهنش باز موند.
-فردا؟؟ فردا که خیلی زوده!!
کاتانا سرشو تکون داد.
-می دونم ولی ظاهرا سوناده می خواد زودتر از زیر کارای هوکاگه در بره.
اوبیتو نفسشو بیرون داد.
-خدا رحم کنه...
|فردا|
استرس داشت. برای بار پونصدم یقش رو مرتب کرد. آب دهنشو قورت داد. اگه خراب می کرد چی؟؟ اگه مردم قبولش نمی کردن چی؟؟ همون موقع صدای در خونه بلند شد و صدای رین اومد.
-زود باش اوبیتو!! نمی خوای که به مراسم هوکاگه دیر برسی!!
حق با رین بود. بهتر بود یه بار هم که شده دیر نمی کرد.
-تو برو. منم الان میام.
|نیم ساعت بعد|
مراسم شروع شده بود و اوبیتو هنوز نیومده بود. هوکاگه های سابق بالای ساختمون هوکاگه ایستاده بودن و مردم عادی پایین ساختمون. توبیراما عصبی پاشو به زمین می کوبید.
-نیم ساعت دیر کرده. همین نشونه بی لیاقت بودنش نیست برادر؟؟
هاشیراما خندید.
-حتما کاری براش پیش اومده. انقدر به خاطر اینکه اوچیهاست بهش سخت نگیر.
توبیراما عصبی تر شد.
-به خاطر این نیست برادر!! به خاطر اینه که اون یکی از عوامل اصلی جنگ چهارم بوده!! به نظرم بهتره حواسمون بهش باشه.
هاشیراما دوباره خندید.
-هنوز به خاطر اون موضوع ناراحتی؟؟ اون که تموم شد رفت!!
توبیراما نفسشو بیرون داد.
-تو زیادی بی خیالی برادر...
همون لحظه اوبیتو از در پشت بوم ساختمون هوکاگه وارد شد و شرمنده خندید.
-ببخشید. یه پیرزن سر راهم بود که خریدهای زیادی داشت...
توی سر همه هوکاگه ها فقط یه کلمه بود، "دروغگو"!! سوناده نفسشو بیرون داد.
-سریع بیا اینجا اوبیتو!!
اوبیتو سریع اومد ایستاد کنار سوناده و بقیه هوکاگه ها. سوناده سخنرانیش رو شروع کرد. سخنرانیش چند دقیقه ای طول کشید. در آخر کلاه هوکاگه رو از روی سرش برداشت.
-من، سوناده سنجو، اوبیتو اوچیها رو هوکاگه شیشم اعلام می کنم.
اینو گفت و کلاه رو روی سر اوبیتو گذاشت. قلب اوبیتو تند میزد. بالاخره به آرزوش رسیده بود. همون لحظه صدای جیغ و داد و هورا کشیدن های جمعیت بلند شد. با لبخند به همشون نگاه کرد. فکر نمی کرد با وجود کارایی که کرده کسی تشویقش کنه ولی حالا... لبخند زد. دستشو بالا برد و برای جمعیت تکون داده بود. اوبیتو بالاخره به آرزوش رسیده بود. اوبیتو اوچیها، اولین هوکاگه اوچیها!!...