نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

روز نفرین شده

چند روز از برگشتن کاتانا به کونوها می گذشت. توی این چند روز همه از برگشتنش خبردار شده بودن. کسایی که بیشتر از همه خوشحال بودن کاکاشی، اوبیتو، رین و تیز بال بودن. کاتانا هم خوشحال بود که برگشته. دوباره می تونست زندگیشو کنار دوستاش شروع کنه. ولی وقتی تاریخ اون روز رو شنید تمام خوشحالیش تبدیل به سردی و بی حسی شد. وقتی کاتانا کونوها نبود تاریخ از دستش در رفته بود و روزی که برگشته بود بیستم مارچ بود. الان بیست و سوم بود و کاتانا طبق معمول این چند روز خودشو توی جنگل نزدیک کونوها گم و گور می کرد. همه متوجه بی حسی و سردی کاتانا شده بودن. کاتانا توی این چند روز به زور حرف میزد و همش گوشه گیر بود. الانم دوباره توی جنگل نزدیکی کونوها بود. به یه درخت تکیه داده بود و زانوهاش توی بغلش بود. سرشو روی زانوهاش گذاشته بود و با بی روحی به رو به رو خیره شده بود. فردا... همون روز نفرین شده بود. تیز بال پیشش نبود. خودش تنها نشسته بود و داشت به فردا فکر می کرد. تیز بال پیش کاکاشی و اوبیتو و رین بود. اوبیتو اخماش توی هم بود.

-شما هم متوجه شدین؟؟

کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.

-متوجه چی؟؟

اوبیتو درحالی که دستشو به چونش زده بود و فکر می کرد حرف زد.

-متوجه تغییر کاتانا.

رین قیافش نگران شد.

-حق با توئه. این چند روز خیلی ناراحت به نظر می رسید. به زور حرف میزد و همش توی خودش بود.

کاکاشی فکر کرد. حق با رین بود. کاتانا الان باید خوشحال می بود ولی به دلیل نامشخصی ناراحت بود و گرفته. تیز بال بهشون نگاه کرد. نفسشو بیرون داد و آروم حرف زد.

-به خاطر فرداست.

اوبیتو با تعجب به تیز بال نگاه کرد.

-مگه فردا چه روزیه؟؟

تیز بال جوابشو داد.

-بیست و چهارم مارچ، روز تولد بیست و هفت سالگی کاتانا.

اوبیتو لبخند زد.

-این که خوبه!!

تیز بال سریع حرف زد.

-نه، بده. کاتانا هفده سال پیش توی این روز مادرشو از دست داد. روزی که وجودش با نفرت پر شد. و حتی شب به دنیا اومدنش هم پدرش کشته شد. کاتانا از روز تولدش متنفره. این روز رو نفرین شده می دونه. هر سال چند روز قبل تولدش گوشه گیر میشه و کم حرف میزنه.

اوبیتو و رین و کاکاشی به هم نگاه کردن. پس دلیلش این بود. اوبیتو یهو ذوق کرد.

-می تونیم با یه جشن تولد سوپرایزش کنیم!! اینطوری از ناراحتی هم در میاد!!

تیز بال پوکر به اوبیتو نگاه کرد.

-مثل اینکه متوجه نیستی اوبیتو. کاتانا از روز تولدش متنفره. جشن تولد فقط باعث میشه خاطرات گذشتش رو به یاد بیاره و بیشتر از این روز متنفر بشه.

در کمال تعجب همه کاکاشی موافقت کرد.

-با اوبیتو موافقم. کاتانا باید بفهمه هیچی تقصیر اون نیست. اینکه مادر و پدرش توی روز تولدش کشته شدن ربطی به اون نداره. باید از این روز لذت ببره.

تیز بال با تعجب بع کاکاشی نگاه کرد. کاکاشی هم موافق بود؟؟ نفسشو بیرون داد.

-خیله خب، ولی اگه حالش بدتر شد من شما رو مقصر می دونم.

اوبیتو دستاشو به هم زد.

-خب، بریم شروع کنیم!!

|فردا شب|

کاتانا دوباره روی زمین جنگل نشسته بود و به درخت تکیه داده بود. چشماش با حالت سردی به رو به رو دوخته شده بود. تمام خاطراتش براش یادآوری شده بود. تمام اون صحنه ها. وقتی که در آستانه در ایستاد و دید که چطوری سر مادرش از تنش جدا شد. وقتی که کیرا اون حرفا رو بهش زد. امروز همون روز بود. روزی که مادر و پدرش کشته شدن و روز نحسی که به دنیا اومد. آروم بلند شد و ایستاد. شروع کرد توی تاریکی جنگل راه رفتن. داشت سمت خونه می رفت. اگه این روز لعنتی تموم میشد فردا حالش بهتر میشد. از جنگل خارج شد و راه خونه رو در پیش گرفت. به خونه که رسید تعجب کرد. چراغ ها خاموش بود. تقریبا مطمئن بود چراغ ها رو روشن گذاشته. کسی وارد خونه شده بود؟؟ در رو باز کرد و رفت داخل. همه جا توی تاریکی مطلق بود. اخم کمرنگی کرد. می تونست حدس بزنه که تنها نیست.

-کی اونجاست؟؟

یهو چراغ ها روشن شد و کاتانا با چیزی که دید جا خورد. کاکاشی و اوبیتو و رین و تیز بال خونه بودن ولی فقط این نبود. خونه با نوار و کاغذ رنگی و پرچم های طلایی تزئیین شده بود. دوتا بادکنک  طلایی هم دو طرف میز به چشم می خورد و روی میز یه کیک شکلاتی بزرگ بود. کاکاشی و اوبیتو و رین با هم حرف زدن.

-تولدت مبارک کاتانا!!

چشمای کاتانا گشاد شد. تولدش؟؟ یهو صحنه ای که داشت می دید عوض شد. خودشو جلوی در خونشون دید و جنازه مادرش رو نگاه کرد که سرش از تنش جدا شده بود. نمی دونست چرا ولی... این صحنه به اندازه قبل براش ترسناک نبود. کل این صحنه رو توی یه ثانیه دید و بعد دوباره توی خونه خودش بود و داشت به کاکاشی و اوبیتو و رین و تیز بال نگاه می کرد. تا چند ثانیه سکوت بود و هیچ حرفی نزد. کاکاشی و اوبیتو و رین و تیز بال داشتن به یه چیز فکر می کردن. گند زدن!! اوبیتو یه قدم رفت جلو.

-کاتانا ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم. فقط...

ولی جملش با جمله کاتانا قطع شد.

-ازتون ممنونم.

همه جا خوردن. کاتانا لبخند زده بود و با لبخند بهشون نگاه می کرد. آره، خوشحال بود. از این خوشحال بود که تولدش براشون اهمیت داشت. دوستایی داشت که بهش اهمیت می دادن. همین براش کافی بود. مطمئن بود مادرش هم براش خوشحال بود. اون شب بهترین تولد عمرش بود. بعد از هفده سال بالاخره تولد گرفته بود و واقعا ازش لذت برده بود. کیکی که رین پخته بود عالی بود و کادوهایی که گرفته بود حرف نداشتن. یه طومار ممنوعه از طرف تیز بال، یه ست کونای از طرف رین، یه گردنبند از طرف اوبیتو و یه مجموعه کتاب از طرف کاکاشی. الانم روی تخت دراز کشیده بود و لبخند زده بود. روی تخت غلت زد و از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد. دیگه از تولدش بدش نمیومد. دیدش به خیلی چیزا عوض شده بود. از کاکاشی و اوبیتو و رین و تیز بال ممنون بود. بهش کمک کرده بودن یه زندگی بهتر بسازه. بهش کمک کرده بودن از زندگی لذت ببره. چشماشو بست و با لبخند به خواب رفت و برعکس همیشه سریع به خواب رفت و یه خواب راحت داشت...

Forward
Sign in to leave a review.