
قلبی که می تپد
اوبیتو و رین داشتن از ماموریت بر می گشتن. کنار هم آروم راه می رفتن. رین سرش پایین بود. اوبیتو بهش نگاه کرد.
-توی فکری رین.
رین سرشو بالا اورد و به اوبیتو نگاه کرد.
-دلم براش تنگ شده.
اوبیتو سریع فهمید منظور رین کیه. نفسشو بیرون داد و به رو به رو نگاه کرد.
-منم همینطور. از اون موقع سه سال گذشته.
سه سال از حمله اوتسوتسوکی ها و کشته شدنشون توسط کاتانا گذشته بود. توی این سه سال هیچ اثری از کاتانا نبود. انگار آب شده بود و توی زمین رفته بود. نه تنها کونوها، بلکه بقیه ملت های بزرگ شینوبی هم دنبال کاتانا می گشتن اما کاتانا نه دیده شده بود و نه پیدا میشد. سه سال تمام بدون اینکه خبری از کاتانا داشته باشن گذری شده بود. تیز بال هر روز ساعت ها دنبال کاتانا می گشت و تنها کسی بود که هنوز ناامید نشده بود. همه دیگه از پیدا کردن کاتانا ناامید شده بودن و خیلی ها می گفتن کاتانا خودکشی کرده. هیچکس نمی دونست چه بلایی سر کاتانا اومده. هیچکس حتی نمی دونست کاتانا مرده یا زندست. و کاکاشی... کاکاشی زنده بود. بعد از اینکه کاتانا بالای سرش گریه کرده بود و یه قطره خون از گونه کاتانا روی گونه کاکاشی مرده چکیده بود چاکرای طلایی رنگی دورش رو گرفته بود و زخم کاکاشی بازسازی شده بود و زنده شده بود. کاکاشی وقتی شنید چه اتفاقی افتاده تا مدت ها دنبال کاتانا می گشت. باید بهش می گفت که زندست و حالش خوبه!! اما حتی کاکاشی هم دیگه ناامید شده بود. هیچکس دیگه امیدی به پیدا شدن کاتانا نداشت. رین با یادآوری خاطرات این سه سال که چطوری کاکاشی هر روز غمگین تر از دیروز به نظر می رسید چهرش ناراحت شد. نفسشو بیرون داد.
-امیدوارم یه روز دوباره ببینیمش.
اوبیتو جواب نداد. رین به اوبیتو نگاه کرد.
-اوبیتو؟؟
و دید اوبیتو با چشمای گشاد داره به بالای سرش نگاه می کنه. رد نگاهشو گرفت و به چیزی یا درواقع کسی که داشت نگاهش می کرد نگاه کرد. چشمای خودشم گشاد شد. با ناباوری حرف زد.
-کاتانا؟؟
کاتانا روی شاخه درخت بالای سر اوبیتو و رین ایستاده بود. چشماش هنوز همونی بود که موموشیکی گفته بود، مانگکیو رینشارینگان ابدی. توی این سه سال همیشه چشماش همین بودن. حتی یه ثانیه هم چشماش به حالت عادی برنگشته بودن. اوروکوساکی فردای روزی که کاتانا رفت بیدار شد و وقتی فهمید چی شده جا خورد. به کاتانا توضیح داده بود که مانگکیو رینشارینگان ابدی یه چشم افسانه ایه که خودش به وجودش اورده. این چشم قدرت همه دوجوتسوهای دیگه رو داره ولی قدرت اصلیش اینه که می تونه کسی رو فقط با نگاه کردن بکشه. اوروکوساکی خیلی سعی کرد توی این سه سال کاتانا رو قانع کنه برگرده ولی کاتانا اصلا با اوروکوساکی حرف نمیزد. درواقع کاتانا سه سال بود که لب از لب باز نکرده بود و حتی یه کلمه هم نگفته بود. توی این سه سال فقط دنبال کیرا می گشت. و الان... روی شاخه ایستاده بود و به اوبیتو و رین نگاه می کرد. توی نگاهش هیچ حسی نبود. اوبیتو با شوک صداش زد.
-کاتانا!!
رین از خوشحالی توی چشماش اشک جمع شد.
-کاتانا...
کاتانا برگشت. می خواست بره. دیگه هیچ چیز براش ارزش نداشت. سه سال پیش همه چیزشو از دست داده بود. اوبیتو تا دید کاتانا می خواد بره سریع صداش زد.
-کاتانا صبر کن!!
کاتانا اهمیتی نداد. از روی شاخه درخت پرید روی شاخه دیگه و خواست بره که با حرف رین سر جاش خشکش زد.
-کاکاشی زندست!!
رین اینو گفت و باعث شد کاتانا میخکوب شه. کاتانا سریع چرخید و به رین نگاه کرد. از چشماش می تونست حدس بزنه. رین دروغ نمی گفت. رین ادامه داد.
-پس خواهش می کنم کاتانا... برگرد!!
کاتانا چیزی نگفت. فقط سریع یه پورتال سیاه درست کرد و واردش شد. باید می دید. باید با چشمای خودش می دید و مطمئن میشد. باید کاکاشی رو زنده می دید تا باور می کرد!! اوبیتو و رین وقتی کاتانا پورتال ساخت و واردش شد شروع به دویدن کردن. هر دو می دونستن اون پورتال به کجا میره. کونوها!!
|کونوها|
کاکاشی توی خونش نشسته بود. امروز روز استراحتش بود. چهرش گرفته و ناراحت بود. درواقع، از سه سال پیش تا حالا همیشه این چهره رو به خودش می گرفت. روزی نبود که به کاتانا فکر نکنه. روزی نبود که با خودش نگه ای کاش اون پیشم بود. پدرش ماموریت بود و خودش توی خونه تنها بود. روی مبل نشسته بود و سرشو از عقب به مبل تکیه داده بود. چشماش بسته بود که از توی اتاقش صدایی شنید. چشماش باز شد. سریع بلند شد. کی توی اتاقش بود؟؟ آروم وارد اتاقش شد و... از دیدن کسی که اونجا ایستاده بود جا خورد. اون موهای قهوه ای... مگه میشد فراموشش کنه؟؟ با حیرت حرف زد.
-کاتانا؟؟
کاتانا توی اتاق کاکاشی ایستاده بود. با شوک بهش نگاه می کرد. کاکاشی زنده بود!! چند لحظه توی سکوت همو نگاه می کردن. هر دو از دیدن هم جا خورده بودن. یهو کاتانا از جاش پرید. رفت سمت کاکاشی و محکم بغلش کرد. دستاشو دور کمر کاکاشی حلقه کرد و سرشو روی قفسه سینش گذاشت. چشماشو بست. محکم به خودش فشارش داد. سه سال پیش احساساتش نسبت به کاکاشی رو قبول کرده بود و الان دیگه مطمئن شده بود. کاتانا عاشق کاکاشی بود. کاکاشی وقتی کاتانا یهو پرید و بغلش کرد جا خورد. ولی بعد خودشم دستاشو بالا اورد. یه دستشو پشت سر کاتانا گذاشت و دست دیگش رو پشت کمرش. چشماشو بست و آروم حرف زد.
-خوشحالم که برگشتی کاتانا.
کاتانا محکم تر کاکاشی رو به خودش فشار داد و چیزی نگفت. دلش برای کاکاشی تنگ شده بود. تا چند دقیقه توی بغل کاکاشی موند. نمی خواست ازش جدا بشه. می ترسید اگه ولش کنه دوباره از دستش بده. توی قفسه سینش نفس می کشید و عطر تن کاکاشی رو استشمام می کرد. همون عطر خاص. بعد سه سال بالاخره گوشه های لبش بالا رفتن و لبخند زد. آروم از بغل کاکاشی بیرون اومد و نگاش کرد. کاکاشی هم به کاتانا نگاه کرد و متوجه چیزی شد. وقتی کاتانا بغلش کرد چشماش مانگکیو رینشارینگان ابدی بودن ولی الان چشماش دوباره قهوه ای شده بودن. آروم حرف زد.
-چشمات...
کاتانا آروم خندید.
-مانگکیو رینشارینگان ابدی رو فقط یه بار میشه استفاده کرد. از وقتی با ضربه احساسی شدیدی بیدار میشه تا وقتی که اون ضربه احساسی فراموش میشه فعاله. وقتی غیر فعال میشه دیگه نمیشه فعالش کرد.
بعد لبخند تلخی زد.
-توی سه سال گذشته هر بار که به خودم نگاه می کردم اون چشما رو داشتم.
بعد به کاکاشی نگاه کرد.
-ولی الان خوشحالم که دوباره چشمای عادی خودمو دارم.
کاکاشی به کاتانا لبخند زد.
-سه سال. کجا بودی؟؟ هیچکس نتونست پیدات کنه.
کاتانا لبخند زد.
-تقریبا همه جا. بشین. زمان زیادی واسه حرف زدن داریم کاکاشی.
کاتانا و کاکاشی الان هر دو از یه چیز مطمئن شده بودن. قلبشون برای همدیگه می تپید...