نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

اوتسوتسوکی ها

سوناده توی دفتر بود و داشت لبش رو گاز می گرفت. خطر بزرگی کونوها رو تهدید می کرد. نه فقط کونوها، بلکه کل دنیا رو!! گزارش های زیادی از دیده شدن سه تا اوتسوتسوکی توی سرزمین های مختلف به دست پنج کاگه رسیده بود. اوتسوتسوکی ها به زمین حمله کرده بودن!! و پنج کاگه فهمیده بودن اونا دنبال چی یا در اصل دنبال کی هستن. کسی که دنیا رو نجات داده بود، کاگویا رو مهر کرده بود و ناجی همه شده بود، کاتانا هاتاکه!! کاتانا توی دفتر سوناده بود و اخم کرده بود.

-پس اونا دنبال منن...

سوناده خواست چیزی بگه که با پوزخند کاتانا جا خورد.

-خیله خب!! بزار منو بگیرن!!

چشمای سوناده گشاد شد.

-چی؟؟

کاتانا ادامه داد.

-اگه اونا انقدر بد دنبال منن بزار منو بگیرن. من خودمو طعمه می کنم تا اونا رو بیرون بکشونم و بعد می کشمشون.

سوناده دستاشو زد روی میز و بلند شد.

-اصلا می فهمی چی داری میگی کاتانا؟؟ اونا اوتسوتسوکین!! اونم نه یکی، سه تا!! شاید حتی از کاگویا هم قویتر باشن!!

کاتانا دوباره پوزخند زد.

-و منم اوروکوساکی رو دارم. با وجود اوروکوساکی می تونم شکستشون بدم.

به هیچکس نگفته بود اوروکوساکی از وقتی دوباره زنده شده به خواب رفته و هنوز بیدار نشده. الان فقط خودش بود و خودش. اگه اوتسوتسوکی ها انقدر بدجور می خواستنش پس نشونشون می داد!! سوناده به کاتانا نگاه کرد.

-باشه. یه تیم برات...

کاتانا حرف سوناده رو قطع کرد.

-نیازی به تیم ندارم. تنهایی میرم.

سوناده بدتر جا خورد.

-تنهایی؟؟ دیوونه شدی؟؟

کاتانا با لبخند ادامه داد.

-این ممکنه آخرین نبرد من باشه. اگه قراره کسی کشته بشه اون باید من باشم. نمی خوام کس دیگه ای به خاطرم بمیره. بهم قول بده سوناده، کسی رو دنبال من نمی فرستی.

سوناده به کاتانا نگاه کرد. یاد موقعی افتاد که جیرایا داشت می رفت دهکده باران. چشماشو بست و نفسشو بیرون داد.

-بهتره زنده برگردی کاتانا.

کاتانا لبخند زد.

-مطمئن باش!!

|چند دقیقه بعد|

-دیوونه شدی کاتانا؟؟ می خوای خودتو به کشتن بدی؟؟

این صدای اوبیتو بود که داشت سر کاتانا داد میزد. کاتانا ماجرا رو برای اوبیتو و رین و کاکاشی تعریف کرده بود و الان دم دروازه کونوها بود. می خواست باهاشون خداحافظی کنه. برعکس کاکاشی که بدون خداحافظی رفت کاتانا نمی تونست این کارو بکنه. از اونجایی که اوروکوساکی هنوز خواب بود اگه کشته میشد دیگه زنده نمیشد پس این ممکن بود آخرین باری میشه که می بینتشون.

-نگران نباش اوبیتو. من قدرت اوروکوساکی رو دارم. زنده بر می گردم.

اوبیتو با نگرانی به کاتانا نگاه کرد.

-اونا سه تا اوتسوتسوکین!!

رین هم با نگرانی به کاتانا نگاه کرد.

-ما هم باهات میایم.

کاتانا با لبخند نگاشون کرد.

-نیازی نیست. این ماموریت منه. می خوام تنهایی انجامش بدم.

سرشو انداخت پایین و دستاشو مشت کرد.

-نمی خوام کس دیگه ای به خاطر من کشته بشه.

تیز بال به کاتانا نگاه کرد.

-حق با کاتاناست.

کاتانا هم به تیز بال نگاه کرد.

-اوه راستی داشت یادم می رفت. تو همینجا می مونی تیز بال.

تیز بال جا خورد و با چشمای گشاد به کاتانا نگاه کرد.

-شوخی می کنی دیگه؟؟

کاتانا سرشو تکون داد.

-نه.

تیز بال اعتراض کرد.

-ما سال هاست همیشه با همیم!! توی همه جنگ ها کنار هم بودیم!! بعد ازم انتظار داری توی مهم ترین جنگ همراهت نیام؟؟

کاتانا به تیز بال نگاه کرد.

-این یه خواهش نیست تیز بال. یه دستوره. تو اینجا می مونی.

تیز بال خواست باز مخالفت کنه.

-ولی...

کاتانا حرفشو قطع کرد.

-تیز بال!!

تقریبا سرش داد زد. تیز بال پرهاش پف کرد. با نگرانی به کاتانا نگاه کرد و بعد پر زد و روی شونه کاکاشی نشست. کاکاشی یه قدم اومد جلو.

-کاتانا...

کاتانا سرشو اورد بالا و به کاکاشی لبخند زد. دستشو مشت کرد و آروم زد به قفسه سینه کاکاشی.

-نگران نباش. بر می گردم.

کاکاشی با نگرانی به کاتانا نگاه کرد.

-ولی...

کاتانا کاری کرد که حرف کاکاشی قطع شد. دستشو بالا اورد و انگشت کوچیکش رو روی لب کاکاشی گذاشت. لبخند زد و صورتشو به صورت کاکاشی نزدیک کرد.

-من زنده می مونم کاکاشی. قول میدم.

کاکاشی با شوک به کاتانا نگاه کرد. چشماش گشاد شده بود. می دونست که قرمز شده. کاتانا چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کرد و بعد انگشتشو برداشت و صورتشو فاصله داد. برگشت و راه افتاد تا بره. همینطور که پشتش بهشون بود دستشو بالا اورد.

-می بینمتون.

قلب کاکاشی تند میزد. به رفتن کاتانا نگاه کرد. نمی تونست حرکت کنه. ممکن بود این... آخرین دیدارشون باشه؟؟

|یک ساعت بعد|

کاتانا شمشیرش رو در اورده بود و با سردی به سه تا اوتسوتسوکی ای که رو به روش بودن نگاه می کرد. اولی هیکل بزرگی داشت با ریش و سیبیل. کینشیکی اوتسوتسوکی. دومی پوزخند مسخره ای روی لبش بود و یه قلاب قرمز شبیه قلاب ماهیگیری داشت. اوراشیکی اوتسوتسوکی. سومی و آخری موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود و قیافش سرد و جدی بود. موموشیکی اوتسوتسوکی. کاتانا بدون ترس بهشون نگاه می کرد. قیافش جدی بود. پس اینا دنبالش بودن. خوب می دونست چی می خواستن. اوروکوساکی رو!! موموشیکی به کینشیکی و اوراشیکی نگاه کرد.

-بگیرینش.

کینشیکی و اوراشیکی با سرعت برق همزمان حمله کردن. کاتانا شمشیرش رو بالا اورد و از خودش دفاع کرد. قلاب اوراشیکی به شمشیرش برخورد کرد. کینشیکی از پشت سر بهش حمله کرد و مشتش رو بالا برد تا به کاتانا بزنه اما کاتانا پرید بالا و جاخالی داد. مشت کینشیکی سوراخ بزرگی توی زمین درست کرد. کاتانا همونطور که توی هوا پریده بود دستاشو به هم زد و چراکرای طبیعت رو گرفت. حالت دانایی عقابش رو فعال کرد. به خاطر تمرینات زیادی که داشت الان بیشتر می تونست ازش استفاده کنه. ولی تمریناتش تنها دلیلش نبود. چاکرای اوروکوساکی هم بهش کمک می کرد. بال هاشو باز کرد و به پرواز در اومد. مانگکیو شارینگانش هم فعال کرد. سمت کیشیکی و اوراشیکی حمله کرد و یه اوداما راسنچیدوری توی دستش ساخت. حالا دیگه جدی شده بود...

| یک ساعت بعد|

یک ساعت بود کاتانا بی وقفه داشت می جنگید. هنوز حالت دانایی عقابش رو حفظ کرده بود و مانگکیو شارینگانش فعال بود. سوسانوی مشکی رنگش با موموشیکی درگیر بود و خودش با کینشیکی و اوراشیکی. خسته شده بود و زخمی بود. چاکرای زیادی هم ازش رفته بود. البته این فقط کاتانا نبود که خسته و زخمی بود. هر سه اوتسوتسوکی هم زخمای زیادی برداشته بودن. هم اوتسوتسوکی ها و هم کاتانا داشتن نفس نفس میزدن. اوراشیکی قلابش رو بالا اورد و رو به روی کاتانا ایستاد. کینشیکی هم پشت کاتانا بود. اوراشیکی قلابش رو پرتاب کرد و کینشیکی هم از پشت سر به کاتانا حمله کرد. کاتانا اخم کرد. تا خواست واکنشی نشون بده صدای کسی رو شنید.

-فوتون!! تیغه باد!!

باد شدیدی سمت اوراشیکی و کینشیکی اومد و زخمیشون کرد و به عقب روندشون. کاتانا سرشو چرخوند و به جمعیت زیادی که اونجا بودن نگاه کرد. چشماش گشاد شد. تیز بال، کاکاشی، اوبیتو، رین، ناروتو و دوستاش، ساکومو، جیرایا، هوکاگه های سابق و... مادارا!! جا خورد. مادارا از ایزانامی در اومده بود!! با شوک بهشون نگاه کرد. اونا نباید اینجا می بودن!! تا خواست چیزی بگه کل جمعیت حمله کردن. کاتانا همونجا ایستاده بود و نگاهشون می کرد. کاکاشی و اوبیتو و رین اومدن سمتش. رین با نگرانی نگاهش کرد.

-زخمی شدی کاتانا!!

بعد دستاشو روی زخم های کاتانا گذاشت و شروع به درمانش کرد. کاتانا بهشون نگاه کرد. هنوز توی شوک بود. بعد لبخند زد.

-احمقا!! شما نباید اینجا باشین!!

پشتشونو بهشون کرد.

-ولی حالا که اینجایین... بیاین این اوتسوتسوکی ها رو شکست بدیم!!

کاکاشی و اوبیتو و رین همزمان حرف زدن.

-باشه!!

نبرد واقعی تازه شروع شده بود. کاکاشی با چیدوری سمت اوراشیکی حمله کرد. چیدوری درست توی قلبش فرو رفت. چشمای اوراشیکی گشاد شد و از دهنش خون ریخت و بعد افتاد زمین. کاکاشی پشتش رو به اوراشیکی کرد. اوبیتو به کاکاشی نگاه کرد.

-کار یکیشونو ساختیم!!

یهو رین با نگرانی به پشت سر کاکاشی نگاه کرد و داد زد.

-کاکاشی مواظب باش!!

ولی دیگه دیر شده بود. اوراشیکی بلند شده بود و دستش از پشت توی... سینه کاکاشی فرو رفته بود. چشماش کاکاشی گشاد شد. اوراشیکی قلب کاکاشی که توی مشتش بود رو فشار داد و له کرد. از دهن کاکاشی خون بیرون ریخت. اوبیتو و رین همزمان داد زدن.

-کاکاشی!!

صدای ناروتو هم بلند شد.

-کاکاشی سنسه!!

کاتانا هیچی نتونست بگه. همه چی سریع اتفاق افتاد. خیلی سریع. فقط با چشمای گشاد به کاکاشی نگاه کرد و بعد افتادن جسد بیجون کاکاشی رو روی زمین دید. چشمای کاکاشی بسته بود و توی سینش سوراخ بزرگی به وجود اومده بود. بدن کاتانا شروع کرد لرزیدن. سرشو انداخت پایین و چشماشو بست. دستاش مشت شده بود. اوراشیکی بلند خندید.

-به خودتون مغرور نشین موجودات پست!!

کاتانا یهو سرشو بالا اورد. با اخم وحشتناکی به اوراشیکی نگاه کرد. ولی چشماش... چشماش عادی نبودن. چشمای کاتانا تبدیل به رینشارینگان شده بودن!! ولی نه حتی رینشارینگان معمولی. رینشارینگان کاتانا به جای اینکه قرمز باشه با توموئه های مشکی، مشکی بود با توموئه های قرمز!! همه با شوک به کاتانا نگاه کردن. اوراشیکی جا خورد.

-این چشما...

کینشیکی رو کرد به موموشیکی.

-موموشیکی ساما!!

موموشیکی با شوک به کاتانا نگاه می کرد.

-مانگکیو رینشارینگان ابدی... فکر می کردم یه افسانست!!

اشک از چشمای کاتانا پایین ریخت. با خشم باور نکردنی ای به سه تا اوتسوتسوکی رو به روش زل زده بود. اول به اوراشیکی نگاه کرد. فقط نگاش کرد و هیچ کار دیگه ای هم نکرد. یهو اوراشیکی از هم متلاشی شد. جوری که انگار درونش یه بمب بوده منفجر شد و اعضای بدنش همه جا پخش شد. موموشیکی داد زد.

-کینشیکی!! فرار کن!!

کینشیکی تا خواست فرار کنه کاتانا بهش نگاه کرد. همین که کاتانا به کینشیکی نگاه کرد کینشیکی توی خودش جمع شد. جوری که انگار زیر دستگاه پرسه و کم کم متلاشی شد و تنها چیزی که ازش باقی موند یه جنازه فشرده شده بود. کاتانا آخر از همه به موموشیکی نگاه کرد. موموشیکی با وحشت به کاتانا نگاه کرد. باید از دیدش مخفی می موند!! ولی دیر شده بود. موموشیکی داشت آروم کش میومد. جوری که انگار دارن دست و پاهاشو می کشن کش اومد و از درد داد زد. چند قانیه بعد موموشیکی از وسط نصف شد و دو تیکش روی زمین افتاد. کاتانا با چشمای اشکی به اعضای بدن اوراشیکی، جنازه پرس شده کینشیکی و دو تیکه بدن موموشیکی نگاه کرد. همه توی شوک بودن. هیچکس حت حرف هم نمیزد. کاتانا فقط به اونا نگاه کرد و اونا... مردن!! این دیگه چه قدرتی بود؟؟ کاتانا آروم قدم برداشت. از چشماش به جای اشک خون می ریخت. آروم سمت جنازه کاکاشی قدم برداشت و کنارش نشست. دستشو دراز کرد و روی گونه کاکاشی گذاشت. کاکاشی مثل یخ سرد بود. یه قطره خون از روی گونه کاتانا غلتید و روی گونه یخ کاکاشی چکید. کاتانا چشماشو بست و بلند شد. به رو به روش نگاه کرد. رو به روی کاتانا یه پورتال مشکی باز شد. نینجوتسوی فضا زمان!! کاتانا آروم توی پورتال رفت و پورتال بسته شد. همه هنوز توی شوک بودن. نمی دونستن از کدوم باید بیشتر تعجب کنن. از مرگ کاکاشی، چشمای کاتانا یا رفتن یهویی کاتانا؟؟ فقط همه از یه چیز مطمئن بودن. دیگه راهی برای نجات کاتانا نبود...

Forward
Sign in to leave a review.