
فداکاری
سوناده توی دفترش نشسته بود. عصبی بود. یه نامه ناشناس به دستش اومده بود که اصلا چیز خوبی نبود. نامه رو برداشت و دوباره خوندش. دستاشو مشت کرد. همون لحظه صدای در دفتر بلند شد و کسی داخل اومد.
-منو احضار کرده بودین سوناده ساما؟؟
به کسی که داخل شده بود نگاه کرد. نمی خواست ولی مجبور بود. چاره ای نداشت. این کار برای در امان موندن دهکده بود. نفسشو بیرون داد.
-خوب گوش کن کاکاشی. نامه ناشناسی به دستم رسیده که اصلا خوب نیست. ازت می خوام خوب به نامه گوش کنی و بعد تصمیم بگیری.
بعد نامه رو برداشت و شروع به خوندن کرد.
-سلام خدمت هوکاگه عزیز، سوناده ساما. الان که شما دارین این نامه رو می خونین سراسر دهکده پر از بمب های چاکرایی شده. هر کدوم از این بمب ها می تونه یه خونه رو کاملا نابود کنه. این بمب ها ککی گنکای من هستن. من بهتون یک روز فرصت میدم تا کاکاشی هاتاکه رو به سرزمین سنگ بفرستین. اگه تا یک روز دیگه کاکاشی هاتاکه اونجا نباشه من تمام بمب ها رو منفجر می کنم و دهکده عزیزتون کاملا نابود میشه. این بمب ها قابل خنثی شدن نیستن و فقط در یه صورت خنثی میشن. درصورتی که من بخوام. اگه غیر از کاکاشی هاتاکه کسی رو ببینم یا بخواین منو دستگیر کنین هم بمب ها رو منفجر می کنم. زود تصمیم بگیرید. فرصت زیادی نمونده.
سوناده خوندن رو تموم کرد و با نگرانی به کاکاشی نگاه کرد. کاکاشی سرش پایین بود و داشت فکر می کرد. نه به اینکه بره یا بمونه. تصمیمش رو همون لحظه که خوندن سوناده تموم شد گرفته بود. می رفت. یه طرف جون خودش بود و یه طرف جون صدها از اهالی کونوها. معلوم بود کدوم رو انتخاب می کنه. فقط داشت به این فکر می کرد که از پدرش و دوستاش خداحافظی کنه یا نه. سرش رو بالا اورد و به سوناده نگاه کرد.
-همین الان راه میوفتم.
سوناده به کاکاشی نگاه کرد.
-کاکاشی مجبور نیستی...
کاکاشی حرف سوناده رو قطع کرد.
-می دونم. این تصمیم خودمه سوناده ساما.
بعد گفتن این حرف از دفتر هوکاگه بیرون رفت. باید همین الان راه میوفتاد. به کسی نمی گفت. اگه می گفت مانع رفتنش می شدن. باید بدون خبردار شدن کسی می رفت. دلش براشون تنگ میشد...
|یک ساعت بعد|
کاتانا توی دفتر هوکاگه بود. ماموریت داشت. سوناده داشت جزئیات ماموریت رو براش توضیح می داد و کاتانا هم داشت گوش می داد. نگاه تیز بال به میز سوناده بود. یه پرونده زیر کوهی از پرونده ها بود که عکس کاکاشی روش به چشم می خورد. این چیز خاصی نبود ولی مهر قرمز رنگی که روی عکس کاکاشی زده شده بود و کلمه "مرده" رو نشون می داد جای فکر داشت!! چشمای تیز بال گشاد شد. با منقار زد به گوش کاتانا و با پنجه به پرونده اشاره کرد. کاتانا چشمشو از سوناده گرفت و به پرونده نگاه کرد. همون لحظه سوناده رد نگاه کاتانا رو دنبال کرد و پرونده رو قاپید اما دیر شده بود. کاتانا عکس کاکاشی و کلمه "مرده" رو دیده بود. چشماش گشاد شده بود. حس کرد قلبش برای یه لحظه نزد. مرده؟؟ امکان نداشت!! کاکاشی همین یه ساعت پیش داشت پیششون همراه با اوبیتو و رین حرف میزد و می خندید!! نگاهشو به سوناده داد. لحنش وحشتناک عصبی بود.
-سوناده... معنی این چیه؟؟
سوناده به کاتانا نگاه کرد. نمی تونست بگه. لباشو به هم فشار داد.
-چیز خاصی نیست.
کاتانا عصبانی شد ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه.
-یه مهر قرمز که علامت مردن یه شینوبی رو نشون میده روی پرونده کاکاشیه و تو میگی چیز خاصی نیست؟؟
سوناده اخم کرد.
-به تو مربوط نمیشه.
کاتانا کنترلشو از دست داد و محکم دستاشو روی میز کوبید.
-بهم میگی یا مجبورم ذهنتو بخونم؟؟
سوناده هم دستاشو روی میز کوبید و بلند شد.
-با من درست رفتار کن کاتانا!!
کاتانا درنگ نکرد. سریع شارینگانش رو فعال کرد و توی ذهن سوناده رو گشت. فقط یه ساعت اخیر رو. خوندن ذهنش کمتر از یک ثانیه طول کشید. وقتی فهمید کاکاشی به چه ماموریتی فرستاده شده چشماش گشاد شد. رنگش پرید. نگاهشو به زمین داد. کاکاشی احمق... بدون اینکه به داد سوناده توجه کنه از دفتر هوکاگه بیرون پرید. داشت می رفت سمت دروازه کونوها. باید نجاتش می داد!! اون دیوونه... داشت می دوید که چشمش به اوبیتو و رین خورد. بدون اینکه وایسه حرف زد.
-کاکاشی تو خطره!! دنبالم بیاین!!
اوبیتو و رین داشتن قدم میزدن که حرف کاتانا رو شنیدن. یه لحظه هر دو هنگ کردن و ثانیه ای بعد داشتن دنبال کاتانا ی دویدن. اوبیتو با نگرانی به کاتانا نگاه کرد.
-چی شده؟؟
کاتانا همونطور که داشت می دوید جواب اوبیتو رو داد.
-یه نامه ناشناس به دست سوناده رسیده. یکی دهکده رو پر از بمب های چاکرایی کرده و برای خنثی کردنشون کاکاشی رو می خواد. اون احمق هم تنهایی رفته سرزمین سنگ!!
رین رنگش پرید. اوبیتو هم اخماشو توی هم کشید.
-همیشه همینطور بوده!! همیشه می خواسته خودش تنهایی باری که روی دوششه رو حمل کنه!! اون کاکاشی خر...
کاتانا دستاشو مشت کرد. اگه اتفاقی برای کاکاشی میوفتاد سوناده رو می کشت!!
|سرزمین سنگ|
کاکاشی به سرزمین سنگ رسیده بود. داشت توی یه محوطه کوهستان مانند راه می رفت. می دونست داره تعقیب میشه و مطمئن بود کسی که داره تعقیبش می کنه همون کسیه که نامه رو فرستاده. ایستاد و بدون اینکه برگرده حرف زد.
-چی می خوای؟؟
صدایی از پشت سرش جوابشو داد.
-جونتو!!
کاکاشی برگشت و چشمش به مردی افتاد که هدبند دهکده سنگ رو زده بود. مرد به کاکاشی نگاه کرد و ادامه داد.
-سال ها پیش تو پدر منو با چیدوری کشتی. من سال ها وقت گذاشتم و درموردت تحقیق کردم. شخصیتت رو شناختم و فهمیدم تو برای دهکدت اهمیت زیادی قائلی. خب.. چی میشه اگه بخوای بین دهکدت و خودت یکی رو انتخاب کنی؟؟ قطعا دهکدت رو انتخاب می کنی!! برای همین من مدت ها تمرین کردم و ککی گنکایم رو که بمب های چاکراییه گسترش دادم تا بتونم ازت انتقام بگیرم. اگه بخوای مقاومت کنی بمب ها رو منفجر می کنم. فقط تسلیم شو و مرگتو قبول کن!!
اینو گفت و کونایی از جیبش در اورد و به کاکاشی نزدیک شد. کاکاشی بهش نگاه کرد. اگه مقاومت می کرد دهکده نابود میشد. حق با اون بود. بهتر بود سرنوشتشو قبول کنه. شینوبی سنگ با کونای به کاکاشی نزدیک شد. گردنشو هدف گرفته بود. کاکاشی نگاهشو به آسمون داد. پس این... آخرش بود؟؟ یهو صدیی شنید.
-کاتون!! گوکاکیو نو جوتسو!!
آتیش بزرگی سمت شینوبی سنگ اومد و باعث شد عقب بپره. همون لحظه اوبیتو که جوتسو رو زده بود جلوی کاکاشی پرید. دو طرفش هم کاتانا و رین بودن. کاکاشی با شوک بهشون نگاه کرد.
-شماها...
اوبیتو برگشت و به کاکاشی لبخند زد.
-فکر که نکردی دوستمونو تنها می زاریم؟؟
کاکاشی خوشحال نبود. ترسیده بود. الان هر لحظه ممکن بود شینوبی سنگ دهکده رو بفرسته هوا.
-نباید میومدین اینجا!!
کاتانا بدون اینکه به کاکاشی نگاه کنه حرف زد.
-جای تشکرته؟؟
بعد با شمشیر به شینوبی حمله کرد. شینوبی جاخالی داد.
-گفتم که نباید کسی غیر از کاکاشی رو اینجا ببینم وگرنه دهکدتونو...
نتونست جملشو ادامه بده چون مشت محکمی از طرف رین به شکمش خورد و به هوا پرتش کرد. کاتانا هم پرید هوا و با لگد محکمی شینوبی رو به زمین کوبوند. بعد یقش رو گرفت و بلندش کرد. شمشیرش رو بالا اورد و خواست سرشو جدا کنه که شینوبی پوزخند زد.
-اگه منو بکشی بمب ها هم منفجر میشن.
کاتانا با خشم به شینوبی نگاه کرد.
-خنثیشون کن!!
شینوبی به کاتانا نگاه کرد.
-مجبورم کن.
کاتانا لبخند زد. یه لبخند ترسناک. یقه شینوبی رو ول کرد و انداختش زمین.
-با کمال میل.
بعد رو کرد به کاکاشی و اوبیتو و رین.
-بهتره این صحنه رو نبینین.
دوباره رو کرد به شینوبی شمشیرش رو اورد بالا و دست چپ شینوبی رو از کتف قطع کرد. شینوبی از درد داد زد. کاتانا با خونسردی به شینوبی نگاه کرد.
-بعدی دست راستته. هنوز نمی خوای بمب ها رو خنثی کنی؟؟
شینوبی به کاتانا نگاه کرد با خشم.
-هرگز!!
کاتانا بدون هیچ رحمی دست راست شینوبی هم از کتف قطع کرد.
-بمب ها رو خنثی کن!!
شینوبی از درد داشت گریه می کرد.
-باشه!! خنثی!!
این کلمه رو که گفت بمب های چاکرایی که توی کونوها بودن همه ناپدید شدن. کاتانا شمشیرشو غلاف کرد. برگشت رو به کاکاشی و اوبیتو و رین که با وحشت بهش نگاه می کردن. نفسشو بیرون داد.
-اینجوری بهم نگاه نکنین. این یارو می خواست کونوها رو منفجر کنه و تقریبا کاکاشی رو کشت!! تازه بهش آسون گرفتم!!
تیز بال سرشو تکون داد.
-حق با کاتاناست. این حتی نوازش هم نبود چه برسه به شکنجه.
کاکاشی و اوبیتو و رین هنوز با وحشت به کاتانا نگاه می کردن. کاتانا می تونست... ترسناک باشه!!
|کونوها|
کاتانا و کاکاشی و اوبیتو و رین به کونوها رسیده بودن. گزارش ماموریت رو به سوناده دادن و الان توی پارک کونوها بودن. کاتانا با عصبانیت به کاکاشی نگاه می کرد.
-پیش خودت چه فکری کردی کاکاشی؟؟
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد. جواب سوال کاتانا رو نداد.
-نباید میومدین.
کاتانا بدتر عصبانی شد.
-پس باید می زاشتیم بمیری؟؟
کاکاشی بازم جوابشو با لحن آرومی داد.
-این تصمیم خودم بود.
کاتانا نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه.
-تصمیم احمقانه ای بود.
کاکاشی اخم کمرنگی کرد.
-به خاطر دخالت شماها نزدیک بود کونوها نابود بشه.
کاتانا عصبی به کاکاشی نگاه کرد.
-فکر کنم در این مورد از پدر تو الگو گرفتم. جون دوستام برام مهم تر از ماموریته.
کاکاشی سریع جواب داد.
-پای جون صدها نفر وسط بود کاتانا!!
کاتانا هم سریع جوابشو داد.
-ما نجاتت دادیم کاکاشی!!
کاکاشی با لحن جدی ای حرف زد.
-من نمی خواستم نجات داده بشم.
توی لحنش حتی یکم سردی بود. کاتانا از لحن کاکاشی جا خورد. چشماش یکم گشاد شد. و بعد... عصبی شد. خیلی عصبی. این حرف کاکاشی رو بی احترامی به خودش و اوبیتو و رین در نظر گرفت. یهو پرید جلو و یقه کاکاشی رو گرفت. سرشو برد جلو و با صدای بلند و عصبانیت حرف زد.
-ما سر جونمون به خاطر تو ریسک کردیم و این چیزیه که تحویل می گیریم؟؟ من نمی خواستم نجات داده بشم؟؟
یقه کاکاشی رو محکم تر توی دستش فشرد و ادامه داد.
-ما نگرانت بودیم، می فهمی کاکاشی؟؟ یا توان درک اینم نداری؟؟ توی احمق دوستمونی!! من نمی خوام دوستامو از دست بدم!! به هیچ قیمتی!! دفعه دیگه که خواستی با پای خودت بری توی دل مرگ به کسایی که بهت اهمیت میدن هم فکر کن و احساسات اونا هم در نظر بگیر!!
بعد یقه کاکاشی رو ول کرد. با عصبانیت بهش نگاه کرد و بعد روش رو چرخوند. پشتش رو به کاکاشی کرد و راه افتاد تا بره. اوبیتو خواست بره دنبال کاتانا که رین دستشو گرفت.
-بزار یکم تنها باشه.
اوبیتو به رین نگاه کرد و نفسشو بیرون داد. بعد دوباره به کاتانا که داشت دور میشد نگاه کرد. آروم حرف زد.
-گند زدی کاکاشی.
کاکاشی بدون اینکه اوبیتو هم اینو بهش بگه می دونست گند زده. نفسشو بیرون داد و سرشو انداخت پایین. دوباره کاتانا رو از خودش ناامید کرده بود...
|فردا صبح|
کاتانا داشت از ماموریت بر می گشتو هنوز از دیشب اعصابش خرد بود. اون کاکاشی احمق... توی همین افکار بود که کسی صداش زد.
-کاتانا.
برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد و با دیدنش اخم کرد.
-چی می خوای؟؟
لحنش عصبی بود. کاکاشی به کاتانا نگاه کرد. پس هنوز از دستش عصبانی بود. نفسشو بیرون داد.
-دیشب حرف خوبی نزدم. متاسفم.
کاتانا دست به سینه و با اخم به کاکاشی نگاه کرد.
-و چی باعث میشه فکر کنی می بخشمت؟؟
کاکاشی یکم به کاتانا نگاه کرد. حق با کاتانا بود. اصلا لیاقت بخشیده شدن رو داشت؟؟ اونم بعد از اینکه کاتانا نجاتش داده بود و اون همچین حرفی زده بود؟؟
-نمی دونم. فقط می دونم باید ازت عذرخواهی می کردم.
کاتانا هنوز با اخم به کاکاشی نگاه می کرد. همون لحظه متوجه چیزی شد. نمی تونست از کاکاشی عصبانی بمونه. نفسشو بیرون داد.
-این بار دومه که ناامیدم می کنی کاکاشی!! بار سوم بخششی درکار نیست!!
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-این یعنی... بخشیدیم؟؟
کاتانا اخماشو باز کرد.
-برداشت دیگه ای می تونی از حرفم بکنی؟؟
اینو گفت و سمت خونه راه افتاد. نفسشو بیرون داد و همزمان یه لبخند محو زد. تیز بال به کاتانا نگاه کرد و با لحن شیطونی حرف زد.
-هی این لبخندت به خاطر چیه؟؟
کاتانا سریع لبخندشو جمع کرد.
-کدوم لبخند؟؟
تیز بال با شیطنت به کاتانا نگاه کرد.
-هیچی. فکر کنم اشتباه دیدم.
ولی اشتباه ندیده بود. کاتانا لبخند زده بود. کاکاشی... اون احمق... هنوز حسی که بهش داشت رو قبول نکرده بود. نمی دونست به زودی توی بدترین شرایط حسشو قبول می کنه...