نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

قبیله ای که ازش اومدم

همه توی شوک بودن. هیچکس باور نمی کرد و نمی خواست باور کنه که کاتانا مرده. کاکاشی داشت می لرزید. بعد این همه سال عاشق شده بود و حالا... عشقش ازش گرفته شده بود. سرش پایین بود و دستاش مشت شده بود. آروم اشک می ریخت. حتی فرصت نکرد احساسشو به کاتانا بگه. ساکومو بهتر از هر کسی کاکاشی رو درک می کرد. وقتی همسرش مرد خودش هم همین حسو داشت. حس پوچی و تنهایی. دستش روی شونه کاکاشی بود ولی نمی تونست چیزی بگه که کاکاشی رو آروم کنه. بدن بیجون کاتانا روی تخت بیمارستان بود. قلبش نمیزد و نفس نمی کشید. چشماش بسته بود و با بدنی پر از زخم های عمیق به خواب فرو رفته بود. خوابی که ازش بیدار نمیشد. کاتانا چشماشو که باز کرد یه جای سفید بود. تا چشم کار می کرد سفیدی بود. هیچ چیز دیگه ای دیده نمیشد. مرده بود؟؟ صدایی از پشت سرش باعث شد بچرخه و به صاحب صدا نگاه کنه.

-خیلی زود اینجا اومدی کاتانا.

اوروکوساکی بود. بهش نگاه کرد.

-من مردم؟؟

اوروکوساکی سرشو تکون داد.

-متاسفانه آره، ولی نه برای مدت زیادی.

کاتانا جا خورد.

-منظورت چیه؟؟

اوروکوساکی به کاتانا نگاه کرد.

-تو هنوز انتقامتو نگرفتی درسته؟؟ کارای زیادی برای انجام دادن داری. هنوز وقت مردنت نرسیده. درضمن یادت که نرفته، تو جینچوریکی منی. تا وقتی من توی بدنتم نمی تونی بمیری.

کاتانا به اوروکوساکی نگاه کرد. آره، اون جینچوریکی جیوبی بود. جینچوریکی ای که هرگز پیر نمیشد یا نمی مرد.

-می خوای چی کار کنی؟؟

اوروکوساکی لبخند زد.

-معلوم نیست؟؟ یه زندگی دوباره بهت میدم. چاکرامو با چاکرات یکی می کنم. بعد این اتفاق تا چند روز به خواب میرم ولی نگران نباش، دوباره بیدار میشم.

کاتانا لبخند زد. سرشو تکون داد. اوروکوساکی هم لبخند زد.

-این دفعه خوب از زندگیت استفاده کن.

اینو گفت و دستاشو به هم زد. چاکرای طلایی رنگی دور کاتانا رو گرفت. حق با اوروکوساکی بود. باید خوب از زندگیش استفاده می کرد. یهو از اتاقی که بدن بیجون کاتانا توش بود چاکرای طلایی رنگ زیادی با شدت بیرون زد. اونقدر شدید که باعث شد پنجره های اتاق بشکنه. همه با تعجب به در اتاق نگاه کردن. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟؟ چاکرای طلایی چند ثانیه بعد از بین رفت. همون لحظه صدای غر غر کاتانا از پشت در شنیده شد.

-بازم توی بیمارستانم؟؟

چشمای همه گشاد شد. کاتانا زنده شده بود!! سوناده سریع در رو باز کرد تا بره داخل اما تا در رو باز کرد کاکاشی و اوبیتو و رین و تیز بال مثل برق هجوم بردن داخل. بقیه هم جلوی در جمع شدن تا با چشمای خودشون ببینن که کاتانا زندست. رین تا جلو رفت و چشمش به کاتانا افتاد که روی تخت نیم خیز شده بود دوباره شروع به گریه کرد.

-کاتانا...

سریع رفت جلو و محکم کاتانا رو بغل کرد. کاتانا اول جا خورد ولی بعد لبخند زد و با مهربونی خودشم رین رو بغل کرد.

-آروم باش رین. زندم.

اوبیتو اینو که شنید دستشو روی چشماش کشید و اشکاشو پاک کرد.

-ولی مرده بودی!!

کاتانا به اوبیتو نگاه کرد.

-الان که زندم. به لطف اوروکوساکی.

بعد چشمش به کاکاشی افتاد. چشمای کاکاشی یکم قرمز بود. گریه کرده بود؟؟ یه لبخند محو زد. نباید خوشحال می بود از اینکه کاکاشی رو گریه انداخته ولی... خوشحال بود. کاکاشی به خاطرش گریه کرده بود!! همین که رین آروم از بغل کاتانا در اومد تیز بال با سرعت خودشو توی صورت کاتانا پرت کرد.

-احمق!! می دونی چه حالی شدم؟؟
کاتانا آروم خندید.

-می تونم حدس بزنم.

بعد با لبخند به همشون نگاه کرد. یهو قیافش نگران شد.

-کوراگاری چی شد؟؟

اوبیتو با خنده دستشو روی شونه کاکاشی گذاشت.

-کاکاشی با چیدوری کشتش. باید می دیدی!! تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش!!

کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.

-اوبیتو!!

اوبیتو به کاکاشی اهمیت نداد و ادامه داد.

-وقتی بغلت کرده بود و داشت سمت کونوها می دوید باید قیافه نگرانشو می دیدی!!

کاکاشی صداشو یکم بلندتر کرد.

-اوبیتو!!

کاتانا اول جا خورد. کاکاشی بغلش کرده بود؟؟ بعد آروم شروع کرد خندیدن. به کاکاشی نگاه کرد که قرمز شده بود. بعد نگاهش به بقیه افتاد که دم چارچوب در ایستاده بودن. تعجب کرد. این همه جمعیت؟؟ رو کرد به کاکاشی و اوبیتو و رین.

-این همه آدم چرا اینجاست؟؟

تیز بال با تاسف سرشو تکون داد.

-فکر کردی به خاطر کی اومدن؟؟ تو دیگه!!

کاتانا تعجب کرد. بعد یه ابروشو داد بالا.

-فکر کنم تا الان کل پنج ملت شینوبی باخبر شدن که من مردم و زنده شدم.

تیز بال آروم خندید.

-هی مهم اینه که زنده شدی.

رین به کاتانا نگاه می کرد. نگاهش خیره بود. کاتانا متوجه نگاه رین شد و رو کرد بهش.

-چیزی شده رین؟؟

رین نگاهشو از کاتانا گرفت . به زمین داد.

-داشتم فکر می کردم...

اوبیتو به رین نگاه کرد.

-به چی؟؟

رین به اوبیتو نگاه کرد.

-کاتانا اسمشو بهمون گفته ولی هیچ وقت اسمی از قبیلش نبرد.

نگاهشو به کاتانا داد.

-کاتانا، تو از چه قبیله ای هستی؟؟

کاتانا از این سوال یهویی رین جا خورد. بهش نگاه کرد. قبیلش ذهن رین رو درگیر کرده بود؟؟ یکم فکر کرد. به تیز بال نگاه کرد. مشکلی نداشت بهشون بگه؟؟ تیز بال هم به کاتانا نگاه کرد.

-تصمیم خودته.

کاتانا دوباره به رین نگاه کرد. لبخند زد.

-خب... قراره حسابی شوکه بشین.

بعد با لبخند سرشو انداخت پایین. قبیلش، قبیله ای که بهش افتخار می کرد...

-من... کاتانا هاتاکه هستم.

نه فقط کاکاشی و اوبیتو و رین، بلکه هر کس که اونجا بود بعد شنیدن این حرف جا خورد. چشمای همه گشاد شد. کاتانا... هاتاکه؟؟ کاتانا یه هاتاکه بود؟؟ مثل کاکاشی و ساکومو؟؟ کاتانا سرشو بالا اورد و بهشون نگاه کرد.

-همش این نیست.

بعد رو کرد به کاکاشی.

-اسم مادر تو مونا بود درسته؟؟ مونا هاتاکه. مونا یه خواهر بزرگتر داشت. مینا هاتاکه.

کاکاشی جا خورد.

-تو از کجا می دونی؟؟

کاتانا سرشو انداخت پایین.

-چون مینا هاتاکه... مادر من بود.

چشمای کاکاشی گشاد شد. نتونست هیچی بگه. فقط به کاتانا نگاه کرد. ساکومو هم که در چارچوب در ایستاده بود به کاتانا نگاه می کرد. کاتانا... دختر خواهر زنش بود؟؟ اوبیتو با شوک به کاتانا نگاه کرد.

-این یعنی...

کاتانا سرشو بالا اورد و لبخند زد. به کاکاشی نگاه کرد.

-من دختر خالتم.

کاکاشی بیشتر از این نمی تونست جا بخوره.

-تو... می دونستی؟؟

کاتانا سرشو تکون داد.

-از همون اولش.

کاکاشی هیچی نگفت. چیزی به ذهنش نرسید تا بگه. کاتانا... دختر خالش بود!! اون یه دختر خاله داشت!! ساکومو هم به اندازه کاکاشی جا خورده بود. تا چند ثانیه هیچکس هیچی نگفت تا وقتی که اوبیتو سکوت رو شکست.

-پدرت چی؟؟

کاتانا به اوبیتو نگاه کرد.

-چیز زیادی ازش نمی دونم. شبی که من به دنیا اومدم کشته شد. تنها چیزی که می دونم اسمشه.

مکث کرد و بعد ادامه داد.

-بن نوهارا.

این دفعه رین جا خورد.

-نوهارا؟؟

کاتانا به رین نگاه کرد.

-برادر رن نوهارا.

چشمای رین گشاد شد.

-ولی رن نوهارا که... اسم پدر منه!!

کاتانا لبخند زد.

-می دونم.

اوبیتو چند لحظه هنگ کرد و بعد یهو صداش رفت بالا.

-تو و رین دختر عمویین؟؟!!

کاتانا آروم خندید.

-آره.

خوشحالی رین غیر قابل وصف بود. با چشمایی که برق میزد دوباره کاتانا رو بغل کرد. کاتانا جا خورد.

-رین!! خفم کردی!!

رین آروم از کاتانا جدا شد.

-ببخشید فقط... خیلی خوشحالم.

کاتانا خواست چیزی بگه که دید اوبیتو داره خیره نگاهش می کنه. تعجب کرد.

-چیه اوبیتو؟؟

اوبیتو همونطور خیره به کاتانا نگاه می کرد.

-هیچی... فقط منتظر بودم بگی یه نسبتی هم با من داری.

کاتانا خندید.

-نه. نسبتی با قبیله اوچیها ندارم.

اوبیتو نفسشو بیرون داد.

-حیف شد.

کاتانا آروم خندید.

-خب... فکر کنم الان دیگه همه چیزو درمورد من می دونین.

کاکاشی به کاتانا نگاه کرد. کاتانا اشتباه می کرد. چیزای زیادی بود که هنوز درمورد کاتانا براش ناشناخته بود و یکی از مهم ترین این چیزا احساسی بود که کاتانا بهش داشت...

Forward
Sign in to leave a review.