نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

نینجای سیاه

چشماش رو باز کرد و خودشو توی تخت دید. دیشب رو یادش اومد. وقتی که خاطراتش رو به کاکاشی نشون داد و اونطوری توی بغلش گریه کرد. نفسشو بیرون داد. دیشب وقتی حسابی گریه کرد از بغل کاکاشی بیرون اومد و بدون هیچ حرفی برگشت خونه. حس می کرد غرورش خرد شده. جلوی کاکاشی گریه کرده بود!! می دونست کاکاشی آدمی نیست که قضاوتش کنه یا فکر کنه کاتانا ضعیفه ولی بازم بدش اومده بود که ضعف نشون داده بود و توی بغل کاکاشی گریه کرده. آروم بلند شد و روی تخت نشست. به تیز بال نگاه کرد که خواب بود. از دیشب بعد نشون دادن خاطراتش باهاش حرف نزده بود. آروم حرف زد.

-تیز بال؟؟ من میرم دفتر هوکاگه تا ماموریت بگیرم.

باید خودشو با ماموریتی چیزی سرگرم می کرد. تیز بال وقتی صدای کاتانا رو شنید بیدار شد. چشماشو باز کرد و پر زد و روی شونه کاتانا نشست.

-هی منم میام.

کاتانا سرشو تکون داد و بدون خوردن صبحونه سمت دفتر هوکاگه راه افتاد. به دفتر که رسید در زد و وارد شد. آروم حرف زد.

-برای ماموریت اومدم.

سوناده به کاتانا نگاه کرد.

-بزار ببینم ماموریتی دارم یا نه.

بعد سرشو کرد توی پرونده ها و مشغول گشتن شد. کاتانا به سوناده و بعد به پرونده ای که روی میزش باز بود نگاه کرد. عکس رین روی پرونده بود. چشمش به عنوان ماموریت که خورد نفسش حبس شد. "دستگیری نینجای سیاه"!! نینجای سیاهو می شناخت!! قبلا باهاش درگیر شده بود!! اسمش کوراگاری بود. یهو تنش یخ کرد. نینجای سایه قوی بود. می تونست حتی بگه به اندازه کیرا. با چشمای گشاد به پرونده زل زد. کوراگاری خطرناک بود!! خیلی زیاد!! عادت داشت قربانی هاشو شکنجه بده و شکنجه هاش... اصلا خوشایند نبودن!! خاطراتش براش مرور شد.

|هفت سال پیش|

کاتانا فقط هفده سالش بود. به مردی که رو به روش بود زل زده بود. شمشیرشو توی دستش فشرد. خسته بود و زخمی ولی مرد حتی عرق هم نکرده بود. مرد با پوزخند بهش نگاه کرد.

-پس نینجای سایه معروف تو هستی؟؟ فکر می کردم بیشتر سرگرمم کنی.

اینو گفت و علامت های دستی رو زد. کاتانا رو کرد به تیز بال.

-فرار کن!!

تیز بال خواست مخالفت کنه که کاتانا داد زد.

-حالا!!

تیز بال از داد کاتانا پرهاش پف کرد. توی آسمون اوج گرفت و دور شد. کاتانا به مرد نگاه کرد. مرد نفس عمیقی کشید و بعد سمتش فوت کرد. همراه با فوتش دود سیاهی از دهنش خارج شد. وقتی اون دود بهش خورد کاتانا متوجه چیزی شد. چاکراش مختل شده بود!! نمی تونست از چاکراش استفاده کنه!! دندوناشو به هم فشرد و با شمشیر حمله کرد. کوراگاری به راحتی از حمله هاش جاخالی می داد. دوتا خنجری که پشتش بود رو در اورد و به کاتانا حمله کرد. سنش از کاتانا بیشتر بود و در نتیجه تجربه مبارزش هم بیشتر. دقیقه ای نشده بود که کاتانا بیهوش روی زمین افتاد. کوراگاری به بدن بیهوش کاتانا نگاه کرد. بلندش کرد و روی دوشش انداختش و شروع به راه رفتن کرد.

|یک ساعت بعد|

کاتانا آروم چشماشو باز کرد. توی یه جای غار مانند بود. خواست تکون بخوره که دید با زنجیر به یه صفحه آهنی عمودی بسته شده. هنوز نمی تونست از چاکراش استفاده کنه. سعی کرد خودشو آزاد کنه ولی نتونست. صدایی از توی تاریکی باعث شد دست از تقلا برداره.

-پس به هوش اومدی. انتظار داشتم بیشتر از اینا بخوابی.

کوراگاری از تاریکی بیرون اومد و رو به روی کاتانا ایستاد. کاتانا با خشم بهش نگاه کرد. می خواست چی کار کنه؟؟ کوراگیری از سینی ابزاری که کنارش بود یه وسیله برداشت. ناخون کش بود. پس قرار بود شکنجه بشه. چیزی نبود. می تونست تحمل کنه. کوراگاری منتظر بود تا ترس رو توی چهره کاتانا ببینه ولی تنها چیزی که دید خشم و سردی بود. یکم تعجب کرد و بعد لبخند زد.

-خیلی دوست دارم بدونم تا کی می تونی این چهره رو حفظ کنی.

بعد با ناخون کش به کاتانا نزدیک شد. می خواست شکنجش بده. از این کار لذت می برد!!

|یک ساعت بعد|

کوراگاری حسابی تعجب کرده بود. انواع شکنجه ها رو سر کاتانا در اورده بود. کشیدن ناخون، شوک برقی، زخم زدن با چاقو، شکستن استخون و خیلی چیزای دیگه ولی تنها صدایی که توی تمام این مدت می شنید صدای به هم فشرده شدن دندون های کاتانا بود. کاتانا نه ناله کرد، نه جیغ زد و نه از درد فریاد کشید. کاملا ساکت بود. با شوک بهش نگاه می کرد.

-تو اولین کسی هستی که زیر شکنجه های من دووم اوردی و چیزی نگفتی.

بعد یهو پوزخند زد. یه شکنجه عالی به ذهنش رسیده بود. شکنجه ای که تا حالا انجامش نداده بود. چیزی که حتی داد کاتانا هم در می اورد. سرشو به گوش کاتانا نزدیک کرد.

-از اونجایی که تو دختری می تونم یه شکنجه ویژه رو روت اجرا کنم.

کاتانا اینو که شنید سرش که پایین بود رو بالا اورد. چشماش گشاد شده بود. خوب منظور کوراگاری رو فهمیده بود. این چیزی بود که هر دختری ازش وحشت داشت!! نفسش برای یه ثانیه قطع شد و بعد دیوونه وار شروع کرد به تکون دادن خودش تا از شر زنجیرها خلاص شه. کوراگاری تقلای کاتانا رو که دید فهمید این همون شکنجه مناسب کاتاناست. لبخند زد.

-پس نینجای سرسخت ما از این می ترسه!!

رفت نزدیک کاتانا و دستشو روی بدنش کشید.

-بزار شکنجه نهاییمو نشونت بدم نینجای سایه.

کاتانا ترسیده بود. بدون هیچ حرفی فقط داشت خودشو تکون می داد تا آزاد بشه ولی بی فایده بود. کوراگاری دستشو روی بدن کاتانا حرکت می داد. همین که خواست لباس کاتانا رو توی تنش پاره کنه یهو سقف غار خراب شد و عقابی به اندازه یه خونه وارد غار شد. تیز بال بود!! تیز بال با پنجه هاش صفحه آهنی ای که کاتانا با زنجیر روش بسته شده بود رو برداشت و دوباره شروع به پرواز کرد. کوراگیری به رفتن عقاب نگاه کرد. انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتونست واکنش نشون بده. یهو شروع کرد خندیدن. بلند می خندید.

-بازم همو می بینیم نینجای سایه!!

|زمان حال|

کاتانا یهو دستاشو روی میز کوبید.

-رین رو کجا فرستادی؟؟

صداش بلند بود و تقریبا داد میزد. سوناده جا خورد. آروم حرف زد.

-چرا...

کاتانا حرفشو قطع کرد.

-فقط بگو کجا فرستادیش؟؟

سوناده با حیرت به کاتانا نگاه کرد.

-مرز سرزمین آتیش با سرزمین شن.

هنوز جمله کامل از دهنش بیرون نیومده بود که کاتانا غیب شد. کاتانا سریع از دفتر هوکاگه بیرون رفته بود و شروع به دویدن کرده بود. باید قبل از اینکه دیر میشد نجاتش می داد!!

|مرز|

رین خسته و زخمی بود. این شینوبی ای که جلوش بود با کسی شوخی نداشت. اگه تمرینات سخت کاتانا نبود تا الان کشته شده بود. کوراگاری به رین نگاه کرد. پوزخندی روی لبش بود.

-منو یاد کسی میندازی که قبلا دیدم. البته اون خیلی قویتر بود.

اینو گفت و با دوتا خنجری که توی دستش بود سمت رین حمله کرد. رین آماده شد تا دفاع کنه ولی قبل از اون کسی جلوش پرید و با شمشیر حمله کوراگاری رو دفع کرد. با تعجب بهش نگاه کرد.

-کاتانا!!

کاتانا بدون اینکه به رین نگاه کنه حرف زد.

-فرار کن.

رین خواست مخالفت کنه.

-ولی...

کاتانا داد زد.

-کاری که گفتمو بکن!!

رین اخم کرد.

-این کارو نمی کنم!!

کاتانا رو کرد به تیز بال.

-ببرش به کونوها!!

تیز بال سرشو تکون داد. جثش بزرگ شد و اندازه فیل در اومد. سریع با پنجه هاش شونه های رین رو گرفت و بلندش کرد و سمت کونوها پرواز کرد. کوراگاری با تعجب به کاتانا نگاه می کرد.

-تو رو یادمه... نینجای سایه!!

بعد لبخند زد.

-مگه میشه فراموشت کنم؟؟ تنها کسی که زیر شکنجه های من آخ نگفت!!

بعد سریع عقب پرید. علامت های دستی رو زد و دود سیاه رنگی از دهنش خارج شد. کاتانا سریع عقب پرید ولی دود بهش برخورد کرد. چاکراش مختل شده بود!! حالا فقط می تونست با تایجوتسو و شمشیرزنی مبارزه کنه!! کوراگاری به کاتانا نگاه کرد.

-قویتر شدی ولی چه فایده؟؟ هنوز نقطه ضعفت رو یادم نرفته. بهترین شکنجم رو هنوز برای تو حفظ کردم.

کاتانا خیلی نامحسوس لرزید. هنوز از یادآوری اون جریان می ترسید. تجربه خیلی نزدیکی به کابوس هر دختری داشت. اگه اون موقع تیز بال نیومده بود کارش تموم بود. الان از کوراگاری قویتر بود، شکی در این نبود. ولی ترس قدیمی ای که از کوراگاری به خاطر شکنجه و اون جریان داشت تضعیفش می کرد. سریع بهش حمله کرد. باید زود کارشو تموم می کرد.

|چند دقیقه بعد|

دو زانو روی زمین افتاده بود. داشت شکست می خورد. کوراگاری بالای سرش ایستاد و بهش نگاه کرد.

-به جرعت می تونم بگم تو از من قویتری، پس چرا داری شکست می خوری؟؟

پوزخند زد.

-اون ترس قدیمی به وجودت نفوذ پیدا کرده مگه نه؟؟

کاتانا چیزی نگفت. حق با کوراگاری بود. همش به خاطر ترس بود... کوراگاری لگد محکمی به کاتانا زد و انداختش روی زمین. پاش رو روی قفسه سینه کاتانا گذاشت.

-نگران نباش. نمی کشمت. فقط کار ناتموم دفعه قبل رو تموم می کنم.

اینو گفت و بعد ضربه محکمی به گردن کاتانا زد. کاتانا که بیهوش شد بلندش کرد و سمت مخفیگاهش بردش.

|نیم ساعت بعد|

کاتانا با آب یخی که روی صورتش ریخته شد بیدار شد. چشماش رو باز کرد. توی یه غار بود شبیه غار قبلی. کوراگاری رو به روش بود. با اخم به کوراگاری نگاه می کرد ولی توی عمق چشماش ترس معلوم بود. کوراگاری به کاتانا لبخند زد.

-خب... باید شروع کنم؟؟

اینو گفت و با شلاق به کاتانا نزدیک شد.

|یک ساعت بعد|

بازم اون اتفاق افتاده بود. کاتانا بازم شکنجه های زیادی تحمل کرده بود. از درد نفس نفس میزد. کل بدنش زخمی بود و خون زیادی ازش رفته بود. اگه کوراگاری سرنگ آدرنالین رو بهش تزریق نمی کرد بیهوش میشد. زیر پاش دریاچه ای از خون جمع شده بود. کوراگاری به کاتانا نگاه کرد. توی نگاهش تحسین موج میزد.

-بازم نه ناله ای نه فریادی. شگفت انگیزه!!

بعد پوزخند زد.

-ولی من بهترینو برای آخر نگه داشتم.

اینو گفت و به کاتانا نزدیک شد. سرشو نزدیک گوش کاتانا گذاشت.

-می خوام صدای ناله های پر از دردتو بشنوم.

اینو گفت و دستشو روی بدن کاتانا کشید. از قفسه سینه تا شکمش لمسش می کرد. کاتانا حتی جون نداشت تکون بخوره. پس این... آخرش بود؟؟ داشت کم کم سرنوشت تلخشو قبول می کرد که صدایی شنید.

-چیدوری!!

کوراگاری برگشت اما تا برگشت چیزی توی قلبش فرو رفت. به دست مرد مو خاکستری نگاه کرد که توی قلبش بود. مرد مو خاکستری با نفرت غیر قابل باوری بهش نگاه می کرد. همزمان با مرد مو خاکستری یه دختر مو قهوه ای و یه مرد مو مشکی که نصف صورتش زخم بود هم داخل غار اومدن و زنجیرها رو از دست و پای کاتانا باز کردن. کاتانا داشت بیهوش میشد. آخرین چیزی که دید صورت های تار و نگران اوبیتو ورین بود و صدای کاکاشی که می گفت طاقت بیار.

|نیم ساعت بعد|

کاتانا روی برانکارد بود و داشتن به اتاق عمل می بردنش. سوناده هم دنبال برانکارد کاتانا راه می رفت. وقتی کاتانا رو به اتاق بردن سوناده هم داخل شد و در رو بست. خیلی ها بیرون اتاق عمل جمع شده بودن. تیز بال، کاکاشی، اوبیتو، رین، گای، یاماتو، جونین های کونوها، ناروتو، دوستای ناروتو، ساکومو، ایتاچی و بقیه اوچیها. همه نگران ناجیشون بودن. کاتانا، دختری که همه رو نجات داده بود الان در خطر مرگ بود. بدن کاکاشی یخ کرده بود. نمی خواست کاتانا رو از دست بده. نمی خواست کسی که عاشقش بود رو از دست بده. دستاشو مشت کرده بود و به در اتاق زل زده بود. اوبیتو رین که داشت گریه می کرد رو بغل کرده بود. تیز بال عصبی روی شونه ناروتو نشسته بود و پرهاش پف کرده بود. کاتانا قویتر از این حرفا بود. کاتانا نمی مرد... درسته؟؟ همون لحظه سوناده از اتاق بیرون اومد. همه به سوناده نگاه کردن. هیچکس حرف نزد. سوناده هم به بقیه نگاه کرد. چهرش ناراحت بود. سرشو انداخت پایین و تکون داد.

-متاسفم.

همه اینو که شنیدن جا خوردن. متاسفم؟؟ این چه معنی ای داشت؟؟ امکان نداشت معنیش این باشه که... کاتانا مرده!! همه شوکه شده بودن و چشماشون گشاد بود. ناروتو با ناباوری به سوناده نگاه کرد. گای سرشو پایین انداخت. تیز بال ساکت و بی حرکت مثل یه مجسمه نشسته بود روی شونه ناروتو. حتی نفس هم نمی کشید. رین شروع به هق زدن کرد. اشکای اوبیتو آروم سرازیر شد. محکم تر رین رو به خودش فشار داد. ساکومو دستشو روی شونه پسرش گذاشت. و کاکاشی... کاکاشی نمی تونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه. کاتانا... مرده بود؟؟ امکان نداشت!! با چشمای گشاد به سوناده نگاه می کرد. چیزی توی گلوش سنگینی می کرد. دستاشو مشت کرد. سرشو پایین انداخت و اشکاش سرازیر شدن. بازم دیر رسیده بود. بازم نتونست از کسی که دوستش داره محافظت کنه. سرش پایین بود و آروم و بی صدا گریه می کرد. این آخرش بود. آخر افسانه کاتانا، دختری که دنیا رو نجات داد. افسانه نینجای سایه به پایان رسیده بود...

Forward
Sign in to leave a review.