
گذشته ای به تاریکی سایه
یک هفته از زمانی که کاتانا شینوبی ها رو زنده کرده بود می گذشت. توی این یک هفته کارای اداری مربوطه انجام شده بود و همه داشتن زندگی عادی خودشون رو می کردن. مادارا هنوز توی ایزانامی بود و بیرون نیومده بود. کاتانا هم با ماموریت هاش سرگرم بود. بعد از جنگ با مادارا و شکست کاگویا کاتانا به عنوان قهرمان معرفی شده بود و الان دیگه همه کاتانا، نینجای سایه رو می شناختن. دختری که دنیا رو نجات داده بود، قهرمان جنگ. اما برعکس همه که توی حال خوبی بودن کاتانا خوشحال نبود. عصبی تر از همیشه داشت قدم بر می داشت. داشت از یه ماموریت بر می گشت. تیز بال پیشش نبود. رفته بود تا خبر از "اون" بیاره. از کسی که قسم خورده بود نابودش می کنه، کیرا آکوما. آخرین بار دور و بر روستای پلاتینوم دیده شده بود. امیدوار بود هنوزم اونجا باشه. می خواست بکشتش. با تک تک سلول های بدنش ازش متنفر بود. توی همین افکار داشت سمت کونوها می رفت که با صدای عقابی سرشو بالا اورد و ایستاد. تیز بال بود. تیز بال از آسمون پایین اومد و روی شونه کاتانا نشست. قبل از اینکه کاتانا چیزی بپرسه حرف زد.
-اون اینجاست!! کیرا آکوما اینجاست!!
کاتانا با شنیدن این چشماش گشاد شد. کیرا اینجا بود؟؟ سریع شمشیرشو از غلاف در اورد.
-راهو نشونم بده.
تیز بال از روی شونه کاتانا پر زد و شروع به پرواز کرد. داشت سمت جنگل نزدیکی کونوها می رفت. همون جایی که کاتانا قبلا کمپ زده بود. کاتانا دنبال تیز بال می دوید. این دفعه دیگه نمی زاشت کیرا فرار کنه. باید انتقام مادرشو ازش می گرفت. به جنگل نزدیک کونوها رسیده بود ولی کیرا اونجا نبود. شمشیرش رو با عصبانیت توی زمین فرو کرد.
-لعنتی!! فرار کرده!!
همون لحظه صدای کسی رو شنید.
-از طرف کیرا ساما برات یه پیغام داریم نینجای سایه.
کاتانا برگشت و تعداد زیادی شینوبی بدون هدبند دید. پیروان کیرا. شمشیرش رو بالا اورد. کیرا آدمای ضعیف رو انتخاب نمی کرد. همه پیروانش شینوبی های درجه اس بودن. با نفرت بهشون نگاه کرد. مرد به کاتانا نگاه کرد و ادامه داد.
-کیرا ساما گفتن که مادرت مثل یه ترسو مرد.
بعد همراه شینوبی های همراهش حمله کرد. کاتانا اینو که شنید خشم زیادی سراسر وجودش رو گرفت. اخم وحشتناکی کرد و دندوناشو روی هم فشار داد. خشم و نفرت دیوونش کرده بود. داد زد.
-حرومزاده!!
اینو گفت و حمله کرد. خشم و نفرت قویترش می کردن. با سرعت بین شینوبی ها می چرخید و سرشونو از تنشون جدا می کرد. با هیچ کردوم رحم نمی کرد. جوری وحشیانه می کشتشون که خونشون همه جا می پاشید. کل بدنش از خون شینوبی ها پوشیده شده بود. از خشم نفس نفس میزد. تیز بال انقدر از این فوران خشم کاتانا ترسیده بود که پرهاش پف کرده بود. با حیرت به کاتانا نگاه می کرد. جرعت نمی کرد حرف بزنه یا دخالت کنه. کاتانا الان اصلا تحت کنترل نبود. کاتانا به آخرین شینوبی نگاه کرد. نگاهش وحشتناک بود و خون شینوبی هایی که کشته بود و موهاش که توی صورتش ریخته بودن ترسناک ترش می کردن. شینوبی با وحشت به کاتانا نگاه کرد. کاتانا با سرعت از جاش پرید و شمشیرش رو توی دهن شینوبی فرو کرد جوری که سر شینوبی از وسط نصف شد ولی کاتانا هنوز خشمشو خالی نکرده بود. شمشیرش رو بالا می برد و هی توی جسد جنازه فرو می کرد. کل هیکلش رو خون گرفته بود. جنازه سوراخ سوراخ شده بود. تیز بال از ترس حتی تکون نمی خورد. وقتی بحث خونواده کاتانا به میون میومد کاتانا... یه آدم دیگه میشد. همون لحظه دستی شونه کاتانا رو لمس کرد. کاتانا سریع برگشت و شمشیرش رو روی گردن اون فرد گذاشت ولی با دیدنش جا خورد. کاکاشی بود!! کاکاشی با جدیت به کاتانا نگاه کرد.
-کافیه کاتانا.
کاتانا آروم شمشیرش رو پایین اورد. اول به کاکاشی نگاه کرد. بعد نگاهشو به جنازه داد که چطور اونقدر وحشیانه سوراخ سوراخش کرده بود و در آخر به خودش نگاه کرد که پر از خون شده بود. نگاهش سرد شد. وقتی پای خونوادش بود نمی تونست خودشو کنترل کنه. کاکاشی هنوزم با جدیت به کاتانا نگاه می کرد.
-چرا این کارو کردی؟؟
کاتانا سرشو بالا اورد و به کاکاشی نگاه کرد. کاکاشی از نگاه کاتانا جا خورد. اولین بار بود همچین نگاهی ازش می دید. نگاه کاتانا دیگه سرد نبود. نگاهش... غمگین بود. غمگین و پر از درد. جوری بود که انگار داشت با نگاهش التماس می کرد تا نجاتش بده. با لحن آرومی حرف زد.
-مطمئنی می خوای بدونی؟؟
کاکاشی از لحن کاتانا بیشتر تعجب کرد. لحنش غمگین بود. جوری بود که انگار داره زجر می کشه. به کاتانا نگاه کرد. اگه کاتانا درمورد اتفاقی که براش افتاده بود با کسی حرف میزد قطعا سبک تر میشد. این بهترین فرصت بود تا به کاتانا کمک کنه. چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد. کاتانا به کاکاشی نگاه کرد و شارینگانش رو فعال کرد.
-پس بزار با شارینگانم توی گنجوتسو ببرمت. اونجا همه چی رو بهت نشون میدم.
کاکاشی به شارینگان کاتانا نگاه کرد. کاتانا نفس عمیقی کشید و کاکاشی رو وارد گنجوتسو کرد. این اولین باری بود که می خواست به کسی غیر از تیز بال گذشتش رو بگه. کاکاشی به اطرافش نگاه کرد. همه چیز سیاه بود. توی گنجوتسو بود. رو به روش کاتانا ایستاده بود. کاتانا آروم حرف زد.
-با گنجوتسو همه خاطراتم رو بهت نشون میدم. هر اتفاقی که برام افتاده تا من تبدیل به اینی بشم که هستم.
بعد سیاهی کم کم رفت و کاکاشی خودش رو توی یه دشت سرسبز دید. به دشت نگاه کرد. گل های رنگارنگ زیادی اونجا بودن. کنار دشت یه آبشار کوچیک بود. و اون طرف آبشار یه جنگل. محو تماشای دشت بود که صدای خنده شنید. سرشو چرخوند و دوتا دختر بچه رو دید که داشتن توی دشت می دویدن و می خندیدن. یکی از دختر بچه ها به نظر ده ساله میومد و موهای بلند خاکستری بافته شده داشت با چشمای مشکی. کیمونوی کوتاه بی آستینی تنش بود که یه طرفش بنفش بود و طرف دیگش آبی. به دختر دیگه نگاه کرد. به نظر از اون یکی دختر کوچیکتر میومد. شاید حدودا هفت ساله بود. با دیدنش جا خورد.. اون چشم و موهای قهوه ای... به کاتانا نگاه کرد.
-اون دختر بچه...
کاتانا سرشو تکون داد.
-منم.
کاکاشی با شوک به کاتانا و بعد به دختر بچه که همون بچگی های کاتانا بود نگاه کرد. هر دو دختر بچه به نظر خیلی خوشحال میومدن.
-کاملیا!! کاتانا!! برگردین اینجا!!
کاکاشی سرشو چرخوند و به صاحب صدا نگاه کرد. یه زن بود که جلوی در یه کلبه کوچیک چوبی ایستاده بود. به نظر سی ساله میومد. زن کیمونوی سبز بلندی به تن داشت و موهای خاکستریش رو گوجه ای بسته بود. توی موهاش یه سنجاق سر ظریف طلایی بود که با نگین های یاقوت تزئین شده بود و از دو طرفش دوتا پارچه ابریشمی آبی آویزون بود. به چشمای مشکی زن نگاه کرد. پس این مادر کاتانا و خواهرش کاملیا بود. دو تا دختر بچه با خنده سمت مادرشون دویدن و بغلش کردن. مادرشون هم با لبخند بغلشون کرد. بعد هر سه با هم توی کلبه رفتن. کاتانا همونطور که به کلبه زل زده بود آروم حرف زد.
-خوب نگاه کن کاکاشی. این داستان زندگی منه. اینکه چرا و چطور تبدیل به نینجای سایه شدم.
|17 سال قبل|
کاتانای هفت ساله به خواهرش که سه سال ازش بزرگتر بود نگاه کرد. لپ هاشو باد کرد و اخم کرد.
-نه سان!! بهم قول دادی امروز باهام پرتاب شوریکن تمرین کنی!!
کاملیا به خواهر کوچولوش نگاه کرد. وقتی خواهرش اینطوری لپ هاشو باد می کرد و اخم می کرد بامزه میشد. دستشو دراز کرد و موهای خواهرشو به هم ریخت.
-شاید یه روز دیگه کاتانا.
کاتانا اخم کرد و رو کرد به مادرشون. با لحن عصبی بچگونه بامزه ای حرف زد.
-کا سان!! نه سان باز داره زیر قولش میزنه!!
زن مو خاکستری خندید. رو کرد به دختر بزرگ ترش.
-کاملیا، چرا یکم با خواهرت تمرین نمی کنی؟؟
کاملیا آروم خندید.
-هنوز اعتقاد دارم براش زوده ولی باشه.
کاتانا دوباره لپ هاشو باد کرد.
-زود نیست!! منم می خوام زودتر مثل تو و مامان یه شینوبی قوی بشم!!
کاملیا آروم خندید و دست کاتانا رو گرفت.
-بیا بریم کاتانا.
دو تا دختر دست تو دست هم از خونه خارج شدن و به جنگل نزدیک کلبه رفتن. کاملیا شوریکن هاشو در اورد و چندتا شوریکن به کاتانا داد. به درخت رو به رو اشاره کرد.
-سعی کن اون درختو نشونه بگیری.
کاتانا با ذوق سرشو تکون داد.
-باشه نه سان!!
بعد سه تا شوریکن بین انگشتای کوچیکش گرفت. تمرکز کرد و سه تا رو همزمان پرت کرد. دوتا از شوریکن ها به درخت خوردن. با ذوق رو کرد به خواهرش.
-دیدی نه سان؟؟
بعد چشمش به درخت رو به روی کاملیا افتاد که هشت تا شوریکن توی یه نقطش فرو رفته بود. اخم کرد. خواهرش واقعا کارش درست بود ولی اون... کاملیا خندید. سر خواهرشو ناز کرد.
-کارت عالیه کاتانا!!
کاتانا با اخم بچگونه ای به کاملیا نگاه کرد.
-دروغ نگو!!
کاملیا آروم خندید.
-دروغ نمیگم.
بعد کونایش رو در اورد. رفت جلو و چند جای چند تا درخت رو علامت گذاری کرد. بعد رفت بین درخت ها ایستاد. چشماشو بست و پرید بالا و چرخ زد. الان سرش پایین بود و پاهاش بالا. یهو چشماشو باز کرد و چند تا شوریکن پرت کرد. همونطور که شوریکن ها داشتن پرتاب میشدن دوباره چند تا شوریکن دیگه پرت کرد. شوریکن ها به هم خوردن و جهتشون عوض شد و همشون توی نقاط علامت گذاری شده روی درخت ها فرو رفتن. کاملیا دوباره چرخ زد و روی پاهاش فرود اومد. کاتانا با حیرت به خواهرش نگاه کرد.
-عالی بودی نه سان!!
کاملیا لبخند زد.
-وقتی به اندازه کافی توی پرت کردن شوریکن ماهر شدی این تمرین بعدیته.
کاتانا ذوق کرد.
-واقعا؟؟ ایول!!
کاملیا لبخند زد و سر خواهرشو ناز کرد.
-حالا... نظرت درمورد یکم تایجوتسو چیه؟؟
کاتانا با ذوق خندید.
-عالیه!!
کاتانا و کاملیا هر دو قویتر از چیزی بودن که توی این سن باید می بودن. کاتانا باهوش بود و زود یاد می گرفت و کاملیا... کاملیا یه نابغه بود. هر چیزی رو با یه بار دیدن یاد می گرفت. فقط ده سالش بود ولی مهارت هاش به اندازه یه جونین بود. می تونست خوب مبارزه کنه، توی تایجوتسو عالی بود، نینجوتسوش حرف نداشت، نقشه کش و استراتژیست ماهری هم بود. کاملیا مثل یه الماس بود و کاتانا مثل یه الماس تراش نخورده. می تونست هر شکلی به خودش بگیره. می تونست یه نگین توی یه انگشتر بشه یا تیغه تیز یه شمشیر. هیچ کدوم خبر نداشتن که یکی از این الماس ها قراره بشکنه و الماس دیگه تبدیل به سلاحی کشنده میشه.
|چند روز بعد|
کاتانا به مادرش نگاه کرد.
-کا سان، من و نه سان میریم بیرون تمرین کنیم.
مادرشون بهش لبخند زد.
-باشه. مراقب باشین.
کاملیا لبخند زد.
-حتما کا سان.
دست کاتانا رو گرفت و همراهش از خونه بیرون رفت. امروز به جنگل کنار خونشون نمی رفتن. قرار بود به کوهستان همون نزدیکی برن. به کوهستان که رسیدن نیم ساعتی گذشته بود. کاتانا با تعجب به خواهرش نگاه کرد.
-چرا اومدیم اینجا نه سان؟؟
کاملیا لبخند زد.
-چون قراره یه جوتسوی دیگه یادت بدم.
چشمای کاتانا برق زد.
-واقعا؟؟ این دفعه چیه؟؟
کاملیا با لبخند جواب خواهرشو داد.
-یه جوتسوی سبک آتیشه. بهش میگن جوتسوی توپ های آتشین.
بعد علامت های دستی رو زد.
-کاتون!! گوکاکیو نو جوتسو!!
از دهنش توپ آتیش بزرگی خارج شد. بعد به کاتانا نگاه کرد. کاتانا چشماش برق زد. علامت های دستی ای که خواهرش زد رو انجام داد.
-کاتون!! گوکاکیو نو جوتسو!!
از دهن کاتانا هم توپ آتیش خارج شد ولی در مقایسه با توپ آتیش کاملیا خیلی کوچیک بود. کاملیا آروم خندید.
-نگران نباش. زود توی این جوتسو ماهر میشی.
کاتانا لپ هاشو باد کرد.
-امیدوارم.
همین که کاملیا خواست چیز دیگه ای بگه یهو قیافش جدی شد. با جدیت به اطراف نگاه کرد. کاتانا جا خورد.
-نه سان؟؟ چی شده؟؟
کاملیا آروم حرف زد.
-محاصره شدیم.
کاتانا تعجب کرد. به دور و بر نگاه کرد. ولی... کسی اونجا نبود!! یهو از دل سنگ ها چند تا شینوبی بیرون پریدن و کاملیا و کاتانا رو محاصره کردن. تعدادشون زیاد بود. شاید بیست نفر یا بیشتر. کاتانا ترسید و کاملیا اخم کرد. یه کونای در اورد و داد به کاتانا.
-با این از خودت دفاع کن کاتانا.
بعد به شینوبی ها نگاه کرد. هدبند نداشتن. قبل از اینکه چیزی بگه یکی از شینوبی ها که از بقیه جلوتر بود حرف زد.
-بگیریدشون.
شینوبی ها همه سمت کاملیا و کاتانا حمله کردن. کاملیا سریع چند تا بدل از خودش درست کرد و حمله کرد. هر کدوم از بدل هاش یه جوتسو رو میزدن. خود اصلیش رو به روی یکی از شینوبی ها ایستاد. وقتش بود ازش استفاده کنه. از جوتسوی اختراعی خودش. یه پاش رو جلو گذاشت و یه پاش رو عقب. یه دستش رو پایین نگه داشت و دست دیگش رو بالا اورد. کف دستش رو به روی شینوبی بود. آروم حرف زد.
-رایتون!! حمله کاملیای نقره ای!!
دور دستاش هاله برقی شکل یه گل کاملیا ایجاد شد. سریع سمت شینوبی حمله کرد و با کف دستش ضربه ای به شکم شینوبی زد. سرعتش انقدر زیاد بود که حتی به پلک زدن هم نکشید. شینوبی به محض برخورد کف دست کاملیا بهش برق سر تا سر وجودش رو فرا گرفت و یهو منفجر شد و کاملا از هم متلاشی شد. کاتانا به خواهرش نگاه کرد و بعد به شینوبی ای که بهش حمله کرد. از حملش جا خالی داد. رفت پشت سرش و کونای رو داخل کمرش فرو کرد. شینوبی ناله ای از درد کرد و افتاد. کاتانا کونای رو در اورد. ترسیده بود و نمی تونست درست مبارزه کنه. به خاطر همین ترسش حواسش پرت شد و کونایی که داشت سمتش پرت میشد رو ندید. کاملیا کونای رو دید. چشماش گشاد شد. خواهرش!! سریع پرید جلوی کاتانا و کونای توی گردنش فرو رفت. چشماش گشاد شد و از دهنش خون ریخت. بدنش شل شد و افتاد زمین. کاتانا با ترس به خواهرش نگاه کرد. خواهرش، عزیزترین شخص زندگیش!! دو زانو افتاد زمین.
-نه سان!!
کاملیا با لبخند به کاتانا نگاه کرد. دستش رو بالا اورد و روی گونه کاتانا گذاشت. اشک از چشمای کاتانا جاری شد. کاملیا فقط تونست یه جمله بگه.
-زندگی... وقتی باارزش میشه که... جونتو برای کسی که دوستش داری... فدا کنی...
اینو گفت و چشماش آروم بسته شد. کاتانا هنوز با شوک به خواهرش نگاه می کرد. از چشماش اشک می ریخت. گریش بند نمیومد. خواهرش دیگه نفس نمی کشید!! سرشو انداخت پایین و دندوناشو به هم فشار داد. شینوبی ها محاصرش کرده بودن. دستاشو مشت کرد و یهو سرشو چرخوند. با چشمایی که نفرت توشون موج میزد به شینوبی ها نگاه کرد. شینوبی ها جا خوردن. چشمای کاتانا عادی نبود. چشماش... شارینگان شده بودن!! شارینگان سه توموئه!! ضربه ای که خورده بود انقدر شدید بود که از همون اول شارینگان سه توموئش بیدار شده بود. چاکرای سیاه وحشتناکی دور کاتانا رو گرفت. یهو با سرعت برق بلند شد و با کونایی که توی دستش بود گلوی نزدیک ترین شینوبی رو برید. بعد با همون سرعت به شینوبی های دیگه حمله کرد و دونه دونه گلوشون رو می برید. شینوبی ها سمتش حمله ور شدن ولی کاتانا سریعتر بود. علامت های دستی رو زد.
-کاتون!! گوکاکیو نو جوتسو!!
برخلاف دفعه قبل که توپ آتیش کوچیکی از دهنش بیرون اومد این دفعه توپ آتیش بزرگی درست شد و خیلی از شینوبی ها رو سوزوند. کاتانا دوباره شروع کرد با کونای گردن شینوبی ها رو بریدن. بعد چند دقیقه کاتانا سر پا ایستاده بود و همه شینوبی ها روی زمین افتاده بودن. همشون مرده بودن. کاتانا توی خون غرق شده بود. کل بدنش خونی بود. چاکرای سیاه دورش کم کم رفت و کاتانا عادی شد. به خودش اومد و به دور و برش نگاه کرد. همه رو... کشته بود؟؟ این الان مهم نبود. رفت بالای سر جسد خواهرش ایستاد. بهش نگاه کرد. اشکاش جاری شدن. یهو بلند زد زیر گریه. با سوز و دردناک گریه می کرد. خواهرش مرده بود... به خاطر ترس از مبارزه خودش. تقصیر خودش بود. خواهرش به خاطر نجات اون مرده بود. تا چند دقیقه همونجا بود و گریه می کرد. انقدر گریه کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود. بعد شروع به دویدن کرد. باید از اونجا دور میشد. نمی خواست دیگه چشمش به جنازه ها بیوفته. تا خود خونه دوید. وقتی به خونه رسید در رو باز کرد و رفت داخل. شارینگانش هنوز فعال بود. مادرش صدای در رو که شنید برگشتو خواست خوشامد بگه که با دیدن وضعیت کاتانا خشکش زد. کاتانا سر تا پا خونی شده بود، چشماش شارینگان بودن و... کاملیا همراهش نبود. این فقط یه معنی می داد. چشماش گشاد شد. اشک توشون حلقه زد. سریع رفت جلو. بدون هیچ حرفی کاتانا رو توی آغوش کشید و نشست روی زمین. دخترش کاملیا... چشماشو فشار داد. قطره های اشک آروم از لای پلکاش بیرون اومدن. کاتانا با دیدن گریه مادرش دوباره شروع به گریه کرد. بلند هق هق می کرد. جوری دردناک گریه می کرد که دل سنگ هم آب میشد. خواهرش... کاملیا... دیگه پیششون نبود...
|یک هفته بعد|
توی اون یک هفته جو غمگینی توی خونه بود. کاتانا به زور حرف میزد یا غذا می خورد. از وقتی برای مادرش توضیح داد که خواهرش چطوری مرد حالش بدتر هم شده بود. مادرش هم حال خوبی نداشت. دختر بزرگشو از دست داده بود ولی هر کاری می کرد تا کاتانا دوباره خوب بشه. الانم رو به روی کاتانا ایستاده بود و می خواست موضوعی رو بهش بگه. کاتانا ایستاده بود و به مادرش نگاه می کرد. نگاهش غمگین بود. مادرش شروع کرد.
-سال ها پیش من یه استاد داشتم. اون جیوبی بود، یه اژدهای ده دم. یه روز اون کنترلشو از دست داد و به شهر حمله کرد. من مجبور شدم برای اینکه افراد بیشتری رو نکشه اونو درون خودم مهر کنم و به جینچوریکی جیوبی تبدیل بشم. هزاران سال از اون قضیه می گذره. من به خاطر اینکه جینچوریکی جیوبی بودم هیچ وقت پیر نشدم یا نمردم. به خاطر قدرت عظیمی که درون من بود. حالا کاتانا، من می خوام اون قدرت رو به تو بدم. می خوام تو جینچوریکی جیوبی بشی. متاسفم که همچین کاری باهات می کنم. جینچوریکی جیوبی بودن علاوه بر قدرت فوق العاده ای که بهت میده باعث میشه وقتی عصبانی بشی کنترل خودتو از دست بدی و جیوبی اختیارتو به دست بگیره. ولی من برای این هم یه راه حل دارم.
دستشو توی آستین کیمونوش کرد و یه دستبند چرمی قهوه ای با سه تا نگین سبز در اورد.
-این دستبند باعث میشه بتونی تا حدی قدرت جیوبی رو مهار کنی. من مهر مخصوصی روش گذاشتم. هر وقت هر سه تا نگین این دستبند قرمز بشه به این معنیه که جیوبی کنترلتو به دست گرفته. هیچ وقت این دستبندو در نیار کاتانا.
بعد دستشو دراز کرد و دستبندو طرف کاتانا گرفت. کاتانا با شوک به مادرش نگاه کرد. قرار بود جینچوریکی جیوبی بشه؟؟ این... عالی بود!! می تونست قویتر بشه!! می تونست از مادرش محافظت کنه!! دستبندو گرفت و به دست راستش بست. دستشو مشت کرد و اورد بالا. بعد یه هفته بالاخره لبخند زد.
-من قویتر میشم و ازت محافظت می کنم کا سان!!
مادر کاتانا، مینا، لبخند زد.
-مطمئنم که همینطوره کاتانا.
بعد دستش رو مشت کرد و مشتش رو روی قفسه سینه کاتانا گذاشت. چشماشو بست و تمرکز کرد. چاکرای جیوبی رو آروم آروم به بدن کاتانا منتقل کرد. کاتانا حس می کرد که چیز سردی وارد وجودش میشه. یه چیز سرد و قدرتمند. پس این قدرت جیوبی بود!! بعد چند دقیقه انتقال انجام شد. حالا کاتانا جینچوریکی جیوبی بود. مینا به کاتانا نگاه کرد و لبخند زد.
-متاسفم که تو رو جینچوریکی جیوبی کردم.
کاتانا لبخند زد.
-متاسف نباش کا سان. من قویتر میشم و با استفاده از قدرت جیوبی ازت محافظت می کنم!!
مینا لبخند زد. کاتانا... تنها دخترش...
|سه سال بعد|
سه سال از مرگ کاملیا و جینچوریکی شدن کاتانا گذشته بود. توی این سه سال نبود کاملیا به خوبی حس میشد ولی هم مینا و هم کاتانا سعی می کردن به روی خودشون نیارن. و الان... یه روز شاد بود. روزی که کاتانا ده ساله میشد. روی مبل نشسته بود و با چشمایی که برق میزدن به کیک شکلاتی رو به روش نگاه می کرد. کیکی که مادرش خودش پخته بود. با لبخند به مادرش نگاه کرد.
-خیلی قشنگه کا سان!!
مینا رو به روی کاتانا نشسته بود. بغلش کرد و روی سرشو بوسید.
-ممنون عزیزم. تولد ده سالگیت مبارک.
بعد سنجاق سر میله ای شکلی که توی سرش بود رو در اورد. رو به روی کاتانا گرفتش.
-امیدوارم از هدیت خوشت بیاد.
کاتانا با تعجب به مادرش نگاه کرد.
-ولی... این تنها چیزیه که از تو سان برات مونده!!
مینا لبخند زد.
-درسته. و حالا می خوام بدمش به تو. دوست دارم وقتی یه روزی عروس شدی اینو توی سرت ببینم.
کاتانا اخم کرد و لپ هاشو باد کرد.
-کا سان!!
مینا خندید.
-تو هم یه روز عاشق میشی کاتانا.
کاتانا سریع جواب داد.
-نمی خوام!! می خوام همیشه پیش تو بمونم کا سان!!
بعد سنجاق سر رو از دست مادرش گرفت. بهش نگاه کرد. قشنگ بود. کادویی که پدرش به مادرش داده بود. پدرش... هیچی ازش به خاطر نداشت. همون شبی که متولد شده بود پدرش کشته شده بود. اون موقع کاملیا فقط سه سالش بود. تنها چیزی که از پدرش می دونست این بود که خیلی شبیهش بود. همون موها و چشمای قهوه ای پدرشو داشت. پدرش هیچ وقت نتونست ببینتش و اونم هیچ وقت پدرشو ندید. وقتی به دنیا اومد پدرش توی یه ماموریت بود و مادرش مجبور شد تنهایی به دنیاش بیاره. حتی شنیده بود که مادرش بند نافش رو با شمشیر بریده. شاید برای همین اسمش کاتانا به معنای شمشیر بود. همون شب مادرش از دوست پدرش خبر مرگ پدرشو شنیده بود. می تونست حدس بزنه چقدر براش سخت بوده. این افکار رو از سرش بیرون کرد و به سنجاق سر نگاه کرد. خیلی قشنگ بود. لبخند زد.
-ممنون کا سان.
مینا خواست چیزی بگه که حضور کسی رو حس کرد. چاکراش غریبه بود. سریع جدی شد. بلند شد و ایستاد.
-پشتم بمون کاتانا.
کاتانا ترسید. سریع رفت پشت مادرش. چی شده بود؟؟ همون لحظه در خونشون با شدت از جا کنده شد و یه نفر داخل اومد. بهش نگاه کرد. یه مرد با موهای بلند مشکی و چشم های قرمز. مرد یه شنل مشکی داشت و دوتا شمشیر همراهش بود. با لبخند داخل اومد و چشمش به کیک تولد افتاد.
-اوه... منو به خاطر بی ادبیم ببخشین. انگار بد موقع مزاحم شدم.
یکم خم شد و نمایشی تعظیم کرد.
-کیرا آکوما هستم.
لبخندی زده بود که ترسناک نشونش می داد. مینا با اخم به کیرا نگاه کرد.
-چی می خوای؟؟
کیرا لبخند پررنگ تری زد.
-جیوبی رو.
بعد نگاهشو به کاتانا داد.
-فکر می کردم توی تو مهر شده ولی انگار به جینچوریکی جدید داره.
بعد دوباره نگاهشو به مینا داد.
-خودت بهم میدیش یا باید به زور بگیرمش؟؟
مینا بدون اینکه به کاتانا نگاه کنه حرف زد.
-فرار کن کاتانا.
کاتانا خواست مخالفت کنه.
-ولی...
مینا این دفعه داد زد.
-حالا!!
نمی خواست دختر دیگش هم از دست بده. کاتانا از داد مادرش بیشتر از مرد ترسید. سریع رفت سمت پنجره و بازش کرد و بیرون پرید. شروع کرد دویدن. باید از اونجا دور میشد. مینا به کیرا نگاه کرد. علامت های دستی رو زد.
-رایتون!! تار عنکبوت برقی!!
اینو که گفت از سر انگشتاش رشته های برقی نازکی مثل تار عنکبوت در اومد و توی خونه شناور شد. مینا باید کیرا رو شکست می داد. نمی تونست بزاره یه دختر دیگش هم ازش گرفته بشه. کاتانا داشت می دوید. تقریبا از خونه دور شده بود که چیزی یادش اومد. خواهرش هم به خاطر محافظت از اون مرد!! به خاطر اینکه کاتانا از مبارزه می ترسید!! دویدنو متوقف کرد. دیگه نباید فرار می کرد. اون الان جیوبی رو داشت!! شروع کرد دویدن ولی این دفعه سمت خونه می دوید. به خونه که رسید خواست سریع از در کنده شده داخل بره اما در آستانه در که بود صحنه ای دید. کیرا شمشیراش رو بالا اورد و توی یه حرکت... سر مادرش رو جدا کرد. کاتانا خشکش زد. به سر جدا شده مادرش نگاه کرد. چشماش تبدیل به شارینگان شدن ولی نه هر شارینگانی. هر دو تا چشماش تبدیل به مانگکیو شارینگان شده بودن. زانوهاش لرزید و روی زمین افتاد دو زانو. مادرش... مرده بود؟؟ از چشماش آروم اشک می ریخت. نمی تونست حرکتی کنه یا حرفی بزنه. کیرا برگشت و به کاتانا نگاه کرد.
-اوه... پس برگشتی.
چند قدم رفت جلو. یه شمشیرش رو زیر چونه کاتانا قرار داد و سرش رو بالا اورد و شمشیر دیگش رو روی پیشونی کاتانا گذاشت. قبل از اینکه کاری کنه چشمش به چشم های کاتانا خورد. مانگکیو شارینگان!! اول تعجب کرد و بعد لبخند زد.
-که اینطور.
شمشیرش رو از روی پیشونی کاتانا برداشت.
-تو پتانسیلشو داری.
بعد زانو زد روی زمین تا هم قد کاتانا بشه.
-بزرگ و قوی شو. بعد پیدام کن و باهام مبارزه کن. اون موقع یا من شکستت میدم و جیوبی رو می گیرم یا تو شکستم میدی و انتقام مادرتو می گیری. تو پتانسیلشو داره که تبدیل به یه نینجای فوق العاده بشی.
بعد بلند شد و ایستاد. از کنار کاتانا رد شد.
-دوباره همو می بینیم.
این حرفو زد و بعد رفت. کاتانا هنوز توی شوک بود. اشکاش داشت آروم روی زمین می ریخت. وقتی کیرا رفت تا چند ساعت همونجا نشسته بود و به جسد مادرش نگاه می کرد. اونقدر گریه کرده بود که چشمه اشکش خشک شده بود. بعد بلند شد و ایستاد. دیگه توی چشماش هیچ حسی نبود. سرد بود و بی روح. رفت توی اتاق مادرش. از کشوی میز مادرش یه نقشه برداشت. نقشه یه جزیره بود. جزیره ای که توش معبد اژدها قرار داشت. جایی که شمشیر اژدهای طلایی بود. مادرش قبلا ماجرای شمشیر رو براش توضیح داده بود. نقشه رو توی جیبش گذاشت. به سنجاق سری که توی دستش بود نگاه کرد. اونم توی جیبش گذاشت و از اتاق مادرش بیرون اومد. بدون اینکه نگاهی به جسد مادرش کنه از خونه خارج شد. الان یه هدف جدید داشت. پیدا کردن کیرا آکوما و کشتنش. برای این هدف باید قوی میشد. باید اونقدری قوی میشد که بتونه شکستش بده. درحالی که سمت غروب آفتاب میر فت با خودش عهدی کرد. تا وقتی به هدفش نرسیده هیچ چیز براش مهم نباشه. هر چیزی که سر راهش بود رو از بین ببره و هر کسی که لازم بود رو قربانی کنه. کاتانا دیگه اون دختر سابق نبود. اون الان تبدیل شده بود به منبع عظیمی از نفرت. اون الان... نینجای سایه بود...
|یک سال بعد|
الان یک سال شده بود که کاتانا خونه رو ترک کرده بود. توی این یک سال هر روز ساعت ها تمرین می کرد. انقدر تمرین می کرد تا از خستگی بیهوش میشد ولی در عوض به اندازه چند سال قویتر شده بود. الانم داشت از یه کوه می گذشت. کوه واشی. کوه بزرگی که لونه عقاب های سر سفید نینجا بود. داشت از کنار یه درخت می گذشت که چشمش به چیزی افتاد. جسد یه عقاب نر زیر درخت افتاده بود و جسد یه عقاب ماده با کونای به درخت دوخته شده بود. لونه عقاب روی همون شاخه پایینی درخت بود. تعجب کرد. از اینجا نباید افراد زیادی رد می شدن. به لونه عقاب نگاه کرد که یه جوجه عقاب داخلش بود. جوجه عقاب خیلی کوچولو بود و هنوز حتی پر و بال نداشت. بهش نگاه کرد. اونم مثل خودش پدر و مادرشو از دست داده بود. اونم مثل خودش کسی رو نداشت. آروم و با احتیاط با یه دست برش داشت. جوجه عقاب آروم از خودش صدا در می اورد. باید... باهاش چی کار می کرد؟؟
|یک سال بعد|
عقاب روی دست کاتانا فرود اومد. کاتانا بهش نگاه کرد.
-صد متر رو توی پنج ثانیه پرواز کردی. بیخود نیست که اسمتو گذاشتم تیز بال.
تیز بال لبخند زد.
-هی، واقعا توی اسم گذاری نیاز به کمک داری.
کاتانا چشماشو توی حدقه چرخوند.
-باشه تو خوبی.
بعد به جزیره ای که جلوشون بود نگاه کرد. چهرش جدی شد و اخم کرد.
-بالاخره پیداش کردم. بعد دو سال.
تیز بال به کاتانا نگاه کرد.
-بریم.
|چند ساعت بعد|
به جزیره رسیده بودن و الان رو به روی معبد بودن. معبد اژدها. کاتانا به ورودی معبد نگاه کرد.
-تو همینجا بمون.
تیز بال جا خورد.
-هی واقعا که ازم انتظار نداری همراهت نیام؟؟
کاتانا جدی به تیز بال نگاه کرد.
-این کاریه که می خوام خودم انجامش بدم.
تیز بال دیگه چیزی نگفت. پر زد و روی شاخه درخت نشست.
-موفق باشی کاتانا.
کاتانا سرشو تکون داد و وارد معبد شد. داشت سمت مرکز معبد راه می رفت. شمشیر اژدهای طلایی باید اونجا می بود. همینطور که داشت راه می رفت مجسمه های سنگی ای که به شکل شوالیه اونجا بودن شروع به تکون خوردن کردن. اخم کرد. مجسمه ها زنده شده بودن!! بیشتر از بیست تا مجسمه سنگی اونجا بود. همشون همزمان سمت کاتانا حمله ور شدن. کاتانا سریع از حملات جاخالی می داد. چاکراش رو توی مشتش متمرکز کرد و به مجسمه ها مشت میزد و خردشون می کرد. بعد چند دقیقه همه مجسمه ها خرد شده بودن. خواست قدمی برداره که از توی دیوار تیری سمتش پرتاب شد. شارینگانش رو فعال کرد و از تیر جاخالی داد. تیرهای بیشتری از توی دیوار سمتش پرت شدن و کاتانا می دوید و همشونو جاخالی می داد. بالاخره به آخر راهرو رسید. زمین این راهرو پر از میخ بود. نفسشو بیرون داد. باید همه این چالش ها رو با موفقیت تموم می کرد.
|چند دقیقه بعد|
از راهروی آخر هم پیچید و وارد اتاق مرکزی معبد شد. توی هر راهرو پر بود از تله های مختلف و کاتانا همشو پشت سر گذاشته بود. به محفظه شیشه ای که توی اتاق بود نگاه کرد. توش یه شمشیر طلایی با دسته ای شکل سر اژدها بود. رفت جلو و شیشه محفظه رو برداشت. شمشیر رو توی دستش گرفت. همون لحظه حس کرد چاکراش با شمشیر پیوند خورد. چشماش رو بست و شمشیر رو پایین اورد.
-نه سان، کا سان، قویتر میشم و انتقامتون رو می گیرم. من، کاتانا، کیرا آکوما رو می کشم!!
همزمان با این حرفش شمشیر رو بالا اورد و مانگکیو شارینگانش رو فعال کرد. از بیرون صدای صاعقه بلندی اومد و چشمای کاتانا توی تاریکی درخشیدن. کاتانا حالا یه قدم به هدفش نزدیکتر شده بود!!
|یک ماه بعد|
شب بود و روی شاخه درخت خوابیده بود. تیز بال هم روی شاخه درخت بالایی خوابیده بود. کاتانا داشت خواب می دید. توی خواب مادرش بود. مادرش بهش نگاه کرد با لبخند. بعد چرخید و به پشتش نگاه کرد. پشت مادرش یه پسر مو خاکستری بود که ماسک زده بود و به نظر پونزده ساله میومد. مینا به کاتانا نگاه کرد.
-سرنوشت تو با سرنوشت این پسر گره خورده کاتانا. حواست بهش باشه.
اینو گفت و کم کم محو شد. کاتانا همون موقع از خواب پرید. سرنوشتش با اون گره خورده بود؟؟ این چه معنایی داشت؟؟
|فردا صبح|
کاتانا داشت راه می رفت. تیز بال روی شونش نشسته بود. فکرش درگیر خواب دیشبش بود. توی فکر بود و حواسش به جلوش نبود که کسی محکم بهش برخورد کرد. به صورت پیش فرض فکر کرد دشمنه و شمشیرش رو در اورد و روی گردنش گذاشت که صدای طرف بلند شد.
-ببخشید ببخشید!! نمی خواد بکشیم!!
بهش نگاه کرد. یه پسر حدودا همسن خودش. موهاش مشکی بود و چشم چپش بسته بود. طرف راست صورتش زخمی بود، جوری که انگار له شده. بهش نگاه کرد و شمشیرش رو پایین اورد ولی گاردشو حفظ کرده بود.
-حواست به جلوت باشه.
پسر خندید و دستشو پشت سرش
گذاشت.
-ببخشید. راستی می دونی کونوها از کدوم طرفه؟؟
کاتانا جا خورد. این پسر شینوبی کونوها بود؟؟ به یه طرف اشاره کرد.
-چند کیلومتری اینجاست.
پسر سرشو تکون داد.
-ممنون.
خواست قدم برداره که کاتانا دید پاش می لنگه. تعجب کرد و بهش نگاه کرد.
-زخمی شدی.
پسر به کاتانا نگاه کرد.
-چیز خاصی نیست. سر راهم چند تا راهزن بودن.
کاتانا به پسر نگاه کرد. چاکرای پسر گرم و درخشان بود، درست برعکس خودش. نمی دونست چرا ولی حس می کرد باید بهش کمک کنه.
-بشین. پاتو برات می بندم. نینجای پزشک نیستم ولی یه چیزایی از پزشکی بلدم.
پسر جا خورد. بعد لبخند زد و سرشو خاروند.
-باشه.
توی کل طول مدتی که کاتانا داشت پای پسر رو براش می بست پسر بهش زل زده بود. کاتانا بدون اینکه نگاش کنه حرف زد.
-بهم زل زدی.
پسر شرمنده خندید.
-آخه نمی فهمم... چرا باید بهم کمک کنی؟؟
کاتانا به پسر نگاه کرد.
-چون کمک می خواستی.
پسر به کاتانا نگاه کرد و لبخند زد. دستشو دراز کرد.
-اوبیتو.
کاتانا هم دستشو دراز کرد و باهاش دست داد.
-کاتانا.
اوبیتو خندید.
-خوشبختم کاتانا.
بعد بلند شد.
-من دیگه باید برم. باید به دوستام خبر بدم که هنوز زندم.
کاتانا اینو که شنید جا خورد.
-چی؟؟
اوبیتو به کاتانا نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. اینکه چطوری توی غار زیر سنگ موند و چشمش رو به کاکاشی داد و چطوری نجات پیدا کرد ولی هویت کسی که نجاتش داد رو نگفت. کاتانا با تعجب به اوبیتو نگاه کرد. خوش شانس بود که تونسته بود زنده بمونه و یکی نجاتش داده بود. لبخند زد.
-خوش شانسی.
اوبیتو خندید.
-آره!! مطمئنم الان رین و کاکاشی خره حسابی نگرانمن.
کاتانا خواست چیزی بگه که یهو صدای مادرشو شنید. این صدا توی ذهنش بود.
-شارینگانت رو به این پسر بده کاتانا.
کاتانا از شنیدن صدای مادرش جا خورد. خیلی واقعی بود!! و اینکه... چرا مادرش می خواست شارینگانش رو به اوبیتو بده؟؟ مادرش یه پیشگو بود و همیشه دقیق ترین پیشگویی ها رو می کرد ولی دادن شارینگانش به اوبیتو یعنی نصف شدن قدرتش. اما... توان مخافت با مادرش رو نداشت. به اوبیتو لبخند زد.
-شنیدی میگن هیچ کاری بی جواب نمی مونه؟؟
اوبیتو با تعجب به کاتانا نگاه کرد.
-آره. چطور؟؟
کاتانا شارینگانش رو فعال کرد. اوبیتو جا خورد و به کاتانا نگاه کرد.
-تو یه اوچیهایی؟؟
کاتانا سرشو تکون داد.
-نه. نمی تونم بگم چجوری ولی من اوچیها نیستم و شارینگانم هم مال خودمه.
اوبیتو جا خورد. تا خواست چیزی بگه کاتانا کاری کرد که چشماش گشاد شد و دهنش باز موند. کاتانا دستش رو سمت شارینگان چپش برد و از حدقه درش اورد. اوبیتو با شوک به کاتانا نگاه کرد. کاتانا شارینگانش رو با لبخند طرف اوبیتو گرفت.
-تو شارینگانت رو به دوستت دادی و حالا من شارینگانم رو به تو میدم. اینو می تونی یه هدیه از طرف من در نظر بگیری.
اوبیتو با چشمای گشاد به کاتانا نگاه کرد.
-ولی... خودت...
کاتانا شمشیرش رو در اورد و روی چشمش گذاشت. چاکرای سبزی ازش خارج شد و وارد چشمش شد. وقتی شمشیرش رو برداشت دیگه حدقه چشمش خالی نبود و یه چشم درست مثل چشم قبلیش درست شده بود.
-شمشیر من می تونه هر زخمی رو درمان کنه. البته نمی تونه شارینگانم رو بهم برگردونه ولی خب... بازم دوتا چشم دارم.
اوبیتو با شوک به کاتانا نگاه کرد. شارینگان کاتانا رو از دستش گرفت و توی حدقه خالی چشم خودش گذاشت. بعد آروم چشمش رو باز کرد. می دید!! به کاتانا نگاه کرد.
-کاتانا...
کاتانا حرفشو قطع کرد.
-نیازی به تشکر نیست. حالا زود باش برو. دو تا دوست توی کونوها هستن که فکر می کنن مردی.
اوبیتو لبخند زد. سرشو تکون داد.
-باشه!!
و شروع کرد دویدن. کاتانا به رفتن اوبیتو نگاه کرد. تیز بال با چشمای گشاد به کاتانا نگاه می کرد.
-هی کاتانا... چرا...
کاتانا حرفشو قطع کرد.
-بعدا بهت میگم. بیا بریم.
تیز بال با شوک به کاتانا نگاه کرد. بعد نفسشو بیرون داد. اصلا از کارای کاتانا سر در نمی اورد.
|پنج سال بعد|
کاتانا شمشیرش رو بالا گرفته بود و رو به روی مردی که ماسک نارنجی به صورت داشت ایستاده بود.
-من به آکاتسوکی ملحق نمیشم!!
اینو گفت و حمله کرد ولی از توی بدن مرد رد شد. دوباره برگشت و بهش حمله کرد ولی همه حمله هاش از بدنش رد میشد. با خشم به مرد نگاه کرد.
-تو کی هستی؟؟
مرد شارینگانش رو به نمایش گذاشت.
-مادارا اوچیها.
کاتانا با شوک به شارینگان مرد نگاه کرد. امکان نداشت. مادارا اوچیها مرده بود!! خودشم شارینگانش رو فعال کرد و به شارینگان مرد نگاه کرد. می خواست ببینه اون واقعا کیه. رفت توی ذهنش. به خاطر چاکرای جیوبی شارینگان سه توموئش حتی از خیلی مانگکی. شارینگان ها هم قویتر بود. توی ذهن مرد گشت. گشتن و خوندن همه خاطراتش فقط یک ثانیه طول کشید. وقتی از ذهنش بیرون اومد با شوک نگاش کرد. شارینگانشو غیر فعال کرد.
-اوبیتو...
اوبیتو به کاتانا نگاه کرد.
-برام فرقی نداره. هر جور می خوای صدام بزن.
کاتانا باورش نمیشد. اوبیتو، همون پسر سرزنده و شادی که می شناخت بعد مرگ رین... اینجوری شده بود؟؟ با شوک بهش نگاه کرد. دستاش لرزید. شمشیرشو پایین اورد.
-اوبیتو... چرا؟؟
اوبیتو با لحن سردی جواب داد.
-تو توی ذهنمو گشتی. باید بهتر از هر کسی دلیلشو بدونی.
کاتانا نمی خواست باور کنه. اوبیتو... تبدیل به این شده بود؟؟ اوبیتو ادامه داد.
-هر موقع خواستی می تونی نظرتو عوض کنی و به آکاتسوکی ملحق بشی.
اینو گفت و بعد جوری که انگار درون چشمش کشیده میشه محو شد. کاتانا بعد رفتن اوبیتو پاهاش لرزید و روی زمین افتاد. اوبیتو... دیگه اونی نبود که یه زمانی می شناخت...
|زمان حال|
کاتانا شارینگانش رو غیر فعال کرد و کاکاشی رو از توی گنجوتسوی خاطراتش در اورد. بهش نگاه کرد. نگاهش غمگین و پر از درد بود. این نگاه کسی بود که سال ها درد زیادی رو توی قلبش تحمل می کرد. نگاه کسی که زجر کشیده بود.
-خب کاکاشی، زندگی منو دیدی. فهمیدی من چرا اینی شدم که الان می بینی. حالا بهم حق میدی؟؟ حق میدی که همین شیطانی باشم که همیشه هستم؟؟
به جنازه مردی که سوراخ سوراخش کرده بود نگاه کرد. بعد نگاهشو به بقیه جنازه ها داد که وحشیانه به قتل رسونده بودشون. سرشو پایین انداخت و دستاشو مشت کرد.
-هیولا هیچ وقت درون من نبوده. من خودم هیولا بودم.
برای اولین بار اتفاقی افتاد که هیچ وقت فکرش رو نمی کرد. صدای همیشه رسا و محکم کاتانا لرزید.
-درد می کنه. همیشه درد می کرد.
دستشو بالا اورد و محکم به قلبش چنگ زد. این اولین بار بود که داشت دردش رو بروز می داد. تا حالا هیچ وقت توی کل زندگیش از درد ناله نکرده بود.
-احساس می کنم قلبم داره مچاله میشه. سال هاست این احساسو دارم. هیچ وقت این درد تموم نمیشه. من محکوم شدم که تا آخر عمرم درد بکشم.
کاکاشی دید که از لای پلک های کاتانا قطره های اشک پایین چکیدن. قلب خودش هم درد گرفت. کاتانا این همه مدت این درد رو تحمل می کرد؟؟ سریع رفت جلو. کاتانا رو نشوند و آروم بغلش کرد. سر کاتانا رو گذاشت روی قفسه سینش. یه دستشو دور کمرش حلقه کرد و دست دیگش رو روی سرش گذاشت. بدون هیچ حرفی فقط بغلش کرد و گذاشت گریه کنه. باید خودشو سبک می کرد. کاتانا وقتی کاکاشی بغلش کرد گریه هاش شدت گرفت و تبدیل به هق هق شد. دستاشو محکم مشت کرده بود و بلند هق هق می کرد. سرشو به سینه کاکاشی فشار داد. دردی که تمام این سال ها توی خودش ریخته بود رو بیرون داد. تمام این سال هایی که قوی بود و گریه نکرده بود. الان تبدیل به دختر بی پناهی شده بود که فقط یه آغوش گرم برای گریه می خواست و اون آغوش گرم متعلق به کاکاشی بود. پسری که سرنوشتش بهش گره خورده بود...