
قوی ترین شینوبی بشریت
کاتانا و اوروکوساکی هر دو به کاگویا نگاه می کردن. کاتانا حالت دانایی عقابش رو فعال کرد.
-از بقیه محافظت کن اوروکوساکی.
اوروکوساکی پوزخند زد.
-اون کاگویا اوتسوتسوکیه. با جوتسوهای عادی حریفش نمیشی. برای مهر کردنش مهر ماه و خورشید رو نیاز داری.
کاتانا اخم کرد.
-میگی چی کار کنم؟؟ من که مهر ماه و خورشید ندارم.
اوروکوساکی لبخند زد.
-ولی تو جینچوریکی جیوبی هستی. تا حالا به علامت ستاره مانند روی پیشونیم وقتی تو حالت انسانی هستم دقت کردی؟؟
کاتانا جا خورد.
-اون چه ربطه به مهر ماه و خورشید داره؟
اوروکوساکی لبخند پررنگ تری زد. کسی که هم مهر ماه و هم مهر خورشید رو داشته باشه می تونه مهری رو فعال کنه به نام مهر ستاره.
کاتانا جا خورد. یه مهر ستاره هم وجود داشت؟؟
-می خوای چی بگی اوروکوساکی؟؟
اوروکوساکی دم هاشو تکون می داد و لبخند زده بود.
-می خوام تو رو تبدیل به قوی ترین شینوبی ای بکنم که تاریخ به خودش دیده.
اینو گفت و دستاشو بالا اورد و به هم زد. چاکراش رو متمرکز کرد و به کاتانا داد. کاتانا یهو حس قدرت زیادی پیدا کرد. چاکراش اونقدر زیاد شده بود که انگار داشت لبریز میشد. حس می کرد سریعتر و قویتر شده. دورشو چاکرای طلایی گرفت. بدنش داشت تغییر می کرد. لباسش تغییر کرد و تبدیل به یه کیمونوی بلند زرد شد. از بالای سرش دوتا شاخ طلایی بیرون زد. از پشت کمرش یه جفت بال اژدها مانند طلایی بیرون زد و ده تا دم طلایی رنگ در اورد. مردمک چشماش آبی و عمودی شدن. هدبند کونوهاش که دور موهاش بسته بود باز شد و افتاد. موهاش باز شد و توی موهاش رگه های موی سفید به چشم می خورد. دور چشماش طرح سیاه رنگی ظاهر شد. کف دست چپش یه علامت ماه در اومد و کف دست راستش یه علامت خورشید. روی پیشونیش یه علامت مشکی ستاره ایجاد شد. کاتانا الان تبدیل به قوی ترین شینوبی بشریت شده بود!! چاکراش با چاکرای اوروکوساکی یکی شده بود!! اول با تعجب به خودش نگاه کرد و بعد... پوزخند زد. سرشو بالا اورد و به کاگویا نگاه کرد. کاگویا تعجب کرده بود. این چاکرا حتی از چاکرای خودشم بیشتر بود!! شینوبی های کونوها با شوک به کاتانا نگاه می کردن. کاتانا از حد یه انسان فراتر رفته بود. اون الان یه قدرت فرا بشری داشت!! کاتانا بال هاشو باز کرد و به پرواز در اومد. جلوی کاگویا توی هوا شناور شد و بهش نگاه کرد. وقتش بود!! دستاشو بالا اورد و بهش حمله کرد. سریع بود، سرعتش چند برابر بیشتر یه اوتسوتسوکی بود. کاگویا فقط وقت کرد جاخالی بده. کاتانا به کاگویا مهلت نمی داد. سریع با دستاش حمله می کرد و سعی می کرد با کف دستاش به کاگویا ضربه بزنه تا مهرش کنه. کاگویا تا چند ثانیه فقط جاخالی می داد. حتی وقت نمی کرد ضربه بزنه. این قدرت... از یه اوتسوتسوکی هم فراتر رفته بود!! کاتانا سریع سمت کاگویا حمله کرد. تونست کف دستاشو روی شونه های کاگویا بزاره. محکم کاگویا رو گرفت. داد زد.
-مهر شو!!
چشم رینشارینگان کاگویا کم کم بسته شد. باورش نمیشد. کاگویا اوتسوتسوکی داشت مهر میشد؟؟ بعد چند ثانیه کاگویا کاملا مهر شده بود. دیگه اثری ازش نبود. کاتانا همونطور که توی آسمون بال میزد به پایین نگاه کرد. همه شینوبی ها داشتن تشویقش می کردن. بهشون لبخند زد. آروم پایین اومد و روی زمین ایستاد. کم کم چاکرای طلایی دورش رفت. لباسش همون لباس عادی همیشگی شد. شاخ و دم ها و بالش رفت. مهر ماه و خورشید و ستاره کم کم محو شد و کاتانا کاملا عادی شد. به کاکاشی و اوبیتو و رین و تیز بال نگاه کرد. تیز بال پر زد و روی شونه کاتانا نشست.
-هی، خوب نمایشی راه انداختی!!
کاکاشی و اوبیتو و رین هم اومدن جلو. رین لبخند زد.
-خوشحالم که موفق شدی کاتانا!!
اوبیتو هم لبخند زد.
-کارت حرف نداشت!!
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد. چی باید می گفت؟؟ کاتانا جون همه رو نجات داده بود. کاتانا ناجی دنیا شده بود. لبخند زد.
-فوق العاده بودی.
کاتانا لبخند زد.
-بدون کمک اوروکوساکی نمی تونستم برنده بشم.
بعد به اژدهای طلایی ده دم نگاه کرد. اژدها لبخند زد.
-تو هم به من کمک کردی کاتانا. منو از باتلاقی که داشتم توش غرق میشدم نجات دادی. ازت ممنونم.
اینو گفت و کم کم محو شد. حالا اوروکوساکی کاملا به درون کاتانا برگشته بود. کاتانا لبخند زد. جنگو برده بودن. الان فقط یه کار مونده بود. به مادارا نگاه کرد که بیشتر چاکراش ازش گرفته شده بود. مادارا به هوش بود و تمام جنگ رو دیده بود. کاتانا... اون دختر خیلی قوی بود. کاتانا به مادارا نزدیک شد و بالای سرش ایستاد. بهش نگاه کرد. مادارا هم نگاش کرد.
-اعتراف می کنم تو از من و هاشیراما هم پیشی گرفتی.
کاتانا لبخند زد.
-خوشحالم که اینو از زبون شما می شنوم مادارا ساما.
مادارا جا خورد. کاتانا بهش گفت مادارا ساما؟؟ اوبیتو به کاتانا نگاه کرد. فکر کرد کاتانا می خواد مادارا رو بکشه.
-منتظر چی هستی کاتانا؟؟ کارشو تموم کن.
کاتانا شمشیرشو از غلاف در اورد و به مادارا نگاه کرد. ولی یهو با شدت نفسشو بیرون داد. رو کرد به اوبیتو.
-نمی تونم بکشمش.
اوبیتو جا خورد.
-منظورت چیه که نمی تونی؟؟
کاتانا آروم جواب اوبیتو رو داد.
-نمی تونم زندگی یه افسانه رو ازش بگیرم.
اوبیتو با حالت هنگی به کاتانا نگاه کرد و بعد صداشو برد بالا.
-کاتانا!! اون کسیه که این همه مدت منو بازیچه کرده بود!! کسی که باعث جنگ جهانی چهارم شد!! کسی که دوباره به کونوها حمله کرد!!
کاتانا به اوبیتو نگاه کرد. لبخند زد.
-می تونم کار دیگه ای بکنم.
بعد نگاهشو به مادارا داد. چشم راستش تبدیل به مانگکیو شارینگان شد. مادارا بهش نگاه کرد.
-می خوای چی کار کنی؟؟
کاتانا به مادارا نگاه کرد و جواب داد.
-میندازمت توی ایزانامی. تا وقتی خود واقعیتو پیدا نکردی نمی تونی ازش بیرون بیای.
مادارا به کاتانا نگاه کرد.
-ایزانامی روی کسی که مانگکیو شارینگان ابدی داره اثر نداره.
کاتانا لبخند زد.
-نه ایزانامی ای که با شارینگان جینچوریکی جیوبی زده میشه.
اینو گفت و مادارا رو وارد ایزانامی کرد. حالا مادارا تا وقتی خودشو قبول نمی کرد نمی تونست ازش بیرون بیاد. اوبیتو با تعجب به کاتانا نگاه کرد.
-کاتانا... چشمت...
چشم راست کاتانا سفید شده بود. کاتانا لبخند زد.
-نگران نباش. برعکس هرکسی که ایزانامی میزنه شارینگان من برای همیشه کور نشده. فقط تا یه ماه شارینگان ندارم. این به لطف چاکرای جیوبیه.
اوبیتو نفسشو بیرون داد.
-خوبه. خیالم راحت شد.
کاتانا لبخند زد و یهو چشماش گشاد شد. کاکاشی با تعجب به کاتانا نگاه کرد.
-چی شده کاتانا؟؟
کاتانا به کاکاشی نگاه کرد با چشمای گشاد.
-همین الان اوروکوساکی بهم گفت ترکیب چاکرای من و اون و شمشیر اژدهای طلایی قابلیت زنده کردن مرده ها رو داره!!
کاکاشی و اوبیتو و رین جا خوردن. زنده کردن مرده ها؟؟ کاتانا ادامه داد.
-می تونه کسایی که کمتر از صد ساله مردن رو زنده کنه!! هر کس رو فقط یه بار می تونه زنده کنه ولی نمی تونه جینچوریکی جیوبی رو زنده کنه یا کسی که چاکرای جیوبی توی بدنش بوده. هر بار می تونه فقط تا صد نفر رو زنده کنه و هر بار که کسی رو زنده می کنه تا ده سال دیگه نمی تونه کسی رو زنده کنه.
کاکاشی و اوبیتو و رین با تعجب به کاتانا نگاه می کردن. اوبیتو آروم حرف زد.
-خب...
کاتانا حرفشو قطع کرد.
-می دونم کیا رو زنده کنم!!
اینو گفت و سریع سمت قبرستون کونوها دوید. کاکاشی و اوبیتو و رین هم دنبالش کردن. به قبرستون که رسید خورشید طلوع کرده بود. شمشیرش رو در اورد. می خواست زندشون کنه. کسایی رو که به نا حق مرده بودن. کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-کاتانا قبل از زنده کردن کسی به عواقبش فکر...
کاتانا برگشت سمت کاکاشی و چشمک زد.
-نگران نباش. می دونم دارم چی کار می کنم.
کاکاشی جا خورد. کاتانا چشمک زد؟؟ کاتانا دوباره برگشت رو به قبرها. شمشیرش رو توی زمین فرو کرد. چاکرای طلایی رنگی از شمشیر خارج شد و به بعضی قبرها نفوذ کرد. اوبیتو بیشتر که دقت کرد متوجه چیزی شد. چشماش گشاد شد.
-کاتانا تو داری...
کاتانا حرفشو قطع کرد.
-نینپو!! کین ریو تنسه!!
یهو همه قبرهایی که توش چاکرای طلایی رفته بود منفجر شدن و آدمایی که توشون بودن کاملا زنده و سالم بیرون اومدن. کاکاشی و اوبیتو و رین با تعجب بهشون نگاه کردن. کاکاشی و رین هم متوجه چیزی شدن که اوبیتو متوجه شده بود. کاکاشی با حیرت حرف زد.
-کاتانا...
کاتانا رو کرد به کاکاشی.
-من قبیله اوچیها که به دست ایتاچی کشته شدن، پدر و مادر ناروتو، جیرایا، هوکاگه های سابق، برادر مادارا و الگوی خودمو زنده کردم. جمعا میشن نود و نه نفر.
کاکاشی با شوک به کاتانا نگاه می کرد. بعد یهو تعجبش دو برابر بیشتر شد.
-الگوت؟؟
کاتانا لبخند زد. به قبری که گوشه قبرستون بود نگاه کرد. کاکاشی با دیدن کسی که از قبر بیرون اومد تن و بدنش لرزید. با شوک بهش نگاه کرد و فقط یه کلمه گفت.
-پدر...
اوبیتو و رین هم به قبری که کاتانا اشاره کرد و کسی که از توش بیرون اومد نگاه کردن. اون کسی نبود جز نیش سفید کونوها، ساکومو هاتاکه!! اوبیتو با شوک به کاتانا نگاه کرد.
-الگوی تو...
کاتانا سرشو تکون داد.
-ساکومو هاتاکست.
کاکاشی اصلا حرفای اوبیتو و کاتانا رو نشنید. بی اختیار سمت پدرش قدم برداشت. بهش که رسید آروم صداش زد.
-پدر...
ساکومو برگشت و به پسرش نگاه کرد. لبخند زد.
-دوباره همو دیدیم پسرم.
کاکاشی به پدرش نگاه کرد. می خواست گریه کنه ولی این کارو نکرد. چشماشو محکم فشار داد. بعد دوباره بازشون کرد و با لبخند به پدرش نگاه کرد.
-از دیدنت خوشحالم پدر.
همون لحظه کاتانا و اوبیتو و رین هم جلو اومدن. اوبیتو و رین یکم عقب تر بودن و کاتانا کنار کاکاشی ایستاده بود. کاتانا به ساکومو نگاه کرد. به قهرمانش، کسی که همیشه تحسینش می کرد.
-سلام ساکومو سان.
ساکومو به دختری که کنار کاکاشی ایستاده بود نگاه کرد. اوبیتو و رین رو شناخت ولی این دختر رو نمی شناخت. لبخند زد.
-سلام. شما... دوست دختر کاکاشی هستین؟؟
کاتانا با این حرف جا خورد. خب اصلا انتظارشو نداشت. چشماش گشاد شد. سریع حرف زد.
-نه!!
همزمان یه صدا از پشت سرش گفت آره!! برگشت و به اوبیتو چشم غره رفت. رین داشت می خندید و کاکاشی هم قرمز شده بود. کاتانا دوباره به ساکومو نگاه کرد.
-من دوست دختر کاکاشی نیستم ساکومو سان. فقط دوستشم، کاتانا.
ساکومو لبخند زد.
-که اینطور.
ولی نگاه کاکاشی به کاتانا چیز دیگه ای می گفت. خوب می دونست چون خودش هم همین نگاهو به مادر کاکاشی مینداخت. به کاکاشی و کاتانا نگاه کرد و بعد به بقیه مردم که از قبر بیرون میومدن.
-اینجا... چه خبره؟؟
کاتانا نفسشو بیرون داد. باید دوباره می نشست کلی توضیح می داد. ولی خب به زنده شدن الگوش می ارزید. لبخند زد و شروع به توضیح دادن کرد. این توضیحات رو باید به بقیه کسایی هم که زنده کرده بود می داد. روز طولانی ای در پیش داشت...