
اوروکوساکی
|هزاران سال پیش|
مرد چشم آبی داشت بین درخت ها قدم میزد. جنگل رو دوست داشت. طبیعت رو دوست داشت. جنگل، دریا، کویر، همه اینا مکان های مورد علاقش بودن. چشماشو بست و به صدای باد گوش داد. باد خنک تابستونی بین موهای سفید صاف بلندش که تا مچ پاش می رسید میزد و حس خوبی بهش می داد. توی همین حس و حال بود که صدای پا شنید. چشماشو باز کرد. یکی داشت می دوید. چرخید تا ببینه کیه ولی همین که چرخید کسی بهش خورد و پخش زمینش کرد. کسی که بهش خورده بود توی بغلش پخش شده بود و سرش روی سینش بود. چشماشو باز کرد و بهش نگاه کرد. یه دختر بود!! یه دختر با موهای سبز بلند که تا کمرش می رسید و چشمای صورتی. دختر به مرد چشم آبی نگاه کرد. قیافه دختر آشفته بود و ترسیده و نگران. با التماس به مرد نگاه کرد.
-خواهش می کنم!! نزار منو پیدا کنن!!
مرد به تعجب به دختر نگاه کرد. همون لحظه صدای کسایی رو شنید. تعداد زیادی آدم داشتن به اینجا نزدیک میشدن. از بین درخت ها دیدشون. گارد سلطنتی بودن. سریع دست دختر رو گرفت و کشید. شروع کرد دویدن و دختر هم همراهش می دوید. بعد چند دقیقه دویدن به یه تخته سنگ بزرگ رسیدن که روش رو خزه گرفته بود. مرد داشت مستقیم سمت تخته سنگ می دوید. دختر چشماشو بست. الان بهش برخورد می کردن. ولی بر خلاف انتظارش به تخته سنگ برخورد نکردن و رفتن داخلش. توی تخته سنگ خالی بود و رویش رو گیاه و خزه گرفته بود. مرد دختر رو نشوند و دستش رو روی دهن دختر گذاشت تا صدایی نده. دختر ترسیده تر از اینی بود که صدایی از خودش در بیاره. صدای گارد سلطنتی از دور و بر تخته سنگ شنیده میشد که می گفتن پیداش کنید. بعد چند دقیقه صداها قطع شد. گارد سلطنتی رفته بودن. مرد دستشو از روی دهن دختر برداشت و بهش نگاه کرد.
-حالت خوبه؟؟
دختر از ترس نفس نفس میزد. به مرد نگاه کرد و سرشو آروم تکون داد.
-ممنونم.
مرد به دختر لبخند زد.
-کاری نکردم.
بعد دستشو جلو برد.
-اوروکوساکی.
دختر لبخند زد و با اوروکوساکی دست داد.
-هارو.
اوروکوساکی لبخند زد.
-خوشبختم هارو.
بعد سوالی به هارو نگاه کرد.
-اونا گارد سلطنتی بودن. چرا دنبال تو بودن؟؟
هارو یکم مکث کرد و به اوروکوساکی نگاه کرد. این مرد نجاتش داده بود، پس حقش بود حقیقتو بدونه. نفسشو بیرون داد.
-من پرنسس هارو هستم. دختر پادشاه اینجا. پدرم می خواست به زور منو با یکی از شاهزاده های سرزمین همسایه وصلت بده ولی من فرار کردم.
سرشو انداخت پایین و دستاشو مشت کرد.
-نمی خوام با کسی که عاشقش نیستم ازدواج کنم.
اوروکوساکی جا خورد. الان کنار یه پرنسس نشسته بود؟؟ لبخند قشنگی زد.
-باید پرنسس هارو صداتون کنم هیمه ساما؟؟
هارو به اوروکوساکی نگاه کرد و آروم خندید.
-نه. لطفا با من راحت باش. هارو صدام بزن.
اوروکوساکی خندید.
-حتما هارو.
بعد به هارو نگاه کرد.
-حالا می خوای چی کار کنی؟؟ مطمئنا اونا تا آخر عمر دنبالت میان.
هارو اینو که شنید رنگش پرید.
-می دونم. نمی دونم باید چی کار کنم. می ترسم. اگه منو پیدا کنن بدبخت میشم. پدرم منو می کشه. فکر کنم بهترین کار اینه که از این سرزمین برم.
اوروکوساکی به هارو نگاه کرد. لبخند زد.
-من یه مهاجرم. سر تا سر زمین سفر می کنم و به مردم کمک می کنم. دوست داری با من همسفر بشی؟؟
هارو اینو که شنید چشماش برق زد.
-می تونم؟؟
اوروکوساکی خندید.
-البته. تنهایی سفر کردن لذتی نداره.
بعد بلند شد و ایستاد. دست هارو هم گرفت و بلندش کرد.
-بیا بریم.
هارو لبخند زد. همراه مرد از سوراخی که توی تخته سنگ بود بیرون اومد و راه افتاد. از الان زندگیش به عنوان یه پرنسس تموم شده بود و قرار بود به عنوان یه مهاجر زندگی کنه. البته مشکلی نداشت. بهتر از ازدواج با کسی بود که نمی خواست. قلبش می گفت می تونه به اوروکوساکی اعتماد کنه و قلب هارو هرگز اشتباه نمی کرد.
|یک ماه بعد|
توی این یک ماه اوروکوساکی و هارو همراه هم بودن. به جاهای زیادی سر زده بودن و به مردمان زیادی کمک کرده بودن. الانم داشتن توی یه جاده کویری راه می رفتن و می خندیدن. اوروکوساکی به هارو نگاه کرد.
-واقعا هجده سالته؟؟ بهت نمی خوره!! فکر می کردم حداکثر شونزده سالت باشه.
هارو لپ هاشو باد کرد و با اخم به اوروکوساکی نگاه کرد. آروم زد تو بازوی اوروکوساکی.
-خیلی بدجنسی اوروکوساکی!!
اوروکوساکی آروم خندید. دستشو بالا اورد و موهای هارو رو به هم ریخت.
-ببخشید پرنسس هارو.
هارو دوباره اخم کرد.
-به من نگو پرنسس!!
اوروکوساکی دوباره خندید. دستاشو اورد بالا و لپ های هارو رو کشید.
-می دونستی خیلی بامزه ای؟؟
هارو قرمز شد. به اوروکوساکی نگاه کرد. اوروکوساکی از قرمز شدن هارو خندش گرفت و دوباره خندید. همون لحظه کسایی رو دید که از دور بهشون نزدیک میشن. همشون مشکی پوشیده بودن و ماسک داشتن. راهزن بودن!! سریع لپ های هارو رو ول کرد.
-پشتم بمون هارو.
اخم کرده بود و جدی شده بود. کیمونوی زردش رو کنار زد و شمشیری که دستش به شکل سر اژدها و طلایی بود رو بیرون اورد. هارو جا خورد. نمی دونست اوروکوساکی شمشیر داره و شمشیرزنی بلده. با تعجب بهش نگاه می کرد. پشت اوروکوساکی قایم شد. اوروکوساکی به راهزن ها که نزدیک شده بودن نگاه کرد. سردسته راهزن ها جلو اومد.
-هر چی دارینو به ما بدین تا از جونتون بگذریم.
بعد نگاهی به هارو انداخت.
-اون دختر هم می بریم. می تونه سرگرممون کنه.
هارو اینو که شنید رنگش پرید. شروع کرد لرزیدن. اوروکوساکی وقتی حرف سردسته راهزن ها رو شنید و لرزیدن هارو رو دید اخم وحشتناکی کرد. شمشیرش رو بالا اورد.
-دستتون به هارو نمیرسه.
اینو گفت و حمله کرد. با شمشیر همه راهزن ها رو زخمی می کرد. کسی رو نمی کشت. از گرفتن جون بقیه بدش میومد. ولی در حدی زخمیشون می کرد که نتونن حرکت کنن. توی ده ثانیه کل راهزن ها رو به زمین انداخت. شمشیرش رو غلاف کرد و برگشت پیش هارو. هارو با شوک به اوروکوساکی نگاه می کرد. اوروکوساکی... قوی بود!! چشماش برق زد.
-عالی بودی اوروکوساکی!! نمی دونستم شمشیرزنی هم بلدی!!
اوروکوساکی خندید.
-خیلی چیزا هست که هنوز درموردم نمی دونی.
هارو رفت جلو و یه قدمی اوروکوساکی ایستاد.
-می تونم شمشیرتو ببینم؟؟
اوروکوساکی شمشیرشو در اورد و دادش دست هارو.
-مراقب باش.
هارو شمشیرو بلند کرد. سبک بود!!
-خیلی قشنگه!!
اوروکوساکی لبخند زد.
-خودم ساختمش. بهش میگم شمشیر اژدهای طلایی.
هارو جا خورد.
-خودت ساختیش؟؟
اوروکوساکی سرشو تکون داد.
-آره. دستش از طلاست و تیغش از نقره و فولاد. این یه شمشیر افسانه ایه. یه شمشیر معمولی نیست. می تونی چاکرا رو توش ذخیره کنی.
هارو با تعجب به اوروکوساکی نگاه کرد.
-چاکرا چیه؟؟
اوروکوساکی تازه یادش اومد کسی از وجود چاکرا خبر نداره. هر چی باشه خودش چاکرا رو درست کرده بود!! شروع کرد توضیحات چاکرا رو به هارو دادن. از قبیله ای خبر داد به نام اوتسوتسوکی که خودش خالقشون بود. قدرتش رو به هارو گفت که می تونه از هیچی همه چی بسازه. می تونه یه آدم زنده رو خلق کنه. گفت که اوتسوتسوکی ها بهش میگن خدای اوتسوتسوکی. گفت که اون درواقع یه اژدهای طلاییه که می تونه به شکل آدم در بیاد. همه چیزو براش توضیح داد. مغز هارو از این همه اطلاعات داغ کرده بود. به اوروکوساکی نگاه کرد.
-تو واقعا... یه اژدهایی؟؟
اوروکوساکی لبخند زد.
-می دونم یکم ترسناکه ولی...
هارو حرفشو قطع کرد.
-ترسناک نیست، فوق العادست!! می خوام ببینم!!
اوروکوساکی تعجب کرد.
-مطمئنی؟؟
هارو با ذوق سرشو تکون داد. اوروکوساکی یکم مکث کرد و بعد چشماشو بست. وقتی بازشون کرد مردمک چشماش عمودی شده بود. جثش کم کم بزرگ شد و چند ثانیه بعد به جای اوروکوساکی یه اژدهای طلایی غولپیکر با ده تا دم نشسته بود. هارو با ذوق بهش نگاه کرد.
-فوق العادست!!
اوروکوساکی به هارو نگاه کرد. لبخند زد.
-تعجب می کنم که نترسیدی.
هارو آروم خندید.
-به نظرم ترسناک نیستی.
بعد با لحن حرص دراری ادامه داد.
-بامزه ای!!
اوروکوساکی اول جا خورد و بعد خندید. سرشو اورد پایین و رو به روی صورت هارو نگه داشت.
-اولین کسی هستی که بهم میگه بامزه.
هارو خندید. دستشو بالا اورد و گذاشت روی پوزه اوروکوساکی. بعد سرشو به پوزش چسبوند و چشماشو بست.
-توی حالت انسانیت هم بامزه ای.
اوروکوساکی از این حرف تعجب کرد و بعد لبخند زد. چشماشو بست. هارو... عاشقش بود. از همون اولین باری که دیده بودش جذبش شده بود و حالا... دیگه مطمئن بود. هیچکس توی دنیا براش مهم تر از هارو نبود. می خواست تا ابد ازش محافظت کنه!!
|یک سال بعد|
اوروکوساکی و هارو روی چمن های سبز دشت پر از گل دراز کشیده بودن. هارو توی بغل اوروکوساکی بود. دستاشو دور اوروکوساکی حلقه کرده بود و چشماشو بسته بود. آروم حرف زد.
-اوروکوساکی؟؟
اوروکوساکی هم هارو رو توی بغلش گرفته بود و داشت موهاشو ناز می کرد. چشماش بسته بود. وقتی هارو صداش زد چشماشو باز کرد. به هارو نگاه کرد.
-بله؟؟
هارو چشماشو باز کرد و به اوروکوساکی نگاه کرد.
-می خوام یه چیزی رو بهت بگم.
اوروکوساکی سرشو جلو برد و پیشونی هارو رو بوسید.
-چی رو؟؟
هارو دست اوروکوساکی رو گرفت و روی شکمش گذاشت. بدون هیچ حرفی بهش نگاه کرد تا واکنششو ببینه. اوروکوساکی اول نفهمید. ولی بعد یهو چشماش گشاد شد. هارو... حامله بود؟؟ نفسش حبس شد. به هارو نگاه کرد.
-هارو... تو...
هارو لبخند قشنگی زد.
-آره.
اوروکوساکی نتونست خودشو نگه داره. اشکاش آروم سرازیر شد. هارو رو به خودش فشار داد و آروم گریه کرد.
-هارو... خیلی خوشحالم که اینو می شنوم.
هارو هم آروم خندید. اوروکوساکی رو بغل کرد.
-دوستت دارم اوروکوساکی.
اوروکوساکی بین گریه هاش که از خوشحالی بود لبخند زد.
-منم دوستت دارم هارو.
|هفت ماه بعد|
اوروکوساکی دست هارو رو گرفته بود و می دوید. هارو از ترس عرق کرده بود. گارد سلطنتی پدرش پیداش کرده بودن!! یه ارتش کامل دنبالشون بودن. هارو داشت با آخرین سرعتی که شکم بزرگش اجازه می داد می دوید. ترسیده بود. دستشو روی شکمش گذاشت.
-اوروکوساکی... دیگه نمی تونم...
بعد دو زانو روی زمین افتاد. اوروکوساکی چشماش از وحشت گشاد شد. سریع دست هارو رو گرفت و بلندش کرد.
-یکم دیگه تحمل کن هارو!! باید فرار کنیم!!
هارو خواست حرفی بزنه که چشماش گشاد شد. سرفه ای کرد و از دهنش خون بیرون ریخت. اوروکوساکی با وحشت به هارو نگاه کرد. دستاشو روی گونه های هارو گذاشت.
-هارو!!
بعد چشمش به تیری خورد که از شکم هارو گذشته بود. از شکمش!! بدنش یخ کرد. هارو روی زمین افتاد. اوروکوساکی کنارش روی زمین زانو زد. شمشیرش پیشش نبود تا درمانش کنه. سال قبل با هارو توافق کرده بودن که شمشیر رو توی یه معبد دور افتاده بزارن تا دست هیچکس بهش نرسه. الان فقط یه شمشیر عادی همراهش بود. قطره قطره اشک از چشمای اوروکوساکی ریخت.
-هارو... لطفا...
دست هارو رو گرفت. دستش یخ بود. قلب اوروکوساکی هزار تیکه شد. هاروش و بچشون داشت از دست می رفت. هارو دست یخش رو بالا اورد و گونه اوروکوساکی رو لمس کرد.
-اوروکوساکی... تو همیشه قهرمان مردم بودی. همیشه برای نجات مردم هر کاری از دستت بر میومد کردی. تو یه قهرمانی. من همیشه بهت باور دارم. تو می تونی این دنیا رو نجات بدی.
چشماش کم کم داشت بسته میشد.
-پس خواهش می کنم اوروکوساکی... به خاطر من و بچمون... همون اوروکوساکی ای بمون که من عاشقشم...
بعد این حرف دستش از روی گونه اوروکوساکی افتاد و چشماش بسته شد. نفساش قطع شدن و نبضش دیگه نمیزد. اوروکوساکی با شوک به جسد بیجون هارو نگاه کرد. سرشو انداخت پایین و اشکاش جاری شدن. محکم دست هارو رو گرفته بود. آروم زمزمه کرد.
-هارو...
بعد سرشو بالا اورد و به ارتشی که داشتن نزدیک می شدن نگاه کرد. چشماش دیگه آبی نبودن. چشماش قرمز شده بودن و مردمکشون عمودی بود. آروم بلند شد و ایستاد. چاکرای سیاه وحشتناکی دورشو گرفت. داد بلندی زد و همزمان با اون داد تبدیل به یه اژدهای ده دم غولپیکر شد. ولی این اژدها دیگه طلایی نبود. یه اژدها به سیاهی شب و تاریکی نفرت. با پنجه هاش ارتش رو له می کرد و با آتیشی که از دهنش بیرون می داد همه رو می سوزوند. با بمب بیجویی که درست کرد کل اون منطقه رو نابود کرد. ولی هنوز کافی نبود. خشمش هنوز نخوابیده بود. بال هاشو باز کرد و به پرواز در اومد. سمت کاخ پادشاه پرواز می کرد. انقدر با سرعت پرواز می کرد که فقط چند دقیقه طول کشید تا به کاخ برسه. با بمبم بیجو کل کاخ رو نابود کرد. الان فقط به یه چیز می تونست فکر کنه. کشتن!! رفت سراغ شهر. مردم رو زیر پنجه هاش له می کرد و با آتیشش خونه ها رو می سوزوند. دختر مو خاکستری از پنجره اتاقش به اژدهای سیاهی نگاه می کرد که داشت شهرش رو نابود می کرد. سریع از خونه بیرون اومد. اون اژدها رو می شناخت. اوروکوساکی، استادش!! کسی که بهش چاکرا داده بود. کسی که از روح خودش توش دمیده بود. استاد عزیزش که حالا اینجوری شده بود. نباید می زاشت اصول استادش پایمال بشه. نباید می زاشت بیشتر از این کسی رو بکشه. به میدون اصلی شهر رسید که اژدها اونجا بود. داد زد.
-کافیه اوروکوساکی سنسه!!
اژدها به دختر مو خاکستری نگاه کرد. به خاطر می اوردش. مینا، تنها شاگردش. الان به قدری تو نفرت غرق شده بود که دوست رو از دشمن تشخیص نمی داد. دهنش رو باز کرد تا یه بمب بیجو درست کنه و مینا رو نابود کنه. مینا از استادش یه چیز یاد گرفته بود. مهر و موم. استادش بهش گفته بود ممکنه یه روزی کنترل خودشو از دست بده. استادش این روز رو پیش بینی کرده بود و بهش مهر و موم رو یاد داده بود تا در صورت وقوع این اتفاق مهرش کنه. مینا علامت های دستی رو زد.
-مهر و موم!! مهر سایه!!
همین که اینو گفت اژدها متوقف شد. انگار بدنش قفل شد. و یهو اژدها تبدیل به دود سیاه رنگی شد و کل اون دود توی بدن مینا فرو رفت. مینا چشماشو بست و دو زانو روی زمین افتاد. الان اون جینچوریکی جیوبی بود، جینچوریکی اژدهای سایه. آروم زمزمه کرد.
-متاسفم اوروکوساکی سنسه...
|زمان حال|
اوروکوساکی چشماشو بسته بود و خاطراتو مرور می کرد. بعد چشماشو باز کرد. به کاگویا که جلوش شناور بود نگاه کرد. آروم زمزمه کرد.
-همونطور که تو گفتی هارو، می خوام دنیا رو نجات بدم. پیش بینیت درست از آب در اومد. دیگه بیشتر از این ناامیدت نمی کنم.
بعد بلند حرف زد.
-آماده ای کاتانا؟؟ قراره دنیا رو نجات بدیم!!
کاتانا مشتش رو به کف دست دیگش کوبید.
-بزن بریم اوروکوساکی!!