
ادعای رایکاگه
کاتانا داشت به دفتر هوکاگه می رفت. تازه از ماموریت سه روزه به دهکده ابر برگشته بود. باید یه نامه رو به دست رایکاگه می رسوند و با موفقیت هم انجامش داده بود. الانم داشت می رفت تا گزارش ماموریت رو به هوکاگه بده. به دفتر هوکاگه که رسید در زد و وارد شد. کاکاشی هم اونجا بود. حتما اونم از یه ماموریت برگشته بود. ولی چهره سوناده و کاکاشی یه جوری بود. داشتن با تعجب و نگرانی بهش نگاه می کردن. تعجب کرد.
-چیزی شده؟؟
سوناده به کاکاشی نگاه کرد و بعد به کاتانا. نفسشو بیرون داد.
-یه گزارش از مخفیانه وارد شدن به دفتر رایکاگه به دستمون رسیده. یه شینوبی به دفتر رایکاگه نفوذ کرده، با رایکاگه درگیر شده و یه طومار مهم رو دزدیده. کسی که به دفتر رایکاگه وارد شده بود رو شناسایی کردن.
به اینجا که رسید مکث کرد و ادامه نداد. کاتانا تعجب کرد.
-خب؟؟ کی بوده؟؟
سوناده نفسشو بیرون داد و از توی پرونده ای که جلوش بود یه عکس بیرون اورد و جلوی کاتانا گذاشت. کاتانا عکسو برداشت و نگاه کرد و با دیدنش جا خورد. توی عکس یه نفر داشت از پنجره دفتر هوکاگه بیرون می پرید و اون یه نفر... خودش بود!! چشماش گشاد شد. چند لحظه به عکس نگاه کرد و بعد به سوناده.
-می دونین که من این کارو نکردم درسته؟؟
سوناده آهی کشید.
-می دونم ولی تمام شواهد و مدارک تو رو متهم می کنن. ظاهرا چاکرای کسی که به دفتر رایکاگه نفوذ کرده با چاکرای تو یکی بوده.
کاتانا جا خورد. یه شینوبی که می تونست چاکرا هم کپی کنه؟؟ دستاشو مشت کرد.
-من این کارو نکردم!! یکی داره برام پاپوش درست می کنه!!
سوناده به کاتانا نگاه کرد.
-می دونم ولی متاسفانه فعلا چاره ای ندارم جز اینکه تو رو به زندان کونوها منتقل کنم. ما بیشتر در این مورد تحقیق می کنیم و به محض پیدا کردن متهم واقعی تو رو از زندان بیرون میاریم.
کاتانا و تیز بال هر دو جا خوردن. زندان؟؟ کاتانا عصبی شد. بعد از همه کارایی که برای کونوها انجام داده بود این حقش بود؟؟ قبل از اینکه چیزی بگه سوناده ادامه داد.
-کاکاشی؟؟
کاکاشی مکث کرد و بعد رفت سمت کاتانا. کاتانا می دونست چرا کاکاشی داره میاد سمتش. می خواست به زندان ببرتش!! چهره کاکاشی ناراحت بود و معلوم بود به کاتانا باور داره اما چاره ای نداشت. کاتانا بدتر عصبی شد. یهو به سرعت برق از پنجره دفتر هوکاگه پرید بیرون. سوناده صداشو بلند کرد.
-کاکاشی!! برو دنبالش!!
کاکاشی هم از پنجره دفتر هوکاگه بیرون پرید و دنبال کاتانا رفت. کاتانا داشت از روی درخت ها می پرید و سمت دروازه کونوها می رفت. کاکاشی همونطور که داشت دنبالش می کرد حرف زد.
-کاتانا!! می دونم کسی که توی عکس بود تو نیستی. بهت باور دارم. ولی فعلا باید طبق قوانین عمل کنیم. خودم کسی که توی عکسه رو پیدا می کنم و از زندان میارمت...
ولی بقیه جملشو نتونست ادامه بده چون کاتانا یهو برگشت و مشت محکمی به چونه کاکاشی زد جوری که کاکاشی پرت شد و روی زمین افتاد. کاتانا با عصبانیت از روی شاخه درخت به کاکاشی نگاه کرد.
-ازم می خوای به خاطر کاری که نکردم به زندان برم؟؟
دستاشو مشت کرد و اخمش پررنگ تر شد.
-منو باش که تو رو دوست خودم می دونستم!!
لحنش تغییر کرد و سرد شد.
-درموردت اشتباه می کردم کاکاشی.
اینو گفت و دوباره شروع کرد به پریدن روی شاخه درخت ها و از اونجا دور شد. کاکاشی از روی زمین بلند شد. بی حرکت ایستاد. لحن سرد کاتانا قلبشو به درد اورده بود. نگاهش غمگین شده بود. سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد. نمی خواست این اتفاق بیوفته!! تیز بال کنار کاتانا داشت پرواز می کرد. به کاتانا نگاه کرد. ابروهاش توی هم گره خورده بود. آروم صداش زد.
-هی کاتانا؟؟
کاتانا بدون اینکه به تیز بال نگاه کنه جواب داد.
-آره عصبانیم!! کسی که من دوست خودم می دونستمش سعی کرد منو ببره زندان با اینکه می دونست من بی گناهم!! اون کاکاشی عوضی!!
تیز بالا دیگه چیزی نگفت. بهتر بود الان سکوت می کرد.
|چند دقیقه بعد|
-تو چی کار کردی؟؟!!
این صدای اوبیتو بود که بعد شنیدن جریان کاتانا و حرفی که کاکاشی به کاتانا زده با داد حرف میزد. کاکاشی از داد اوبیتو گوشاش رو گرفت.
-آروم اوبیتو!!
اوبیتو بازم داد زد.
-آروم؟؟ اصلا می دونی چی کار کردی؟؟
کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.
-من فقط...
اوبیتو جملشو قطع کرد.
-تو فقط گند زدی!!
رین دستاشو بالا اورد تا اوبیتو رو آروم کنه.
-آروم باش اوبیتو.
اوبیتو صداشو پایین تر اورد و نفسشو بیرون داد.
-این کاکاشی احمق می خواست کاتانا، دوست خودشو ببره زندان!! و حالا به خاطر گندی که کاکاشی زده کاتانا از کونوها رفته!!
کاکاشی سرشو پایین انداخت. حق با اوبیتو بود. گند زده بود. رین با نگرانی بهشون نگاه کرد.
-مطمئنم بر می گرده. برای همیشه که نرفته.
اوبیتو نفسشو بیرون داد.
-احتمالا رفته تا متهم اصلی این جریانو پیدا کنه ولی این که کی بر می گرده معلوم نیست.
کاکاشی چشماشو بست و نفس عمیق کشید. آره، تقصیر خودش بود.
|چند ساعت بعد|
کاتانا به دهکده ابر رسیده بود و مخفیانه وارد شده بود. تیز بال روی شونش نشسته بود.
-هی... حالا نقشه چیه؟؟
کاتانا به تیز بال نگاه کرد.
-معلوم نیست؟؟ متهم اصلی رو پیدا می کنیم و مجبورش می کنیم اعتراف کنه.
تیز بال یکم مکث کرد.
-چجوری مجبورش می کنیم؟؟
کاتتانا با یه کلمه جواب تیز بال رو داد.
-شکنجه.
تیز بال دیگه چیزی نگفت. خوب می دونست شکنجه های کاتانا چجورین. اولین باری که جلوش کسی رو شکنجه کرده بود از ترس زهره ترک شده بود. فقط می تونست امیدوار باشه کسی که این کارو کرده زود به گناهش اعتراف کنه تا زیاد درد نکشه.
|یک ماه بعد|
-یک ماه شده و هنوز خبری ازش نیست!! و همه اینا تقصیر کیه؟؟
این صدای اوبیتو بود که داشت کاکاشی رو سرزنش می کرد. یک ماه از فرار کاتانا از کونوها گذشته بود و توی این یک ماه انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. هیچ خبری ازش نبود. کسی ندیده بودش. شینوبی های کونوها و شینوبی های ابر دنبالش بودن ولی دریغ از یه نشونه. کاکاشی نفسشو بیرون داد.
-متاسفم اوبیتو.
اوبیتو با اخم جوابشو داد.
-کسی که باید ازش معذرت خواهی کنی من نیستم.
رین سعی کرد اوبیتو رو آروم کنه.
-آروم باش اوبیتو. مطمئنم به زودی بر می گرده.
اوبیتو نفسشو بیرون داد و به رین نگاه کرد. نگاهش یکم غمگین شد.
-امیدوارم.
کاتانا همون لحظه توی دفتر هوکاگه بود. تیز بال روی شونش نشسته بود. یه دستش به کمرش بود و با دست دیگش موهای مردی رو که دو زانو روی زمین افتاده بود گرفته بود. سوناده با شوک بهش نگاه می کرد. وقتی وارد دفتر شده بود کاتانا و اون مردو دیده بود. با تعجب نگاش می کرد و منتظر توضیح بود.
-کاتانا...
کاتانا جمله سوناده رو قطع کرد.
-این همون کسیه که برام پاپوش دوخته بود. به همه کاراش اعتراف کرد.
بعد موهای مرد رو ول کرد. مرد با صورت روی زمین افتاد. کاتانا با لحن سردی حرف زد.
-سی ثانیه بهت وقت میدم.
مرد شروع به لرزیدن کرد. درحالی که می لرزید و گریه می کرد حرف زد.
-کار من بود!! همش کار من بود!! ککی گنکای من کپی کردن چاکراست!! من چاکرای نینجای سایه رو کپی کردم و از دفتر رایکاگه سرقت کردم!!
سوناده جا خورد. به مرد نگاه کرد.
-چرا این کارو کردی؟؟
مرد با لرز و گریه حرف زد.
-نینجای سایه پدر منو کشته بود. می خواستم انتقام بگیرم.
کاتانا دست به سینه به سوناده نگاه کرد.
-خب؟؟
سوناده نفسشو بیرون داد.
-خب... فکر کنم تو دیگه متهم نیستی. به رایکاگه اطلاع میدم.
کاتانا سرشو تکون داد.
-خوبه.
بعد از دفتر هوکاگه بیرون رفت. راه افتاد سمت زمین تمرینی که همیشه با رین تمرین می کرد. وقتی داشت یواشکی به دفتر هوکاگه می رفت رین و اوبیتو و کاکاشی رو اونجا دید. وقتی به محل تمرین رسید از بین درختا نگاهشون کرد. اوبیتو داشت سر کاکاشی غر میزد که چرا خواستی کاتانا رو ببری زندان، رین سعی داشت اوبیتو رو آروم کنه و کاکاشی به اوبیتو نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. به کاکاشی نگاه کرد. نگاهش سرد بود. توی این یه ماه هنوز نبخشیده بودش. اون کاکاشی عوضی واقعا قبول کرد که کاتانا بدون انجام دادن هیچ گناهی به زندان بره!! آروم از بین درخت ها بیرون اومد و از پشت بهشون نزدیک شد.
-یه ماهی میشه بچه ها.
اوبیتو و رین و کاکاشی با شنیدن صدای کاتانا جا خوردن و سریع برگشتن. کاتانا پشت سرشون ایستاده بود. هر سه با هم صداش زدن.
-کاتانا!!
قبل از اینکه چیزی بپرسن کاتانا خودش شروع به توضیح دادن کرد.
-کسی که برام پاپوش دوخته بود رو پیدا کردم و تحویل هوکاگه دادم. توی مخفی شدن خوب بود واسه همین پیدا کردنش طول کشید. مجبورش کردم به همه کاراش اعتراف کنه.
رین به کاتانا نگاه کرد و لبخند زد.
-خوشحالم که حالت خوبه.
کاتانا هم لبخند زد.
-ممنون رین.
اوبیتو یهو کاکاشی رو هول داد سمت کاتانا.
-کاتانا یه چیزی هست که کاکاشی می خواد بهت بگه.
کاکاشی یهو برگشت سمت اوبیتو.
-اوبیتو!!
کاتانا هم با سردی به کاکاشی نگاه کرد. دست به سینه شد.
-می شنوم.
کاکاشی نفسشو بیرون داد.
-معذرت می خوام کاتانا. نباید بهت اون حرفو میزدم.
کاتانا اینو که شنید هنوزم داشت با سردی به کاکاشی نگاه می کرد. با لحن سردی جواب داد.
-درموردش فکر می کنم.
بعد از کنار کاکاشی رد شد. رو کرد به اوبیتو و رین. لحنش دقیقا 180 درجه تغییر کرد و گرم شد.
-بیاین بریم ایچیراکو رامن. یه ماهه غذای درست حسابی نخوردم.
اوبیتو و رین نگاهش به کاکاشی انداختن و همراه کاتانا رفتن. کاکاشی همونجا ایستاد. نمی خواست اعتراف کنه توی این یه ماه چقدر دلش برای کاتانا تنگ شده بود. هر چی نباشه کاتانا دوستش بود و کاکاشی هم حرف خوبی بهش نزده بود. نفسشو بیرون داد و آروم پشت سرشون راه افتاد. باید از دل کاتانا در می اورد...
|فردا صبح|
کاتانا خواب بود که با صدای در زدن بیدار شد. چشماشو باز کرد. روی تخت نشست و خمیازه کشید. یه ماه بود درست نخوابیده بود. به ساعت نگاه کرد. نه صبح بود. کاتانایی که همیشه شیش صبح بیدار بود تا الان خواب بود؟؟ سریع بلند شد و ایستاد. رفت سمت در و بازش کرد و از دیدن کسی که پشت در بود جا خورد. کاکاشی بود. کاکاشی صبح بیدار شده بود و تصمیم گرفته بود از دل کاتانا در بیاره. یه سر رفته بود گل فروشی یاماناکا و یه دسته گل کاملیای سفید خریده بود. الانم پشت در خونه کاتانا بود که کاتانا در رو باز کرد. خواست چیزی بگه که با دیدن وضعیت کاتانا خشکش زد. کاتانا لباس همیشگیش رو نپوشیده بود و یه نیم تنه مشکی و یه شلوارک مشکی کوتاه پوشیده بود. سر جاش میخکوب شده بود. قرمز شد. حس کرد از خجالت دمای بدنش داره بالا میره. سعی کرد فقط به صورت کاتانا نگاه کنه.
-سلام کاتانا.
کاتانا به کاکاشی نگاه کرد. نگاهش دوباره سرد شد. به چارچوب در تکیه داد دست به سینه. جواب سلام کاکاشی رو نداد.
-اینجا چی کار می کنی؟؟
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-دیروز نتونستم درست ازت عذرخواهی کنم.
دسته گل رو از پشت سرش در اورد و جلوی کاتانا گرفت.
-ببخشید. باید بهت باور می داشتم.
کاتانا با تعجب به کاکاشی نگاه کرد. نه به خاطر عذرخواهیش، به خاطر دسته گلی که براش اورده بود. این اولین بار بود کسی بهش گل می داد. دسته گل رو از کاکاشی گرفت. کاملیا، گل مورد علاقش!! ناخود آگاه لبخند زد. به کاکاشی نگاه کرد.
-خب... فکر کنم بتونم ببخشمت.
نگاهش و لحنش دیگه سرد نبود. کاکاشی لبخند زد. پس بخشیده شد. نفسشو بیرون داد. خیلی نگران این بود که کاتانا نبخشتش.
-خب... می بینمت کاتانا.
کاتانا به کاکاشی لبخند زد.
-تا بعد.
بعد رفت توی خونه و در رو بست. گل ها رو جلوی دماغش گرفت و بو کرد. همون لحظه با شنیدن صدای کسی تقریبا از جاش پرید.
-هی می بینم که واست گل اورده!!
به صاحب صدا نگاه کرد. تیز بال بود که بیدار شده بود. عادی جوابشو داد.
-آره. ازم معذرت خواهی کرد.
تیز بال نیشخند زد.
-معذرت خواهی با گل؟؟ مطمئنی منظور دیگه ای نداشته؟؟ مثلا... اینکه ازت خوشش میاد.
کاتانا هنوزم لحنش عادی بود.
-البته که خوشش میاد. من دوستشم.
تیز بال نفسشو بیرون داد. کاتانا می تونست خوب خودشو توی این موارد به خنگی بزنه.
-هی منظورم این نبود.
بعد دوباره نیشخند زد.
-شاید بیشتر از یه دوست می بینتت؟؟
کاتانا دید دیگه خودشو به خنگی زدن فایده نداره. نفسشو بیرون داد.
-ما فقط دوستیم تیز بال. نه کمتر نه بیشتر. کاکاشی دلیلی نداره که از یکی مثل من خوشش بیاد.
تیز بال با لحن شیطونی ادامه داد.
-و تو چی؟؟
کاتانا مکث نکرد.
-نه. من کاکاشی رو فقط به عنوان دوستم می بینم. درضمن من وقت عاشق شدن ندارم. هنوز هدفی دارم که بهش نرسیدم.
بعد دستاشو مشت کرد. انتقام خونوادش... هنوز از اون عوضی ای که باعث تمام زجرها و سختی هاش شده بود انتقام نگرفته بود. نمی خواست خودشو با عشق و عاشقی درگیر کنه. وقتی برای این کارا نداشت. نفرت قوی ترین حس توی وجودش بود و برای انتقام گرفتن باید همینجوری هم می موند. آروم زمزمه کرد.
-بالاخره پیداش می کنم و... می کشمش!!...