نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

تاریخ تکرار می شود

کاتانا و اوبیتو و رین توی دفتر هوکاگه بودن. یه ماموریت مشترک داشتن. باید یه گروه قاتل رو می کشتن. ظاهرا تعداد قاتل ها زیاد بود و واسه همین رین به عنوان نینجای پزشک همراه کاتانا و اوبیتو میومد. سوناده بعد توضیح دادن جزئیات ماموریت رو کرد بهشون.

-متوجه شدین؟؟

کاتانا سرشو تکون داد و اوبیتو و رین بله ای گفتن. بعد هر سه از دفتر هوکاگه بیرون اومدن. باید الان راه میوفتادن. تا دروازه کونوها بینشون سکوت بود. رین یکم استرس داشت. از کشتن خوشش نمیومد. ولی به هر حال... شینوبی بود. اوبیتو متوجه اضطراب رین شده بود. سرشو چرخوند سمتش.

-رین؟؟ خوبی؟؟

رین به اوبیتو نگاه کرد. لبخند زد.

-خوبم اوبیتو فقط... یکم استرس دارم.

اوبیتو تعجب کرد.

-استرس واسه چی؟؟

رین سرشو انداخت پایین و جواب داد.

-آخه... زیاد از کشتن کسی خوشم نمیاد.

کاتانا به رین نگاه کرد. لبخند زد.

-مجبور نیستی. من و اوبیتو کارشونو تموم می کنیم. تو پوششمون بده. ولی یادت باشه رین، یه شینوبی باید همیشه آماده هر اتفاقی باشه. یه روزی تو هم مجبور میشی کسی رو برای نجات دوستات بکشی. باید خودتو برای اون روز آماده کنی.

رین سرشو تکون داد.

-می دونم.

کاتانا به دور و بر نگاه کرد. به محل تقریبی گروه قاتل رسیده بودن.

-از هم جدا میشیم و دنبالشون می گردیم. نیم ساعت بعد همو همینجا می بینیم.

اینو گفت و شروع به دویدن کرد. رین و اوبیتو هم هر کدوم از یه جهت شروع به گشتن کردن و از هم جدا شدن. کاتانا و تیز بال نیم ساعت مشغول گشتن بودن ولی چیزی دستگیرشون نشد. بعد نیم ساعت به محل قرار برگشتن. اوبیتو هم اونجا بود ولی رین هنوز نیومده بود. به اوبیتو نگاه کرد.

-پیداشون نکردی؟؟

اوبیتو سرشو تکون داد.

-نه.

بعد با نگرانی به اطراف نگاه کرد.

-رین دیر کرده.

کاتانا هم به اطراف نگاه کرد. چشمش به یه کونای خورد که توی درخت فرو رفته بود و یه برگه رو به درخت چسبونده بود. رفت سمتش و برگه رو از درخت جدا کرد. با خوندنش اخم کرد و شروع کرد یه بار دیگه با صدای بلند برای اوبیتو خوندن.

-دختره پیش ماست. اگه زنده می خواینش بیاین به دهکده پلاتینوم.

اوبیتو اینو که شنید رنگش پرید.

-رین!!

دوباره رین رو گروگان گرفته بودن!! دوباره!! سریع خواست راه روستای پلاتینوم رو در پیش بگیره که کاتانا شونشو گرفت.

-مردم روستای پلاتینوم همه باج گیرن ولی ماموریت ما روستای پلاتینوم نیست. ماموریت ما کشتن اون قاتلاست. باید ماموریت رو انجام بدیم.

اوبیتو جا خورد. کاتانا می گفت ماموریت رو انجام بدن؟؟ اونم درحالی که رین رو گروگان گرفته بودن؟؟ عصبانی شد. داشت دقیقا مثل بچگی های کاکاشی رفتار می کرد. یقه کاتانا رو گرفت.

-رین رو گروگان گرفتن کاتانا!! می فهمی؟؟ نمی زارم دوباره اون اتفاق تکرار...

کاتانا حرف اوبیتو رو قطع کرد.

-من رین رو نجات میدم.

اوبیتو جا خورد و یقه کاتانا رو ول کرد.

-چی؟؟

کاتانا ادامه داد.

-تو ماموریت رو انجام بده. من میرم دنبال رین.

اوبیتو خواست مخالفت کنه.

-ولی...

کاتانا دوباره حرفشو قطع کرد.

-آخرین باری که رفتی نجات رین اتفاق خوبی نیوفتاد. سابقه خوبی نداری اوبیتو. تو ماموریت رو انجام میدی و من رین رو نجات میدم.

بعد پوزخند زد.

-واقعا فکر کردی من دوستمو تنها می زارم؟؟

اوبیتو مکث کرد و با نگرانی به کاتانا نگاه کرد. بعد سرشو تکون داد.

-یه ساعت دیگه همینجا می بینمت.

کاتانا سرشو تکون داد.

-زودتر از یه ساعت نجاتش میدم.

بعد شروع به دویدن سمت روستای پلاتینوم کرد و از اوبیتو دور شد. تا روستای پلاتینوم ده دقیقه ای راه بود. وقتی به روستا رسید دید افراد زیادی جلوی ورودی روستا جمع شدن و رین بیهوش هم با زنجیر بسته شده بود. به رین نگاه کرد و بعد به کسایی که دم ورودی روستا بودن. آروم شمشیرشو از غلافش در اورد. لبخند ترسناکی زده بود و چشماش نگاه تیز و وحشتناکی داشت. سرشو یکم کج کرد.

-پس... مرگو انتخاب کردین!!

اینو گفت و به سرعت برق حمله کرد. به هیچ کدومشون رحم نمی کرد!!

|چهل و پنج دقیقه بعد|

اوبیتو توی محل قرار بود ولی کاتانا و رین هنوز نیومده بودن. اگه تا پنج دقیقه دیگه نمیومدن می رفت دنبالشون. عصبی پاشو به زمین میزد. دست به سینه بود. اگه رین چیزیش میشد چی؟؟ توی همین افکار بود که صدای پا شنید. سریع برگشت رو به صدا و رین رو دید که از بین درختا بیرون میاد. چشماش برق زد.

-رین!!

سریع رفت سمتش و شونه هاشو گرفت.

-حالت خوبه؟؟ زخمی شدی؟؟ جاییت درد می کنه؟؟

رین آروم خندید.

-حالم خوبه اوبیتو. به لطف کاتانا.

اوبیتو اینو که شنید تازه یادش افتاد کاتانا رو ندیده.

-راستی کاتانا کجاست؟؟

صدایی جوابشو داد.

-چه عجب یاد من افتادی!!

کاتانا آروم و درحالی که لنگ میزد از پشت سر رین بیرون اومد. یه کونای توی پاش فرو رفته بود و بدن و صورتش زخمی شده بود. یه شوریکن بزرگ هم توی کمرش بود. اوبیتو به کاتانا نگاه کرد.

-به نظر داغون میای کاتانا.

کاتانا خیلی جدی جوابشو داد.

-نظر لطفته اوبیتو.

بعد شوریکن رو از توی کمرش در اورد. رین سریع رفت سمت کاتانا.

-بزار زخماتو درمان کنم.

کاتانا آروم نشست روی زمین و کونای رو از پاش در اورد. یه تنه با یه دهکده... جنگ آسونی نبود. رین نشست روی زمین و شروع کرد با چاکرای سبز درمانیش زخمای کاتانا رو درمان کردن. کاتانا رو کرد به اوبیتو.

-ماموریت چی شد؟؟

اوبیتو لبخند مغروری زد.

-با موفقیت انجام شد.

کاتانا نفسشو بیرون داد.

-خوبه.

بعد سرشو به درخت تکیه داد و گذاشت رین همه زخماشو درمان کنه. رین با وجود بیاکوگو خیلی سریع زخمای کاتانا رو درمان کرد و بعد هر سه سمت کونوها راه افتادن. ماموریت تموم شده بود و رین هم نجات پیدا کرده بود. کاتانا داشت فکر می کرد. وقتی توی دهکده پلاتینوم بود شایعه ای از اون حوالی بودن "اون" به گوشش خورده بود. باید پیداش می کرد. دستاشو مشت کرد. اگه "اون" اونجا بود نمی تونست بزاره فرار کنه و از دستش در بره. سال ها تمرین کرده بود و خودش رو قوی کرده بود تا "اون" رو شکست بده. کسی که مادرشو به قتل رسوند... کیرا آکوما!!...

Forward
Sign in to leave a review.