
پایان و آغاز
مادارا به کاتانا و بقیه نگاه می کرد. نگاهش سرد بود.
-واقعا فکر کردین می تونین جنگو ببرین؟؟ فکر کردین تغییر جبهه اوبیتو فرقی به حالتون داره؟؟
کاتانا به مادارا نگاه کرد. پوزخند زد.
-خب... قراره بفهمیم.
بعد چشماش رو بست و چند لحظه بعد چشم راستش رو باز کرد و شارینگان سه توموئش رو به نمایش گذاشت.. مادارا به چشم کاتانا نگاه کرد. از چاکراش می تونست حدس بزنه که از قبیله اوچیها نیست. پس... شارینگانش رو از کجا اورده بود؟؟ براش مهم نبود. در هر صورت این جنگو می برد. مهم نبود کی جلوش می ایستاد. مادارا الان قوی ترین بود. کاتانا دستاشو به هم زد و شروع کرد گرفتن چاکرای طبیعت. چند لحظه بعد دور چشماش طرحی طلایی ای ظاهر شد و بال هاش از کمرش بیرون زد. بال هاشو باز کرد و به پرواز در اومد. دقیقا رو به روی مادارا بود. الان جوتسو روی مادارا تاثیر نداشت پس تنها راهش تایجوتسو بود. بال زد سمت مادارا و مشتش رو بالا اورد و شروع کرد. همونجا بود که چیزی فهمید. مادارا همونقدر که توی نینجوتسو عالی بود توی تایجوتسو هم عالی بود. با تایجوتسوی عادی حریفش نمیشد. تا الان نه ضربه ای به مادارا زده بود و نه ضربه ای خورده بود. یهو داد زد.
-دروازه پنجم، دروازه محدودیت، باز شو!!
پنجمین دروازه درونیش رو باز کرد و دوباره حمله کرد. الان سرعت و قدرت حرکاتش بیشتر شده بود ولی مادارا بازم جاخالی می داد و ضربه هاش بهش نمی خورد. عصبی شده بود. دندوناشو به هم فشار داد. بیخود نبود بهش می گفتن رقیب هاشیراما. یه لحظه به خاطر بمب بیجویی که جیوبی زد حواسش پرت شد و همون یه لحظه حواس پرتی مساوی بود با لگد محکمی که مادارا توی شکمش زد. از دهنش خون پاشید بیرون و پرت شد روی زمین. حالت داناییش رفت. مدت زیادی بود داشت ازش استفاده می کرد. حس می کرد حداقل دوتا از دنده هاش شکسته. آروم بلند شد و به شینوبی هایی نگاه کرد که سعی داشتن جیوبی رو شکست بدن. بی فایده بود. جیوبی خیلی بزرگ و قوی بود. به مادارا که آروم از آسمون اومد روی زمین نگاه کرد. دوباره بلند شد. باید اول حساب جیوبی رو میرسید تا بعد بتونه با خیال راحت با مادارا بجنگه. رو کرد به بقیه.
-مادارا رو معطل کنین. من جیوبی رو نابود می کنم.
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-چطوری می خوای---
کاتانا حرف کاکاشی رو قطع کرد.
-منم روش های خودمو دارم.
اوبیتو سرشو تکون داد.
-من معطلش می کنم.
تا خواست بره سمت مادارا دستش شونش رو گرفت. گای بود. بهش نگاه کرد. گای با جدیت حرف زد.
-تنها راه مقابله باهاش تایجوتسوئه. کار خودمه.
کاکاشی با بهت و ترس به گای نگاه کرد.
-گای!! نگو که می خوای از اون استفاده کنی!!
گای به کاکاشی نگاه کرد. لبخند زد و انگشت شصتشو بالا اورد.
-وقتشه برگای قرمز پاییزی بریزن و راهو برای برگای تازه باز کنن.
کاتانا سریع متوجه منظور گای شد. می خواست از دروازه هشتم، دروازه مرگ استفاده کنه!! به گای نگاه کرد. چشماشو بست و روشو از گای گرفت. این تصمیم خود گای بود. دخالت نمی کرد. وقتی دوباره چشماشو باز کرد طرح شارینگانش فرق کرده بود. دیگه شارینگان سه توموئه نبود. شارینگانش تبدیل به مانگکیو شده بود!! مانگکیوش شکل یه صاعقه بود. کاکاشی با حیرت به کاتانا نگاه کرد.
-مانگکیو شارینگان؟؟
کاتانا پوزخند زد.
-فکر کردی فقط خودت مانگکیو داری؟؟
بعد نفس عمیقی کشید. می خواست جوتسوش رو بزنه که صدای تیز بالو شنید.
-هی کاتانا اون چیزی که توی سرته رو از فکرت بیرون کن!!
کاتانا به تیز بال نگاه کرد.
-این تنها راه شکست جیوبیه.
تیز بال رو به روی کاتانا اومد.
-کنترلتو از دست میدی!!
کاتانا نفسشو بیرون داد.
-چاره ای ندارم.
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-می خوای چی کار کنی؟؟
کاتانا فقط یه کلمه گفت.
-می بینی.
بعد جلو رفت. نفس عمیقی کشید و به جیوبی نگاه کرد. جیوبی داشت یه بمب بیجوی دیگه درست می کرد. کاتانا علامت دستی رو زد.
-سوسانو!!
یهو سوسانوی بزرگی شروع به شکل گرفتن کرد. یه سوسانوی مشکی!! اما سوسانو شکل یه آدم نبود. سوسانو شکل یه اژدهای ده دم بود!! وقتی سوسانو کامل شکل گرفت دقیقا اندازه جیوبی شد. سوسانو غرش کرد و به جیوبی حمله کرد و زمینش زد. کاتانا داشت به سوسانوش نگاه می کرد که یهو سرشو گرفت. داشت کنترلشو از دست می داد. سریع داد زد.
-ازم فاصله بگیرین!!
بعد داد بلندی زد. یکی از نگین های دستبندی که دستش بود قرمز شد. سفیدی چشماش مشکی شدن و مردمک چشمش عمودی و قرمز شد. ناخوناش تیز و بلند شدن و چاکرای سیاه وحشتناکی ازش بیرون زد. چاکرای سیاه پشت سرش به شکل چهار تا دم در اومد. مادارا به کاتانا نگاه کرد. تعجب کرده بود. این چاکرا از جیوبی هم بیشتر و خطرناک تر بود. به گای نگاه کرد که بدنش سوخته بود و روی زمین افتاده بود. داشت نفس های آخرشو می کشید. عصای سیاهش رو بالا اورد تا خودش کارشو تموم کنه که چیزی به سرعت نور بهش حمله کرد. از سرعت زیاد نتونست جاخالی بده و محکم ضربه خورد. از دهنش خون ریخت. از مبارزش با گای هم هنوز زخمی بود. سرشو بالا اورد و کاتانا رو با اون چاکرای سیاه دید. قبل از اینکه حرکتی بکنه کاتانا با ناخوناش زخم عمیقی روی قفسه سینش انداخت. سرعت و قدرت کاتانا چندین برابر بیشتر شده بود. حتی بیشتر از وقتی که دروازه درونیش رو فعال کرد. بهش نگاه کرد. به هیجان اومده بود. یه حریف قابل دیگه!! گوی های شش طریقتش رو سمت کاتانا فرستاد اما کاتانا از همشون جاخالی داد و دوباره به مادارا حمله کرد. سرعت و قدرتش مثل یه اوتسوتسوکی شده بود. سرعتش جوری بود که مادارا نمی تونست جاخالی بده و فقط می تونست دفاع کنه. اخم کرده بود. قدرت کاتانا انگار هر لحظه داشت بیشتر میشد. از مبارزه قبل هم زخمی بود. کاتانا ضربه میزد و مادارا دفاع می کرد. یهو از پشت کاتانا دم سیاه چاکرایی پنجم هم در اومد. بدن کاتانا کامل سیاه شد و روش رو یه لایه مثل استخون پوشوند. الان حتی قویتر شده بود!! دهنش رو باز کرد و نور زیادی از دهنش بیرون اومد. یه بمب بیجو!! بمب بیجو رو سمت مادارا پرت کرد. مادارا نتونست جاخالی بده و بمب بیجو از کمر به پایینش رو کاملا نابود کرد. اگه قدرت ترمیمش رو نداشت و جاودانه نبود تا الان مرده بود. کاتانا یهو پرید سمت مادارا و دستشو توی قفسه سینش فرو کرد. قلب مادارا رو گرفت و فشار داد جوری که قلبش کاملا متلاشی شد. خون از دهن مادارا ریخت. با حیرت به کاتانا نگاه می کرد. این دیگه چه قدرت هیولاواری بود؟؟ تنها کاری که تونست بکنه این بود که با رینگانش خودشو به یه بعد دیگه انتقال بده. کاتانا وقتی مادارا به بعد دیگه رفت هنوز خودش نبود. برگشت و به کاکاشی و اوبیتو و بقیه نگاه کرد. دومین نگین سبز روی دستبندش هم قرمز شده بود. الان فقط به یه چیز می تونست فکر کنه. کشتن!! کنترل بدنش دست خودش نبود. توی ذهنش جلوی یه قفس ایستاده بود. یه قفس خیلی بزرگ با میله های مشکی. به چیزی که توی قفس بود نگاه می کرد. یه اژدهای سیاه بزرگ ده دم با چشمای قرمز. با اخم به اژدها نگاه می کرد. اژدها نشسته بود و با چشمای قرمز درخشانش به کاتانا نگاه می کرد.
-می دونستی درست کردن سوسانو باعث میشه چاکرای من بیرون بزنه ولی با این حال از سوسانو استفاده کردی. چرا؟؟
کاتانا به اژدها نگاه کرد. اژدهای سایه یا همون جیوبی اصلی. اخم کرده بود.
-چاره دیگه ای داشتم؟؟ اگه اون کارو نمی کردم جیوبی ای که از چاکرای تو بود همه رو می کشت.
اژدها به کاتانا نگاه می کرد. چشمای قرمزش از خشم برق میزد.
-الان می خوای چی کار کنی؟؟ کنترل بدنت دست خودت نیست. اینطوری دوستاتو می کشی.
اخم کاتانا پررنگ تر شد.
-برای همین اینجام. ازت می خوام که تمومش کنی.
اژدها پوزخند زد.
-و چی باعث میشه فکر کنی تمومش می کنم؟؟
کاتانا با جدیت به اژدها نگاه کرد.
-اگه کنترلمو به دست بیارم و ببینم یه مو از سر دوستام کم شده خودمو می کشم. و خودت خوب می دونی مرگ من برابره با مرگ تو.
پوزخند اژدها رفت و جدی شد. به کاتانا نگاه کرد. حق با اون بود.
-همین یه بارو بهت رحم می کنم کاتانا. دفعه دیگه که چاکرام بیرون بزنه هرکی اونجا باشه رو می کشم.
بدن کاتانا هنوز دست خودش نبود. چاکرای سیاه دورشو گرفته بود. می خواست به کاکاشی و بقیه حمله کنه که تیز بال اومد جلوشون ایستاد. اندازش بزرگتر شده بود و الان اندازه یه گرگ بود. بال هاشو باز کرد تا ازشون دفاع کنه. داد زد.
-تمومش کن کاتانا!!
کاتانا همزمان با داد تیز بال کم کم اختیار خودشو به دست گرفت. چاکرای سیاه درون بدونش برگشت و بدنش عادی شد. دو زانو افتاد روی زمین. سرشو گرفت. درد می کرد. تیز بال وقتی دید کاتانا روی زمین افتاد سریع پر زد سمتش. کاکاشی و اوبیتو و ناروتو و بقیه هم سریع دور کاتانا رو گرفتن. تیز بال با نگرانی نگاش کرد.
-هی کاتانا!! خوبی؟؟
کاتانا آروم از روی زمین بلند شد. به تیز بال نگاه کرد.
-خوبم.
بعد شمشیرش رو که روی زمین افتاده بود برداشت. چشمش به گای افتاد که بدنش کاملا سوخته بود و دیگه داشت می مرد. سریع رفت سمتش. بهش نگاه کرد. وضعیتش بد بود. فقط یه چیز می تونست نجاتش بده. کاکاشی هم به گای نگاه می کرد. نگاهش غمگین بود. آروم زمزمه کرد.
-گای...
کاتانا شمشیرش رو روی بدن گای گذاشت. چشماشو بست و تمرکز کرد. چاکرای درمانگر سبزی از شمشیر خارج شد و به بدن گای رفت. نفسای گای که کم کم داشت قطع میشد به حالت عادی برگشت. ضربانش که داشت کم میشد خوب شد. بدن سوختش کم کم درمان شد و چند لحظه بعد گای کاملا خوب شده بود. کاکاشی با حیرت به کاتانا نگاه کرد.
-چطور---
کاتانا حرفشو قطع کرد.
-چاکرای درمانگر شمشیر اژدهای طلایی. می تونه هر زخمی رو درمان کنه البته اگه به دست جینچوریکی جیوبی استفاده بشه. اگه تو دست کس دیگه ای باشه فرقی با یه شمشیر عادی نداره.
بعد بلند شد و ایستاد. شمشیرشو توی دستش فشرد.
-مادارا تونست فرار کنه.
اوبیتو به کاتانا نگاه کرد.
-بر می گرده.
کاتانا سرشو تکون داد.
-می دونم. باید برای اون روز آماده باشیم.
بعد به جیوبی نگاه کرد که توسط سوسانوش تیکه تیکه شده بود. لبخند زد.
-ولی برای الان... فکر کنم جنگ تمومه.
همین که اینو گفت سرش گیج رفت. زیاد از چاکراش استفاده کرده بود. چشماش بسته شد و داشت از پشت میوفتاد که کاکاشی گرفتش.
-کاتانا!!
تیز بال به کاتانا نگاه کرد.
-زیاد از چاکراش استفاده کرده. با چند ساعت استراحت خوب میشه.
ناروتو دستاشو پشت گردنش گذاشت و خندید.
-خوشحالم که تموم شده.
اوبیتو به جنازه شینوبی هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.
-هنوز تموم نشده.
ناروتو تعجب کرد.
-منظورت چیه؟؟
اوبیتو به ناروتو نگاه کرد.
-هنوز یه کاری هست که باید انجام بدم.
|چند ساعت بعد|
آروم چشماشو باز کرد. به اطرافش نگاه کرد. اینجا رو می شناخت. بیمارستان کونوها بود. بلند شد و روی تخت نشست. به میز کنار تختش نگاه کرد و تعجب کرد. روش پر از دسته های گل بود. گل ها مختلف و رنگارنگ. ناخود آگاه لبخند زد. شمشیرش که به میز تکیه داده بودنش رو برداشت. بلند شد و ایستاد. تا خواست از پنجره بیرون بره یه گوله پر توی صورتش پرتاب شد. به گوله پر نگاه کرد. تیز بال بود!! خندش گرفت. آروم خندید.
-تیز بال!!
تیز بال هم خندید.
-شیش ساعته بیهوشی. خوش گذشت؟؟
کاتانا لبخند زد.
-به خوبی مبارزه نبود.
بعد به دور و بر نگاه کرد.
-کاکاشی، اوبیتو، ناروتو، گای، همه خوبن؟؟
تیز بال سرشو تکون داد.
-همه خوبن اما اوبیتو...
مکث کرد و ادامه نداد. کاتانا نگران شد.
-اوبیتو چی؟؟
تیز بال ادامه داد.
-توی دفتر هوکاگست با پنج کاگه. داره محاکمه میشه.
کاتانا رنگش پرید.
-محاکمه؟؟
تیز بال به کاتانا نگاه کرد.
-آره. به خاطر کارایی که کرده. احتمالش هست که کشته بشه.
کاتانا اخم بدی کرد.
-من این همه حرف نزدم که آخرش بکشنش!! اون توی جنگ کمک کرد، راهشو عوض کرد، حقش نیست که کشته بشه!!
تیز بال سرشو تکون داد.
-تازه فقط این نیست. وقتی تو بیهوش بودی جسد همه کسایی که توی جنگ کشته شده بودن رو یه جا جمع کردن و اوبیتو با رینه تنسه همشون رو زنده کرد.
کاتانا دیگه واقعا جا خورد. بعد اخمش بدتر شد.
-اگه بخوان بعد این کاری که کرده بکشنش همشونو قتل عام می کنم!!
بعد رفت سمت پنجره تا بره دفتر هوکاگه. هرجور شده نباید می زاشت اوبیتوچیزیش شه. تیز بال هم پرید و از پنجره رفت بیرون و سمت دفتر هوکاگه پرواز کرد.
|دفتر هوکاگه|
اوبیتو ایستاده بود و سرش پایین بود. داشت توسط رایکاگه سرزنش میشد که البته... حقش هم بود. رایکاگه با کشتنش موافق بود. بعد از کارایی که انجام داده بود حدس میزد این سرنوشتش باشه. اعتراضی هم نداشت. خودشو مستحق مرگ می دونست. رایکاگه داد زد.
-منظورت چیه با کشتنش موافق نیستی هوکاگه؟؟ اون عامل بدبختی خیلی هاست و جنگ چهارم رو راه انداخته!! مرگش به نفع همست!!
سوناده قبل از اینکه بخواد جواب رایکاگه رو بده صدای کسی رو شنید.
-و همینطور کسیه که توی جنگ کمک کرده.
اوبیتو سرشو بالا اورد. این صدای کاتانا بود!! چرخید رو به کاتانا که از پنجره دفتر هوکاگه داشت وارد میشد. چشماش برق زد.
-کاتانا!!
کاتانا به اوبیتو نگاه کرد. لبخند محوی بهش زد ولی سریع لبخندشو جمع کرد و با اخم به رایکاگه نگاه کرد. رایکاگه هم با اخم به کاتانا نگاه می کرد.
-این جلسه مخصوص پنج کاگست. یادم نمیاد تو دعوت شده باشی.
کاتانا با اخم به رایکاگه نگاه کرد.
-از اونجایی که من یه شینوبی بی ملیتم فکر نکنم این قوانین روی من اثر بزاره.
بعد نگاه کوتاهی به اوبیتو انداخت و دوباره نگاهشو به رایکاگه داد.
-نمی زارم اوبیتو رو بکشین.
رایکاگه اخم بدتری کرد.
-اجازش دست توئه؟؟
کاتانا با جدیت و سردی به رایکاگه نگاه کرد.
-اوبیتو راهشو عوض کرد، توی جنگ کمک کرد و همه کسایی که توی جنگ کشته شده بودن رو زنده کرد. اینا برای جبران کارای گذشتش کافیه. اگه هنوزم فکر می کنی لیاقتش مرگه پیشنهاد می کنم یه بار دیگه بهش فکر کنی.
رایکاگه به کاتانا نگاه کرد. حق با اون بود ولی نمی خواست قبول کنه.
-اگه همه اینا نقشه باشه چی؟؟ اگه فقط در ظاهر تظاهر به خوب بودن بکنه و در اصل هنوز با مادارا باشه چی؟؟
کاتانا به اوبیتو نگاه کرد و بعد دوباره نگاهشو به رایکاگه داد.
-می تونم با شارینگانم ذهنشو بخونم.
رایکاگه بازم راضی نشد.
-اگه یه روز دوباره بخواد برعلیه ما شورش کنه چی؟؟ اگه---
کاتانا محکم دستاشو به میز کوبید و با خشم و جدیت حرف زد.
-اون روز وقتیه که می تونین سر منو از تنم جدا کنین!!
همه سکوت کردن. کاتانا دستاشو از روی میز برداشت.
-من ضامنش میشم. حواسم بهش هست تا دست از پا خطا نکنه.
رایکاگه به کاتانا نگاه کرد. دیگه بهونه ای نداشت. نفسشو بیرون داد.
-خیله خب. پس اوبیتو تبرئه میشه.
سوناده به کاتانا نگاه کرد و لبخند محوی زد.
-پس ختم این جلسه رو اعلام می کنم.
همه کاگه ها بلند شدن و از دفتر بیرون رفتن. الان فقط اوبیتو و کاتانا توی دفتر بودن. اوبیتو به کاتانا نگاه کرد. لبخند زد.
-ممنون کاتانا ولی من لیاقتشو نداشتم.
کاتانا نگاهشو به اوبیتو داد. لبخند زد.
-البته که داشتی.
بعد پشتشو به اوبیتو کرد.
-از زندگی جدیدت بذت ببر.
اوبیتو به کاتانا نگاه کرد.
-تو چی کار می کنی؟؟
کاتانا مکث کرد و بعد جواب داد.
-من یه نینجای مسافرم. زیاد یه جا نمی مونم. فکر کنم دیگه وقتشه از کونوها برم.
اوبیتو به وضوح ناراحت شد.
-الان؟؟ درست بعد از اینکه برگشتم؟؟
کاتانا تا نیمه سرشو چرخوند و به اوبیتو نگاه کرد. لبخند زد.
-کارای زیادی هست که باید انجام بدم اوبیتو. شاید دوباره همو ببینیم.
بعد از پنجره بیرون پرید. راه افتاد سمت دروازه دهکده تا ازش خارج بشه. تیز بال روی شونش نشسته بود.
-هی کاتانا واقعا می خوای بری؟؟
کاتانا به تیز بال نگاه کرد.
-البته. من یه انتقام گیرم، یادت که نرفته؟؟ هنوز انتقاممو نگرفتم.
تیز بال سرشو انداخت پایین.
-می دونم ولی... اینجا خوش می گذشت.
کاتانا آروم خندید.
-شاید یه روز دوباره برگشتم. وقتی که انتقاممو گرفتم.
به دروازه دهکده رسید. ازش خارج شد و داشت می رفت که صدای کسی رو شنید.
-داری میری؟؟
برگشت. کاکاشی بود. بهش نگاه کرد.
-آره. هنوز به هدفم نرسیدم.
کاکاشی شونه هاشو بالا انداخت.
-حیف شد. سوناده ساما پیشنهاد خوبی برات داشت.
کاتانا کنجکاو شد.
-چه پیشنهادی؟؟
کاکاشی از جیبش چیزی در اورد. کاتانا بهش نگاه کرد و جا خورد. یه هدبند مشکی کونوها بود!! کاکاشی ادامه داد.
-از اونجایی که تو متعلق به هیچ دهکده ای نیستی سوناده ساما پیشنهاد داد به کونوها ملحق بشی. می تونی رسما یه شینوبی کونوها بشی.
کاتانا حقیقتا جا خورده بود. به هدبند توی دست کاکاشی نگاه کرد و بعد به کاکاشی. تیز بال هم تعجب کرده بود. بعد بال هاشو باز کرد و پر زد و روی شونه کاکاشی نشست. آروم خندید.
-هی یکم تنوع هم بد نیست نه؟؟ می تونی یه زندگی جدید رو شروع کنی.
کاکاشی به تیز بال نگاه کرد و بعد با لبخند نگاهشو به کاتانا داد. دلش می خواست کاتانا بمونه ولی نمی خواست مجبورش کنه. کاتانا به تیز بال نگاه کرد و بعد به کاکاشی.
-هوکاگتون از خطرات این کارش مطلعه؟؟ آدمای زیادی هستن که دنبال منن. ممکنه به کونوها حمله کنن.
کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.
-سوناده ساما همه عواقبشو قبول کرده.
کاتانا هنوز با تعجب به کاکاشی نگاه می کرد. بعد رفت جلو و رو به روی کاکاشی ایستاد. هدبند رو ازش گرفت و بهش نگاه کرد. لبخند زد. هدبند رو بالا اورد و بستش به پیشونیش. بعد به کاکاشی نگاه کرد. لبخند زد.
-فکر نکنم اونقدرا هم بد باشه.
کاکاشی هم به کاتانا لبخند زد.
-از امروز رسما یه شینوبی کونوهایی.
کاتانا به کاکاشی نگاه کرد و بعد نگاهشو به سر در ورودی دروازه کونوها داد. پس الان یه شینوبی کونوها شده بود. چشماشو بست و با لبخند نفسشو بیرون داد. قرار بود وارد بخش جدیدی از زندگیش بشه. یه بخش... شاد!!...