نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

چشمانی که بسته می شوند

یک هفته از زمانی که کاتانا شینوبی کونوها شده بود می گذشت. هیچ وقت فکرشو نمی کرد واقعا شینوبی جایی بشه و الان... دوستای زیادی پیدا کرده بود. دیگه فقط تیز بال نبود. کاکاشی، اوبیتو، گای، ناروتو و همه شینوبی های کونوها دوستاش بودن. از اونجایی که قبلا یه بار کونوها رو از دست اوروچیمارو نجات داده بود همه راحت قبولش کردن. توی این یه هفته چندتا ماموریت هم رفته بود و همشونو با موفقیت تموم کرده بود. الانم داشت سمت دفتر هوکاگه می رفت تا ماموریت جدیدشو بگیره. هدبند کونوهاش رو مثل کش مو دور موهای دم اسبی شدش بسته بود. تیز بال هم روی شونش بود. به دفتر هوکاگه که رسید در زد و وارد شد. کاکاشی و اوبیتو هم اونجا بودن. بهشون نگاه کرد. پس ماموریت مشترک بود. بین کاکاشی و اوبیتو ایستاد. سوناده وقتی کاتانا هم اومد شروع کرد به توضیح دادن ماموریت.

-این یه ماموریت سطح اسه. توی چندتا دهکده اون طرف تر از کونوها راهزن هایی پیدا شدن که ذخیره غذایی روستا رو می دزدن. ظاهرا تعداد راهزن ها خیلی زیاده و همشونم خطرناکن. ازتون می خوام بهشون رسیدگی کنین.

کاتانا سرشو تکون داد و اوبیتو و کاکاشی باشه ای گفتن و هر سه از دفتر هوکاگه بیرون اومدن. کاتانا رو کرد به کاکاشی و اوبیتو.

-ده دقیقه دیگه جلوی دروازه می بینمتون.

بعد برگشت و رفت تا وسایلشو از خونه جمع کنه. یه خونه توی کونوها بهش داده بودن. وسایلشو که جمع کرد رفت سمت دروازه. چند دقیقه بعد اوبیتو و کاکاشی هم اومدن و راه افتادن. تا روستای مورد نظر حداقل یه روز پیاده روی بود. شب که شد چادر زدن. اوبیتو و کاکاشی رفتن توی چادر اما کاتانا روی شاخه یه درخت دراز کشید. اوبیتو تعجب کرد.

-کاتانا؟؟ نمیای توی چادر؟؟ هوا بیرون سرده.

کاتانا به اوبیتو نگاه کرد.

-نگران نباش. عادت دارم.

درواقع نمی خواست پیش دوتا مرد بخوابه ولی اینو نگفت. چشماشو بست و دستاشو زیر سرش گذاشت و مدت زیادی هم طول کشید تا خوابش ببره. همیشه اینجوری بود. هیچ وقت یه خواب راحت و سریع نداشت.

|صبح|

اول از همه بیدار شد. تا یه ربع بعد کاکاشی و اوبیتو هم بیدار شده بودن و چادر رو جمع کرده بودن و بعد راه افتادن. توی راه بینشون سکوت بود. نمی دونست چرا، ولی کاتانا حس خوبی به این ماموریت نداشت. حس می کرد قراره اتفاق بدی بیوفته. بعد چند ساعت به نزدیکی روستا رسیدن. از تپه بالا رفتن و روستا رو دیدن. روستا داغون شده بود. همه روستا سوخته بود. پنجره ها شکسته بود و درها از جا کنده شده بود. کاتانا و کاکاشی و اوبیتو تو شوک دیدن روستا بودن. روستا قرار نبود این شکلی باشه!! یهو هر سه با شنیدن صدایی جا خوردن.

-مامان!!

به صاحب صدا نگاه کردن. یه پسر بچه که حدودا شیش ساله میزد. پسر بچه داشت سمتشون می دوید و وقتی بهشون نزدیک شد یهو کاتانا رو بغل کرد. قدش تا زانوی کاتانا بود.

-مامان!!

چشمای کاکاشی و اوبیتو گرد شد. کاتانا رو مامان صدا کرد؟؟ کاتانا با حالت شوک زده به پسر بچه نگاه می کرد. مامان؟؟!! اصلا این پسر بچه رو نمی شناخت!! سریع رو کرد به کاکاشی و اوبیتو.

-من نمی شناسمش!! من اصلا ت حالا با کسی نبودم!!

کاکاشی و اوبیتو هنوز با چشمای گشاد به کاتانا نگاه می کردن. یهو نیش اوبیتو باز شد.

-کاتانا چرا بهمون نگفتی؟؟ پدرش کی---

قبل از اینکه حرف اوبیتو تموم بشه مشت محکمی از طرف کاتانا توی سرش فرود اومد و باعث شد خفه شه.

-خفه شو اوبیتو!! من بچه ندارم!!

اوبیتو از درد خم شده بود و سرشو گرفته بود.

-شوخی کردم...

تا کاتانا خواست جواب اوبیتو رو بده زنی سمتشون دوید. زن بهشون که رسید ایستاد و دست پسربچه رو گرفت.

-ببخشید. بهش گفتم ازم دور نشه.

بعد چشمش به کاتانا افتاد و چشماش گشاد شد. پسر بچه به کاتانا اشاره کرد.

-خاله!! مامانو پیدا کردم!!

زن به کاتانا نگاه کرد و اشک توی چشماش حلقه زد. کاتانا جا خورد. چرا رفتار همه انقدر عجیب بود؟؟ زن سریع پشت دستشو روی چشماش کشید.

-ببخشید. شما خیلی شبیه خواهر مرحومم هستین. فکر کنم آزومی شما رو با مادرش اشتباه گرفته.

بعد عکسی رو از جیب دامنش در اورد و نشونشون داد. زنی که توی عکس بود تقریبا شبیه کاتانا بود فقط با موهای بلندتر. کاتانا به عکس نگاه کرد و بعد به پسر بچه. این همه چیزو توضیح می داد. نگاهش یکم غمگین شد. یه بچه که توی این سن بی مادر شده. به زن نگاه کرد.

-ما شینوبی های کونوها هستیم. برای مشکل راهزن ها اومدیم. چه بلایی سر روستا اومده؟؟

زن به کاتانا نگاه کرد. صورتش غمگین بود.

-راهزن ها این بلا رو سر روستای ما اوردن. همه اهالی روستا از ترس روستا رو تخلیه کردن و به روستاهای اطراف پناه بردن. تنها کسایی که اینجا موندن من و آزومی هستیم.

به آزومی نگاه کرد.

-آزومی اعتقاد داره اگه بمونه یه روزی مادرش برمی گرده.

دوباره اشک توی چشماش حلقه زد.

-مادرش... مرده...

کاتانا به آزومی نگاه کرد. آزومی هم داشت با ذوق به کاتانا نگاه می کرد. قلب کاتانا یه جوری شد ولی به روی خودش نیاورد. دوباره نگاهشو به زن داد.

-مشکل راهزن ها رو حل شده بدونین.

زن لبخندی زد.

-ازتون ممنونیم.

|شب|

کاتانا و کاکاشی و اوبیتو هر کدوم سر جاشون مستقر شده بودن. منتظر حمله راهزن ها بودن. باید سر و کلشون الانا پیدا میشد. همونطور که منتظر بودن صدای قدم های شتابزده ای شنیدن. یکی داشت نزدیک میشد. گارد گرفتن و منتظر شدن اما کسی که از تاریکی بیرون اومد خاله آزومی بود که داشت گریه می کرد.

-آزومی!!

خاله آزومی اینو که گفت کاتانا نگران شد. اون پسر بچه چیزیش شده بود؟؟ هر سه از جاشون بیرون اومدن. اوبیتو به خاله آزومی نگاه کرد.

-آزومی چی شده؟؟

خاله آزومی با گریه به اوبیتو نگاه کرد.

-راهزن ها از قبل توی دهکده بودن. آزومی رو گروگان گرفتن!!

چشمای همشون گشاد شد. کاتانا دستاشو مشت کرد.

-تیز بال!!

تیز بال سریع از روی شونه کاتانا بلند شد و توی آسمون به پرواز در اومد. باید جای آزومی رو پیدا می کرد. کاکاشی دستشو روی شونه خاله آزومی گذاشت.

-نگران نباش. پیداش می کنیم.

|چند دقیقه بعد|

تیز بال از آسمون پایین اومد و روی شونه کاتانا نشست.

-پیداشون کردم. دنبالم بیاین.

بعد دوباره پر زد و به پرواز کرد. اوبیتو به خاله آزومی نگاه کرد.

-همینجا بمون.

خاله آزومی با چشمای اشکی بهشون نگاه کرد.

-خواهش می کنم برش گردونین.

اوبیتو سرشو تکون داد و هر سه دنبال تیز بال دویدن. تیز بال روی خرابه یه خونه نشست که سقف نداشت. با بال به داخل خونه اشاره کرد. کاتانا و کاکاشی و اوبیتو یه دفعه داخل شدن. ده نفر اونجا بودن و آزومی گوشه خونه کز کرده بود. وقتی دید برای نجاتش اومدن سرشو بالا کرد و لبخند زد.

-مامان!!

کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.

-آزومی رو ببر به یه جای امن. من و اوبیتو معطلشون می کنیم.

کاتانا مخالفت نکرد. سریع رفت سمت آزومی و بغلش کرد و از سقف باز خونه پرید بیرون. شروع کرد دویدن. آزومی هم دستاشو دور گردن کاتانا حلقه کرده بود.

-می دونستم میای مامان!!

کاتانا لباشو به هم فشار داد. می خواست بگه من مامانت نیستم ولی این بی رحمی بود، حتی برای کاتانا. به جاش لبخند زد.

-البته که اومدم آزومی.

داشت می رفت سمت جایی که خاله آزومی بود که چند نفر جلوش سبز شدن. شمردشون. بیست و سه نفر بودن. اخم کرد. آزومی رو آروم گذاشت پایین.

-پشت سرم بمون آزومی.

بعد رفت جلو. شمشیرش رو در اورد و حمله کرد. نمی کشتشون، فقط زخمیشون می کرد تا نتونن حمله کنن. نمی خواست جلوی یه بچه کسی رو بکشه. یکی از راهزنا با میله آهنی از پشت بهش نزدیک شد و محکم زد به کمرش. نفسش پس رفت. روی زمین کشیده شد جلو. برگشت ولی یهو چشماش گشاد شد. آزومی یه تیکه چوب دستش بود و داشت به راهزنی که زدش نزدیک میشد. داد زد.

-آزومی نکن!!

ولی دیر شده بود. آزومی محکم با شاخه درخت زد تو پای راهزنی که کاتانا رو زده بود.

-مامانمو اذیت نکن!!

راهزن برگشت و یقه آزومی رو گرفت و بلندش کرد. کاتانا تا خواست بره سمت راهزنه بقیه راهزن ها جلوشو گرفتن. الان دیگه کشتن براش مهم نبود. شمشیرشو چرخوند و سرشونو جدا کرد ولی تعداد زیادی راهزن دیگه از ناکجا آباد پیداشون شد. تعدادشون داشت همینطور بیشتر میشد. راهزنی که آزومی رو گرفته بود آزومی رو پرت کرد هوا و با لگد محکمی پرتش کرد سمت دیوار. آزومی به دیوار خورد و بی حرکت روی زمین افتاد. چشمای کاتانا گشاد شد. داد زد.

_آزومی!!

با سرعت از همه راهزن ها جاخالی داد و سمت آزومی رفت. توی بغلش گرفتش. آزومی به زحمت چشماشو باز کرد. با لبخند به کاتانا نگاه کرد. به زحمت حرف زد.

-ممنون مامان و... خداحافظ.

بعد چشماش بسته شد و دیگه نفس نکشید. کاتانا با چشمای گشاد و شوک به جسد بی جون آزومی نگاه کرد. بعد سرشو انداخت پایین. دندوناشو محکم به هم فشرد. همون لحظه کاکاشی و اوبیتو هم اومدن و صحنه رو دیدن. آزومی بی جون توی بغل کاتانا. چشماشون گشاد شد. کاتانا محکم آزومی رو به خودش فشار داد. چشماش بسته بود. یهو سرشو چرخوند سمت راهزن ها و چشماشو باز کرد اما چشماش عادی نبودن. کاکاشی و اوبیتو جا خوردن. اوبیتو با شوک حرف زد.

-این...

کاکاشی هم با تعجب حرف زد.

-امکان نداره!!

چشمای کاتانا بنفش شده بودن و حلقه های مشکی رنگی داخلش دیده میشد. اوبیتو با ادامه داد.

-رینگان!!

چشمای کاتانا رینگان شده بود. کاتانا آروم جسد آزومی رو روی زمین گذاشت. بلند شد و ایستاد. از زمین فاصله گرفت و توی هوا شناور شد. کاکاشی می دونست بعدش چه اتفاقی قراره بیوفته. سریع رو کرد به اوبیتو.

-بدو!!

بعد خودشم شروع به دویدن کرد. کاتانا توی هوا دستاشو از هم فاصله داد. الان تقریبا کنترلی روی خودش نداشت. تمام وجودش پر شده بود از نفرت. به راهزن ها نگاه کرد که با شوک بهش زل زده بودن. با صدای آرومی حرف زد.

-شینرا تنسه!!

همین که اینو گفت کل دهکده از مرکز شروع به پودر شدن و متلاشی شدن کرد. همه راهزن ها زیر آوار موندن و له شدن. کاتانا هنوز توی هوا بود. بعد آروم سمت زمین اومد. روی زمین افتاد و نشست. دستشو روی چشماش گذاشت. سرش پایین بود و چشماش بسته. بعد سرشو بالا اورد و چشماشو باز کرد. نگاهش به زمین بود. چشماش دوباره عادی شده بودن. کاکاشی و اوبیتو بهش نزدیک شدن. تونسته بودن به موقع فرار کنن و خاله آزومی هم نجات بدن. اوبیتو آروم صداش زد.

-کاتانا؟؟

کاتانا نگاهشو به اوبیتو داد. نگاهش سرد بود. سردتر از یخ. هیچ حسی توش نبود. آروم حرف زد.

-تقصیر منه. آزومی به خاطر من مرد.

اوبیتو مکث کرد. بعد نشست روی زمین رو به روی کاتانا.

-هیچی تقصیر تو نبود کاتانا. تو همه سعیتو کردی.

کاتانا با لحن سردی حرف زد.

-ولی کافی نبود.

بعد بلند شد و ایستاد. راه افتاد سمت کونوها. ماموریت تموم شده بود. کاکاشی و اوبیتو به هم نگاه کردن و بعد به کاتانا. هر دو می دونست کاتانا به این زودی ها قرار نیست این موضوعو فراموش کنه...

Forward
Sign in to leave a review.