نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

راه اوبیتو

کاکاشی وقتی کاتانا اسم اوبیتو رو اورد چشماش گشاد شد. گای هم همینطور شد. کاکاشی با حیرت به مرد ماسک دار و بعد به کاتانا نگاه کرد.

-چ... چی؟؟

کاتانا بدون اینکه روش رو برگردونه جواب کاکاشی رو داد.

-توبی، رییس آکاتسوکی، درواقع اوبیتو اوچیهاست.

گای با حیرت به کاتانا نگاه کرد.

-امکان نداره. اون توی نبرد پل کانابی---

کاتانا حرف کاکاشی رو قطع کرد.

-اوبیتو هیچ وقت نمرد. اون توسط مادارا اوچیها نجات پیدا کرد. خود مادارا هم مرگشو جعل کرده بود. مادارا توی نبرد دره پایانی نمرد. اون از ایزاناگی استفاده کرد و خودشو با سلول های هاشیراما زنده نگه داشت. بعد از مرگ رین نوهارا اوبیتو راهشو عوض کرد و با مادارا هم فکر شد.

کاکاشی به کاتانا نگاه کرد.

-تو اینا رو از کجا می دونی؟؟

کاتانا هنوزم نگاهش به اوبیتو بود.

-با شارینگانم ذهن اوبیتو رو خونده بودم. خیلی وقت پیش.

با یادآوری خاطرات دستاشو مشت کرد. وقتی که با اوبیتو دوست بود. سال ها پیش...

-دونستن هویت من فرقی به حال نتیجه جنگ نداره. ما می بریم و سوکیومی ابدی رو به دنیا تقدیم می کنیم.

این صدای اوبیتو بود که با کاتانا حرف میزد. کاتانا به اوبیتو نگاه کرد. اخم کرده بود ولی نگاهش بیشتر غمگین بود تا عصبانی. کاکاشی به اوبیتو نگاه کرد.

-اوبیتو... واقعا خودتی؟؟

اوبیتو به کاکاشی نگاه کرد.

-می تونی با اون اسم صدام بزنی. برام اهمیتی نداره. من کسی نیستم. نمی خوام کسی باشم.

کاتانا از خشم دندوناشو به هم فشرد. سمت اوبیتو حمله کرد و داد زد.

-این با من.

اوبیتو به کاتانا نگاه کرد که سمتش حمله می کرد. کونایش رو در اورد و خودشم به کاتانا حمله کرد. کاتانا با شمشیر بود و اوبیتو با کونای. کاتانا شمشیرش رو بالا برد تا به اوبیتو ضربه بزنه که با کونای اوبیتو حملش دفع شد. بهش نگاه کرد.

-این چیزیه که رین می خواست؟؟

اوبیتو هم به کاتانا نگاه کرد.

-رین مرده.

کاتانا عصبانی تر از این نمیشد.

-رین زندست!!

مشت محکمی به سینه اوبیتو، درست رو به روی قلبش زد.

-اون اینجا زندست!! تو هنوز دوستش داری مگه نه؟؟ پس چطور می تونی بگی مرده؟؟ کسایی که برات با ارزشن و می میرن همیشه توی قلبش زنده می مونن. تنها کسی که می تونه اونا رو واقعا بکشه خود تویی!!

اوبیتو هم کم کم داشت عصبانی میشد.

-من یه یاد و خاطره نمی خوام!! من خودشو می خوام!! یه خاطره برای من کافی نیست.

بعد خواست کونای رو توی قلب کاتانا فرو کنه که کاتانا جاخالی داد و فقط بازوش یکم زخمی شد.

-این تو نیستی اوبیتو!! اوبیتویی که من می شناختم پسر شیطون و سرزنده ای بود که حاضر بود برای دوستاش جونش هم بده. همون اوبیتویی که کاکاشی رو نجات داد!!

سر اوبیتو داد زد.

-اون اوبیتو کجاست؟؟

اوبیتو هم متقابلا داد زد.

-اون اوبیتو مرده!!

کاتانا به اوبیتو نگاه کرد و از حملش جاخالی داد.

-بزار دوباره اون اوبیتو رو زنده کنم. بزار بهت نشون بدم تو اونی که وانمود می کنی نیستی.

شمشیرش رو بالا اورد و با یه حرکت نقاب اوبیتو رو نصف کرد و انداخت.

-نقابی که روی قلب گذاشتی رو بردار اوبیتو. همونی باش که رین می خواست باشی.

چشماش غمگین شدن.

-تو به رین قول دادی مگه نه؟؟

اوبیتو اینو که شنید از حمله دست کشید. مکث کرد و به زمین نگاه کرد. آره... به رین قول داده بود. ولی رین الان کجا بود؟؟ زیر یه مشت خاک. سرشو بالا اورد و به کاتانا نگاه کرد. کاتانا... اونو یاد رین مینداخت. همون موهای قهوه ای، همون چشمای قهوه ای. نگاهش غمگین شد. انگار داشت توی وجود کاتانا دنبال رین می گشت.

-برای من خیلی دیره کاتانا.

کاتانا لبخند زد و یه قدم جلو رفت.

-هیچ وقت برای انتخاب راه درست دیر نیست. مطمئنم این همون چیزیه که رین می خواد.

دستشو سمت اوبیتو دراز کرد.

-بیا اوبیتو. زخمای قلبتو قایم نکن. بزار همیشه حواسم بهت باشه.

اوبیتو با شنیدن این حرف چشماش گشاد شد. حرفای رین توی سرش تکرار شد. "من همیشه حواسم بهت هست اوبیتو". با شوک به کاتانا نگاه کرد. چشماش یکم خیس شدن. حس کرد می خواد گریش بگیره. دستشو سمت دست کاتانا دراز کرد و همون لحظه مرگ رین براش تداعی شد. وقتی که چیدوری کاکاشی قلب رین رو سوراخ کرد. وقتی رین خون سرفه کرد و بدن بی جونش روی زمین افتاد. وقتی که جنازه رین توی آغوشش بود. دستی که داشت سمت دست کاتانا می برد یقه کاتانا رو گرفت. با خشم حرف زد.

-واقعا فکر کردی می تونی منو تغییر بدی کاتانا؟؟ من دیگه اونی که تو می شناختی نیستم!! اینو بفهم!! نمی تونی منو تغییر بدی!! این راهیه که من انتخاب کردم!!

کاتانا به اوبیتو نگاه کرد. لبخند غمگینی زد.

-که اینطور.

یه قدم رفت عقب. شمشیرش رو که توی دستش بود بالا اورد و محکم توی زمین فرودش اورد. به اوبیتو نگاه کرد.

-راهتو انتخاب کن. یا منو بکش و سوکیومی ابدی رو روی دنیا اجرا کن یا کنارم بجنگ و یه قهرمان شو. همون قهرمانی که رین همیشه می دونست میشی.

بعد چشماشو بست. هنوز لبخند زده بود.

-ولی یادت باشه اوبیتو، حتی اگه بمیرم هم همیشه حواسم بهت هست.

همون لحظه صدای داد یکی رو شنید ولی بازم چشماشو باز نکرد.

-هی کاتانا دیوونه شدی؟؟

تیز بال بود. سریع بعدش صدای یکی دیگه رو شنید.

-کاتانا نه چان!!

ناروتو... هنوز به یه ثانیه نشده بود که صدای نگران کسی رو شنید و باعث شد لبخندش پررنگ تر شه.

-کاتانا!!

صدای کاکاشی بود. خب... قبولش کرد. قبول کرد که کاکاشی رو دوست خودش می بینه. نه فقط کاکاشی، بلکه ناروتو و تمام کونوهایی ها رو. نفس عمیقی کشید و آماده شد تا اوبیتو راهشو انتخاب کنه. اوبیتو به شمشیر کاتانا نگاه کرد و برش داشت. صورتش هیچ احساسی رو نشون نمی داد. شمشیر رو درست رو به روی قلب کاتانا گرفت. آروم زمزمه کرد.

-خیلی احمقی کاتانا.

و بعد... شمشیر رو فرود اورد. نه توی قلب کاتانا، بلکه توی زمین. کاتانا چشماش رو باز کرد. به شمشیر که توی زمین جلوی پاش بود نگاه کرد و بعد به اوبیتو. لبخند زد. از کنار شمشیرش رد شد و سمت اوبیتو رفت. دستاشو دورش حلقه کرد و بغلش کرد. سرشو روی شونه اوبیتو گذاشت و چشماشو بست. اوبیتو از این بغل یهویی جا خورد. با حیرت به کاتانا نگاخ کرد. و بعد دستاشو بالا اورد و خودشم بغلش کرد. لبخند زد. بالاخره بعد سال ها لبخند زده بود. یه لبخند واقعی و از ته دل. کاتانا حدود پنج ثانیه توی بغل اوبیتو موند و بعد بیرون اومد. بهش نگاه کرد.

-ممنون اوبیتو.

بعد رفت سمت شمشیرش و برش داشت. دوباره شد کاتانای قبل و جدی شد. اخم کرده بود ولی لبخند هم زده بود. یه دستشو مشت کرد و کف دست دیگش کوبوند.

-خب... حالا بریم مادارا رو شکست بدیم!!

اوبیتو هم لبخند زد. یه قدم رفت جلو و کنار کاتانا ایستاد.

-آره!!

مادارا به اوبیتو نگاه کرد. پس بر علیهش شده بود. ولی دیگه مهم نبود. الان دیگه مادارای قبلی نبود. ردای سفیدی دورش بود، موهاش سفید شده بودن، یه عصای سیاه دستش بود و توی آسمون شناور بود. مادارا یه اوتسوتسوکی شده بود!! کاکاشی و گای نمی دونستن از چی بیشتر تعجب کنن. از اینکه اوبیتو راهشو تغییر داده یا از اوتسوتسوکی شدن مادارا. ولی از یه چیز مطمئن بودن. کاتانا کارشو خوب بلد بود. کاتانا و اوبیتو کنار هم ایستاده بودن و به مادارا که توی آسمون بود نگاه می کردن. هوکاگه های سابق هم ادوتنسه شده بودن و رسیده بودن. کاتانا از یه چیز مطمئن بود. این جنگ به نفع اونا پیش می رفت. همراه اوبیتو پرید پیش کاکاشی و گای و ناروتو و ساسکه و ساکورا و بقیه. شمشیرش رو بالا اورد.

-بیاین این جنگو ببریم!!

صدای "آره" گفتن همه به گوش رسید. به مادارا نگاه کرد. الان افراد جدیدی رو پیدا کرده بود که دوستشون داشته باشه و ازشون محافظت کنه و نمی خواست به هر قیمتی شده از دستشون بده!!...

Forward
Sign in to leave a review.