نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

جنگ

یک هفته از زمانی که کاتانا رازش رو لو داده بود و اطلاعات مربوط به آکاتسوکی رو به بزرگان کونوها گفته بود گذشته بود. توی این یک هفته اتفاقات زیادی افتاده بود. مثلا همونطور که کاتانا پیش بینی می کرد رییس آکاتسوکی جنگ جهانی چهارم نینجاها رو اعلام کرد. همینطور پنج ملت بزرگ شینوبی الان با هم متحد بودن و یه ارتش متحد تشکیل داده بودن. جنگ فردا صبح شروع میشد. جنگی که سرنوشت دنیا رو مشخص می کرد. الان شب بود و تیز بال روی شاخه درخت خوابیده بود ولی کاتانا بیدار بود. بالای یه آبشار ایستاده بود. داشت به ماه کامل نگاه می کرد و به صدای آب گوش می داد. فقط چند ساعت تا شروع جنگ مونده بود.ایستاده بود و باد خنک به صورتش می خورد و موهاشو تکون می داد. با حس حضور کسی روش رو برگردوند و کاکاشی رو دید.

-اینجا چی کار می کنی؟؟

کاکاشی از بین درخت ها بیرون اومد. به کاتانا نگاه کرد.

-جنگ فردا شروع میشه.

کاتانا روش رو از کاکاشی گرفت.

-می دونم.

کاکاشی بهش نگاه کرد.

-می ترسی؟؟

کاتانا با شنیدن این جمله سریع روش رو سمت کاکاشی چرخوند. خواست با پرخاش جوابشو بده و بگه که نمی ترسه اما مکث کرد. می ترسید؟؟ خودشم نمی دونست. مکث کرد و بعد آروم حرف زد.

-خودت چی؟؟

کاکاشی چند ثانیه مکث کرد و بعد آروم جواب داد.

-نمی دونم. مطمئن نیستم. فقط می دونم نمی خوام دوست دیگه ای رو از دست بدم.

کاتانا نگاهشو به تیز بال که خوابیده بود داد.

-منم همینطور.

بعد دستاشو مشت کرد. دندوناشو به هم فشار داد.

-نمی خوام کس دیگه ای رو از دست بدم.

نگاه پر از تنفرش به زمین بود. توی فکر رفته بود. فکر خاطرات گذشته. یه لحظه کاکاشی رو فراموش کرد که با صداش به خودش اومد.

-کاتانا؟؟

سریع نگاهشو به کاکاشی داد. چهرش عادی شد.

-خوبم. فقط یه لحظه... غرق خاطرات گذشته شدم.

چشمای کاکاشی یکم غمگین شد. نمی دونست کاتانا چه سختی ای کشیده ولی می دونست هر چی بوده اصلا آسون نبوده. کاتانا یه بار بهش گفته بود "من همیشه اینی نبودم که الان می بینی". این یعنی یه زمانی حتی کاتانا هم یه دختر عادی بوده. اتفاقی که کاتانا رو به این قاتل سرد و بی رحم تبدیل کرده بود باید خیلی غمگین بوده باشه. سرشو انداخت پایین.

-می فهمم چی میگی.

خودشم همینطوری بود. روزی نبود که به اوبیتو و رین فکر نکنه. هنوزم خودشو مقصر مرگشون می دونست. اگه فقط اون روز مخالفت نمی کرد و از همون اول برای نجات رین می رفت... صدای کاتانا کاکاشی رو به خودش اورد.

-خودتو مقصر ندون کاکاشی.

کاکاشی اینو که شنید جا خورد. کاتانا از گذشتش خبر داشت؟؟

-تو چی می دونی؟؟

کاتانا چند لحظه مکث کرد و بعد جواب کاکاشی رو داد.

-خیلی چیزا.

چند لحظه بینشون سکوت سنگینی بود. کاکاشی به کاتانا نگاه می کرد و نگاه کاتانا به زمین بود. بعد چند لحظه کاکاشی جلو اومد و چیزی رو از جیبش در اورد و سمت کاتانا گرفت. کاتانا به چیزی که توی دست کاکاشی بود نگاه کرد. یه هدبند سیاه که روش نوشته شده بود "شینوبی". تا حالا هدبند نبسته بود. یکم مکث کرد و بعد گرفتش. هدبند رو به پیشونیش بست. حس عجیبی داشت.

-بهت میاد.

با این حرف کاکاشی تعجب کرد. بهش نگاه کرد. انتظارشو نداشت. آروم جوابشو داد.

-ممنون.

بعد به آسمون نگاه کرد.

-فقط چند ساعت تا شروع جنگ مونده.

کاکاشی هم به آسمون نگاه کرد.

-آره.

کاتانا نگاهشو به کاکاشی داد.

-سعی کن نمیری.

کاکاشی از این حرف کاتانا جا خورد. با تعجب بهش نگاه کرد. بعد سرشو تکون داد.

-باشه.

بعد چرخید و راه افتاد تا بره. کاتانا به رفتن کاکاشی نگاه کرد. بعد دوباره نگاهشو به آسمون داد.

-داره شروع میشه خواهر. کمکم کن تا این دفعه بتونم از کسایی که برام مهمن محافظت کنم.

چشماشو بست.

-دیگه نمی خوام کسی رو از دست بدم.، همونطور که تو و مادر رو از دست دادم.

دستاشو مشت کرد.

-ولی مطمئن باشین یه روزی انتقامتونو می گیرم، حتی اگه این آخرین کاری باشه که توی عمرم انجام میدم.

چشماشو باز کرد.

-خواهر، مادر. بهم قدرت بدین. کمکم کنین تا توی این جنگ برنده بشم. کمکم کنین تا اونو از تاریکی ای که داره توش غرق میشه نجات بدم. برای اون هنوز دیر نیست ولی برای من...

لبخند تلخی زد.

-خیلی دیره. تمام وجود من پر از تاریکی و نفرت شده. می خوام قبل از اینکه اونم مثل من بشه نجاتش بدم.

به ماه کامل نگاه کرد.

-می خوام همون صلحی رو که همیشه می خواستی بهت نشون بدم خواهر. یه صلح واقعی.

نشست روی زمین و به ماه و ستاره ها نگاه کرد. یه ستاره دنباله دار رد شد. چشماشو بست و آرزو کرد. بعد با همون چشمای بسته دراز کشید. باید استراحت می کرد. از بس فکر کرد خیلی زود خوابش برد.

|چند ساعت بعد|

خورشید تازه طلوع کرده بود. همه شینوبی ها از ملت های متحد جمع شده بودن. بالای یه صخره رهبران بخش های مختلف ارتش و پنج کاگه ایستاده بودن. کاتانا پشت پنج کاگه ایستاده بود و تقریبا معلوم نبود. قرار بود خودشم یکی از فرماندهان ارتش باشه ولی این مسئولیتو رد کرد اما هنوزم به خاطر قدرتش و جینچوریکی بودنش مهره مهمی توی جنگ محسوب میشد. قرار بود با گروه کاکاشی بره. بعد از اینکه سخنرانی گارا تموم شد ارتش آماده شد تا به سمت میدون جنگ حرکت کنه. کاتانا پشت سر کاکاشی راه می رفت. دستاشو بالا اورد و علامت های دستی رو زد و چندتا بدل از خودش ساخت. هر کدوم از بدل هاش رفتن توی یه بخش از ارتش. اینطوری می تونست به میدون های مختلف جنگ مسلط باشه. خود اصلیش توی گروه کاکاشی می موند. ارتش از هم جدا شد و شروع کرد دویدن سمت میدون جنگ. اخم کرده بود و می دوید. سرنوشت دنیا به این جنگ بستگی داشت. باید هر طور که شده می بردن. مدت نسبتا زیادی داشتن می دویدن تا بالاخره به محل مورد نظر رسیدن. مه همه جا رو گرفته بود. از بین درخت ها هفت نفر بیرون اومدن. بهشون نگاه کرد. همشون شمشیر داشتن. سریع فهمید کیان. هفت شمشیرزن مه خونین!! وقتش بود بفهمه کی شمشیرزن بهتریه. پوزخند زد که یهو تیز بال حرف زد.

-هی نگو که می خوای تنهایی با هفت شمشیرزن مه بجنگی!!

همونطور که شمشیرش رو در می اورد حرف زد.

-تنهایی نه، دوتایی.

بعد رو کرد به کاکاشی و بقیه.

-شماها برین. من و تیز بال از پسشون بر میایم.

یکی از شینوبی های مه صداشو بلند کرد.

-دیوونه شدی؟؟ فکر کردی تنهایی از پس هفت شمشیرزن مه بر میای؟؟

کاتانا اخم کرد و همزمان پوزخند زد. به شمشیرش نگاه کرد.

-خب... قراره بفهمیم.

بعد رو کرد به کاکاشی.

-وقتتونو اینجا تلف نکنین. برین.

کاکاشی به کاتانا نگاه کرد. تنهایی جنگیدن با هفت شمشیرزن مه دیوونگی محض بود. یه نگاه به کاتانا کرد و یه نگاه به هفت شمشیرزن. بعد شروع کرد دویدن و به بقیه هم دستور داد باهاش برن. تقریبا مطمئن بود کاتانا نمی تونه از پسشون بر بیاد ولی چاره ای جز اعتماد کردن بهش نداشت. کاتانا وقتی شینوبی ها با کاکاشی دور شدن رو کرد به شمشیرزن ها. پوزخند زد.

-خب... بیاین ببینیم کی شمشیرزن بهتریه.

بعد رو کرد به تیز بال.

-پوششم بده.

و بعد این حرف حمله کرد سمتشون.

|میدون جنگ، صحرا|

یکی از بدل های کاتانا توی صحرا بود. تازه چند تا از کاگه های سابق توسط تیم مهر و موم مهر شده بودن و الان... به تابوت چوبی ای که جلوش بود نگاه می کرد. هم خودش و هم ارتش می دونستن کی توی اون تابوته. یهو در تابوت با شدت باز شد و کسی که داخلش بود بیرون اومد. با دیدنش بعد سال ها حسی رو گرفت. ترس و وحشت. شمشیرش رو محکم توی دستش فشار داد. کسی که همیشه براش احترام زیادی قائل بود و حتی به عنوان یه الگو بهش نگاه می کرد از تابوت بیرون اومد. مادارا اوچیها!! آب دهنش رو قورت داد. مادارا با قدم های آروم سمت ارتش اومد. کم کم قدم هاش تندتر شد تا جایی که سمت ارتش می دوید. ارتش هم سمت مادارا می دوید و هنوز دو دقیقه نشده بود که حدود صد نفر از ارتش به دست مادارا مرده بودن. کاتانا با حیرت به مادارا نگاه می کرد. پس این قدرت مادارا اوچیها، رقیب هاشیراما سنجو بود. نفس عمیقی کشید و سمتش حمله کرد. مادارا داشت عین پشه شینوبی ها رو می کشت. کاتانا با شمشیر بهش حمله کرد. مادارا خیلی راحت از شمشیر جاخالی داد و خواست به کاتانا لگد بزنه که کاتانا هم جاخالی داد. دوباره شمشیرش رو بالا اورد تا به مادارا ضربه بزنه. روی شمشیرش یه برچسب مخصوص مهر و موم بود. فقط یه ضربه کافی بود تا مادارا رو مهر کنه ولی مادارا انقدر راحت جاخالی می داد که انگار براش چیزی نیست و حتی همزمان داشت با چند نفر دیگه می جنگید. کاتانا عصبی شده بود. دست چپش رو مشت کرد و چاکراشو متمرکز کرد. بعد مشتشو محکم توی شکم مادارا فرود اورد و در کمال تعجب مشتش به مادارا خورد و پرتش کرد عقب. مادارا بدون اینکه زمین بخوره روی زمین کشیده شد و بعد انگار اتفاق مهمی نیوفتاده خاک رو از روی لباسش تکوند. بعد علامت های دستی رو زد و از دهنش آتیش خیلی بزرگی خارج شد که کل محوطه رو پوشش می داد. شینوبی هایی که از سبک آب استفاده می کردن جلو اومدن و با دیوار آبی جلوی آتیش رو گرفتن. از برخورد آب و آتیش همه جا پر از دود شد. مادارا توی همون دود شروع کرد حمله کردن و حداقل صد نفر دیگه رو کشت. کاتانا حواسش کاملا جمع بود. یهو مادارا از توی دود بیرون پرید و سمتش حمله کرد. به سرعت برق جاخالی داد و پرید توی هوا. اگه یک ثانیه دیرتر این کارو کرده بود بدلش ناپدید میشد. همون لحظه مادارا کاری که کرد که ترس رو به وجود همه انداخت. یه سوسانوی صد متری آبی جلوشون ظاهر شد. کاتانا به سوسانو نگاه کرد. خیلی بزرگ بود!! اخم کرد. قبل از اینکه بخواد فکری کنه گارا با شن هاش مادارا رو از سوسانوی خودش بیرون پرت کرد.

-اوداما راسنگان!!

این صدای ناروتو بود!! چرخید و ناروتو رو توی حالت دانایی قورباغه و با یه راسنگان غولپیکر دید. راسنگان داشت به مادارا می خورد!! ولی قبل از اینکه راسنگان بهش بخوره راسنگان محو شد. کاتانا به مادارا نگاه کرد و چشم های بنفشش رو دید. رینگان!! چشماش گشاد شد. این اصلا خوب نبود!! مادارا از شن های گارا بیرون اومده بود و حالا روی یه صخره ایستاده بود. بهش نگاه کرد. خواست حمله کنه که سایه بزرگی بالای سرش دید. سرشو بالا اورد و با دیدن شهاب سنگ غولپیکری که داشت مستقیم سمتشون میومد جا خورد. یعنی... کار این ارتش تموم بود؟؟ به بقیه نگاه کرد که هیچ کاری نمی کنن. یعنی نمی تونستن بکنن. اخم کرد. دستاشو به هم زد و چاکرای طبیعت رو گرفت. دور چشماش طرح طلایی رنگی مثل بال عقاب اومد و از کمرش یه جفت بال قهوه ای بیرون زد. بال هاشو باز کرد و سمت شهابسنگ پرواز کرد. همونطور که سمتش می رفت دست چپش رو بالا اورد و یه راسنگان غول پیکر توی دستش ظاهر شد. حتی بزرگتر از اوداما راسنگان ناروتو. و یه هاله برق دورش رو پوشوند. داد زد.

-اوداما راسنچیدوری!!

و راسنچیدوری رو به شهاب سنگ زد. شهاب سنگ با صدای مهیبی کاملا پودر شد. کاتانا نفس نفس میزد. به ارتش پایین پاش نگاه می کرد که شادی می کردن. همون لحظه دوباره سایه بزرگی رو بالای سرش حس کرد. سرشو بالا اورد و با شهاب سنگ دوم رو به رو شد. اخم کرد. یه اوداما راسنچیدوری دیگه درست کرد و سمت شهاب سنگ رفت. دومین شهاب سنگ هم کاملا پودر کرد و بعد به مادارا نگاه کرد.

-می تونیم تا فردا این بازی رو ادامه بدیم مادارا اوچیها!!

مادارا پوزخند زد. اون دختر... به نظر جالب میومد. ولی الان کارای مهم تری داشت که باید بهش می رسید.

|شب|

ارتش متحد شینوبی ضربات سنگینی خورده بود. شینوبی های زیادی از دست رفته بودن. اما ارتش دشمن هم همینطور بود. ادوتنسه شده های زیادی مهر شده بودن و زتسوهای زیادی مرده بودن. الان اوج جنگ و درگیری بود. ناروتو، کاکاشی و گای در مقابل رییس آکاتسوکی و مادارا و جیوبی بودن. کاکاشی مطمئن بود کاتانا مرده. خب... حس خیلی بدی داشت. نباید کاتانا رو با هفت شمشیرزن مه ول می کرد. یه دوست دیگه هم از دست داده بود. توی ضمیر ناخود آگاهش کاتانا رو دوست طبقه بندی می کرد. ولی الان وقت فکر کردن به کاتانا رو نداشت. الان باید حواسش رو به مرد ماسک دار رو به روش و مادارا اوچیهای واقعی می داد.

-دیر کردم؟؟

چشمای کاکاشی گشاد شد. این صدا...

-کاتانا!!

کاتانا با پوزخندی روی لبش از بالای صخره پایین پرید. دقیقا جلوی کاکاشی ایستاد. تیز بال هم بالای سرشون داشت پرواز می کرد. کاکاشی با حیرت به کاتانا نگاه کرد.

-چطور---

کاتانا حرفشو قطع کرد.

-انتظار داشتی بمیرم نه؟؟ خب متاسفم. من سرسخت تر از این حرفام.

بعد اخم کرد. به مرد ماسک دار نگاه کرد.

-بهتره تمومش کنی توبی!!

بعد مکث کرد و ادامه داد.

-یا بهتره بگم... اوبیتو اوچیها!!

Forward
Sign in to leave a review.