نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

راز

عقاب سر سفید روی شاخه درخت نشسته بود و به دختر مو قهوه ای خیره شده بود. نگاهش عصبانی بود و دختر مو قهوه ای خوب می دونست چرا. عصبی نفسشو بیرون داد و به عقابش نگاه کرد.
-اینطوری بهم نگاه نکن تیز بال!! چاره ای نداشتم.
عقاب با اخم بهش نگاه کرد.
-البته که داشتی!! می تونم حداقل بیست و هشت روش مختلف بهت بگم که بدون نشون دادن شارینگانت می تونستی اون دزد شارینگانو گیر بندازی!! تو قوی تر از این حرفایی!! و اون وقت چی کار می کنی؟؟ شارینگانتو نشون میدی!! اونم به کاکاشی!!
کاتانا اخم کرد.
-حالا مگه چی شده؟؟ بالاخره که می فهمیدن!! الان فقط یکم... زودتر فهمیدن.
تیز بال به کاتانا نگاه کرد. عصبی پرهاشو پف کرد.
-آخرش همه اسرارمونو لو میدی!! اول که فهمیدن دختری، بعد که راسنگان زدی، بعد که حالت دانایی عقاب رو نشونشون دادی، بعد راسنچیدوری، و حتی چاکرای اونم بیرون زد!! الانم که شارینگانت لو رفت. دارم کم کم به این نتیجه میرسم که از عمد همه قدرت هاتو لو میدی!!
کاتانا عصبی شد و از روی کنده درختی که روش نشسته بود بلند شد. به تیز بال نگاه کرد. دستاشو مشت کرد.
-داری زیاده روی می کنی تیز بال!! همین الان این بحثو تموم کن وگرنه---
تیز بال نذاشت جمله کاتانا تموم بشه.
-وگرنه چی؟؟ از چاکرای اون استفاده می کنیم و می کشیم؟؟ یا با شارینگانت شکنجم می کنی؟؟
بعد بال هاشو باز کرد. پر زد و از روی شاخه درختی که روش نشسته بود بلند شد و توی آسمون اوج گرفت و انقدر بالا رفت که بین ابرها گم شد. کاتانا عصبی به رفتن تیز بال نگاه کرد. تیز بال داشت زیادی بزرگش می کرد. از یه طرف هم حق با تیز بال بود. قدرت های زیادی از خودش نشون داده بود. مطمئن بود هوکاگه تا الان خبردار شده که کاتانا شارینگان داره. نفسشو برای بار چندم بیرون داد. شاید... حق با تیز بال بود. به زمین نگاه کرد. بد باهاش حرف زده بود. با بهترین دوستش. با تنها کسی که براش مونده بود. چشماشو بست و چاکراشو متمرکز کرد. با استفاده از جوتسویی که قبلا اختراع کرده بود و چاکراها رو به هم متصل می کرد جای تیز بال رو پیدا کرد. باید ازش معذرت خواهی می کرد. تا خواست راه بیوفته از بین درخت ها صدای پا شنید. شمشیرش رو از پشتش در اورد و سریع برگشت رو به صدا. چند لحظه بعد ناروتو از بین درخت ها بیرون اومد. به ناروتو نگاه کرد و شمشیرش رو غلاف کرد.
-اینجا چی کار می کنی ناروتو؟؟
ناروتو به کاتانا نگاه کرد. تازه از کاکاشی شنیده بود چه اتفاقی افتاده. کاتانا شارینگان داشت!! با تعجب به کاتانا نگاه می کرد.
-تو شارینگان داری کاتانا نه چان؟؟
کاتانا به ناروتو نگاه کرد. الان احتمالا کل دهکده خبردار شده بودن. نفسشو بیرون داد و سرشو تکون داد.
-آره.
ناروتو بیشتر تعجب کرد. کاکاشی بهش گفته بود کاتانا چی گفته. اینکه نه اوچیهاست نه شارینگانش رو از کسی گرفته. ولی... چطور ممکن بود؟؟ یکم مکث کرد. کاتانا اطلاعات زیادی داشت و همیشه هم در حال سفر بود. ممکن بود که...
-کسی رو به نام ساسکه اوچیها می شناسی کاتانا نه چان؟؟
کاتانا با سوال ناروتو تعجب کرد. ابروهاش رو بالا داد.
-آره. برادر کوچیکتر ایتاچی اوچیها.
ناروتو یکم امیدوار شد.
-می دونی کجاست؟؟ اون دوستمه. دارم دنبالش می گردم.
کاتانا به ناروتو نگاه کرد.
-نمی دونم.
نور امید ناروتو خاموش نشد. بازم دنبال ساسکه می گشت. مهم نبود چقدر طول بکشه. برش می گردوند به دهکده!! کاتانا به ناروتو نگاه می کرد و تازه یادش افتاد باید بره دنبال تیز بال. چرخید و خواست بره که ناروتو صداش زد.
-کاتانا نه چان؟؟ دوست داری یه رامن مهمون من باشی؟؟
بعد دسشتو پشت گردنش گذاشت و خندید.
-آخه هنوز وقت نکردم واسه نجات کاکاشی سنسه و دهکده ازت تشکر کنم.
کاتانا چرخید رو به ناروتو.
-شاید بعدا. الان باید دنبال یکی بگردم.
اینو گفت و بعد دوید بین درخت ها. تیز بال حدود صد متر ازش دورتر بود. زیاد طول نکشید که بهش رسید. تیز بال روی یه شاخه درخت نشسته بود و به آسمون نگاه می کرد. کاتانا از پشت بهش نزدیک شد.
-تیز بال؟؟
تیز بال سرشو چرخوند رو به کاتانا و چیزی نگفت. چشماش ناراحت بودن. کاتانا ادامه داد.
-ببخشید. باهات بد حرف زدم.
عذرخواهی واسش سخت بود و ترجیح می داد سریع تمومش کنه. تیز بال به کاتانا نگاه کرد. نفسشو بیرون داد و بال هاشو باز کرد. پر زد و روی شونه کاتانا نشست و سرشو به گونه کاتانا مالید.
-هی، می دونی که نمی تونم ازت عصبانی یا ناراحت بمونم.
کاتانا لبخند زد. سر تیز بال رو نوازش کرد. توی این سال هایی که با هم بودن کمتر از پنج بار دعوا کرده بودن. بعد یهو اخم کرد.
-امیدوارم بار آخرت باشه که یهویی ول می کنی میری!!
تیز بال خندید.
-شاید.
اخم کاتانا پررنگ تر شد.
-شوخی ندارم. دفعه دیگه پرهاتو می کنم!!
تیز بال دوباره خندید.
-باشه باشه.
بعد یکم مکث کرد.
-منم زیاده روی کردم. هر چقدر از قدرتت هم که نشون بدی امکان نداره اونا رازتو بفهمن.
اخم کاتانا رفت و صورتش جدی شد.
-درسته. اونا هیچ نظری ندارن که من جینچوریکی جیوبی اصلیم.
|روز بعد|
کاتانا داشت روی آتیش ماهی ای که صید کرده بود رو می پخت. تیز بال اونجا نبود. رفته بود که از امن بودن دور و بر مطمئن بشه. داشت فکر می کرد. به زندگیش. به هیولایی که درونش زندانی بود. به گذشته. توی همین افکار بود که حضور کسی رو حس کرد. سریع شمشیرش رو از غلاف پشتش بیرون اورد و حمله کرد ولی با دیدن کسی که جلوش بود خشکش زد. اول با حیرت نگاش کرد و بعد با عصبانیت حرف زد.
-تو!!
مردی مو مشکی که ماسک نارنجی ای که صورت داشت به کاتانا نگاه کرد.
-خیلی وقت می گذره... کاتانا.
کاتانا شمشیرشو توی دستش فشار داد.
-اینجا چی کار می کنی؟؟
مرد ماسک دار به کاتانا نگاه کرد.
-باید بهت توضیح بدم؟؟
کاتانا اخم کرد.
-نمی زارم اون اتفاق بیوفته. پروژه سوکیومی ابدی... نمی زارم انجامش بدی!! هر اطلاعاتی رو که دارم با کونوها شریک---
مرد ماسک دار حرف کاتانا رو قطع کرد.
-اگه می خواستی چیزی بگی تا الان گفته بودی. تو خوب می دونی من کی هستم. مگه نه کاتانا؟؟ پس چرا چیزی بهش نمیگی؟؟
کاتانا دندوناشو به هم فشرد. آره، می دونست. می دونست مردی که جلوش ایستاده و خودشو رییس آکاتسوکی، مادارا اوچیها معرفی کرده درواقع کیه. چیزی نگفت. جوابی نداشت که بده. مرد به کاتانا نگاه کرد.
-می تونم دنیایی بسازم که هرگز توش غمگین نباشی. می دونم تو هم کسایی رو از دست دادی که برات خیلی عزیز بودن.
دستشو طرف کاتانا دراز کرد.
-پس چرا به آکاتسوکی ملحق نمیشی و ما رو توی ساختن یه دنیای صلح آمیز همراهی نمی کنی؟؟
کاتانا حتی به دست مرد نگاه نکرد.
-اون همش یه رویاست. یه خواب ابدی. من هرگز به آکاتسوکی ملحق نمیشم یا توی ساختن اون دنیای خیالیت کمکت نمی کنم!!
مرد دستشو انداخت.
-که اینطور.
بعد یهو انگار به درون چشم خودش کشیده شد و محو شد. کاتانا شمشیرش رو پایین اورد. همون لحظه صدای تیز بال رو از بالای سرش شنید.
-هی چرا شمشیرت رو در اوردی؟؟
بعد روی شونه کاتانا نشست. کاتانا به تیز بال نگاه کرد.
-اون اینجا بود. رییس آکاتسوکی.
چشمای تیز بال گرد شد.
-دوباره؟؟
کاتانا مکث کرد. چند لحظه چیزی نگفت و بعد حرف زد.
-می خوام اطلاعاتی رو که دارم در اختیار هوکاگه بزارم.
این دفعه تیز بال بدتر از قبل جا خورد.
-چی؟؟!!
کاتانا ادامه داد.
-یه تنه نمی تونم جلوشون رو بگیرم. به متحد نیاز دارم.
تیز بال یکم مکث کرد و بعد حرف زد.
-چند تا متحد؟؟
کاتانا یکم مکث کرد.
-پنج ملت بزرگ شینوبی.
تیز بال از تعجب و شوک پرهاش پف کرد.
-هی دیوونه شدی؟؟ اصلا می فهمی چی داری میگی؟؟ پنج ملت بزرگ شینوبی با هم صلح نمی کنن!! اونا سال هاست در جنگن!!
کاتانا به تیز بال نگاه کرد.
-حتی اگه برای نجات دنیا از یه گنجوتسوی همه گیر باشه هم صلح نمی کنن؟؟
تیز بال سکوت کرد. مطمئن نبود. سرشو انداخت پایین.
-اگه بخوای اطلاعاتتو در اختیارشون بزاری باید بهشون درمورد جینچوریکی بودن خودت و هویت واقعی اونم بگی.
کاتانا سریع جواب داد.
-هویتشو لو نمیدم.
تیز بال به کاتانا نگاه کرد.
-چرا؟؟
کاتانا مکث کرد. خودشم نمی دونست چرا نمی خواد هویت رییس آکاتسوکی رو لو بده. به خاطر اینکه یه زمانی دوست بودن؟؟
-نمی دونم.
بعد نفسشو بیرون داد.
-بریم.
|دفتر هوکاگه|
سوناده وارد دفتر شد. کلی کار روی سرش ریخته بود. نفسشو بیرون داد. در رو بست و خواست پشت در بشینه که با دیدن کسی که پشت در دست به سینه ایستاده جا خورد.
-نینجای سایه؟؟
کاتانا پشت در بود. دست به سینه بود و تیز بال روی شونش بود. به هوکاگه پنجم یا همون سوناده نگاه کرد. تکیش رو از دیوار گرفت و یه قدم به سوناده نزدیک شد.
-با کاتانا راحت ترم.
بعد سریع رفت سراغ اصل مطلب.
-ترتیب یه جلسه با بزرگان دهکده رو بده. یه سری اطلاعات درمورد آکاتسوکی دارم که به دردتون می خوره.
سوناده جا خورد.
-آکاتسوکی؟؟
کاتانا سرشو تکون داد.
-آره. زودتر این جلسه رو ترتیب بده. اطلاعاتی که من دارم می تونه دنیا رو تغییر بده.
سوناده چند لحظه با شوک به کاتانا نگاه کرد. بعد سریع در دفتر رو باز کرد تا بره بیرون.
-منتظرم بمون.
بعد از دفتر بیرون رفت.
|نیم ساعت بعد|
همه بزرگان کونوها جمع شده بودن. سوناده، شیکاکو، مشاورها، کاکاشی و چندتا جونین رتبه بالای دیگه. کاتانا توی اتاق جلسه بود. یه گوشه توی تاریکی ایستاده بود. وقتی همه جمع شدن از تاریکی بیرون اومد و رو به روشون ایستاد. همه دور یه میز بزرگ نشسته بودن و کاتانا ایستاده بود. سوناده بالاخره به حرف اومد.
-گفتی اطلاعاتی درمورد آکاتسوکی داری. اون اطلاعات چیه؟؟
کاتانا به همه نگاه کرد. بالاخره وقتش بود اطلاعاتی که به زحمت طی سال ها به دست اورده بود رو به بیرون درز بده.
-همونطور که می دونین آکاتسوکی داره جینچوریکی ها رو جمع آوری می کنه و بیجوی درونشون رو بیرون می کشه. این کار بی هدف نیست. آکاتسوکی می خواد با جمع آوری چاکرای نه بیجو جیوبی رو احیا کنه.
همه جا خوردن. جیوبی؟؟ بیجوی ده دم؟؟ سوناده با چشمای گشاد به کاتانا نگاه کرد. قبل از اینکه چیزی بگه کاتانا ادامه داد.
-با احیای جیوبی درخت الهی کاشته میشه و میوه ای به نام میوه چاکرا میده که یه آدم با خوردنش تبدیل به دانای شش طریقت یا یه اوتسوتسوکی میشه. درست مثل الهه خرگوشی، کاگویا اوتسوتسوکی. کسی که میوه چاکرا رو می خوره و تبدیل به اوتسوتسوکی میشه چشمی در میاره به نام رینشارینگان. با رینشارینگان می تونه با استفاده از ماه یه گنجوتسوی ابدی روی کل زمین بزنه که همه رو توی خودش فرا می بره. این گنجوتسو قوی ترین گنجوتسوییه که وجود داره و قابل شکستن نیست. اگه جلوی آکاتسوکی رو نگیریم این اتفاقیه که برای همه میوفته.
همه با چشمای گشاد به کاتانا زل زده بودن. مگه این ممکن بود؟؟ کاگویا اوتسوتسوکی فقط یه افسانه بود!! و حالا دختری که جلوشون بود داشت می گفت که همچین اتفاقاتی قراره بیوفته. کاتانا چند ثانیه بهشون مهلت داد تا قضیه رو هضم کنن و بعد دوباره شروع به حرف زدن کرد.
-این همه قضیه نیست. رییس آکاتسوکی می خواد چهارمین جنگ نینجایی بزرگ رو راه بندازه. ارتشش شامل صدها هزار زتسوی سفیده که می تونن حتی چاکرا رو کپی کنن، هزاران شینوبی ادوتنسه شده و...
به اینجا که رسید مکث کرد. همه به کاتانا نگاه کردن. بالاخره سوناده به حرف اومد.
-و چی؟؟
کاتانا سرشو که پایین انداخته بود بالا اورد و به سوناده نگاه کرد.
-و مادارا اوچیهای واقعی.
با شنیدن این همه نفسشون حبس شد. مادارا اوچیهای... واقعی؟؟ دوباره سوناده حرف زد.
-مگه رییس آکاتسوکی همون مادارا اوچیها نیست؟؟
کاتانا به سوناده نگاه کرد.
-نه. رییس آکاتسوکی فقط هویت اونو کپی کرده. مادارا اوچیهای واقعی قراره توی جنگ احیا بشه و اگه پنج ملت بزرگ شینوبی با هم متحد نشن مطمئن باشین که ما این جنگو می بازیم و همه توی گنجوتسو فرو میرن.
همه با بهت به کاتانا نگاه کردن. اتحاد پنج ملت بزرگ شینوبی؟؟ به نظر غیر ممکن میومد. ولی... حق با کاتانا بود. این تنها چاره بود. کاتانا نفسشو بیرون داد. حالا وقت قسمت سخت ماجرا بود.
-این همه ماجرا نیست.
سرشو انداخت پایین و چند ثانیه سکوت کرد. بعد سرشو بالا اورد و حرف زد.
-جیوبی ای که قراره احیا بشه فقط یک دهم چاکرای جیوبی اصلیه. یعنی چاکرای نه بیجو که قراره با هم جیوبی رو احیا کنه فقط یک دهم جیوبی اصلی رو احیا می کنه و این چیزیه که حتی آکاتسوکی هم ازش خبر نداره.
همه جا خوردن. چند لحظه همه جا سکوت بود. پس جیوبی اصلی دیگه چه هیولایی بود!! بعد چند لحظه کاکاشی به حرف اومد.
-اگه آکاتسوکی هم اینو نمی دونه پس تو از کجا اینو می دونی؟؟
کاتانا مستقیم به چشمای کاکاشی نگاه کرد و فقط یه جمله گفت.
-چون من جینچوریکی جیوبی اصلیم.
با شنیدن این نفس های همه حبس شد. کاتانا یه جینچوریکی بود؟؟ اونم جینچوریکی جیوبی اصلی؟؟ کاتانا ادامه داد.
-اون چاکرای سیاهی که طی یه ماموریت ازم بیرون زد رو یادته کاکاشی؟؟ اون چاکرای جیوبی اصلی بود.
کاکاشی با چشمای گشاد به کاتانا نگاه کرد. اون چاکرا... انقدر تاریک و ترسناک بود که حتی چاکرای کیوبی هم در مقابلش روشن به نظر میومد. اصلا بدن کاتانا چطور اون حجم عظیم از چاکرا رو تحمل می کرد؟؟ هیچکس تا چند لحظه نتونست حرفی بزنه. بعد سوناده به حرف اومد.
-امکان نداره. بدن تو چطوری می تونه این چاکرا رو تحمل کنه؟؟ چاکرایی که ده برابر بیشتر از چاکرای نه بیجوئه!!
کاتانا به سوناده نگاه کرد.
-دو تا دلیل داره. اولین دلیل اینه که من از بچگی تمرین های سختی برای کنترل چاکرا و افزایش حجم ظرفیت چاکرام انجام می دادم و دلیل دوم اینه که از اول هم به خاطر ژن مادرم حجم چاکرای زیادی داشتم.
یکم مکث کرد و بعد ادامه داد.
-اژدهای سایه یا همون جیوبی اصلی درون من مهر شده.
دست راستش رو بالا اورد و دستبند چرمی قهوه ای رنگی با سه تا نگین سبز نشون داد.
-این دستبند کمک می کنه تا چاکرای جیوبی رو کنترل کنم.
بعد نفسشو بیرون داد.
-همه چیزای مهم رو توضیح دادم. بقیش تصمیم خودتونه ولی بهتره زودتر اقدامات لازم رو برای اتحاد پنج ملت بزرگ شینوبی رو انجام بدین. اون منتظر نمی مونه.
بعد راه افتاد تا سمت در بره که با صدای سوناده متوقف شد.
-صبر کن!!
کاتانا تا نیمه چرخید سمت سوناده و سوناده ادامه داد.
-ازت ممنونم کاتانا.
کاتانا مکث کرد و بعد سرشو به نشونه خواهش می کنم تکون داد و بعد بیرون رفت. اطلاعات مهمی رو باهاشون شریک شده بود. مخصوصا سر به مهر ترین رازش یعنی جینچوریکی بودنش. نفسشو بیرون داد و سمت کمپی که زده بود راه افتاد. تیز بال به کاتانا نگاه کرد. آروم حرف زد.
-هی حالت خوبه؟؟
کاتانا بدون اینکه نگاهش کنه جوابشو داد.
-رازمو لو دادم، یه جنگ قراره شروع بشه و امکان داره همه توی گنجوتسوی ابدی گیر بیوفتن. چرا نباید حالم خوب باشه؟؟
تیز بال نفسشو بیرون داد.
-منظورم این نبود.
بعد از اون دیگه حرفی نزد و تا خود کمپ بینشون سکوت بود. به کمپ که رسیدن کاتانا روی زمین نشست و به درخت تکیه داد. چشماشو بست و نفسشو بیرون داد. اگه جنگو می باختن چی؟؟ اصلا دوست نداشت گرفتار یه گنجوتسوی ابدی بشه. اون صلح دروغین رو نمی خواست. این برخلاف خواسته خواهرش بود. خواهرش... با یادآوریش ناخود آگاه دستشو بالا اورد و به قفسه سینش چنگ زد. دلش براش تنگ شده بود...

Forward
Sign in to leave a review.