
حمله مار و دفاع عقاب
کونوها در آشوب بود. مار بزرگ سه سری که به دهکده حمله کرده بود به هیچکس رحم نمی کرد. انسان ها و خونه ها رو زیر بدن بزرگش له می کرد. دهن هاش رو باز می کرد و روستایی ها رو می بلعید. روی سر وسطی مار دو نفر دیده می شدن. یکی با عینک و موهای خاکستری و اون یکی با موهای سیاه بلند و لبخند رضایت. همه جونین های کونوها درگیر بودن ولی کسی توانایی مبارزه با اون مار رو نداشت. صحنه مبارزه و مرگ شینوبی های کونوها تو چشم های قهوه ای کاتانا منعکس شدن. بالای یه درخت بلند ایستاده بود و این صحنه ها رو می دید. خونش به جوش اومده بود. کی جرعت کرده بود به کونوها حمله کنه؟ جواب این سوال رو با دیدن مار سه سر گرفته بود. کی غیر از سنین افسانه ای، اوروچیمارو، یه مار سه سر بزرگ رو برای نابودی کونوها احضار می کرد؟ دستاش رو از خشم مشت کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد. رو کرد به عقابی که روی شونش نشسته بود.
کاتانا: امیدوارم برای رفتن به آخرین حالتت آماده باشی تیز بال.
تیز بال: کاملا آمادم.
کاتانا: پس برو.
عقاب سر سفید بعد از شنیدن این حرف به سمت کونوها به پرواز درومد. کاتانا هم از روی درخت پایین پرید. شمشیر دسته طلاییش رو از غلاف بیرون اورد. می خواست یک بار برای همیشه شر اوروچیمارو رو از کونوها کم کنه. به سمت کونوها دوید. می دونست مبارزه آسونی در پیش نداره. هرچی باشه اون یکی از سه سنین افسانه ای بود. به عقاب بالای سرش نگاه کرد. همون لحظه عقاب تغییر اندازه داد و به اندازه مار سه سر درومد. با اولین ضربه ای که با منقارش به سر مارها زد اوروچیمارو و کابوتو پایین پریدن. همون لحظه پایین پریدنشون کابوتو بیهوش روی زمین افتاد. اوروچیمارو تعجب کرد ولی بعد شوریکن سمی توی گردنش رو دید. یکی بین زمین و آسمون کابوتو رو زده بود! به دور و برش نگاه کرد. از بین گرد و غبار ناشی از خراب شدن خونه ها دختری رو دید که با چشم های خشمگینش بهش نگاه می کرد. از شینوبی های کونوها نبود. نفرت توی چشم های اون دختر از نفرت توی چشم های خودش هم بیشتر بود. لبش رو لیسید. به نظر حریف خوبی میومد. دختر خواست حمله کنه که قبل از اون کس دیگه ای پیشدستی کرد.
کاکاشی *به اوروچیمارو حمله می کنه* چیدوری!
اوروچیمارو جاخالی میده و نظرش جلب کاکاشی میشه.
کاتانا *داد میزنه* اون حریف منه!
کاکاشی: مگه تو نمی دونی اون کیه؟ اون...
کاتانا: یکی از سه سنین افسانه ای، اوروچیمارو. خودم می شناسمش! حالا از سر راهم برو کنار!
اینو که میگه به اوروچیمارو حمله می کنه. اوروچیمارو از توی گلوش شمشیری رو بیرون میاره و اونم حمله می کنه. کاکاشی می خواست کمک کاتانا بره که کسی جلوی راهش می ایسته، کابوتو!
کابوتو: خوب شد پادزهر داشتم.
کاکاشی می فهمه که حریفش کابوتوئه. خب، مشکلی نبود. کابوتو رو شکست می داد و می رفت کمک کاتانا.
[نیم ساعت بعد]
کاتانا روی زمین افتاده بود، خسته و زخمی. اوروچیمارو رو دست کم گرفته بود. به زحمت از جاش بلند شد و با خشم بهش نگاه کرد. کاکاشی هم کابوتو رو شکست داده بود و داشت همراه کاتانا با اوروچیمارو می جنگید.
کاتانا: چند لحظه سرگرمش کن کاکاشی.
کاکاشی جواب نداد ولی حرفش رو شنید. کاتانا چه نقشه ای تو سرش بود؟ کار تیز بال هم تقریبا تموم شده بود. آخرین سر مار سه سر رو لای پنجه هاش له کرد و به اندازه قبلیش درومد و پر زد سمت کاتانا. کاتانا با چشم های بسته ایستاده بود و دست هاش رو به هم داده بود. داشت چاکرای طبیعتو می گرفت! تیز بال *روی شونش نشست* هی، نمی خوای که از اون استفاده کنی؟! آخرین بار کنترلتو از دست دادی!
کاتانا *با چشم های بسته جوابشو داد* الان با آخرین بار فرق دارم. می تونم قدرتمو کنترل کنم.
تیز بال: امیدوارم بتونی.
بعد از این حرف پر زد و روی خرابه یه خونه نزدیکشون نشست تا مزاحم کاتانا نباشه. چند ثانیه بعد اوروچیمارو و کاکاشی هر دو دست از جنگیدن کشیدن، به خاطر چاکرای هیولا واری که از سمت کاتانا میومد. هاله زردی شبیه بال عقاب دور چشم های کاتانا ایجاد شده بود و از کمرش یه جفت بال قهوه ای بزرگ بیرون زده بود!
کاتانا *چشماش رو باز کرد* حالت دانایی عقاب!
کاکاشی و اوروچیمارو با حیرت به کاتانا نگاه کردن. این... حالت دانایی عقاب بود؟! ناروتو تازه به محل جنگ کاتانا و اوروچیمارو رسیده بود که این صحنه رو دید.
ناروتو *با تعجب* کاتانا... نه چان؟
کاتانا *پوزخند زد* ورق برگشته اوروچیمارو. توی این حالت هرگز حریف من نمیشی!
بعد گفتن این جمله با پرش قدرتمندی بال هاش رو باز کرد و به هوا رفت. به بردش باور داشت. آخرین باری که از این حالت استفاده کرده بود رو یادش بود. قدرت تخریب دیوانه وار حالت دانایی عقاب حتی سنین افسانه ای هم شکست می داد. حالا وقت استفاده از جوتسوی ترکیبی جدیدش بود. دست راستش رو بالا اورد و گوی آبی رنگی رو تو دستش ساخت.
ناروتو: اون راسنگانه!
همین که ناروتو اینو گفت دور راسنگان کاتانا حاله ای از برق پوشیده شد.
کاکاشی: چی... چیدوری؟!
کاتانا حالا به هیجان اومده بود. جوتسوی جدیدش عالی بود!
کاتانا *داد میزنه* راسنچیدوری!
کاتانا با راسنچیدوری به اوروچیمارو حمله ور شد. بال هاش سرعت بیشتری بهش می دادن. اوروچیمارو وقت جاخالی دادن نداشت. راسنچیدوری کاتانا با قدرت تخریبی دو برابر راسنگان و چیدوری به اوروچیمارو برخورد کرد. گرد و خاک به هوا بلند شد. وقتی گرد و خاک پایین اومد صحنه ای که دیده شد غیر قابل باور بود. کابوتو نبود و از اوروچیمارو فقط یه پوسته باقی مونده بود. کاتانا موفق شد یا...
کاتانا *داد میزنه* لعنتی! پوست انداخت و فرار کرد!
تیز بال و ناروتو و کاکاشی تازه متوجه میشن اوروچیمارو نمرده، بلکه فقط پوست انداخته. تیز بال پر میزنه و روی شونه کاتانا می شینه.
تیز بال: هی، بهم نگفتی یه جوتسوی جدید ساختی.
کاتانا *طرح دور چشماش و بال هاش ناپدید میشن* بخشید، سخت مشغول تکمیل کردنش بودم.
ناروتو *میاد جلو* کاتانا نه چان کارت عالی بود! تو جوتسوی من و کاکاشی سنسه رو با هم ترکیب کردی!
کاکاشی: چطور امکان داره چاکرای باد و برق رو با هم ترکیب کنی؟
کاتانا خواست جواب بده که...
-درود بر نینجای سایه!
کاتانا، تیز بال، ناروتو و کاکاشی به سمت صدا نگاه کردن. مردم کونوها بودن! مردم کونوها جنگ کاتانا رو دیده بودن و حالا برای تقدیر اومده بودن!
کاتانا *تعجب کرد* هان؟!
یکی از اهالی: تو نجاتمون دادی!
یکی دیگه از اهالی: ازت ممنونیم نینجای سایه!
صدای دست و جیغ و هورای مردم دهکده رو پر کرد. ناجی اون ها کاتانا شده بود. کاتانا از شوک چشماش گشاد شده بود. داشتن ازش تشکر می کردن؟!
ناروتو: تبریک میگم کاتانا نه چان. تو کونوها رو نجات دادی. ازت ممنونیم.
کاتانا به کاکاشی نگاه کرد. انگار انتظار داشت اون دلیل این حرکت مردم رو بهش بگه.
کاکاشی *شونه هاش رو بالا انداخت* تو نجاتشون دادی دیگه، مگه نه؟
-ازت ممنونیم کاتانا.
کاتانا به صاحب صدا نگاه کرد. هوکاگه پنجم، سوناده سنجو!
سوناده *دست به سینه رو به روی کاتانا ایستاد* تو بارها ثابت کردی خطری برای کونوها نداری. دیگه دلیلی نمی بینم تو رو دشمن معرفی کنم. از این به بعد دروازه کونوها همیشه به روت بازه.
ناروتو: تازه، به خاطر نجات کونوها رامن مهمون من!
کاتانا به خودش اومد و شمشیرش رو از روی زمین برداشت و غلاف کرد. نمی دونست در این موقعیت چی باید بگه.
کاتانا: خب... ممنون.
همین رو که گفت راضی شد. تا حالا تو همچین وضعی قرار نگرفته بود که بدونه چی کار باید بکنه. یه بار دیگه به مردم کونوها که تشویقش می کردن نگاه کرد. احساس کرد قلبش گرم شده. این گرمی قلبش روی لب هاش اثر گذاشت و باعث شد لبخند بزنه. یه لبخند قشنگ از ته دل. دستش رو بالا اورد و بعد برگشت که بره. لبخندش هنوز روی لبش بود. شاید کم کم داشت به کونوها علاقمند میشد...
ادامه دارد...