
کسی که ارزش مردن دارد
پیر مرد توی مخفیگاهش روی صندلی سنگی نشسته بود. موهای کوتاه سفیدش روزها بود که رنگ شونه به خودش ندیده بود. انتهای ریش بلندش وز شده بود. در نگاه اول به نظر یه پیر مرد بی خانمان معمولی میومد اما فقط خودش می دونست چه نقشه های شومی داره. به دو همراه همیشگیش نگاه کرد. گرگ ها! دو گرگ بزرگ سیاه رنگ کنار صندلی نشسته بودن. این دو گرگ تنها همراهان باوفاش بودن. تنها کسایی که می تونست بهشون اعتماد کنه.
|کونوها، دفتر هوکاگه|
سوناده: خیله خب کاکاشی، یه ماموریت داری. ماموریت سطح B، دستگیر کردن یه آدم ربا با ککی گنکایه. چیز زیادی از ککی گنکایش در دسترس نیست ولی می دونیم گنجوتسوی خوبی داره. این ماموریت کاملا مناسب تو و شارینگانته.
کاکاشی: بله سوناده ساما.
سوناده: یادت باشه زنده می خوایمش.
کاکاشی: یادم می مونه.
حدودا نیم ساعت بعد بود که کاکاشی آماده شده بود و از دهکده بیرون زد. مخفیگاه آدم ربا جایی در دهکده بخار بود. یعنی ککی گنکایش چی بود؟ از پسش بر میومد؟
-چرا هر دفعه ما به تو بر می خوریم؟
کاکاشی روشو به طرف صدا برگردوند. کاتانا بود! عجیبتر اینکه تیز بالم روی شونش نشسته بود! مگه تیز بال جلوی چشماشون کشته نشد؟!
کاکاشی: تیز بال؟!
تیز بال: می دونم به چی فکر می کنی اما یادت باشه من به این راحتیا نمی میرم. من با کاتانا بزرگ شدم!
کاکاشی: می تونم ازت یه سوال بپرسم کاتانا؟
کاتانا *کنجکاو شد* چی؟
کاکاشی: اون چاکرای سیاه...
کاتانا *حرفشو قطع کرد* راجبش نپرس.
تیز بال: کلا فراموشش کن.
کاکاشی دیگه چیزی نپرسید. می دونست که اون دختر اگه نخواد جواب بده هیچ نیرویی نمی تونه مجبورش کنه.
کاتانا: راستی تو توی ماموریتی نه؟ فکر کنم هم مسیریم.
کاکاشی: آره، دارم برای دستگیری یه آدم ربا به دهکده بخار میرم.
کاتانا *یه ابروشو داد بالا* منم دارم برای کشتن همون میرم!
کاکاشی: نمی تونی بکشیش. کونوها می خواد ازش بازجویی کنه.
کاتانا *چشماشو چرخوند* خیله خب سعی می کنم زندش بزارم.
جنگیدن بدون کشتن براش سخت بود. کل عمرش آدم کشته بود. دیگه جزوی از کار روزانش بود. همیشه بدون هیچ رحمی دشمناش رو می کشت. زندگی هیچکس براش اهمیت نداشت، دقیقا برعکس تفکرات بچگیش.
کاتانا: انگار قراره تو این ماموریت با هم همکاری کنیم. سعی کن تو دست و پام نباشی کاکاشی.
اینو که گفت قدماش رو تند کرد و از کاکاشی جلو افتاد. حرفاش مثل همیشه گوشه کنایه داشتن اما دیگه لحنش سردی سابق رو نداشت. انگار هر دفعه که می دیدشون داشت دوستانه تر میشد و کاکاشی هم متوجه این موضوع شده بود.
|شب|
از کونوها تا دهکده بخار یک روز راه بود. حالا خورشید غروب کرده بود و شب شده بود. کاتانا و کاکاشی باید چادر می زدن تا بتونن استراحت کنن. توی کوله پشتی کاکاشی یه چادر مسافرتی یه نفره بود. پهنش کرد و خواست از روی ادب تعارف کنه کاتانا داخلش بخوابه که دید کاتانا روی یه شاخه درخت دراز کشیده.
کاکاشی *تعجب کرد* روی درخت می خوابی؟
کاتانا: پس انتظار داشتی باهات بیام تو چادر؟
کاکاشی *یکم قرمز میشه* نه! منظورم...
کاتانا *جملشو قطع می کنه* من مثل شما کونوهایی ها سوسول نیستم. سال هاست دارم سفر می کنم و هر شب روی درخت می خوابم. خودت برو تو چادر که یه وقت کمر درد نگیری قهرمان شارینگان!
از جمله آخرش کنایه می بارید. آره، دوستانه تر شده بود اما هنوز جای کار داشت. کاکاشی دیگه چیزی نگفت و رفت توی چادر. کم کم داشت به زخم زبون های کاتانا عادت می کرد. کاکاشی که رفت تو چادر زبون تیز بال باز شد.
تیز بال: هی مطمئی نمی خوای باهاش بری تو چادر؟
کاتانا *سرش داد زد* می خوای ازت جوجه کباب درست کنم تیز بال؟!
تیز بال خندید و ساکت شد. روی شاخه بالای سر کاتانا نشست و چشماشو بست. کاتانا هم چشماشو بست و آه کشید. چرا تیز بال انقدر بهش تیکه می انداخت؟ با خودش چه فکری کرده؟ نکنه فکر کرده از کاکاشی خوشش میاد؟! خب، واقعا از کاکاشی خوشش نمیومد ولی بدشم نمیومد. کاکاشی آدم جالبی بود. جزو آدم هایی بود که دوست داشت باهاش مبارزه تا سر حد مرگ بکنه. اما نه، دیگه واقعا دوستش نداشت. آخه کجای اون مترسک جذاب بود؟! درضمن، کاتانا کسی نبود که به این راحتی به کسی وابسته بشه. حتی وابسته شدنش به تیز بال سال ها طول کشید، کاکاشی که عددی نبود...
|صبح|
بیدار شد و آروم چشماشو باز کرد. موهای خاکستریش رو از روی پیشونیش کنار زد. نور آفتاب از چادر گذشته بود و بیدارش کرده بود. سر جاش بلند شد و نشست. یکم طول کشید تا اتفاقات دیشب یادش بیاد. بلند شد و ایستاد. از چادر رفت بیرون. اولین چیزی که دید کاتانا بود. ایستاده بود و داشت شمشیرشو با سنگ تیز می کرد. چشمش به کاکاشی که افتاد سنگ رو ول کرد.
کاتانا: دیر بیدار شدی.
کاکاشی تعجب کرد. خورشید تازه طلوع کرده بود! صدای عقاب رو که شنید بالا رو نگاه کرد. تیز بال از آسمون پایین اومد و روی شونه کاتانا نشست.
تیز بال: زیاد از دهکده بخار دور نیستیم.
کاتانا *رو کرد به کاکاشی* شنیدی که، راه بیوفت کاکاشی.
خودش جلوتر از کاکاشی راه افتاد. کاکاشی چند لحظه با تعجب همونجا ایستاد و بعد جمع کردن چادر دنبالش رفت. کاتانا واقعا دختر عجیبی بود. یه لحظه مهربون، یه لحظه خشن.
|یک ساعت بعد|
به دهکده بخار رسیده بودن. اولین کاری که کردن گشتن دنبال مخفیگاه آدم ربا بود. زیاد طول نکشید که پیداش کردن. توی یه غار هزارتو مانند بود. اطلاعاتی که کاکاشی از سوناده گرفته بود خیلی به دردشون خورد. دم ورودی غار که رسیدن کاکاشی ایستاد.
کاکاشی: طبق اطلاعات من دشمن گنجوتسوی قوی ای داره. بدون شارینگان نمیشه از پسش بر اومد. بهتره تو اینجا بمونی.
کاتانا عصبی شد. کاکاشی دست کمش گرفته بود؟ از اینکه کسی دست کمش بگیره یا بهش بگه چی کار کنه به شدت متنفر بود.
کاتانا *بهش پرید* منو دست کم نگیر! کی گفته نمی تونم گنجوتسو رو بشکنم؟
کاکاشی *دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد* باشه ببخشید!
کاتانا به کاکاشی چشم غره رفت و اول از اون داخل غار شد. غار دقیقا مثل یه هزار توی بزرگ بود. راه های مختلفی داشت و معلوم نبود کدوم راه به آدم ربا می رسه.
کاکاشی *زیرلب* حالا چجوری پیداش کنیم؟
کاتانا *حرفشو شنید* نگران نباش. می تونم رد چاکراشو بزنم.
کاکاشی *جا خورد* تو نینجای حسگری؟!
کاتانا: نه کاملا. فقط می تونم چاکراهای نزدیکو حس کنم.
اینو که گفت چاکراشو برد تو حالت حسگری و چشماشو بست تا تمرکز بیشتری داشته باشه. چند لحظه بعد چشماشو باز کرد و به یکی از راه ها اشاره کرد.
کاتانا: اون طرفه.
کاکاشی چیزی نگفت و رفت سمت همون راهی که کاتانا اشاره کرده بود. چند دقیقه که جلوتر رفتن به یه صندلی سنگی رسیدن. روی صندلی سنگی پیر مرد انتظارشون رو می کشید. دو تا گرگ سیاه رو به کاکاشی و کاتانا غرش کردن.
پیر مرد *از جاش بلند شد* بالاخره اومدین شینوبی های کونوها. اونقدرم که فکر می کردم باهوش نیستین.
کاکاشی: منظورت چیه؟
پیر مرد: شماها توی تله من افتادین! اگه درست حدس زده باشم هوکاگتون تو رو فرستاد چون فکر می کرد من گنجوتسوی قوی ای دارم و تو با شارینگان از پسم بر میای. باید بگم همه اینا نقشه من بود!
کاتانا: خسته شدم. زر زرات تموم شد؟
پیر مرد *داد زد* ساکت شو دختره گستاخ! بچه ها حمله کنین!
دو تا گرگ سیاه به کاتانا حمله می کنن. قبل از اینکه کاتانا بخواد واکنشی نشون بده تیز بال از روی شونش پر زد سمت گرگ ها و تبدیل به یه عقاب اندازه خود گرگ ها شد.
تیز بال: من از پس این دو تا بر میام. تو برو سراغ اون.
کاتانا خواست بره سراغ پیر مرد که کاکاشی جلوش رو گرفت.
کاکاشی: اون ککی گنکای داره. همینجوری بهش حمله نکن.
کاتانا *اخم کرد* داره که داره! این بار دومه که داری منو دست کم می گیری، بار سوم می کشمت!
کاتانا اینو که گفت به پیر مرد حمله کرد اما وقتی فقط 1 متر ازش فاصله داشت سر جاش قفل شد.
کاتانا *جا خورد* چرا نمی تونم تکون بخورم؟
پیر مرد *بلند خندید* این ککی گنکای منه. من می تونم خونو کنترل کنم. با کنترل خونت بدنتو به حرکت وادار می کنم و بعدم شارینگان اونو در میارم! *به کاکاشی اشاره کرد*
کاتانا: عوضی! همش نقشه بود واسه گرفتن شارینگان کاکاشی؟! شرط می بندم الکی شایعه پخش کردی که گنجوتسو کاری تا از عمد کاکاشی رو بفرستن به این ماموریت!
پیر مرد: درسته همه اینا نقشه بود!
حالا بدن کاتانا کاملا در اختیار پیر مرد بود. پیر مرد با جوتسوش کاتانا رو مجبور کرد شمشیرش رو در بیاره و به کاکاشی حمله کنه.
کاتانا *داد زد* کاکاشی فرار کن! الان می کشمت!
کاکاشی *جاخالی داد* اونقدرام ضعیف نیستم که از پست بر نیام!
کاتانا: احمق! تو حریف من نمیشی!
کاکاشی چیزی نگفت. تمرکزشو روی مبارزه با کاتانا گذاشت. یه جورایی حق با کاتانا بود. کاکاشی داشت کم می اورد. اون ضعیف نبود، کاتانا قوی بود. کنجوتسوی کاتانا، یعنی مبارزه با شمشیرش، کاملا در حد فرا انسانی بود. جوری شمشیر رو می چرخوند و تکون می داد که انگار عضوی از بدنشه. حتی مکثم نمی کرد.
کاتانا: کاکاشی! از چیدوری استفاده کن!
کاکاشی: اینجوری تو می میری!
کاتانا *سرش داد زد* احمق نگران من نباش! فقط کاری که گفتمو بکن! اگه خون زیادی از دست بدم کنترل کردنم واسه اون سختتر میشه
حق با کاتانا بود. باید کاری می کرد که خون کاتانا کم و کمتر بشه، البته بدون اینکه بکشتش.
کاکاشی *علامت های دستی رو زد* چیدوری!
با چیدوری به کاتانا حمله کرد. چیدوریش از حد معمول کوچیکتر بود چون قصدش کشت نبود. کاتانا جاخالی داد اما پهلوش با چیدوری زخمی شد. پیر مرد دید کنترل کاتانا داره سخت میشه چون داشت خون ازش می رفت. به علاوه، الان که زخمی شده بود حرکاتش کند شده بود. اگه فقط به اندازه کافی به کاکاشی نزدیک میشد می تونست اونم کنترل کنه اما کاکاشی محتاط بود. نمی زاشت پیر مرد بهش نزدیک بشه. پیر مرد کاتانا رو از کنترل خودش خارج کرد. کاتانا از شدت خونریزی با زانو روی زمین افتاد.
پیر مرد *علامت های دستی زد* دوتون! شمشیر سنگی!
شمشیری از جنس سنگ های اطراف توی دست پیر مرد ساخته شد. پیر مرد به کاکاشی حمله کرد. برخلاف ظاهرش خیلی سریع بود. کاکاشی هم خسته شده بود. فرصت جاخالی دادن نداشت. قبل از اینکه به خودش بیاد خون روی دیوار پاشید. شکمش توسط شمشیر سوراخ شد. قطره های خون از شمشیر می چکید، اما این قطره های خون مال کاکاشی نبود، مال کاتانا بود! کاتانا قبل از اینکه شمشیر به کاکاشی برسه جلوش پریده بود و خودش رو سپر کرده بود!
تیز بال که بدن هر دو گرگ رو دریده بود این صحنه رو دید و خشکش زد. کاتانا سپر بلای یکی دیگه شده بود؟! کاکاشی هم شوکه شد. فکر کرد کارش تمومه اما کاتانا...
کاتانا *به سختی علامت های دستی رو زد* رایتون! رشته های برقی!
کاتانا دست پیر مرد رو که به شمشیر بود گرفت. از بدنش رشته های چاکرا به حالت برق خارج شدن و به بدن پیر مرد رفتن و تا سر حد مرگ سوزوندنش. بالاخره توان کاتانا هم تموم شد و به زمین افتاد اما قبل از اینکه بدنش با زمین تماس پیدا کنه کاکاشی تو زمین و آسمون گرفتش و بغلش کرد.
کاکاشی: چرا این کارو کردی؟
کاتانا *سرفه کرد* کی می دونه؟ بدنم خود به خود حرکت کرد.
تیز بال پر زد و شمشیر کاتانا رو از گوشه غار اورد. کاتانا شمشیر رو از تیز بال گرفت و روی شکمش گذاشت. چند ثانیه بعد چاکرای سبزی از شمشیر خارج شد و به بدن کاتانا منتقل شد. چند ثانیه دیگه اثری از زخم روی شکم کاتانا نبود. کاتانا خیلی راحت بلند شد و از بغل کاکاشی بیرون اومد.
کاتانا: خب، اینم از این. مرسی تیز بال.
کاکاشی *جا خورد* این دیگه چی بود؟
کاتانا: شمشیر من، شمشیر اژدهای طلایی، قادره چاکرا رو ذخیره کنه و بعدا به حالت جوتسوی پزشکی یا هر جور دیگه ای به بدن منتقلش کنه. این تازه یکی از عجایب شمشیر افسانه ای منه.
کاکاشی: اون شمشیر رو از کجا اوردی؟
کاتانا *خیلی معمولی جوابشو داد* به تو ربطی نداره.
کاکاشی تعجب کرد. انگار شخصیت این دختر هر لحظه عوض میشد.
کاتانا *شمشیرشو غلاف کرد* راستی اون یارو رو نکشتم. گفتی زنده می خوایش درسته؟
کاکاشی *سرشو تکون داد* آره.
کاتانا: خب، برش دار و ببرش. من یکم تو دهکده بخار کار دارم. مجبوری تنهایی برگردی.
نگفت کارش آبتنی توی چشمه های آب گرم دهکدست.
کاکاشی: مشکلی نیست. *پیر مرد رو از رو زمین بلند کرد* بعدا می بینمت.
اینو که گفت از غار رفت بیرون. از وقتی رفت بیرون تا وقتی به کونوها رسید فکرش مشغول بود. این دومین باری بود که کاتانا نجاتش داده بود اما هر چی فکر می کرد نمی تونست دلیل خوبی واسه این کارش پیدا کنه. و شمشیرش... شمشیرش یه سلاح افسانه ای بود! قبلا درمورد شمشیر اژدهای طلایی شنیده بود. هر کس اون شمشیر رو داشت قویترین شمشیرزن می شد. اون شمشیر و کاتانا... هر دو به اندازه هم عجیب بودن...
ادامه دارد...