نینجای سایه

Naruto
F/M
G
نینجای سایه
author
Summary
دختری به نام کاتانا که از بچگی در تاریکی بزرگ شده. مرگ رو با چشمای خودش دیده و طعم بدبختی رو چشیده. دختری که هرگز کودکی نکرد، رنگ آرامش رو ندید، با دوستاش بازی نکرد و هیچ وقت معنای واقعی عشق رو نفهمید. کسی که حتی از شیطان هم بی رحمتره. نینجای سایه...
All Chapters Forward

من همیشه اینی نبودم که الان می بینی

خون همه جا رو پر کرده بود. شینوبی ها با نفرت به دختری که وسطشون ایستاده بود زل زده بودن. بدن دختر خسته و زخمی بود ولی همچنان سر پا بود و خم به ابرو نمی اورد. دسته طلایی شمشیرش رو که به شکل سر اژدها بود توی دستش فشار داد. به شینوبی هایی که محاصرش کرده بودن نگاه کرد. تعدادشون زیاد بود، شاید بیشتر از سی نفر. بدون عقابش از پسشون بر نمیومد. سعی کرد موقعیت رو آنالیز کنه. زخماش شدید و عمیق بودن. چاکرای خیلی کمی براش مونده بود. تقریبا جونی تو بدنش نبود ولی با این حال شمشیرش رو بالا گرفت و حالت دفاعی گرفت. شینوبی ها حلقه محاصرشون رو تنگتر کردن. به بردشون اطمینان داشتن. دختر خون روی صورتش رو با پشت دست پاک کرد و بهشون حمله کرد. سعی می کرد از هم جداشون کنه تا راحتتر شکستشون بده. چندتاشون رو کشت. کشتن کار هر روزش بود. جون های زیادی گرفته بود. چیزی به نام رحم کردن توی وجودش جایی نداشت. از حملات دشمناش جاخالی می داد ولی سرعتش کم شده بود. کونایی رو که توی پای چپش فرو رفته بود در اورد و انداخت. با اینکه می لنگید ولی بازم بهشون حمله ور شد. هر کدوم از شینوبی ها یه جفت کاتانا (نوعی شمشیر) داشتن. همه با هم به سمتش حمله کردن. از همه طرف ضربه می خورد. شمشیری که از پشت سر به سمتش میومد رو جاخالی داد ولی از شمشیری که از سمت چپش اومد نتونست جاخالی بده و دست چپش قطع شد و به زمین افتاد. نه جیغ زد، نه داد کشید و نه صدایی داد. فقط محکم دندوناش رو از پشت ماسک سیاهش بهم فشار داد. اینجور دردها واسش عادی بود. با شمشیری که تو دست راستش بود حمله کرد و سر چند نفر رو قطع کرد. دوباره شمردشون. بیست نفر شده بودن. فقط ده تا شون رو کشته بود؟ اگه توی حالت عادی بود این جنگ فقط نیم ساعت طول می کشید ولی الان... . به نفس نفس افتاده بود. حس می کرد چندتا از دنده هاش شکسته. پاهاش سست شده بودن و هر لحظه ممکن بود به زمین بیوفته. به زحمت سر پا ایستاده بود. مطمئن بود فقط یه معجزه می تونست نجاتش بده. و اون معجزه همینجا بود! پسر مو طلایی ای با گوی آبی رنگ توی دستش به شینوبی ها حمله کرد. هم زمان پشت سرش یه پسر رنگ پریده مو مشکی و یه دختر با موهای صورتی اومدن و بین نینجای سایه و شینوبی ها قرار گرفتن. داشتن از نینجای سایه محافظت می کردن؟! اخم نینجای سایه شدیدتر شد. احساس ضعف می کرد. چرا سه تا نوجوون باید نجاتش می دادن؟! دیگه نتونست تحمل کنه. چشماش بسته شد، پاهاش شل شد و از پشت افتاد ولی... به زمین برخورد نکرد. چشماش رو به زور باز کرد و خودش رو تو دستای شینوبی ای با موهای خاکستری دید. کاکاشی هاتاکه! خواست ازش بپرسه اونجا چی کار میکنه ولی انرژی ای برای حرف زدن نداشت. فقط سکوت کرد. کاکاشی آروم نینجای سایه رو زمین گذاشت و همراه ناروتو، سای و ساکورا وارد جنگ شد. دختر نفس عمیقی کشید و به آسمون نارنجی در حال غروب نگاه کرد. چرا کمکش می کردن؟ مبارزشون زیاد طول نکشید. شینوبی ها شکست خوردن و تیم هفت برنده شد. کاکاشی پیشش برگشت.
کاکاشی: حالت خوبه؟
کاتانا فقط یه کلمه به زبون اورد.
کاتانا: چرا؟
کاکاشی چیزی نگفت. خواست کاتانا رو بلند کنه که کاتانا به سرعت برق از جلوش ناپدید شد. اول فکر کرد تلپورت شده ولی چند متر جلوتر دیدش. هنوز روی زمین افتاده بود. این خودش نبود که جابجا شد، عقاب سه متری ای که کنارش بود جابجاش کرده بود.
کاتانا: تیز بال؟...
تیز بال: معذرت می خوام. این دفعه... دیر کردم.
کاتانا: تو وظیفه نداری منو نجات...
حرفش با سرفه خونی ای که کرد قطع شد. ساکورا جلوتر رفت.
ساکورا: می تونم درمانش کنم.
ناروتو: می تونیم ببریمش بیمارستان کونوها.
تیز بال: باور نمی کنم. شما دشمن رو نجات نمیدین، مگر اینکه یه نفعی واسه خودتون داشته باشه.
سای: تنها راه حل اعتماد کردن به ماست. اون داره می میره.
تیز بال *پوزخند زد* فکر کردین کاتانا به همین راحتی می میره؟
کاکاشی *یه قدم جلو رفت* چرا نمیزاری خودش تصمیم بگیره؟
تیز بال: چون تصمیم من و کاتانا همیشه یکیه.
بعد از این حرف تیز بال با پنجه هاش شونه های کاتانا رو می گیره و بلندش میکنه و تو آسمون اوج می گیره.
ناروتو: من هنوز نفهمیدم چرا داریم کمکش می کنیم.
کاکاشی: طبق حدسیات سوناده ساما اون نینجا همزمان هم داره از کونوها محافظت میکنه و هم با شینوبی های کونوها دشمنی داره. اون می تونست من و گای رو به راحتی بکشه ولی این کارو نکرد. تا وقتی که اون به کسی از کونوها آسیب جدی وارد نکرده دشمن حساب نمیشه. درضمن، اون جون منو نجات داد...
ناروتو: چرا این کارو کرد کاکاشی سنسه؟
کاکاشی: جوابش هنوز معلوم نیست ولی می فهمیم، به زودی.
|فردای اون روز|
حالش کاملا خوب شده بود. هیچ اثری از زخم های شدید مبارزه دیروز روی بدن اون دختر نمونده بود. حتی دست چپشم سر جاش بود. عقابش که دوباره اندازه یه طوطی شده بود روی شونش بود.
تیز بال *به شمشیر کاتانا نگاه کرد* شانس اوردی که اینو داری وگرنه الان یه دست نداشتی.
کاتانا: درسته. بدون این نه تنها یه دست نداشتم، بلکه احتمال داشت تا الان مرده باشم.
تیز بال: به نظرت شینوبی های کونوها چرا می خواستن کمکت کنن؟
کاتانا: نمی دونم ولی همونطور که تو گفتی این کارو بدون اینکه نفعی واسشون نداشته باشه نمی کنن.

صدایی از پشت سرشون جواب میده: چرا فکر میکنی نجات دادنت واسمون نفعی داره؟
کاتانا و تیز بال سریع برمی گردن و حالت دفاعی به خودشون می گیرن اما با دیدن کاکاشی گاردشون رو پایین میارن.
کاکاشی *تعجب میکنه* چرا گاردتونو پایین اوردین؟
کاتانا: تو به ما حمله نمی کنی.
کاکاشی: چی باعث میشه همچین فکری کنی؟
کاتانا: چون من می شناسمت.
کاکاشی *بیشتر تعجب میکنه* اون وقت از کجا؟
کاتانا: برای دونستن حقیقت هنوز خیلی زوده.
کاکاشی: چرا این کارا رو میکنی؟ اول منو نجات میدی، بعد شینوبی های صدا رو میکشی، بعد از دفتر هوکاگه دزدی میکنی، بعد به من و دوستم آسیب میزنی و بعد به شینوبی هایی که می خواستن به کونوها حمله کنن حمله میکنی. بالاخره تو دوستی یا دشمن؟
کاتانا: هیچ کدوم. من نه دوستم نه دشمن.
تیز بال: پرسیدی چرا از دفتر هوکاگه دزدی کردیم؟ نمی دونم می دونی یا نه، اما ما فقط یه طومار از دهکده آبشار رو دزدیدیم. اون طومار درواقع یه بمب ساعتی بود و تو زمان خاصی منفجر میشد ولی شما اینو نمی دونستین.
کاکاشی *شوکه میشه* بمب ساعتی؟
کاتانا: شما کونوهایی ها خیلی ساده این. واقعا نفهمیدین؟
کاکاشی: چرا از کونوها محافظت می کنی؟ تو که شینوبی کونوها نیستی.
کاتانا: گفتم که، برای دونستن حقیقت خیلی زوده. شاید یه روزی بهت گفتم. فقط اینو بدون. من همیشه اینی نبودم که الان می بینی. *پشت به کاکاشی میکنه و ادامه میده* زندگی منو اینجوری کرد. یه زمانی منم یه دختر معمولی بودم مثل بقیه ولی این دختری که الان جلوی روت میبینی دیگه فرق زیادی با یه شیطان نداره.
کاکاشی: چرا فکر می کنی که شیطانی؟
کاتانا *سرشو یکم می چرخونه و به کاکاشی نگاه میکنه* به نظرت کسی که جون دیگران براش اهمیتی نداره، کسی که کشتن کار روزمرشه، کسی که به راحتی آب خون میریزه، کسی که به پیر و جوون رحم نمیکنه میتونه چیزی جز شیطان باشه؟
کاکاشی: منم یه زمانی همینجوری بودم که تو الان هستی ولی عوض شدم. با کمک دوستام عوض شدم. شاید تو هم تنها چیزی کی می خوای چندتا دوست و یه مقدار محبته. شاید به کسی نیاز داره که چراغ راهت توی تاریکی بشه.
کاتانا: بعضی چیزها هیچ وقت عوض نمیشن. من مرگو با چشمای خودم دیدم. خواهرم و مادرم جلوی چشمام کشته شدن و من فقط گریه کردم. حرفای تو درسته ولی واسه من دیگه خیلی دیره. می دونی کاکاشی، نباید از کسی که کل عمرش یه شیطان بوده انتظار داشته باشی یه شبه فرشته بشه. *به کاکاشی لبخند میزنه* تو هیچ وقت مثل من یه شیطان نبودی، فقط توی راه اشتباهی قدم برمی داشتی که اونم درست شد و راه واقعیتو پیدا کردی. ولی من... *حرفشو ادامه نمیده و سرشو میندازه پایین*
کاکاشی *یه لبخند ملیح میزنه* پس تو هم میتونی بخندی!
کاتانا و تیز بال *هردو با هم قیافه جدی ای می گیرن و با پرخاش جوابشو میدن* بهش عادت نکن!
کاکاشی *دستاشو به حالت تسلیم بالا میاره* باشه باشه!
کاتانا *دوباره به جلو نگاه میکنه* از من فاصله بگیر.
کاکاشی *با تعجب ابرو هاشو بالا میده* چی؟!
کاتانا: من یه هیولام. ازم فاصله بگیر.
بعد از این حرف کاتانا روی درخت ها می پره و با جهش از کاکاشی دور میشه. کاکاشی توی شوک میمونه. این تغییر یهویی مود کاتانا چه معنی ای داشت؟ منظورش از اینکه یه هیولاست چی بود؟ چرا اون دختر انقدر... مرموزه؟

ادامه دارد...

Forward
Sign in to leave a review.