پروانه آبی

Naruto
F/M
G
پروانه آبی
author
Summary
دختری به نام ناناته اوراتا از دهکده قفل برای جاسوسی و نفوذ به کونوها فرستاده میشه ولی حین انجام ماموریت عاشق پسری از قبیله آبورامه میشه. ناناته می تونه ماموریتشو به خاطر دهکدش به پایان برسونه؟؟ یا عشق بهش پیروز میشه؟؟...
All Chapters Forward

عشق یک آبورامه

شینو بعد از اینکه از ناناته جدا شد به چشمای آبیش خیره شد. خیلی قشنگ بودن. بدون هیچ حرفی فقط به چشماش خیره شده بود. ناناته از خیره شدن شینو گونه هاش گل انداخت. آروم حرف زد.

-شینو؟؟ چرا خیره شدی؟؟

شینو آروم دستشو بالا اورد و روی گونه ناناته گذاشت و باعث شد قلب ناناته تند بزنه. آروم حرف زد.

-چشمات خیلی قشنگن.

ناناته بعد شنیدن این حرف اول جا خورد و بعد آروم خندید.

-نه به اندازه چشمای تو.

بعد یکم مکث کرد.

-شینو... پدر و مادرت چه واکنشی نسبت به با هم بودن ما نشون میدن؟؟

یکم مکث کرد و آروم ادامه داد.

-آخه... فکر نکنم کسی دوست داشته باشه پسرش از یه جاسوس سابق خوشش بیاد.

شینو به ناناته نگاه کرد. خوب می دونست نگرانیش چقدر بیخوده. پدرش خیلی منطقی بود و بعد از اینکه جریان ناناته رو فهمیده بود بخشیده بودش و مادرش هم به خاطر اینکه خیلی زیاد از ناناته خوشش میومد بخشیدش. هیچ کدومشون ذره ای ناراحتی از ناناته نداشتن. آروم حرف زد.

-نگران نباش، اونا ازت ناراحت نیستن.

ناناته با تردید به شینو نگاه کرد.

-مطمئنی؟؟

شینو دست ناناته رو گرفت.

-آره، ولی اگه می خوای تو هم مطمئن بشی می تونی بری از خودشون بپرسی.

و اینجوری بود که با وجود خجالت، معذب بودن و مخالفت ناناته چند دقیقه بعد پشت در خونه شینو بودن. این اولین بار بود که می خواست بعد یک سال ببینتشون. سرش پایین بود. جرعت نمی کرد بهشون نگاه کنه. شینو دست ناناته رو آروم فشار داد و بعد در رو باز کرد. نورا وقتی در باز شد رفت سمت در و خواست به شینو خوشامد بگه که ناناته رو دید. و فقط همین نبود، ناناته و شینو دست همو گرفته بودن!! چشماش گشاد شد و با دهن باز بهشون زل زد. شیبی هم داشت رد میشد که این صحنه رو دید. ناناته و شینو دست تو دست هم. واکنش خاصی نداشت، فقط یکم تعجب کرده بود. ناناته آروم سرشو بالا اورد و بهشون نگاه کرد. تا دهنشو باز کرد تا بخواد حرفی بزنه یهو با جیغ مادر شینو ساکت شد.

-می دونستم!!

نورا با جیغ و ذوق اینو گفت. رو کرد به شیبی.

-دیدی؟؟ بهت که گفته بودم!! از هم خوششون میاد!!

شیبی حرفی نزد. پس مثل همیشه، حق با نورا بود. شینو و ناناته حتی وقت نکردن از اینکه نورا می دونست تعجب کنن چون نورا یهو محکم ناناته رو بغل کرد و کشیدش داخل. ناناته جا خورد. مادر و پدر شینو واقعا ازش ناراحت نبودن!! چشماش یکم خیس شد و خودشم آروم مادر شینو رو بغل کرد. مادر شینو تنها کسی بود که بهش یه حس گرم و مادرانه می داد، انگار که مادر خودشو بغل کرده. آروم حرف زد.

-ممنونم نورا سان...

نورا محکم تر ناناته رو به خودش فشار داد. نورا هم ناناته رو مثل دختر نداشتش می دید و واقعا خوشحال بود که شینو فرد مناسبشو پیدا کرده. شیبی هم همین حسو داشت ولی چیزی نمی گفت. ناناته واقعا خوشحال و قدردان بود که خونواده شینو پذیرفته بودنش. حس می کرد حالا که پذیرفته شده دیگه هیچ چیزی نمی تونه اون و شینو رو از هم جدا کنه. دوست داشت همه اوقاتشو با شینو بگذرونه، باهاش حرف بزنه، کمکش حشره پیدا کنه و همه کاراشو با شینو انجام بده. شینو... بهترین پسری بود که می تونست پیدا کنه. بعد از صرف ناهار تو خونه شینو، شینو و ناناته با هم رفتن بیرون. ناناته نمی دونست دارن کجا میرن، و براش اهمیتی هم نداشت. همین که داشت با شینو قدم میزد براش کافی بود. کنار شینو راه می رفت و لبخند قشنگی زده بود. زیر چشمی به شینو نگاه کرد که دستاش توی جیبش بود. یکم مکث کرد و با خودش کلنجار رفت، بعد آروم بازوی شینو رو گرفت. شینو وقتی ناناته بازوشو گرفت مکث کرد. شاید گونه هاش یکم گل انداخت، ولی بعد دستشو از جیبش در اورد و دست ناناته رو گرفت. دست ناناته گرم بود. لبخند محوی زد. ناناته هم با گونه های گل انداخته آروم دست شینو رو فشار داد. هیچ کدوم حرفی نزدن ولی قلب هر دو تند میزد. هنوز چند دقیقه راه نرفته بودن که صدای یکی ناناته رو از جا پروند.

-شینو!!

شینو و ناناته برگشتن و با صورت شوک زده کیبا رو به رو شدن. کیبا با دهن باز به شینو و ناناته نگاه کرد و بعد به دستاشون که توی دست هم بود. یهو پوزخند زد.

-هیناتا درست می گفت، تو واقعا از ناناته خوشت میومد!!

شینو یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.

-انقدر مشخص بود؟؟

کیبا خندید.

-حتی بیشتر از این!! به هر حال، من میرم به هیناتا بگم شرطو باختم.

بعد دستشو بالا اورد و با آکامارو دور شد. ناناته به دور شدن کیبا نگاه کرد و بعد رو کرد به شینو.

-شینو؟؟ از کی؟؟

شینو نگاهشو به ناناته داد.

-از پارسال، روز تولدم.

ناناته آروم خندید.

-خوشحالم که اینو می شنوم.

بعد دوباره آروم دست شینو رو فشار داد و همراهش شروع به راه رفتن کرد. چند ثانیه توی سکوت گذشت تا اینکه ناناته حرف زد.

-داریم کجا میریم؟؟

شینو آروم حرف زد.

-راستش... من توی نشون دادن احساسات یا رمانتیک بودن خیلی خوب نیستم، ولی از اونجا که تو دوست دخترمی فکر کردم شاید از یه قرار خوشت بیاد.

ناناته با گونه های گل انداخته و چشمایی که یکم گشاد شده بود به شینو نگاه کرد، بعد آروم خندید و شینو رو محکم بغل کرد.

-خیلی بامزه ای شینو!! دوستت دارم!!

بعد سرشو به شونه شینو فشار داد. شینو از بغل یهویی ناناته و حرفش جا خورد و باعث شد یکم گونه هاش گل بندازه ولی خودشم آروم ناناته رو بغل کرد. خیلی دوستش داشت، و خوشحال بود که احساسش دو طرفست. بعد از چند دقیقه راه رفتن به دانگو فروشی رسیدن و دانگو سفارش دادن. توی مدتی که منتظر بودن دانگو آماده شه حرفی رد و بدل نشد. شاید شینو اینو نشون نمی داد ولی... واقعا خجالتی بود!! و همین باعث میشد نتونه دهنشو باز کنه و حرفی بزنه، البته با فاکتور گرفتن اینکه آدم اجتماعی ای هم نبود. وقتی دانگوهاشونو سر میز اوردن چشمای ناناته برق زد. یه سیخ دانگو برداشت و شروع کرد خوردن. شیرین و خوشمزه بود. شینو هم داشت آروم دانگو می خورد که چشمش به ناناته افتاد. گوشه لب ناناته یکم سس مخصوص دانگو چسبیده بود. یکم مکث کرد و بعد آروم دستشو سمت صورت ناناته دراز کرد. چهارتا انگشتشو زیر چونه ناناته گذاشت و با انگشت شصتش سس رو از گوشه لب ناناته پاک کرد. کاملا ناخود آگاه این کارو کرد. ناناته وقتی شینو انگشتشو کنار لبش کشید با شوک نگاش کرد. قرمز شده بود و حس می کرد الان از خجالت و دمای بالای بدنش منفجر میشه. شینو تازه به خودش اومد و سریع دستشو پس کشید. گونه هاش گل انداخته بود. آروم حرف زد.

-گوشه لبت سس چسبیده بود...

ناناته چند لحظه به شینو نگاه کرد و بعد آروم خندید. خیلی بامزه بود!! شینو با تعجب به ناناته نگاه کرد.

-چرا می خندی؟؟

ناناته با خنده جواب داد.

-هیچی فقط... خیلی بامزه ای!!

شینو سرشو با گونه های گل انداخته پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت. واقعا از نظر ناناته بامزه بود؟؟ بعد از خوردن دانگو دیگه غروب شده بود. شینو می خواست ناناته رو تا خونه همراهی کنه. فکر می کرد ناناته حتما خسته شده ولی با پیشنهاد ناناته جا خورد.

-شینو... دوست داری با هم دنبال حشرات بگردیم؟؟ اگه خسته نیستی...

اینو گفت و سرشو انداخت پایین و به زمین نگاه کرد. خب... شینو از خداش بود. هیچ وقت برای دنبال حشرات گشتن خسته نبود و اگه این کارو با ناناته انجام می داد، چه بهتر!! لبخند محوی زد.

-البته ناناته. خسته نیستم.

چشمای ناناته برق زد و به شینو نگاه کرد. خودشم لبخند قشنگی زد. چی بهتر از این؟؟

|چند ساعت بعد|

شینو به درخت تکیه داده بود و دستاش تو جیبش بود. به ماه کامل توی آسمون نگاه می کرد. داشت یکم استراحت می کرد تا بازم دنبال حشرات بگرده. ناناته هنوز داشت می گشت. شینو غرق نگاه به آسمون و ماه و ستاره ها بود که با صدای ناناته بهش نگاه کرد.

-شینو اونجا رو!!

شینو به جایی که ناناته اشاره کرده بود نگاه کرد. یه پروانه آبی بزرگ داشت پرواز می کرد. خیلی قشنگ بود. تابیدن نور مهتاب به بال های آبی پروانه... به ناناته نگاه کرد که با چشمایی که برق میزدن به پروانه خیره شده بود. بال های پروانه و چشمای ناناته همرنگ بودن، و نیاز به گفتن نبود که کدوم زیباتره.

-چشمات حتی از بال های پروانه هم قشنگ تره.

بدون اینکه بخواد اینو به زبون اورد و بلافاصله بعدش گونه هاش گل انداخت. ناناته با شوک رو کرد به شینو. گونه های خودشم قرمز شده بود. لبخند قشنگی زد. آروم قدم برداشت سمت شینو.

-چشمای من شاید قشنگ باشن، ولی چشمای تو قشنگ ترین چیزیه که من تا حالا دیدم. از بس زیبان توشون غرق میشی.

اینو گفت و آروم شینو رو بغل کرد. سرشو روی قفسه سینه شینو گذاشت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.

-دوستت دارم شینو و می خوام اینو بهت نشون بدم، با هر روشی که می تونم.

سرشو از قفسه سینه شینو فاصله داد و به عینک مشکیش نگاه کرد که چشماش پشتش پنهان بودن.

-دوستت دارم آبورامه خاص من.

اینو گفت و چشماشو بست. همزمان صورتشو به صورت شینو نزدیک می کرد. شینو خشکش زده بود. هم از حرفای ناناته و هم از اتفاقی که قرار بود بیوفته. شینو خجالتی بود، خیلی زیاد. به ناناته نگاه می کرد که بهش نزدیک میشد، انقدر نزدیک که می تونست نفس های گرمشو روی صورتش حس کنه. انگار قابلیت تکون خوردن یا نفس کشیدنشو از دست داده بود. قلبش انقدر تند میزد که حس می کرد الانه که از قفسه سینش بیرون بزنه. به ثانیه نکشیده بود که لب های نرم ناناته روی لباش اومده بود. دمای بدنش بالا رفته بود و صورتش کامل قرمز شده بود. هیچ وقت فکر نمی کرد حتی دختری ازش خوشش بیاد، چه برسه ببوستش. و الان... داشت اولین بوسش رو تجربه می کرد. چشماش گشاد شده بود و خشکش زده بود. اول نتونست هیچ کاری کنه. بدنش شل شده بود و دلش داشت ضعف می رفت. ولی بعد خودشو جمع کرد و دستاشو دور کمر ناناته حلقه کرد. چشماشو بست و خودشم بوسیدش. هیچ کدوم واقعا بوسیدن بلد نبودن، ولی سعیشونو می کردن. هر دو داشتن از بوسه لذت می بردن. لب های داغ ناناته روی لب های سرد شینو... حسی بود که هر دو دوست داشتن. بوسشون خیلی طولانی شد، اونقدری که نفس هر دوشون داشت پس می رفت. آروم از هم جدا شدن. هم ناناته و هم شینو داشتن نفس نفس میزدن. لباشون هنوز نزدیک هم بود و نفساشون به صورت هم می خورد. ناناته به شینو نگاه کرد و لبخند زد. سرشو توی گردن شینو گذاشت و آروم بغلش کرد.

-عاشقتم شینو، بیشتر از هر چیزی.

شینو با شنیدن این لبخند زد. دستاشو دور ناناته حلقه کرد و پیشونی ناناته رو بوسید.

-منم عاشقتم ناناته.

چشماشو بست و ناناته رو بیشتر به خودش فشار داد. خودشو خوشبخت ترین پسر دنیا می دونست. دختری که علایق مشابه خودش داشت، بهش اهمیت می داد، علایقشو به خاطر می سپرد، فراموشش نمی کرد و مهمتر از همه عاشقش بود. چی بهتر از این؟؟...

Forward
Sign in to leave a review.