پروانه آبی

Naruto
F/M
G
پروانه آبی
author
Summary
دختری به نام ناناته اوراتا از دهکده قفل برای جاسوسی و نفوذ به کونوها فرستاده میشه ولی حین انجام ماموریت عاشق پسری از قبیله آبورامه میشه. ناناته می تونه ماموریتشو به خاطر دهکدش به پایان برسونه؟؟ یا عشق بهش پیروز میشه؟؟...
All Chapters

درد

ناناته به شینو نگاه کرد و لبخند زد.

-چرا انقدر نگرانی شینو؟؟ این اولین ماموریتم که نیست.

شینو سرشو انداخت پایین و آروم حرف زد.

-می دونم ولی... اولین ماموریتیه که می خوای تنها بری.

ناناته خندید.

-من یه شینوبیم، چیزیم نمیشه. ماموریتم فقط دو روز طول می کشه و یه ماموریت سطح بی سادست.

شینو به ناناته نگاه کرد. حق با ناناته بود. شاید بیخود نگران بود ولی... دلش شور میزد. از برگشت ناناته به کونوها و با هم بودنشون یک ماه می گذشت و این یک ماه حقیقتا بهترین روزای زندگی شینو بودن. خیلی خوشحال بود که ناناته کنارشه. و الان هم می دونست که داره الکی شلوغش می کنه ولی حس بدی نسبت به ماموریت ناناته داشت. نفسشو بیرون داد و سعی کرد منطقی باشه.

-مراقب خودت باش.

ناناته لبخند زد.

-حتما!!

اینو گفت و گونه شینو رو آروم بوسید. بعد سریع راه افتاد و از دروازه کونوها گذشت تا به ماموریتش برسه. شینو تا وقتی که ناناته از دیدش خارج شد کنار دروازه ایستاد و نگاش کرد و بعد راه افتاد سمت خونه.

|دو روز بعد|

ناناته داشت از ماموریت بر می گشت. با موفقیت تمومش کرده بود. لبخند زده بود. دلش برای شینو تنگ شده بود. همینطور که داشت راه می رفت یهو ایستاد. لبخندش رفت و جدی شد. بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه حرف زد.

-چی می خوای؟؟

صدای خنده آرومی از پشت سرش اومد و بعد صدای یه مرد.

-الحق که جاسوس کوچکی!!

ناناته آروم برگشت و به مردی که پشت سرش بود نگاه کرد. دست راست رییس دهکده قفل، توشیرو. با سردی حرف زد.

-یک سالی هست که اون لقبو دور انداختم.

توشیرو اخم کرد و با عصبانیت حرف زد.

-درسته!! یک سال میشه که دیگه جاسوس کوچک نیستی!! یک سال میشه که به دهکده قفل خیانت کردی!! یک سال میشه که باعث از هم پاشیدن دهکده شدی!! فکر که نکردی بدون تقاص پس دادن در میری؟؟

ناناته هنوز سرد به توشیرو نگاه می کرد. می دونست توشیرو ازش قویتره، پس باید از جنگیدن امتناع می کرد. آروم حرف زد.

-من همون روزی که تبدیل به جاسوس کوچک شدم خودمو برای مرگ آماده کردم، پس مشکلی نیست.

توشیرو پوزخند زد.

-بلایی بدتر از مرگ سرت میارم ناناته اوراتا!!

اینو گفت و حمله کرد. ناناته شروع کرد دویدن ولی توشیرو ازش سریعتر بود و بهش رسید. انگار چاره ای جز مبارزه نداشت...

|نیم ساعت بعد|

ناناته همه توانشو به کار گرفته بود ولی... نتونست. باخته بود. و الان با بدن زخمی روی زمین جلوی توشیرو افتاده بود. توشیرو پوزخند زد.

-برای مجازاتت آماده ای خائن؟؟

ناناته چیزی نگفت. می دونست مجازاتش چیه، شکنجه. توی عمرش زیاد شکنجه شده بود پس مشکلی نبود. ولی تنها چیزی که انتظارش رو نداشت این بود که توشیرو روی شکمش بشینه و سینه هاشو لمس کنه. چشماش گشاد شد. توشیرو می خواست... بلند داد زد.

-ولم کن!!

توشیرو کریهانه خندید.

-هر چقدر می خوای داد بزن، کسی صداتو نمی شنوه.

ناناته تقلا می کرد و سعی می کرد خودشو آزاد کنه ولی توشیرو قویتر بود و ناناته هم خسته و زخمی. ترسیده بود. از ترس گریش گرفته بود. نمی خواست این اتفاق براش بیوفته. بدنش داشت می لرزید. قبل از اینکه دهنش با دست توشیرو محکم گرفته بشه فقط تونست یه کلمه رو زمزمه کنه.

-شینو...

|یک ساعت بعد|

شینو داشت از ماموریت بر می گشت. راه میانبر رو انتخاب کرده بود و داشت از وسط جنگل عبور می کرد. ناناته امروز دیگه باید از ماموریت بر می گشت و واسه همین می خواست زودتر از اون برسه تا بهش خوشامد بگه. وسطای جنگل بود که صدای گریه آرومی رو شنید. ایستاد و مکث کرد. صدای گریه خیلی آشنا بود. نکنه... چشماش گشاد شد. ناناته!! یهو با سرعت سمت صدای گریه دوید. شک نداشت. این صدای گریه ناناته بود. قلبش از ترس تند میزد. چه اتفاقی برای ناناته افتاده بود؟؟ چرا داشت گریه می کرد؟؟ به منبع صدا که رسید و چشمش به ناناته افتاد حس کرد قلبش نزد. تا چند ثانیه فقط ایستاده بود و به ناناته نگاه می کرد. نفس کشیدن یادش رفته بود. نمی دونست چی کار کنه. نمی دونست چی بگه. نمی دونست چه واکنشی داشته باشه. فقط دو تا چیزو حس می کرد، خشم و ناراحتی. هر کدوم از این حس ها به مقدار زیادی توی قلبش شعله گرفته بودن، جوری که خودش نمی دونست کدوم حس بیشتره. دیدن ناناته ای که اونجوری زخمی شده، داره گریه می کنه و درد می کشه، و بدتر از همه اینکه لباس تنش نیست و بدن برهنش روی برگ های جنگل افتاده فقط می تونست یه تئوری رو به مغزش بیاره که با تمام وجود دوست داشت اون تئوری اشتباه باشه. وقتی به خودش اومد سریع دوید سمت ناناته. ژاکتش رو در اورد و دور بدن لخت و زخمی ناناته پیچید. ژاکتش بلند بود و تا زیر زانوی ناناته می رسید و کل بدنشو می پوشوند. ناناته رو بغل کرد و سریع شروع کرد دویدن. دندوناشو روی هم فشار می داد. شینو کسی نبود که زیاد عصبانی بشه. درواقع، تعداد دفعاتی که عصبانی شده بود از تعداد انگشتای یه دست بیشتر نمی رفت. ولی حالا... عصبانی بود. خیلی زیاد. هیچ وقت آرزوی مرگ کسی رو نکرده بود ولی حالا می خواست خودش، با دستای خودش، کسی که این کارو با ناناته کرده به بدترین و دردناک ترین روش ممکن بکشه. ولی برای الان باید ناناته رو به بیمارستان کونوها می رسوند. زیاد از کونوها دور نبودن. زود رسیدن. با تمام سرعتش می دوید و وقتی به بیمارستان رسید ناناته رو به دست ساکورا سپرد، بدون هیچ توضیح اضافی ای. هر چی ساکورا ازش سوال می کرد چیزی نمی گفت. چی می تونست بگه؟؟ دستاشو محکم مشت کرده بود، انقدر محکم که انگشتاش درد گرفته بودن. شینو... چه دوست پسری بود؟؟ چطور گذاشت این اتفاق بیوفته؟؟ چطور گذاشت به ناناته... تجاوز شه؟؟ از این به بعد چطور می تونست تو چشمای ناناته نگاه کنه؟؟ شینو توی محافظت از دختری که دوستش داشت شکست خورده بود. قلبش درد می کرد، جوری که انگار داره از هم متلاشی میشه. چشماش سرد بودن و به زمین نگاه می کرد. دیگه هیچ وقت نمی تونست توی چشمای ناناته نگاه کنه و به زبون بیاره که دوستش داره. شینو لیاقت ناناته رو نداشت. نتونسته بود ازش محافظت کنه و باعث شده بود همچین دردی رو تجربه کنه. از خودش متنفر بود. دوست داشت ناپدید بشه. ولی برای الان یه هدف داشت. دندوناشو محکم روی هم فشار داد و اخم کرد. کشتن کسی که با ناناته این کارو کرده بود به فجیع ترین روش ممکن!!...

Sign in to leave a review.