پروانه آبی

Naruto
F/M
G
پروانه آبی
author
Summary
دختری به نام ناناته اوراتا از دهکده قفل برای جاسوسی و نفوذ به کونوها فرستاده میشه ولی حین انجام ماموریت عاشق پسری از قبیله آبورامه میشه. ناناته می تونه ماموریتشو به خاطر دهکدش به پایان برسونه؟؟ یا عشق بهش پیروز میشه؟؟...
All Chapters Forward

خونه

خب... ناناته انتظار هر چیزی رو داشت. نگاه های سرد، سرزنش، نفرت. تنها چیزی که انتظارش رو نداشت ابراز نگرانی شینوبی های کونوها برای غیبت یک سالش و تشکر هوکاگه ازش برای نجات دادن کونوها بود. همینطور وقتی دوباره بعد یک سال پدر و مادر شینو رو دید تقریبا داشت توی بغل نورا له میشد که شیبی نجاتش داد. اصلا فکرش رو نمی کرد همه با روی باز ازش استقبال کنن و کسی حتی ذره ای کینه ازش نداشته باشه. اینجا... واقعا خونه بود. الانم با لبخند زیر درخت مورد علاقش که پاتوق همیشگیش بود نشسته بود و تکیه داده بود. چشماش بسته بود و داشت فکر می کرد. یه زندگی جدید که این دفعه مجبور نبود جاسوس باشه. این دفعه می تونست با کسایی که دوستشون داره زندگی کنه و خود واقعیش باشه. توی همین افکار بود که صدایی رشته افکارش رو پاره کرد.

-ناناته.

چشماشو باز کرد و به شینو نگاه کرد. بلند شد و ایستاد و لبخند زد.

-سلام شینو.

شینو یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.

-باید با هم حرف بزنیم.

ناناته تعجب کرد. شینو می خواست باهاش حرف بزنه؟؟ درمورد چی؟؟ با تعجب نگاش کرد و آروم سرشو تکون داد.

-باشه ولی... درمورد چی؟؟

شینو چند ثانیه مکث کرد و بعد آروم جواب داد.

-درمورد چیزی که توی نامه گفته بودی.

ناناته اول متوجه منظور شینو نشد. ولی بعد یهو چشماش گشاد شد و صورتش قرمز شد. منظور شینو اعتراف احساساتش بود؟؟ قلبش شروع کرد تند زدن. سرشو انداخت پایین و به زمین نگاه کرد. خودش چیزی نگفت، منتظر موند شینو شروع کنه. شینو به ناناته نگاه کرد که قرمز شده بود و حرف نمیزد.

-چیزی که توی نامه گفتی واقعی بود؟؟

ناناته یکم مکث کرد و بعد آروم سرشو به نشونه تایید تکون داد. بازم به شینو نگاه نکرد یا حرف نزد.

-هنوزم همچین احساسی داری؟؟

ناناته با این سوال شینو سرشو یکم بالا اورد و به پسری که دوستش داشت نگاه کرد. آره، هنوز همین احساسو داشت. حتی احساس می کرد عشقش داره بیشتر و بیشتر میشه. این یک سال بدون شینو زندگی نمی کرد، فقط زنده بود. چطور می تونست از احساساتش دست بکشه اونم وقتی عمیقا خودشو به شینو باخته بود؟؟ دوباره بدون اینکه حرفی بزنه سرشو تکون داد و تایید کرد. تایید کردن ناناته برای شینو مثل تولد دوباره بود. می ترسید طی این یک سال احساسات ناناته کمرنگ تر و کمرنگ تر بشن تا اینکه در آخر محو بشن ولی انگار ناناته هم مثل خودش احساساتشو نگه داشته بود. خودش هم هنوز عاشق ناناته بود، خالصانه و صادقانه. چند لحظه به ناناته نگاه کرد. شینو آدم احساساتی ای بود، ولی هیچ وقت احساساتشو نشون نمی داد. این یکی از خصوصیات بارز اعضای قبیله آبورامه بود. ولی برای الان... دوست داشت همه عشقشو به ناناته نشون بده. بالاخره می تونست بهش بگه که اونم دوستش داره. آروم سمت ناناته قدم برداشت تا به یه قدمیش رسید. به چشمای آبی خوشرنگش نگاه کرد. ناناته هم با تعجب به شینو نگاه می کرد که نزدیکش شده بود. قبل از اینکه بتونه چیزی بگه شینو حرف زد.

-خوشحالم که احساسم دو طرفست.

ناناته حتی وقت نکرد به خاطر این اعتراف شینو و دو طرفه بودن احساسش تعجب کنه چون شینو فاصله بینشون رو پر کرد و دستاشو دور کمر ناناته حلقه کرد و به خودش فشارش داد. سر ناناته رو روی شونش گذاشته بود و با چشمای بسته آروم ناناته رو توی بغلش می فشرد. خوشحال بود، خیلی زیاد. ناناته تا چند ثانیه توی شوک بود ولی بعد که به خودش اومد لبخند قشنگی زد. چشماش پر از اشک شوق بودن ولی بستشون تا گریه نکنه. دستاش دور کمر شینو حلقه شدن و اونم شینو رو محکم بغل کرد. سرشو توی شونه شینو فرو کرد و آروم زمزمه کرد.

-دوستت دارم شینو.

شینو برای اولین بار جلوی ناناته لبخند زد. یه لبخند محو ولی قشنگ. محکم تر ناناته رو به خودش فشار داد.

-منم دوستت دارم ناناته.

قلب ناناته تندتر از این نمی تونست بزنه. دوست داشت زمان متوقف بشه و این لحظه هیچ وقت تموم نشه. عطر تن خاص شینو دماغشو پر کرده بود، ترکیبی از بوی عسل و گل. حس می کرد خوشبخت ترین دختر روی زمینه. زندگی جدیدش فوق العاده بود!! شینو نمی تونست و نمی خواست که از ناناته جدا بشه. دوست داشت تا ابد توی بغلش بگیرتش و از آغوشش لذت ببره. به هر حال، ناناته اولین دختری بود که دوستش داشت...

Forward
Sign in to leave a review.