
اعتراف
صبح خیلی زود بود. خورشید هنوز حتی طلوع نکرده بود. ناناته روی تختش نشسته بود و سرشو با دستاش گرفته بود. لباشو محکم به هم فشار می داد و ذهنش درگیر بود. نمی دونست چی کار کنه. برای اولین بار توی عمرش نمی دونست. عاشق شینو بود، این کاملا معلوم بود ولی پس ماموریت و دهکدش چی؟؟ اگه اطلاعات هوکاگه رو می دزدید و دهکدش به کونوها حمله می کردن شینو ازش متنفر میشد و از طرفی هم اگه یه دهکدش خیانت می کرد زنده نمی موند. باید کدومو انتخاب می کرد؟؟ شینو یا دهکدش؟؟ این بزرگ ترین دو راهی زندگیش بود. می ترسید. هر کدومو که انتخاب می کرد عاقبت خوبی نداشت. بعد از چند دقیقه تصمیمشو گرفت. لبخند تلخی زد. آروم زمزمه کرد.
-ببخشید شینو... ولی مجبورم.
|چند دقیقه بعد|
هنوز چند دقیقه ای به طلوع خورشید مونده بود. ناناته الان جایی ایستاده بود که فکرش هم نمی کرد. اتاق شینو. به شینو که خواب بود نگاه می کرد. بدون اینکه کسی بفهمه یا دیده شه وارد خونه شینو شده بود و الان بالای سرش توی اتاقش ایستاده بود و به چهره پسری که عاشقش بود نگاه می کرد. لبخند تلخی زده بود. این آخرین بار بود که می تونست شینو رو ببینه. دلش براش تنگ میشد. به کاغذی که توی دستش بود نگاه کرد. آروم سمت میز شینو رفت و کاغذ رو روی میز گذاشت. بعد بدون اینکه صدایی تولید کنه از پنجره اتاق شینو بیرون پرید و سمت دروازه کونوها رفت. کوله پشتیش روی کولش بود و همه وسایلش داخلش بودن. به نگهبان های دروازه گفت که میره ماموریت ولی این فقط دروغ بود، یه دروغ بزرگ. خودش هم نمی دونست داره کجا میره. هیچ مقصدی نداشت. فقط می دونست دیگه هرگز به کونوها یه دهکده قفل بر نمی گرده. اون شینو رو انتخاب کرده بود. ناناته به دهکدش خیانت کرده بود، به خاطر پسری که عاشقش بود. و الان داشت سمت مقصد نامعلومی قدم بر می داشت. به خورشید که تازه داشت بالا میومد نگاه کرد و لبخند زد. آره، دیگه هرگز شینو رو نمی دید و حتی ممکن بود شینو ازش متنفر بشه ولی اون کار درستو کرد. حداقل این مدتی که توی کونوها پیش شینو و بقیه بود بهش خوش می گذشت. حس می کرد که... اینجا خونشه. حسی که هرگز توی دهکده خودش نداشت.
|یک ساعت بعد|
چشمای شینو آروم باز شدن. مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود. آروم بلند شد و روی تخت نشست. به خورشید که از پنجره اتاقش معلوم بود نگاه کرد و بعد بلند شد. می خواست از اتاقش بره بیرون که چشمش به کاغذی افتاد که روی میزشه. تعجب کرد. این دیشب اینجا نبود. رفت سمتش و برش داشت. یه نامه بود ولی از طرف کی؟؟ شروع کرد خوندنش.
|متاسفم که اینو دارم الان بهت میگم ولی حق داری بدونی. همه حق دارن بدونن. باید بفهمین من واقعا کی بودم و چرا به کونوها اومدم. درواقع من اونی نبودم که وانمود می کردم. من یه جاسوس بودم. یه جاسوس از دهکده قفل که هدفش دزدیدن اطلاعات هوکاگه و تحویلش به رییس دهکده قفل بود تا بتونن به کونوها حمله کنن. وقتی اوایل به کونوها اومده بودم تنها هدفم همین بود و می خواستم اعتماد همه رو به خودم جلب کنم تا راحت تر بتونم کارمو پیش ببرم. ولی وقتی با تو وقت می گذروندم حس عجیبی می گرفتم. انگار فقط برای ماموریت نبود که می خواستم اعتمادتو جلب کنم. انگار اینو برای خودم می خواستم. همش سعی می کردم اینو انکار کنم ولی نمی تونستم. دیشب بالاخره احساسمو قبول کردم. همون موقعی که چشماتو دیدم. شینو، من عاشقتم. با همه قلبم دوستت دارم و نمی خوام اتفاقی برات بیوفته. همیشه می ترسیدم که اینو بگم ولی الان دیگه نمی ترسم. عشقم به تو باعث شد به دهکدم خیانت کنم. نگران نباش، هیچ اطلاعاتی از هوکاگه ندزدیدم. حتی اگه دزدیده بودم هم به دهکدم تحویلشون نمی دادم. الانم که تو داری این نامه رو می خونی من از اینجا دور شدم، خیلی دور. به دهکده قفل بر نمی گردم، اونا مطمئنا به خونم تشنن. خودمم نمی دونم می خوام کجا برم ولی مهم نیست. یه زندگی جدیدو شروع می کنم و سعی می کنم این دفعه آدم بهتری باشم. برای حرف آخر فقط می خواستم بهت بگم که تو بهترین و خاص ترین پسری هستی که من دیدم. به خودت باور داشته باش، تو فوق العاده ای. و اینو یادت باشه، حتی اگه منو دوست نداشته باشی، حتی اگه از من متنفر باشی، من همیشه عاشقت می مونم و هیچ چیز نمی تونه اینو تغییر بده. تو همیشه تنها کسی هستی که توی قلب من می مونه. امیدوارم منو ببخشی شینو، آبورامه خاص من.|
این چیزی بود که شینو بعد از خوندنش تا دقیقه های طولانی به متن نامه زل زده بود و فکر می کرد. نمی تونست باور کنه، یا شاید نمی خواست. احساساتش درگیر شده بودن. ناناته یه جاسوس بود و دشمن کونوها، پس باید ازش بدش میومد ولی... شینو هنوز عاشقش بود. صدالبته که ناراحت و دلخور بود ولی این ذره ای از عشقش کم نکرده بود. توی عمرش اینطوری گیج نشده بود. نمی دونست چی کار کنه. قلبش درد می کرد. هم از این حقیقت که ناناته جاسوس بود و هم از این که دیگه نمی تونست دختری که عاشقش بود رو ببینه. شاید سرنوشت شینو واقعا تنهایی و فراموش شدن بود...