
عشقی که پذیرفته شد
خورشید هنوز حتی کامل طلوع نکرده بود که ناناته با صدای ساعتش بیدار شد. مثل برق گرفته ها با چشمای گشاد سیخ روی تخت نشست. یهو با سرعت بلند شد و سمت کمدش رفت. لباساش رو عوض کرد و وحشیانه موهاشو شونه کرد. وقتی موهاشو شونه کرد شونه رو تقریبا پرت کرد و سریع موهاشو خرگوشی بست. بعد حتی بدون شستن صورتش رفت توی آشپزخونه و مشغول شد. تخم مرغ، شیر، آرد، وانیل، کاکائو، بیکینگ پودر، شکر، خامه، شکلات، رنگ خوراکی و بقیه چیزا رو بیرون اورد. سریع مواد رو توی کاسه می ریخت و با سرعت هم میزد. وقتی خمیر کیک رو آماده کرد توی فر گذاشتش و تا زمانی که می پخت مشغول درست کردن تزئینات کیک شد. خامه رو با رنگ خوراکی زرد مخلوط کرد و روی شکلات های گرد زد. کارش دقیقا تا وقتی کیک پخته شد طول کشید. با دستگیره کیک رو از توی فر در اورد و کلش رو لایه لایه خامه زرد زد. بعد شکلات ها رو که شکل زنبور شده بودن روی کیک گذاشت. خود کیک شبیه کندوی زنبور بود و شکلات ها هم شبیه خود زنبور. مطمئنا نبود کیک خیلی خوب شده یا نه. می تونست بهتر از این باشه. نفسشو بیرون داد و کیک رو توی یخچال گذاشت. بعد سریع از خونه بیرون رفت. حدود نیم ساعت بعد با جعبه خالی زرد رنگی که دستش بود و یه روبان مشکی برگشت. رفت توی آشپزخونه و در یخچال رو باز کرد. شیشه بزرگی که توش مایع نقره ای رنگی بود رو در اورد و توی جعبه زرد رنگ گذاشت و بعد روبان مشکی رو دورش پیچید و پاپیون زد. به ساعت نگاه کرد. هنوز حتی ظهر هم نشده بود. نفسشو بیرون داد و خودشو انداخت روی مبل. چند هفته ای از ماموریتش با شینو می گذشت. توی این مدت ماموریت های دیگه ای هم با بقیه رفته بود و توی آخرین ماموریتش کیبا گفته بود امیدواره شینو ناراحت نشه که توی تولدش نیست چون باید با خواهرش بره ماموریت. و وقتی ناناته پرسید تولد شینو کیه کیبا جواب داد سه روز دیگه و ناناته واقعا داشت وحشت می کرد. به خاطر همین بلافاصله بعد از برگشت از ماموریتش با کیبا از هوکاگه دو روز مرخصی خواست تا چیز خاصی رو پیدا کنه. و اون چیز خاص رو بعد از 24 ساعت کامل گشتن و نخوابیدن پیدا کرد. یه کندوی زنبور عسل نقره ای که گونه خاصی از زنبور داخلش زندگی می کردن به نام زنبور ماه. این گونه زنبور به خاطر اینکه به جای زرد، نقره ای بودن همچین اسمی داشتن و شرابی که از عسلشون درست میشد گرون ترین، خاص ترین و بهترین شراب بود. ناناته واقعا خوش شانس بود که تونسته بود کندوشون رو پیدا کنه چون اونا معمولا توی غارهای کوهستان های مرتفع کندو می ساختن. و الان ناناته روی مبل نشسته بود و داشت خوابش می برد. امیدوار بود شینو از هدیه و کیک خوشش بیاد. چشماش گرم خواب بودن که یهو با یادآوری چیزی دوباره سیخ روی مبل نشست. شینو گفته بود سالاد و هندونه زمستونی دوست داره!! مثل برق دوباره رفت توی آشپزخونه. مواد سالاد رو بیرون اورد و شروع کرد درست کردن سالاد. بعد درست کردنش سالاد رو توی یه ظرف بزرگ دو قسمتی ریخت. قسمت دیگه ظرف رو با تیکه های هندونه که قاچ کرده بود و با وسواس هسته هاشم در اورده بود پر کرد. بعد در ظرف رو بست و گذاشتش توی یخچال. به نظر هیچ کدوم از دوستای شینو غیر از کیبا و هیناتا خبری از تولد شینو نداشتن. کیبا که ماموریت بود و هیناتا هم یه دیدار خونوادگی مهم داشت. کس دیگه ای غیر از ناناته اینجوری در جنب و جوش نبود. شینو گفته بود همیشه فراموش شدست، یعنی ممکن بود تولد شینو رو هم فراموش کرده باشن؟؟ مطمئن بود شینو با اینکه به روی خودش نمیاره ناراحت میشه. حداقل می دونست خونواده شینو بهش اهمیت میدن، همونطور که اون میده. یکم فکر کرد. اصلا چرا برای تولد شینو انقدر داشت خودشو عذاب می داد؟؟ سریع جواب خودشو داد. برای جلب اعتمادش و ماموریتی که داشت. ولی... ته قلبش حسی داشت که انگار این فقط برای ماموریت نیست. همینطور که به این چیزا فکر می کرد کم کم از خستگی خوابش برد.
|چند ساعت بعد|
آروم چشماشو باز کرد. هنوز توی عالم خواب بود. از پنجره به بیرون نگاه کرد و خورشیدو دید که داشت غروب می کرد. یهو هین بلندی کشید و بلند شد. تولد شینو!! امیدوار بود دیر نکرده باشه. سریع رفت سمت یخچال و کیک و سالاد رو برداشت. بعد از روی میز جعبه کادو رو برداشت. جعبه کادو و ظرف توی یه دستش بودن و کیک توی دست دیگش. با سرعت از خونه زد بیرون. باید زودتر می رسید!! راه ده دقیقه ای تا محوطه ای که قبیله آبورامه زندگی می کردن رو توی پنج دقیقه رفت. پشت در خونه شینو ایستاد. یکم مکث کرد. استرس داشت و قلبش تند میزد. اگه پدر و مادر شینو ازش خوشش نمیومدن چی؟؟ می دونست اعضای قبیله آبورامه اون آدمای عجیب و غریبی که همه فکر می کردن نیستن، ولی الان که پشت در خونه شینو ایستاده بود استرس گرفته بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. بعد آروم سه بار در زد. توی عمرش انقدر استرس نداشت، حتی توی سخت ترین ماموریت هاش. قلبش رو توی گلوش حس می کرد. بعد از چند ثانیه در باز شد و مردی رو دید که شبیه شینو بود، با تفاوت اینکه اون ریش داشت. پس این پدر شینو بود. مثل شینو هم یه عینک آفتابی سیاه زده بود. پس... همه قبیله آبورامه عینک آفتابی میزدن؟؟ لبخند خجالتی ای زد و آروم حرف زد.
-سلام شیبی سان. من ناناته هستم، دوست شینو.
شیبی به کیک و ظرف و جعبه کادوی توی دست ناناته نگاه کرد. پس این همون دختری بود که هوکاگه به شینو گفته بود حواسش بهش باشه. تعجب کرده بود چون می دونست ناناته چرا اینجاست، به خاطر شینو. فکر نمی کرد از تولدش باخبر باشه. رفت کنار تا بیاد داخل. آروم حرف زد.
-انتظار مهمون نداشتیم.
خب... ناناته با این حرف قرمز شد و درجه معذب بودنش رفت روی صد. خواست بره داخل که یه نفر دیگه جلوش ظاهر شد. یه زن با موهای سیاه بلند که تا کمرش می رسید و اونم عینک آفتابی به چشم داشت. زن با دیدن ناناته چند لحظه مکث کرد. انگار هنگ کرده بود. بعد یهو با لحن شادی حرف زد.
-ناناته!! بیا داخل!! خوش اومدی عزیزم!!
و همزمان ناناته رو بغل کرد و کشید داخل. ناناته جا خورده بود. تا جایی که می دونست همه اعضای آبورامه آدمای ساکت و کم حرفی بودن که نمی تونستن درست با بقیه ارتباط برقرار کنن و مادر شینو... برای یه آبورامه زیادی پر انرژی بود. ولی حداقل یه حس گرم و مادرانه به ناناته می داد. ناناته لبخند زد.
-سلام نورا سان.
نورا در جواب یکم محکمتر ناناته رو بغل کرد و بعد بالاخره ازش جدا شد.
-برای تولد شینو اینجایی درسته؟؟
ناناته قرمز شد و سرشو تکون داد.
-بله نورا سان.
نورا آروم خندید.
-شینو کم کم داشت ناامید میشد. فکر می کرد هیچکس نمیاد. از وقتی عضوی از تیم هشت شده کیبا و هیناتا برای تولدش میومدن ولی متاسفانه امسال نتونستن.
بعد لبخند قشنگی زد.
-خوشحالم که تو تونستی بیای.
ناناته با خجالت لبخند زد.
-ممنون نورا سان.
نورا تازه چشمش به کیک و ظرف و جعبه کادو افتاد. با تعجب به کیک نگاه کرد.
-اینو خودت درست کردی؟؟
ناناته آروم سرشو تکون داد. و قبل از اینکه بگه بله دوباره محکم بغل شد.
-ناناته!! خیلی مهربونی!! مطمئنم شینو خیلی خوشحال میشه!!
ناناته می خواست از خجالت بمیره. مادر شینو، نورا، مهربون ترین کسی بود که تا حالا دیده بود. بعد از اینکه نورا ناناته رو ول کرد ناناته کیک و سالاد و کادو رو روی میز گذاشت. شینو رو اینجا نمی دید. توی اتاقش بود؟؟ همون موقع نورا بلند شینو رو صدا کرد.
-شینو عزیزم، بیا اینجا. مهمون داری.
ناناته دید که در یکی از اتاق ها باز شد و بعد صدای شینو رو شنید.
-کی---
ولی حرف شینو با دیدن ناناته که توی هال ایستاده بود قطع شد. ناناته با خجالت به شینو نگاه کرد. آروم حرف زد.
-سلام شینو.
شینو حقیقتا جا خورده بود. انتظار نداشت ناناته تولدشو بدونه. با تعجب بهش نگاه می کرد که ناناته سلام کرد. آروم جوابشو داد.
-سلام.
از توی صداش چیزی معلوم نبود ولی... خوشحال بود. خیلی زیاد. ناناته واقعا سر اون حرفش که "من فراموشت نمی کنم" مونده بود. بعد از چند دقیقه هر چهار نفرشون یعنی ناناته، شینو، نورا و شیبی رو مبل نشسته بودن. شینو به کیکی که شبیه کندو بود نگاه کرد.
-اینو خودت درست کردی؟؟
ناناته سرشو تکون داد.
-آره.
شینو یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-قشنگه.
ناناته گونه هاش گل انداخت.
-ممنون.
و چند دقیقه بعدی صرف خوردن کیک، تعریف های نورا از دستپخت ناناته و سرخ و سفید شدن ناناته شد. وقتی نوبت باز کردن کادوها شو شینو اول کادوی مادرشو برداشت که یه ژاکت قشنگ سبز بود. کادوی دوم از طرف پدر شینو بود که یه عینک آفتابی گرون و باکلاس بود. وقتی نوبت کادوی ناناته شد استرس ناناته رو گرفت. اصلا چرا رفت شراب عسل نقره ای پیدا کنه؟؟ شینو یه آبورامه بود، مطمئن بود خودشون یه انبار پر از شراب عسل نقره ای دارن. سرش پایین بود ولی زیرچشمی به شینو نگاه می کرد. شینو بعد از برداشتن جعبه زرد روبان مشکیش رو کشید و درش رو باز کرد. با دیدن چیزی که داخلشه چند لحظه طولانی مکث کرد. نه تکون خورد نه حرفی زد. ناناته دیگه مطمئن شد شینو از کادوش بدش اومده. می خواست فقط بره یه گوشه و زار بزنه.
-شینو؟؟
پدر شینو صداش کرد.
-اون چیه؟؟
شینو بعد از شنیدن سوال پدرش آروم شیشه بزرگ شراب عسل نقره ای رو بالا اورد. واکنش شیبی بعد از دیدن شراب عسل نقره ای دقیقا مثل شینو بود. سکوت طولانی بدون تکون خوردن. ولی واکنش مادر شینو یه هین بلند بود. ناناته از دیدن واکنشاشون هم ترسیده بود، هم ناراحت بود، هم معذب بود و هم خجالت می کشید. اصلا هیچ نظری نداشت توی فکرشون چی می گذره. قبل از اینکه ناناته چیزی بگه شیبی آروم حرف زد.
-اینو از کجا اوردی؟؟
ناناته قلبش توی دهنش اومده بود. با ترس جواب داد.
-دو روز پیش رفتم کوهستان تا کندوی زنبورهای ماه رو پیدا کنم و موفق شدم. بعدشم یکم از عسلشون برداشتم و باهاش شراب درست کردم.
صداش آروم و ترسیده بود. مادر شینو آروم حرف زد.
-ناناته... این...
ناناته انتظار هر چیزی رو داشت. این مزخرفه، این احمقانست، این خوب نیست، این خیلی بی ارزشه و خیلی چیزای دیگه. ولی حرفی که مادر شینو زد بیشتر از هر چیزی ناناته رو شوکه کرد.
-این فوق العادست!!
نورا اینو با صدای بلندی گفت که توش هیجان و شادی مشخص بود. ناناته کامل گیج شده بود. اول که واکنششون اونجوری بود، بعد مادر شینو می گفت این فوق العادست؟؟ شیبی آروم حرف زد.
-توی کل زندگیم حتی یه زنبور ماه رو از نزدیک ندیدم، چه برسه شراب عسل نقره ای.
و توی صدای شیبی... یکم حسرت بود. ناناته با آسودگی نفسشو بیرون داد. واکنششون اونجوری بود چون شوکه شدن و خوششون اومده بود. برای یه لحظه واقعا ترسیده بود. به شینو نگاه کرد تا ببینه اون چی میگه. شینو همونطور که به شیشه شراب نگاه می کرد حرف زد.
-یه افسانه درمورد زنبورهای ماه هست که میگه اونا رو فقط کسایی پیدا می کنن که نیتشون از برداشتن عسل نقره ای خوب باشه، نه چیزی مثل پولدار شدن.
ناناته جا خورد. اینو نشنیده بود!! گونه هاش گل انداخت و به زمین نگاه کرد. که با شنیدن حرف مادر شینو دیگه فقط می خواست از خونشون بزنه بیرون و فرار کنه.
-حتما خیلی شینو رو دوست داری که زنبورهای ماه رو پیدا کردی و گذاشتن از عسلشون برداری.
شینو یهو سرشو بالا اورد و با شوک به مادرش نگاه کرد. ناناته کل صورتش رنگ گوجه شده بود ولی سریع ماست مالیش کرد.
-البته!! ما دوستیم.
اینو گفت تا فکر دیگه ای درموردشون نکنن. شینو نگاهشو از مادرش گرفت و دوباره به شراب نگاه کرد ولی گونه هاش گل انداخته بود. بعد از چند دقیقه تعریف از ناناته که خیلی خوش شانس و مهربونه و حتی بهترین آبورامه ها هم نتونستن زنبورهای ماه رو پیدا کنن شیبی بلند شد و شراب رو گرفت تا بازش کنه و توی لیوان بریزه. ناناته نگاهش به زمین بود و به شینو نگاه نمی کرد تا اینکه صدای شینو رو شیند.
-این چیه؟؟
ناناته به شینو نگاه کرد و بعد به ظرفی که جلوش بود. تازه یادش افتاد.
-اوه!! خوب شد گفتی!!
بعد لبخند زد.
-یکم سالاد و هندونه زمستونی درست کردم.
شینو با شنیدن این جا خورد. سرشو چرخوند و به ناناته نگاه کرد.
-برای من؟؟
ناناته لبخند خجالتی ای زد.
-خب... گفته بودی سالاد و هندونه زمستونی دوست داری.
گونه های شینو یکم گل انداخت. تا حالا هیچکس به علایقش اهمیت نمی داد، یا اگه می داد یادش نمی موند. ولی ناناته... اون علایقشو به خاطر سپرده بود. نگاهشو به ظرف سالاد داد.
-ممنون.
ناناته خواست چیزی بگه که پدر شینو با چهارتا لیوان که توشون مایع نقره ای رنگی بود اومد. شینو و پدر و مادرش یه لیوان برداشتن تا از شراب عسل نقره ای معروف بخورن ولی ناناته فقط به لیوان نگاه کرد. شیبی نگاهشو به ناناته داد.
-شراب عسل دوست نداری؟؟
ناناته به شیبی نگاه کرد و خجالت زده خندید.
-موضوع این نیست. راستش... من هنوز به سن قانونی نرسیدم. من 17 سالمه.
نورا با شنیدن این آروم خندید.
-پس فکر کنم باید تا اون موقع سهمتو نگه داریم.
ناناته هم آروم خندید. شینو درحالی که شرابشو می خورد به خنده ناناته گوش داد. خیلی شیرین و قشنگ بود. با شنیدن خندش حس کرد قلبش داره تندتر میزنه. بعد از خوردن شراب و چند دقیقه حرف زدن نورا و شیبی رفتن توی آشپزخونه تا به شام برسن و ناناته و شینو با اصرار نورا رفتن توی اتاق. ناناته با گونه های گل انداخته به اتاق شینو نگاه کرد. اتاق ساده و قشنگی بود. چشمش به آکواریوم شیشه ای بزرگی افتاد که روی میز شینو بود و با دیدن موجوداتی که داخلش بودن چشماش برق زد.
-پروانه آبی!! حشرات مورد علاقم!!
سه تا پروانه آبی توی آکواریوم پرواز می کردن. ناناته رفت سمت آکواریوم و با ذوق به پروانه ها نگاه کرد.
-خیلی قشنگن!!
شینو برای تایید سرشو تکون داد ولی نگاهش به پروانه ها نبود، به ناناته بود. پروانه ها دقیقا رنگ چشمای ناناته بودن، یه آبی پررنگ و خاص. نگاهشو از ناناته گرفت. چرا اینجوری شده بود؟؟ ناناته دستشو بالا اورد تا کش موهاشو سفت کنه ولی یهو یکی از کش موهاش پاره شد و موهاش افتاد روی شونش. نفسشو بیرون داد.
-چه بدشانسی ای... فکر کنم مجبورم موهامو عادی ببندم.
شینو یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-فکر کنم مادرم کش مو داره.
قبل از اینکه ناناته مخالفت کنه و بگه نیاز نیست شینو از اتاق بیرون رفته بود. چند لحظه بعد دوباره برگشت و خواست کش موی قرمز رو به ناناته بده که نگاهش روی ناناته قفل شد. ناناته اون یکی کش مو هم در اورده بود و موهای مشکی بلند و صافش تا یکم پایین شونه هاش می رسیدن. خیلی قشنگ بودن. شینو سریع به خودش اومد و رفت سمت ناناته و کش مو رو بهش داد. ناناته لبخند زد.
-ممنون.
بعد یکم مکث کرد.
-شونه اضافی داری؟؟
شینو سرشو تکون داد و از توی کشو یه شونه چوبی که استفاده نشده بود به ناناته داد. ناناته دوباره لبخند زد.
-ممنون.
بعد شروع کرد شونه کردن موهاش و... طبق عادتش انقدر تند و وحشیانه شونه می کرد که انگار با موهاش دعوا داره. شینو با دیدن این صحنه جا خورد. چند ثانیه به ناناته نگاه کرد و بعد آروم مچش رو گرفت. ناناته با تعجب به شینو نگاه کرد.
-شینو؟؟
شینو آروم حرف زد.
-جوری که موهاتو شونه می کنی باعث میشه موهات بیشتر کنده شه و سردرد بگیری.
ناناته یکم مکث کرد و آروم خندید.
-می دونم ولی عادتمه. نمی تونم جور دیگه ای موهامو شوه کنم.
شینو یکم مکث کرد و بعد دستشو طرف شونه دراز کرد. ناناته جا خورد. شینو می خواست... موهاشو شونه کنه؟؟ چشماش گشاد شد و صورتش قرمز ولی بدون هیچ مقاومتی شونه رو داد دست شینو. شینو بعد گرفتن شونه رفت پشت سر ناناته ایستاد. اول به موهای مشکی قشنگش نگاه کرد و بعد آروم شونه رو روی موهاش فرود اورد. خیلی نرم و آروم شونه می کرد، بدون اینکه ناناته دردش بیاد. اون یکی دستشو بالا اورد و بین موهای ناناته برد و بالای موهاش رو گرفت تا موقع شونه کردن دردش نیاد. ناناته دست شینو رو که توی موهاش حس کرد نفسش حبس شد. کل صورتش قرمز شده بود و مطمئن بود صدای قلبش انقدر بلنده که حتی پدر و مادر شینو هم می شنون. شینو خیلی آروم و با لطافت موهای ناناته رو شونه می کرد، جوری که انگار داره ظریف ترین کار عمرشو می کنه. هر بار که برس رو بین موهاش می کشید رایحه عجیب و شیرینی رو از موهای ناناته حس می کرد. انقدر شیرین و خوشبو که دلش می خواست سرشو توی موهای ناناته فرو کنه و تا ابد بوش کنه. ولی خب... با این خواستش مبارزه کرد و این کارو نکرد. وقتی موهای ناناته رو کامل صاف کرد کش ها رو از دستش گرفت و موهاشو خرگوشی بست. ناناته انقدر توی عمرش احساس خوبی نداشت. اصلا دردش نیومده بود. شینو خیلی ملایم این کارو می کرد. وقتی شینو موهاشو بست رو کرد بهش. لبخند قشنگی زد.
-ممنون شینو.
شینو با دیدن لبخند ناناته حس کرد قلبش تند میزنه. لبخندش خیلی قشنگ بود!! اون چشمای آبی، اون موهای رنگ آسمون شب، اون لبخند درخشان، اون صدای گوشنواز، همه و همه دست به دست هم داده بودن تا شینو احساساتشو قبول کنه. اول فکر می کرد این فقط صمیمیت زیاده، ولی الان حس دیگه ای داشت. این چیزی بود که تا حالا تجربه نکرده بود، و فکر هم نمی کرد هرگز تجربه کنه. این... عشق بود!! شینو عاشق شده بود. عاشق دختری که مثل یه پروانه آبی زیبا بود. اولین دختری که بهش اهمیت می داد. دیگه نمی تونست این حسو انکار کنه، و نمی خواست هم انکار کنه. قبولش کرد. بعد از 19 سال زندگی بالاخره عشقشو پیدا کرده بود. با همه وجودش دوستش داشت. قلبش داشت اسمش رو فریاد میزد. بیشتر از هر چیزی دوست داشت بهش بگه. بگه که چقدر عاشقشه. ولی با همه اینا... این کارو نکرد. در جواب ناناته فقط سرشو تکون داد. ناناته با چشمای شینو نگاه کرد. درواقع... عینک شینو. تا حالا چشماشو ندیده بود. کنجکاو شد. چه شکلی بودن؟؟ اصلا... چرا همه اعضای قبیله آبورامه عینک میزدن؟؟ آروم حرف زد.
-شینو... چرا همه اعضای قبیلت عینک آفتابی میزنن؟؟
شینو از این سوال ناناته تعجب کرد. تا حالا کسی اینو ازش نپرسیده بود. یکم مکث کرد و بعد آروم جواب داد.
-به خاطر اینکه چشمامون حساسن. ما توی تاریکی به خوبی توی روشنایی می بینیم ولی چشمامون نمی تونه مدت زیادی نور رو تحمل کنه. به خاطر همینه که هممون عینک آفتابی می زنیم.
ناناته تعجب کرد. اینو نمی دونست!! ولی... عینک آفتابی یه جور عجیبی به شینو میومد. جوری که حتی نمی تونست بدون عینک آفتابی تصورش کنه. ولی کنجکاویش داشت بهش غلبه می کرد. دوست داشت چشمای شینو رو ببینه. یعنی چه رنگی بودن؟؟ یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-شینو... می تونم یه درخواستی ازت بکنم؟؟
شینو تعجب کرد. درخواست؟؟ ولی مخالفت نکرد و آروم سرشو تکون داد. ناناته به شینو نگاه کرد. گونه هاش گل انداخته بود و لحنش خجالت زده بود.
-می تونم... چشماتو ببینم؟؟
شینو با شنیدن درخواست ناناته جا خورد. چشماش؟؟ فکر نمی کرد کسی هرگز این درخواستو ازش بکنه. درواقع، فکر نمی کرد کسی براش مهم باشه که چشمای شینو چه شکلین. چند لحظه بدون حرکت کردن یا حرف زدن به ناناته نگاه کرد. تا حالا هیچکس به جز پدر و مادرش چشماشو ندیده بود، هیچکس. یه جورایی خوشش نمیومد چشماشو نشون بده چون می ترسید کسی احساساتشو ازشون بخونه. ولی ناناته... فرق داشت. آروم دستشو بالا اورد و سمت عینکش برد. دسته عینکشو گرفت و از روی چشماش برداشت و پایین اورد. چشماش حالا بدون هیچ محافظی معلوم بودن. ناناته وقتی شینو دستشو سمت عینکش برد با کنجکاوی نگاش کرد و وقتی چشماشو دید... حس کرد قلبش یه لحظه نزد. چشماش... چشمای شینو... چشماش!! چشماش قشنگ ترین چشمایی بودن که تا حالا دیده بود!! اونقدر قشنگ که حتی نمی تونست توی کلمات توصیفشون کنه!! چشمای شینو سیاه بودن، به سیاهی آسمون پر ستاره شب. اون چشما... انقدر قشنگ بودن که توشون گم میشدی. ناناته دلش می خواست تا ابد به چشمای شینو نگاه کنه، بدون اینکه پلک بزنه. همه اعضای آبورامه همچین چشمای قشنگی داشتن؟؟ خودش جواب خودشو داد، نه. چشمای شینو خاص و منحصر به فرد بودن، درست مثل خودش. قلب ناناته از زیبایی چشمای شینو تند میزد. نه!! نه!! نه!! نمی خواست قبول کنه!! نمی خواست!! امکان نداشت!! ولی هرچقدر که مغزش می خواست انکار کنه، قلبش می دونست که ناناته عاشق شده. عاشق یه پسر خاص، با چشمای خاص، از یه قبیله خاص. آره، قبولش کرد. ناناته بالاخره احساسشو قبول کرد. ناناته شینو رو دوست داشت، عاشقش بود. ولی... خوب می دونست این عشق سرانجامی نداره. اون یه جاسوس بود که باید اطلاعات هوکاگه رو می دزدید تا دهکده قفل کونوها رو نابود کنن. باید چی کار می کرد؟؟ خب... برای الان تصمیم گرفت فقط از زیبایی چشم های شینو لذت ببره. انقدر غرق چشماش بود که نفهمید چی گفت.
-شینو... خیلی قشنگن...
و تازه بعد گفتن این جمله به خودش اومد. صورتش کامل سرخ شد. چی گفته بود؟؟ شینو هم گونه هاش سرخ شده بود و با تعجب به ناناته نگاه کرد. کل مدت نگاهشون توی هم قفل شده بود. سرشو انداخت پایین و عینکشو دوباره به چشمش زد.
-ممنون.
ناناته خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و مادر شینو معلوم شد.
-شام حاضره.
کل مدت شام ناناته به شینو نگاه نمی کرد. توی سکوت و خجالت غذاشو خورد. و وقتی موقع رفتن شد خواست خودش برگرده که نورا اصرار کرد شینو برسونتش و چند دقیقه بعد درحالی که تو تاریکی شب کنار شینو قدم بر می داشت به خونش رسید. رو کرد به شینو تا ازش برای رسوندنش تشکر کنه.
-ممنون شینو.
شینو آروم سرشو تکون داد و خواست برگرده تا بره که ناناته دوباره صداش زد.
-شینو؟؟
شینو به ناناته نگاه کرد.
-بله؟؟
ناناته با استرس حرف زد.
-باید... یه چیزی بهت بگم.
توجه شینو کامل جلب ناناته شد. کنجکاو بود. ناناته چی می خواست بگه؟؟ ناناته به شینو نگاه کرد و دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی هیچ صدایی ازش بیرون نیومد. دوباره دهنشو بست.
-هیچی. بعدا بهت میگم.
بعد لبخند زد.
-شب بخیر شینو.
شینو هم آروم حرف زد.
-شب بخیر.
و بعد از اینکه ناناته رفت داخل خودشم برگشت تا بره. ناناته... چی می خواست بهش بگه؟؟...