پروانه آبی

Naruto
F/M
G
پروانه آبی
author
Summary
دختری به نام ناناته اوراتا از دهکده قفل برای جاسوسی و نفوذ به کونوها فرستاده میشه ولی حین انجام ماموریت عاشق پسری از قبیله آبورامه میشه. ناناته می تونه ماموریتشو به خاطر دهکدش به پایان برسونه؟؟ یا عشق بهش پیروز میشه؟؟...
All Chapters Forward

حشرات و احساسات

ناناته روی چمن های نرم نشسته بود و به سوسک کرگدنی سبز رنگی که داشت از درخت بالا می رفت نگاه می کرد. قشنگ بود. رنگ سبزش زیر نور آفتاب برق میزد. لبخند قشنگی زد. حشرات خیلی جالب بودن. زیر درخت دراز کشید و به بالا رفتن سوسک کرگدنی از درخت نگاه کرد. دستاشو زیر سرش گذاشت. چند ثانیه دیگه هم به سوسک خیره شد تا اینکه باد نسبتا شدیدی وزید و سوسک رو از روی درخت انداخت روی شکم ناناته. ناناته خندید و سوسک رو توی دستش گرفت. روی پوست سفت و سخت سوسک رو نوازش کرد.

-بیشتر مراقب باش کوچولو!!

اینو گفت و بلند شد و ایستاد. سوسک رو همون نقطه از درخت گذاشت که ازش افتاده بود و با لبخند نگاش کرد. توی چشماش برقی بود که نشون از احساساتش به حشرات می داد. انقدر به سوسک نگاه کرد تا به بالای درخت رسید و توی شاخ و برگ درخت ناپدید شد. دوباره روی چمن دراز کشید و به آسمون آبی بالای سرش نگاه کرد. بعد غلت زد و به شکم دراز کشید. همون موقع حشره کوچیکی از جلوی چشمش رد شد. آروم حرف زد.

-کیکایچو...

چند ثانیه بعد صدای آرومی شنید.

-درمورد اطلاعاتت از حشرات دروغ نمی گفتی.

ناناته با شنیدن صدا جا خورد . سریع بلند شد. رو به روش شینو ایستاده بود، همون پسری که از قبیله آبورامه بود. آروم خندید و گونه هاش یکم گل انداخت.

-خب آره... توی وقت آزادم درمورد حشرات مطالعه می کنم.

بعد لبخند قشنگی به شینو زد.

-ولی بازم فکر نکنم به پای یه آبورامه برسم.

اینو گفت و با تحسین به شینو نگاه کرد. شینو چند ثانیه مکث کرد و بعد جواب داد.

-ربطی به قبیله نداره. هر کسی می تونه درمورد حشرات اطلاعات جمع کنه.

ناناته سرشو پایین انداخت و آروم حرف زد.

-آره... ولی هر کسی نمی تونه یه کنترل کننده حشرات باشه...

وقتی بچه بود یکی از آرزوهاش این بود که از قبیله آبورامه باشه و بتونه حشراتو کنترل کنه. واقعا بیشتر از هر چیزی اینو می خواست. الان که 17 سالش شده بود شاید به اون شدت این آرزو رو نمی کرد، ولی بدش هم نمیومد. شینو به ناناته نگاه کرد. شیفته حشرات بود، و حتی دوست داشت مثل یه آبورامه کنترل کننده حشرات باشه. براش عجیب بود. اکثر دخترهایی که دیده بود شینو و حشراتش رو چندش می دونستن و تعداد کمی هم که از حشرات چندششون نمیشد علاقه ای هم بهشون نشون نمی دادن. هیچکس رو خارج از قبیلش ندیده بود که واقعا حشرات رو بشناسه و دوستشون داشته باشه. ناناته... براش عجیب بود. شاید واقعا به گفته کیبا می تونستن دوستای خوبی باشن. چند قدم رفت جلو و رو به روی ناناته ایستاد. آروم حرف زد.

-چرا حشراتو دوست داری؟؟

ناناته از سوال شینو تعجب کرد. یکم مکث کرد و بعد سرشو انداخت پایین. با صدای آرومی جواب داد.

-خب... من بچگی سختی داشتم. هیچ دوستی نداشتم و تنها کسایی که واقعا می تونستم باهاشون درد و دل کنم حشرات بودن. اونا همه جا بودن. همیشه در دسترس بودن. هر وقت بهشون نیاز داشتم پیداشون می کردم. دوستای کوچولوم که حرف نمیزدن و قضاوتم نمی کردن. بیشتر از خیلی از آدمایی که ملاقاتشون کردم دوستشون دارم.

همونطور که سرش پایین بود لبخند زد.

-اونا خوشگل بودن. مخصوصا پروانه ها. جایی که زندگی می کردم پروانه های آبی زیادی بود و من عاشقشون بودم. هر بار که فصل مهاجرتشون می رسید من صبح زود بیدار میشدم و به سیل پروانه های آبی رنگی که توی آسمون بودن نگاه می کردم. قشنگ ترین صحنه ای بود که تا حالا دیده بودم.

این حرفا... همش راست بود. ناناته نمی دونست چرا ولی... انگار با این پسر آبورامه راحت تره. انگار می تونه پیشش خود واقعیش باشه. همون دختری که عاشق حشراته و بیشتر از هر چیزی دوست داره که با یه آبورامه حرف بزنه. شینو به ناناته نگاه کرد. دروغ نمی گفت، اینو فهمید. چند ثانیه مکث کرد و بعد آروم حرف زد.

-خوشحالم کس دیگه ای هم با علایق مشابه من پیدا شده.

ناناته اینو که شنید سرشو بالا اورد و با تعجب به شینو نگاه کرد. چشمای آبی درشتش برق زدن و گونه هاش یکم گل انداخت. بعد لبخند قشنگی زد.

-پس... چطوره بعضی وقتا با هم دنبال حشرات بگردیم؟؟

و... بلافاصله بعد از این حرف صورتش قرمز شد. این چه پیشنهادی بود داد؟؟ یهویی از دهنش بیرون پرید، حتی بهش فکر هم نکرد!! نگاهشو از شینو گرفت و به زمین داد. خجالت کشیده بود تا اینکه با جواب شینو سرشو بالا اورد.

-فکر خوبیه.

شینو هم از این پیشنهاد یهویی ناناته تعجب کرده بود ولی یکی از سرگرمی های مورد علاقش گشتن دنبال حشرات بود و الان که یکی هم بود که همراهیش کنه... حس می کرد بهتره. ناناته هم به شینو نگاه کرد. لبخند قشنگی زد. این پسر آبورامه... خیلی خاص بود!! ازش خوشش میومد. نه اینکه عاشقش باشه، ولی باهاش احساس راحتی می کرد. شاید اگه ناناته هم یه زندگی عادی داشت و جاسوس نبود واقعا می تونستن دوستای خوبی باشن.

-پس هر وقت تو خواستی بریم دنبال حشرات بگردیم. من عاشق این کارم!!

ناناته اینو گفت و لبخند قشنگی تحویل شینو داد. بعد گفتن این حرف پشتشو به شینو کرد و شروع کرد راه رفتن. خوشحال بود. حداقل تو این مدت زمانی که توی کونوها بود بهش خوش می گذشت. شینو به رفتن ناناته نگاه کرد. یه حس خاص داشت. یه حس عجیب. حسی که هیچ وقت تجربه نکرده بود. فقط می دونست از ملاقات با ناناته خوشحاله...

Forward
Sign in to leave a review.