پروانه آبی

Naruto
F/M
G
پروانه آبی
author
Summary
دختری به نام ناناته اوراتا از دهکده قفل برای جاسوسی و نفوذ به کونوها فرستاده میشه ولی حین انجام ماموریت عاشق پسری از قبیله آبورامه میشه. ناناته می تونه ماموریتشو به خاطر دهکدش به پایان برسونه؟؟ یا عشق بهش پیروز میشه؟؟...
All Chapters Forward

حرف هایی که قلب را گرم می کند

حدود یک هفته یا بیشتر از اقامت ناناته توی کونوها می گذشت. توی این مدت همه رو شناخته بود و تقریبا با همه صمیمی شده بود. عمرا کسی به ناناته شک می کرد!! البته هنوز باید به ماموریت جلب کردن اعتماد ادامه می داد. مدت زیادی توی کونوها موندگار بود. الانم زیر درخت مورد علاقش توی کونوها تکیه داده بود و چشماشو بسته بود و از آفتاب صبحگاهی لذت می برد. اینجا تقریبا همه جور حشره ای پیدا میشد، یه بهشت برای کسی مثل اون!! با لبخند چشماشو بسته بود که صدایی از جا پروندش.

-ناناته.

چشماشو باز کرد و به صاحب صدا نگاه کرد و با دیدن شینو لبخند زد.

-سلام شینو.

بلند شد و ایستاد و دامنش رو مرتب کرد.

-دلیل خاصی داره که صبح به این زودی دنبال من اومدی؟؟

شینو آروم سرشو تکون داد.

-به کمکت نیاز دارم.

ناناته تعجب کرد و ابروهاشو بالا داد. شاید خیلی کم هم نگران شد.

-چی شده؟؟

شینو ادامه داد.

-بهم گفتی می تونیم بعضی وقتا دنبال حشرات بگردیم. به کمکت نیاز دارم تا یه گونه خاص از سوسکو پیدا کنم که توی این فصل به کونوها مهاجرت می کنن. اسمشون سوسک طلاییه یا---

جمله شینو با صدای پر از ذوق ناناته قطع شد.

-تورتویس بیتل!! کمکت می کنم!! بریم پیداش کنیم!!

از صدای ناناته معلوم بود چقدر ذوق کرده. تورتویس بیتل یا سوسک طلایی یه گونه نادر از سوسک بود که به خاطر ظاهر طلایی و قشنگش خیلی باارزش بود. شینو با واکنش ناناته و اینکه اسم اصلی اون سوسکو می دونه جا خورد ولی نشون نداد. آروم حرف زد.

-بریم.

اینو گفت و راه افتاد سمت جایی که فکر می کرد ممکنه سوسک طلایی اونجا باشه. ناناته هم کنار شینو راه می رفت و چشماش به وضوح برق میزد. از خوشحالی و ذوق هی وول می خورد و نمی تونست صاف راه بره. تا حالا یه سوسک طلایی رو از نزدیک ندیده بود. شینو زیرچشمی به ناناته نگاه کرد. به نظر خیلی هیجان زده میومد. تا حالا کسی جز برادر ناتنیش تورونه توی پیدا کردن حشرات کمکش نکرده بود و تورونه هم که... توی جنگ کشته شد. خودش کسی بود که جسد ادوتنسه شدش رو مهر کرد. از این افکار بیرون اومد و قدماشو بلندتر کرد. وقتی به محل مورد نظر رسیدن شروع کرد حرف زدن.

-ظاهر تورتویس بیتل---

و جملش بازم با صدای ناناته قطع شد.

-می دونم!! عکسشونو توی کتاب دیدم!! بریم پیداش کنیم!!

بعد گفتن این حرف شروع کرد گشتن. هر دوشون توی یه علفزار بزرگ با علف های بلند و طلایی بودن که فاصله کمی با کونوها داشت. بدون هیچ حرفی هر دو شروع کردن به گشتن. تا مدت های زیادی داشتن می گشتن. شاید چند ساعت، بدون خسته شدن. آفتاب کم کم داشت غروب می کرد. نزدیک 12 ساعت بی وقفه گشته بودن، اونم بدون خوردن چیزی. هیچ کدوم نه خسته بودن نه گرسنه نه حتی تشنه. شینو توی حس خودش بود و داشت می گشت که با جیغ ناناته سریع سرشو چرخوند سمتش.

-شینوووووووووووووو!!

فکر کرد اتفاقی برای ناناته افتاده یا زخمی شده. سریع رفت سمتش و نزدیکش که رسید با دیدن حشره ای که روی درخت رو به روی ناناته بود خشکش زد. یه حشره معمولی نبود، حتی سوسک طلایی هم نبود. چیزی که رو به روشون روی درخت داشت راه می رفت نایاب ترین حشره ای بود که توی کل سرزمین آتیش وجود داشت، دریوکوکلوس آسترالیس یا همون لابستر درختی!! چشمای هر دوشون گشاد شده بود و به حشره بزرگی که داشت راه می رفت نگاه می کردن. ناناته آروم زمزمه کرد.

-خیلی قشنگه...

شینو چیزی نگفت ولی در تایید آروم سرشو تکون داد. این حشره... باورش نمیشد اینجا پیداش کردن!! جعبه شیشه ای توی کیفش رو در اورد و آروم باز کرد. دستش رو خیلی آروم سمت لابستر درختی برد تا بندازتش داخل شیشه. خیلی آروم و با احتیاط لابستر رو روی دستش گذاشت و بعد گذاشتش داخل شیشه و درش رو بست. روی در شیشه چند تا سوراخ بود تا اکسیژن کافی به حشره برسه. ناناته با چشمایی که برق میزد با لابستر درختی نگاه کرد. آروم حرف زد.

-بهت حسودیم میشه شینو... رابطه تو با حشرات خیلی خوبه.

شینو نگاهشو از لابستر درختی داخل شیشه گرفت و به ناناته نگاه کرد. آروم حرف زد.

-و این ضررهایی هم داره.

ناناته تعجب کرد.

-ضرر؟؟ چه ضرری می تونه داشته باشه؟؟ تو یه آبورامه ای!! باید به خودت افتخار کنی!! یکی از خاص ترین قبیله هایی که وجود دارن!! یه کنترل کننده حشرات!!

شینو سرشو پایین انداخت و آروم حرف زد.

-حشرات... همیشه باعث شدن ما عجیب به نظر بیایم. به خاطر همینه که مردم از ما فاصله می گیرن یا وحشت دارن. حشرات موجوداتی نیستن که اکثریت دوستشون داشته باشن. از نظر خیلی ها اونا آفت یا موجودات چندشی هستن که باید نابود بشن. زندگی حشرات بی ارزشه، این چیزیه که بقیه فکر می کنن. و ما اعضای قبیله آبورامه آدمای عجیب و ترسناکی هستیم که حتی نمی تونن با دیگران ارتباط بر قرار کنن.

یکم مکث کرد و بعد ادامه داد.

-من همیشه افتخار می کنم که عضوی از قبیله آبورامه هستم و حشراتو دوست دارم ولی شاید همین دلیل اینه که من همیشه... تنها و فراموش شدم.

ناناته به چشمای گشاد و دهن باز به شینو نگاه می کرد. شینو و قبیلش این سختی ها رو تحمل می کردن؟؟ مردم درمورد آبورامه ها همچین فکری داشتن؟؟ و شینو همچین نظری درمورد خودش داشت؟؟ نفهمید چی شد، ولی می دونست باید شینو رو از این افکار نجات بده. قبل از اینکه حتی بفهمه دوتا دستاش روی گونه های شینو بود و صورت شینو رو سمت خودش چرخوند.

-شینو!! دیگه همچین حرفی نزن!! مهم نیست مردم درمورد تو یا قبیلت چی فکر می کنن، شما یه قبیله خاص هستین که نقش پررنگی توی جنگ داشتن. شما به کونوها خدمت کردین، بدون هیچ چشم داشتی!! حرف مردمو فراموش کن، تو و قبیلت فوق العاده این!!

اینو که گفت لبخند مهربونی زد.

-تو تنها یا فراموش شده نیستی شینو. تو یه پسر مهربونی که خیلی ها قدرتو نمی دونن. خوب گوش کن شینو، تو خاص ترین پسری هستی که من تا حالا دیدم. حتی اگه یه وقت حس کردی تنهایی یا کسی به یادت نمیاره مطمئن باش من اینجام و همیشه حواسم بهت هست، پس دیگه همچین حرفایی رو درمورد خودت نزن.

اینو که گفت آروم دستاشو از روی گونه های شینو برداشت. شینو توی شوک بود. بیشتر از کل زندگیش الان جا خورده بود. دختری که فقط یه هفته به کونوها اومده بود حالا جوری رفتار می کرد انگار از اول عمر دوستای صمیمی بودن. و حتی خود شینو... این حسو داشت که مدت زیادیه ناناته رو می شناسه. قلبش با حرفای ناناته گرم شده بود و این گرمی به گونه هاش رسیده بود و باعث شده بود خیلی کم قرمز بشن. حرفای ناناته قشنگ بودن، به قشنگی تابش نور خورشید به بال سنجاقک ها. ناناته آروم بلند شد و ایستاد. به شینو لبخند زد.

-آفتاب دیگه داره غروب می کنه. بعدا می بینمت.

اینو گفت و شروع کرد راه رفتن. هنوز چند قدم دور نشده بود که کل صورتش قرمز شد و گر گرفت. اون حرفا... از کجا اومدن؟؟ چطوری اصلا اونا به ذهنش رسید؟؟ چطوری روش شد به زبونشون بیاره؟؟ اونم به پسری که حتی درست نمی شناستش!! نمی دونست... فقط می دونست اون موقع باید اون حرفا رو میزد. انگار زبونش خود به خود حرکت می کرد. قلبش داشت تند میزد. ولی حداقل این حرف ها یه نکته مثبت داشت، می تونست زودتر اعتماد شینو رو به دست بیاره و ماموریت رو کامل کنه. ناناته... می خواست اعتماد شینو رو برای ماموریت جاسوسیش به دست بیاره یا... برای خودش؟؟ امکان نداشت ناناته اوراتا، کسی که کل زندگیش جاسوس بی احساس و سنگ دلی بوده خودشو به یه پسر ببازه چون فقط از قبیله آبورامست... نه؟؟ شینو هم از اون طرف حس های عجیبی داشت. حس هایی که حتی اسمی براشون نداشت. قلبش تند میزد و احساس می کرد گونه هاش گرمتر شدن. احساس می کرد برای اولین بار کسی پیدا شده که به خاطر خودش، خود واقعیش، بهش اهمیت میده. کسی که شینوی واقعی رو دیده و درک کرده. کسی که شینو براش مهمه. کسی که شینو رو فراموش نمی کنه. ممکن بود شینو... قلبشو باخته باشه؟؟...

Forward
Sign in to leave a review.