پروانه آبی

Naruto
F/M
G
پروانه آبی
author
Summary
دختری به نام ناناته اوراتا از دهکده قفل برای جاسوسی و نفوذ به کونوها فرستاده میشه ولی حین انجام ماموریت عاشق پسری از قبیله آبورامه میشه. ناناته می تونه ماموریتشو به خاطر دهکدش به پایان برسونه؟؟ یا عشق بهش پیروز میشه؟؟...
All Chapters Forward

جاسوس کوچک

دختر مو مشکی جلوی پیرمرد زانو زده بود. سرش پایین بود و داشت به حرفای پیرمرد گوش می کرد. یه ماموریت جاسوسی و نفوذ دیگه داشت. طبق معمول. از وقتی یادش میومد برای جاسوسی و نفوذ به دهکده های دیگه آموزش دیده بود. دهکده های زیادی رو به جون هم انداخته بود و باعث جنگ های زیادی شده بود. با صورت جدی به زمین نگاه می کرد و منتظر بود تا حرفای پیرمرد تموم بشه. ماموریت نفوذ به کونوها و دزدیدن اطلاعات هوکاگه. نباید ماموریت سختی می بود. اول باید اعتماد شینوبی های کونوها رو به دست میاورد و بعد در موقعیت مناسب اطلاعات هوکاگه ششم یعنی کاکاشی هاتاکه رو می دزدید. دهکدش، دهکده قفل، به این اطلاعات برای حمله به کونوها نیاز داشتن. دهکده قفل دهکده خیلی بزرگی نبود ولی افرادی که داخلش بودن همه شینوبی های دهکده های دیگه و اکثرا با ککی گنکای بودن. یه دهکده عقب مونده ولی با شینوبی های قوی.

-سعی کن ماموریتت رو خیلی طول ندی. این مهم ترین ماموریت زندگیته. باید با موفقیت اطلاعات هوکاگه رو بدزدی و برای ما بیاری. یادت نره تو کی هستی، جاسوس کوچیک!! کسی که از پنج سالگی برای جاسوسی آموزش دیده. کوچیک ترین جاسوسی که تاریخ شینوبی به خودش دیده. هویتت رو فراموش نکن.

دختر سرشو تکون داد.

-بله دانچو.

پیرمرد به دختر نگاهی انداخت.

-خوبه. حالا برو.

دختر بلند شد و ایستاد. از کلبه چوبی کوچیک بیرون رفت. راه کونوها رو در پیش گرفت. دوازده سال، یعنی از وقتی پنج سالش بوده تا الان که هفده سالش شده کارش جاسوسی بود. از زندگیش ناراضی نبود. حداقل چیزی برای خوردن و جایی برای خوابیدن داشت. از دهکده بیرون رفت و وارد راه جنگلی شد. باید زودتر به کونوها می رسید و نقشه رو عملی می کرد. دستی به موهای مشکیش کشید که با کش قرمز خرگوشی بسته بودشون. بعد یقه بلند لباس قهوه ایش رو که تا بالای نافش بود مرتب کرد. دامن کوتاه سرمه ایش رو کمی بالاتر کشید. ساق پای مشکی بلندش که تا وسطای رونش می رسید رو بالا کشید و خاک رو از روی صندل های آبیش تکوند. خواست دوباره راه بیوفته که چیزی دید. چشمای آبیش برق زدن. یه پروانه آبی بزرگ!! رفت سمت پروانه که داشت پرواز می کرد. دستشو دراز کرد سمتش. پروانه آبی از روی درخت پر زد و روی دست دختر نشست. دختر لبخند پررنگی زد. عاشق حشرات بود و از بین حشرات عاشق پروانه های آبی. یکم به پروانه نگاه کرد. بعد پروانه از روی دستش بلند شد و به طرف آسمون پر زد. نفسشو بیرون داد. ای کاش می تونست مدت بیشتری با اون پروانه بمونه. از اونجایی که هیچ دوستی نداشت همیشه با حشرات درد و دل می کرد. حشرات تنها دوستاش بودن. از بچگی هر اتفاقی میوفتاد رو به اونا توضیح می داد. دوستای کوچولوش که حرف نمی زدن و قضاوتش نمی کردن. با لبخند دوباره راه افتاد سمت کونوها. قدماشو تندتر کرد. باید زود می رسید.

|چند ساعت بعد|

کاکاشی به دختری که توی دفتر هوکاگه ایستاده بود و خودش رو ناناته اوراتا معرفی کرده بود نگاه می کرد.

-پس گفتی می خوای شینوبی کونوها بشی، درسته؟؟

ناناته لبخند قشنگی زده بود. بازیگریش عالی بود. هیچ وقت کسی به دختر معصومی مثل اون شک نمی کرد.

-بله هوکاگه ساما.

کاکاشی یکم مکث کرد و بعد ادامه داد.

-چرا؟؟

ناناته آروم خندید و دستاشو توی هم قفل کرد.

-راستش من یه نینجای بی ملیتم هوکاگه ساما. پدر و مادرم هم همینطور بودن. من وقتی به دنیا اومدم که پدر و مادرم درحال سفر بودن. حدود دو سال پیش پدر و مادرم کشته شدن و آخرین وصیتشون این بود که من تنها نمونم و عضوی از یه دهکده بشم.

لبخندش پررنگ تر شد.

-من کونوها رو انتخاب کردم. جایی که ناروتو اوزوماکی، قهرمان جنگ متولد شده. همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینمش.

داشت دروغ می گفت. یه کلمه راست توی حرفاش نبود. ولی سال ها بود دروغ می گفت و دیگه توش ماهر شده بود. اونقدری ماهر که حتی حرفه ای ترین ها هم بهش شک نمی کردن. کاکاشی یکم با تعجب به ناناته نگاه کرد. براش عجیب بود که یهو یه نینجای بی ملیت پیدا بشه و بخواد عضو دهکده بشه. از طرفی چیز مشکوکی هم درمورد این نینجا وجود نداشت. یکم فکر کرد. حداقل کاری که می تونست بکنه این بود که به چند نفر بسپاره حواسشون به ناناته باشه و خوب می دونست کیا رو برای این کار انتخاب کنه. به ناناته نگاه کرد و جوابشو داد.

-خیله خب. کارای اداریش رو انجام میدم. از امروز می تونی اینجا مستقر بشی.

ناناته جوری ذوق کرد که هیچکس نمی تونست حتی ذره ای شک کنه که داره نقش بازی می کنه.

-واقعا؟؟ ازتون ممنونم هوکاگه ساما!! خیلی خیلی ممنونم!!

|چند دقیقه بعد|

شینو و کیبا توی دفتر هوکاگه بودن. هوکاگه احضارشون کرده بود. توی دفتر ایستاده بودن و منتظر بودن تا ببینن ماموریت جدیدشون چیه. کاکاشی بهشون نگاه کرد. می خواست کل تیم هشت یعنی شینو و کیبا و هیناتا رو احضار کنه ولی هیناتا و ناروتو از بعد جنگ زمان زیادی رو با هم می گذروندن و نمی خواست مزاحمشون بشه. به شینو و کیبا نگاه کرد و شروع کرد.

-امروز یه نینجای بی ملیت پیش من اومد و ازم خواهش کرد بزارم عضوی از کونوها بشه. ازتون می خوام حواستون بهش باشه و به محض مشاهده هر فعالیت مشکوکی بهم گزارش بدین.

شینو و کیبا همزمان حرف زدن.

-بله هوکاگه ساما.

|پارک کونوها|

ناناته روی چمن ها نشسته بود و به درخت تکیه داده بود. چشماش بسته بود و از هوای گرم آفتابی لذت می برد. کونوها خیلی سرسبز و قشنگ بود. حیف که قرار بود به زودی نابود بشه. چشماشو باز کرد و به دور و بر نگاه کرد. چشمش به یه سوسک بیکوچو افتاد. جا خورد. سوسک بیکوچو؟؟ اینا؟؟ توی کونوها؟؟ توی همین افکار بود که یهو یکی صداش زد.

-ناناته؟؟

برگشت و به پسر مو قهوه ای که مردمک چشماش عمودی بود نگاه کرد. یه سگ سفید همراهش بود. بلند شد و لبخند زد.

-سلام.

پسر مو قهوه ای هم لبخند زد.

-شنیدم از امروز شینوبی کونوها شدی. من کیبام.

به سگ سفید اشاره کرد.

-اینم آکاماروئه.

ناناته لبخند زد.

-ناناته اوراتا.

بعد دوباره نگاهشو به سوسک بیکوچو داد. آروم حرف زد.

-عجیبه. سوسک بیکوچو فقط توی جنگلای بارونی زندگی می کنه. چرا یکیش باید اینجا باشه؟؟

یهو صدای آرومی رو شنید که باعث شد چشمش رو از سوسک بیکوچو برداره.

-انگار اطلاعات زیادی درمورد سوسک بیکوچو داری.

به پسری که اینو گفت نگاه کرد. به یه درخت تکیه داده بود و دستاش توی جیبش بود. عینک مشکی قشنگی به چشمش زده بود. بهش نگاه کرد و لبخند زد.

-آره. من عاشق حشراتم. اطلاعات زیادی درموردشون دارم هرچند به پای اطلاعات قبیله آبورامه نمیرسه.

اینو که گفت آروم خندید و بعد یهو چشماش برق زد.

-قبیله آبورامه!! می دونستی اونا می تونن حشراتو کنترل کنن؟؟ توی بدنشون میلیون ها حشره زندگی می کنه!! اونا کنترل کننده حشراتن!! شنیدم اینجا توی کونوها زندگی می کنن. خیلی دوست دارم با یکیشون حرف بزنم.

دست خودش نبود. پای حشرات و قبیله آبورامه که میومد هیجان زده میشد و زیاد حرف میزد. کیبا وقتی ناناته اونا رو گفت خندش گرفت. بلند خندید.

-خب... فکر کنم همین الان با یکیشون حرف زدی!!

ناناته که اینو شنید برگشت و به کیبا نگاه کرد. اول تعجب کرد.

-ها؟؟

بعد یهو چشماش گشاد شد. برگشت و به پسری که عینک آفتابی مشکی زده بود نگاه کرد. با دهن باز نگاش می کرد.

-تو... از قبیله آبورامه ای؟؟

شینو مکث کرد و بعد آروم حرف زد.

-شینو آبورامه. و تو هم باید ناناته باشی.

ناناته اینو که شنید بیشتر جا خورد. داشت با یه آبورامه حرف میزد و نمی دونست!! از خجالت قرمز شد. بدتر از همه این بود که داشت مشخصات قبیله آبورامه رو واسه یه آبورامه توضیح می داد. صورتشو با دستاش پوشوند. نفس عمیقی کشید. زیرلب زمزمه کرد.

-خجالت آوره...

بعد دستاشو انداخت و به شینو نگاه کرد. لبخند خجالتی ای زد.

-خوشحالم که با یه آبورامه ملاقات کردم. امیدوارم... دوستای خوبی بشیم.

اینو گفت و بعد سریع چرخید تا بره. خیلی خجالت کشیده بود. حس می کرد الان از خجالت آورترین قسمت زندگیش گذشته. کیبا وقتی ناناته رفت به شینو نگاه کرد. خندید.

-فکر نمی کردم کسی غیر از قبیله آبورامه انقدر تو کف حشرات باشه. مطمئنم دوستای خوبی برای هم میشین.

شینو چیزی نگفت و فقط سکوت کرد. یه دختر که اونم از حشرات خوشش میومد و از قبیله آبورامه نبود. اولین بار بود همچین چیزی می دید. کسی که علایق مشابهی باهاش داشت. شاید واقعا دوستای خوبی میشدن...

Forward
Sign in to leave a review.