
عمیق ترین راز من
امروز بالاخره روز موعود بود. روزی که همه منتظرش بودن. بعد از یک ماه بالاخره اون روز رسیده بود. روز نمایش!! تا نیم ساعت دیگه نمایش شروع میشد. همه مقدمات آماده شده بود. نورپردازی، لباس بازیگرها، دیالوگ ها و بقیه چیزها. خونواده همه بازیگرها و بقیه کلاس هوتارو اینا روی صندلی های سالن نمایش نشسته بودن و منتظر بودن. تمام خونواده ها بودن به جز... خونواده هوتارو. هوتارو به نظر از این موضوع ناراحت نمیومد. داشت توی آینه پشت صحنه لباسشو چک می کرد که چشمش به ساسکه خورد. با یه نگاه تونست بفهمه، ساسکه استرس داشت. البته... همه استرس داشتن ولی استرس ساسکه انگار بیشتر بود. لبخندی زد و رفت سمتش.
-نگران نباش ساسکه، مطمئنم از پسش بر میای.
ساسکه به هوتارو نگاه کرد و نفسشو بیرون داد.
-موضوع این نیست.
اینو گفت و پرده قرمز رنگی که پشت صحنه و سالن نمایش رو از هم جدا می کرد یکم کنار زد.
-موضوع... خونوادمه. من قراره جلوی اونا نقش شاهزاده رو اجرا کنم و حتی باید برقصم!!
چشماشو بست و عصبی نفسشو بیرون داد.
-نمی خوام جلوی ایتاچی برقصم. این... آزار دهندست.
هوتارو به ساسکه نگاه کرد. پس موضوع این بود!! چشماشو بست و آروم خندید.
-ساسکه!! نگرانیت بیخوده!!
چشماشو باز کرد و با لبخند ادامه داد.
-این فقط یه نمایشه، و مطمئنم ایتاچی بهت افتخار می کنه وقتی ببینه داداش کوچولوش می تونه انقدر خوب و بی نقص برقصه و نمایش اجرا کنه. این بهش نشون میده که برادر عزیزش چقدر بزرگ شده و پیشرفت کرده. اینطور فکر نمی کنی؟؟
ساسکه یکم فکر کرد و بعد آروم حرف زد.
-فکر کنم حق با توئه.
بعد دوباره از پشت پرده به خونواده هایی که اومده بودن نگاه کرد.
-خونواده تو رو نمی بینم هوتارو.
هوتارو لبخند زد.
-آره، متاسفانه نتونستن بیان. شاید دفعه بعد.
ساسکه سرشو تکون داد و رفت که آماده بشه. هوتارو یکم سرشو از پشت پرده بیرون اورد و خونواده ها رو نگاه کرد. همه خونواده ها رو در نگاه اول تشخیص داد و در آخر چشمش به یه مرد افتاد که دقیقا شبیه شینو بود ولی بزرگتر و با ریش و سیبیل. پس این پدر شینو بود، شیبی آبورامه. حتی عینک آفتابی هاشونم شبیه هم بود. کنار شیبی یه خانوم نشسته بود که اونم عینک آفتابی زده بود و اون طرف شیبی هم یه پسر دیگه بود که انگار فقط چند سال از شینو بزرگتر بود. چشماش برق زد. یهو دوید سمت شینو که اون طرف به دیوار تکیه داده بود. بهش که رسید با ذوق حرف زد.
-شینو!! نمی دونستم برادر بزرگ داری!!
شینو چشماشو بسته بود و به دیوار تکیه داده بود که صدای هوتارو رو شنید. چشماشو باز کرد و بهش نگاه کرد.
-تورونه، درواقع پسر عمومه ولی از بچگی پیش ما بزرگ شده.
هوتارو آروم خندید.
-داشتن یه برادر بزرگ باید خیلی خوب باشه.
شینو آروم سرشو تکون داد و بعد یکم مکث حرف زد.
-تو خواهر و برادر نداری؟؟
هوتارو با لبخند سرشو به طرفین تکون داد.
-نه، مادرم بعد از به دنیا اوردن من فوت شد.
شینو اول تعجب کرد و بعد آروم حرف زد.
-متاسفم.
هوتارو لبخند زد.
-نباش. تقصیر تو یا کس دیگه ای نبود.
همون موقع شیکامارو بازیگرها رو صدا کرد تا برای رفتن روی صحنه آماده بشن. هوتارو به شیکامارو نگاه کرد و بعد به شینو.
-باید برم شینو. برام آرزوی موفقیت کن!!
شینو آروم سرشو تکون داد و به دور شدن هوتارو نگاه کرد. مطمئن بود عالی عمل می کنه...
|بعد از نمایش|
نمایش عالی برگزار شد، بهترین نمایش چند سال اخیر. بازیگرها و مسئولان پشت صحنه فوق العاده عمل کردن و خونواده ها هم حسابی به بچه هاشون افتخار کردن. بعد از نمایش همه کم کم آماده شدن تا به خونه هاشون برن. هوتارو بعد از خداحافظی با همه سمت خونش راه افتاد. کیبا و شینو هم داشتن با هم می رفتن که چشم کیبا به دفتر هوتارو افتاد.
-اوه!! هوتارو دفترشو جا گذاشته!!
اینو گفت و دفتر رو برداشت و هولش داد تو بغل شینو.
-دفتر هوتارو رو بهش برسون شینو.
شینو تعجب کرد و آروم حرف زد.
-چرا خودت---
ولی حرفش با جمله کیبا قطع شد.
-من باید آکامارو رو ببرم پیاده روی. فردا می بینمت شینو!!
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب شینو باشه دوید و رفت. شینو به رفتن کیبا نگاه کرد و نفسشو بیرون داد. راه افتاد سمت خونه هوتارو. کونوها شهر کوچیکی بود و مثل دهکده همه همو می شناختن و خونه همو بلد بودن. خونه هوتارو هم زیاد از مدرسه دور نبود. فقط ده دقیقه پیاده روی بود. شینو به خونه هوتارو که رسید دستشو اورد بالا تا در بزنه که صدای داد یه مردو شنید.
-تو دختره عوضی!!
و پشت سر این داد صدای برخورد چیزی به جسم دیگه ای شنید. صدا جوری بود که انگار... یکی داشت کتک می خورد. و همین موقع با شنیدن صدای گریه آروم و مظلومی که می دونست مال کیه دستشو آروم پایین اورد.
-ببخشید پدر...
صدای داد مرد دوباره اومد.
-ببخشید؟؟ با ببخشید چیزی درست نمیشه!! دختره احمق!! تو باید به جای مادرت می مردی!!
شینو صدای جدیدی رو شنید که این دفعه مال یه زن بود.
-چیزی جز دردسر نیستی هوتارو!! هیچ وقت نباید به دنیا میومدی!! حالا هم برو توی اتاقت!! از شام هم خبری نیست!!
بعد این صدای قدم های آرومی اومد و چند لحظه بعد صدای قدم ها قطع شد. شینو خشکش زده بود. هوتارو بهش گفته بود مادرش بعد از به دنیا اوردنش مرده بود پس... این صدای پدر هوتارو و نامادریش بود. هیچ وقت فکر نمی کرد زندگی هوتارو انقدر سخت باشه. پدری که دختر خودشو بزنه و همچین حرفایی بهش بگه و نامادری ای که انقدر بدجنس باشه... تا چند دقیقه پشت در بود و فکر می کرد. بعد دوباره دستشو بالا اورد و آروم در زد. چند ثانیه بعد مرد مو قهوه ای با چشمای قهوه ای روشن و ته ریش در رو باز کرد. چهره شینو مثل همیشه بود ولی نفرت و کینه بزرگی از این مرد و زنش داشت.
-شینو آبورامه هستم، همکلاسی هوتارو. دفترشو جا گذاشته.
مرد با لبخند کنار رفت و راه رو برای داخل اومدن شینو باز کرد.
-خوشحالمون کردی شینو!! همیشه خوبه که دوستای هوتارو رو اینجا ببینم!!
دستای شینو مشت شد. این مرد دو رو... جلوی بقیه نقش یه پدر مهربونو بازی می کرد و توی خلوت اون کارا رو با هوتارو می کرد. چشمش به زن مو بنفشی افتاد که با چشمای آبیش نگاش می کرد و لبخند چندشی زده بود.
-هوتارو طبقه بالا توی اتاقشه عزیزم.
شینو آروم سرشو تکون داد و از کنار پدر و نامادری هوتارو رد شد. به پله ها که رسید ازشون بالا رفت و پشت در بسته ای رسید که صدای گریه آرومی از پشتش شنیده میشد. دستشو بالا اورد و آروم در زد. صدای گریه سریع قطع شد و چند ثانیه بعد در باز شد و شینو با قیافه شوک زده هوتارو رو به رو شد. چشمای هوتارو قرمز شده بود و صورتش هنوز از اشک خیس بود. هوتارو تا شینو رو دید چشماش گشاد شد. شینو اینجا چی کار می کرد؟؟ ولی سریع به خودش اومد و دوباره همون هوتاروی قبل شد. لبخند مهربونی به شینو زد.
-سلام شینو. بیا داخل.
بعد رفت کنار تا شینو بیاد داخل اتاقش. شینو وارد اتاق هوتارو شد. یه اتاق با دیوارهای آبی روشن و خیلی تمیز و مرتب. کتاب ها بر اساس اندازه توی کتابخونه چیده شده بود، رو تختی صاف و مرتب بود، چیزی جز چراغ مطالعه کوچیکی روی میز تحریر به چشم نمی خورد و میز کنار تخت یه چراغ خواب سفید کوچیک رو روی خودش جا داده بود. به هوتارو نگاه کرد و دفترشو سمتش گرفت.
-دفترتو جا گذاشتی.
هوتارو با دیدن دفتر تعجب کرد و بعد آروم خندید.
-اوه!! ممنون شینو.
دستشو دراز کرد تا دفترو از شینو بگیره که با شنیدن جمله بعدی شینو خشکش زد و دفتر از دستش افتاد.
-باید به پلیس گزارش بدی.
هوتارو با شوک به شینو نگاه کرد. چشماش گشاد شد و رنگش پرید.
-شینو تو... شنیدی؟؟
شینو آروم سرشو تکون داد.
-همه چیزو.
هوتارو آروم سرشو پایین انداخت.
-شینو... لطفا...
سرشو بالا اورد و با چشمایی که اشک ازشون می ریخت بهش نگاه کرد.
-به کسی چیزی نگو. نه بقیه نه پلیس. وانمود کن هیچی ندیدی، باشه؟؟
شینو از این حرف هوتارو تعجب کرد. چرا نمی خواست به پلیس گزارششون بده؟؟
-به بقیه چیزی نمیگم ولی پلیس---
حرفش با جمله هوتارو قطع شد.
-لطفا شینو، لطفا!!
گریش شدیدتر شد و تند تند اشک می ریخت.
-کسی نباید بفهمه، هیچکس!! خواهش می کنم!! تو چیزی ندیدی باشه؟؟ بهم قول بده!!
شینو با شوک به هوتارو نگاه کرد. درک نمی کرد. چرا باید از کسایی که اذیتش می کردن دفاع می کرد؟؟ ولی اونجوری که هوتارو اشک می ریخت و اصرار می کرد که به کسی نگه...
-باشه، قول میدم.
هوتارو نفسشو بیرون داد و لبخند زد. دستشو روی چشماش کشید و اشکاشو پاک کرد.
-ممنون شینو.
شینو یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-چرا ازشون طرفداری می کنی؟؟
هوتارو لبخند تلخی زد و سرشو پایین انداخت.
-اونا شاید از من متنفر باشن، اما من ازشون متنفر نیستم. اون هر کاری هم بکنه بازم پدرمه و من دوستش دارم. نمی خوام زندگی سختی داشته باشه. نمی خوام به خاطر این کارش بره زندان. پس سکوت می کنم و باهاش می سازم.
آروم و تلخ خندید.
-بالاخره بعد از شونزده سال عادت کردم.
دستای شینو با شنیدن این مشت شد. پدر هوتارو یه عوضی بود و هوتارو هنوزم دوستش داشت و بهش اهمیت می داد؟؟ و شونزده سال هوتارو اینجوری شکنجه شده بود؟؟ هوتارو با لبخند به شینو نگاه کرد.
-نگران نباش، قصد نداره منو بکشه.
بعد از گفتن این حرف از توی آینه قدی داخل اتاقش به خودش نگاه کرد. دستاش و پاهاش پر از جای زخم و کبودی بود و شینو هم این کبودی ها رو دیده بود. چند ثانیه به خودش نگاه کرد و بعد یهو سرخ شد. اصلا حواسش نبود چی تنشه!! گشتن جلوی شینو اونم با یه تاپ نازک و چسبون و یه شلوارک کوتاه که تا وسطای رونشه... زیر چشمی به شینو نگاه کرد. به نظر نمیومد شینو اهمیتی به لباساش بده. خیالش راحت شد و نفسشو بیرون داد. رفت سمت کشو و درشو باز کرد و یه پماد بیرون اورد. یکم زد سر انگشتش و دستشو برد عقبل تا به پشتش که کبود شده بود پماد بزنه. یکم بالاتر از کمرش بود و تاپی که پوشیده بود کبودی رو نپوشونده بود. دستشو کامل عقب برد ولی دستش به کبودی نمی رسید. نفسشو بیرون داد و خودشو بیشتر کش داد تا بتونه به کبودی پماد بزنه ولی کاری از پیش نبرد. می خواست تسلیم بشه که صدای شینو رو شنید.
-کمک می خوای؟؟
روشو کرد به شینو و بهش نگاه کرد. یکم مکث کرد و بعد با لبخند سرشو تکون داد.
-ممنون میشم.
اینو گفت و پماد رو به شینو داد و پشتشو بهش کرد. موهاشو جمع کرد و جلو اورد تا شینو بتونه کبودی رو پماد بزنه. شینو یکم از پماد سر انگشتش زد و آروم روی کبودی زد. خیلی آروم انگشتشو روی کبودی می کشید تا هوتارو دردش نیاد. هوتارو اصلا حتی درد رو حس نمی کرد. قرمز شده بود. فاصله شینو باهاش خیلی کم بود. می تونست گرمای نفسای شینو رو که به پشت گردنش می خوره حس کنه. قلبش داشت تند میزد و مطمئن بود شینو هم صداشو می شنوه. شینو بعد از پماد زدن روی کبودی آروم از هوتارو فاصله گرفت.
-تموم شد.
هوتارو رو کرد به شینو و دوباره موهاشو داد عقب.
-ممنون شینو.
شینو آروم سرشو تکون داد. هوتارو... واقعا زندگی سختی داشت. به همه کمک می کرد ولی کسی نبود تا کمکش کنه. می خواست شده یکم، حتی یه ذره، زندگی رو برای هوتارو بهتر کنه...