کرم شب تاب

Naruto
F/M
G
کرم شب تاب
author
Summary
هوتارو هوماره دختریه که هر کسی آرزوی داشتنشو داره. مهربون، مودب، درسخون، باهوش، و البته خیلی زیبا. برای همین وقتی به دبیرستان کونوها میاد همه ازش خوششون میاد و می خوان باهاش دوست بشن. هوتارو هم روی کسی رو زمین نمیندازه. خیلی ها سعی دارن دل هوتارو رو ببرن ولی کسی نمی دونه که اون خودش دلباختست...
All Chapters

اردوی جنگلی

فردای روزی که شینو به خونه هوتارو اومده بود و سر به مهرترین رازشو فهمیده بود هوتارو توی مدرسه معذب بود. از همون اول که وارد کلاس شد به شینو نگاه نکرد. شینو حالا رازشو می دونست و بدتر از همه اینکه جلوی شینو گریه کرده بود!! نمی خواست خودشو ضعیف نشون بده. خیلی آروم و ساکت رفت سر جاش نشست. گارا به هوتارو نگاه کرد. هوتارو بهترین دوستش بود، کوچک ترین تغییری رو توی رفتارش متوجه میشد. امروز هوتارو برعکس همه روزا که لبخند میزد و خوشحال و شاد وارد کلاس میشد آروم و سر به زیر بود. یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.

-هوتارو؟؟ خوبی؟؟

هوتارو سرشو بالا اورد و به گارا نگاه کرد. لبخند زد.

-آره، ممنون گارا. فقط یکم... خستم.

قبل از اینکه گارا چیز دیگه ای بگه ایروکا سر کلاس اومد. همه نشستن و سکوت کردن. ایروکا با لبخند به بچه ها نگاه کرد.

-خبر خوبی براتون دارم بچه ها!!

ناروتو زیرلب غر غر کرد.

-امیدوارم مثل خبر خوب نمایش سیندرلا نباشه...

ایروکا حرف ناروتو رو نشنید و ادامه داد.

-هفته دیگه میریم ارو، جنگل نزدیکی کونوها و یک هفته کمپ می زنیم!!

با شنیدن این بیشتر کلاس جیغ و هورا کشیدن. یه هفته توی جنگل، بدون درس و مشق و مدرسه، چی بهتر از این؟؟ هوتارو هم با شنیدن اردو از فکر دیروز در اومد و چشماش برق زد. اردو!! عاشق اردو بود!! و پدرش همیشه بهش اجازه می داد به اردوهای مدرسه بره. دلیلش از روی دوست داشتن نبود، فقط می خواست کمتر چشمش به هوتارو بخوره. و مطمئن بود حالا که یه هفته قراره از خونه دور باشه پدرش حسابی خوشحال میشه...

|یک هفته بعد|

از همیشه بیشتر ذوق داشت. اولین اردو با دوستاش!! کیف و وسایل اردوش روی کولش بود و سمت مدرسه می دوید. به مدرسه که رسید سریع رفت سمت کلاسش و با همکلاسی های ذوق زدش رو به رو شد. بیشتر کلاس داشتن درمورد اردو حرف میزدن. تا چند دقیقه دیگه اتوبوس باید میومد و راه میوفتادن. با لبخند رفت و کنار گارا نشست.

-سلام گارا!!

گارا هم به هوتارو لبخند زد.

-سلام هوتارو.

هوتارو با لبخند حرف زد.

-برای اردو هیجان زده ای!!

گارا با خجالت جواب داد.

-یکم...

هوتارو آروم خندید و دست گارا رو گرفت و یکم فشار داد.

-مطمئنم خوش می گذره!!

گارا آروم سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت. تا چند دقیقه بعد اتوبوس رسیده بود و همه با جیغ و داد سوارش شدن. هوتارو آخر از همه سوار اتوبوس شد چون داشت تخته رو پاک می کرد تا کلاس تمیز و مرتب باشه. وقتی سوار اتوبوس شد به صندلی ها نگاه کرد. همه صندلی ها پر بودن به جز یکی و اون یکی... دقیقا کنار شینو بود!! به شینو نگاه کرد که سرشو به پنجره تکیه داده بود و بیرونو نگاه می کرد. گونه هاش یکم گل انداخت و رفت کنار شینو. دامن فرمشو مرتب کرد و صاف نشست. با خجالت به زمین نگاه می کرد. حالا که شینو رازشو می دونست نمی دونست باید چجوری رفتار کنه. مثل قبلا یا... کمتر باهاش حرف بزنه؟؟ نفسشو بیرون داد و تصمیم گرفت جوری رفتار کنه که انگار اتفاقی نیوفتاده. مثل همیشه لبخند قشنگی زد ولی تا خواست سر صحبتو باز کنه ایروکا وارد اتوبوس شد . شروع به حرف زدن و توضیح دادن یه سری نکات کرد که باید توی اردو رعایت می کردن. چیزی نگفت و با دقت به حرف های ایروکا گوش داد. بعد از شنیدن نکات اتوبوس راه افتاد. تا اونجا چند ساعتی راه بود. دو ساعت اول هوتارو شاد و خوشحال بود و با همه حرف میزد و می خندید ولی بعد دو ساعت خسته شده بود و چشماش به زور باز بود. دیشب هم از ذوق اردوی فردا درست نخوابیده بود. با چشمای نیمه باز به بقیه نگاه کرد که حرف میزدن و می خندیدن. خودشم لبخند کمرنگی زد و سعی کرد بیدار بمونه ولی فقط چند دقیقه موفق بود. بعد چند دقیقه چشماش آروم بسته شد و سرش روی شونه شینو افتاد. شینو با سنگینی چیزی سرشو چرخوند و به سر هوتارو نگاه کرد که روی شونش بود. هوتارو خوابیده بود. چند ثانیه نگاش کرد و بعد دوباره به بیرون پنجره خیره شد. تصمیم گرفت از این لحظه به بعد حتی یه میلی متر هم تکون نمی خورد تا هوتارو بیدار نشه و موفق هم بود. بعد از چند ساعت که به جنگل رسیدن همه بلند شدن و داشتن پیاده میشدن. شینو به هوتارو نگاه کرد و آروم صداش زد.

-وقتشه بیدار شی هوتارو. رسیدیم.

هوتارو با شنیدن صدای شینو آروم چشماشو باز کرد و خمیازه کشید. اول چند ثانیه هنگ به شینو نگاه کرد و بعد کل صورتش قرمز شد. روی شونه شینو خوابیده بود؟؟!! سریع با خجالت حرف زد.

-ببخشید شینو!! نمی خواستم اذیتت کنم!!

شینو آروم جواب داد.

-اذیت نشدم. حتی اگه میشدم هم برام مهم نبود به خاطر اینکه تو دوستمی.

هوتارو با شنیدن این لبخند قشنگی زد. آروم خندید و بعد دست شینو رو گرفت.

-بریم!!

اینو گفت و با ذوق شینو رو از اتوبوس بیرون کشید. شینو و هوتارو آخرین کسایی بودن که از اتوبوس پیاده شدن. بعد از پیاده شدن پیش بقیه رفتن و هوتارو دست شینو رو ول کرد. اونجا خودش دوتا خوابگاه چوبی داشت. یکی برای پسرها و یکی برای دخترها. اولین کاری که بچه ها کردن این بود که برن توی خوابگاه و وسایلشون رو در بیارن. بعد از اینکه همه این کارو کردن اومدن توی محوطه بزرگ بدون درخت اونجا که دور تا دورش با درخت های بزرگ محاصره شده بود. اونجا جایی بود که می تونستن با گذاشتن چندتا سنگ و چوب آتیش درست کنن. البته الان تازه بعد از ظهر بود و زمان زیادی تا غروب مونده بود. هوا هم گرم بود و همه لباس های مدرسشون رو با لباس های عادی عوض کرده بودن. هوتارو به شینو نگاه کرد که یه لباس یقه بلند مشکی پوشیده بود با یه ژاکت سبز بلند روش و کلاه ژاکتش هم روی سرش گذاشته بود. عینک سیاهش و یقه لباسش بیشتر صورتش رو پوشونده بودن. هوتارو یکم تعجب کرد.

-شینو با این لباسی که پوشیدی گرمت نمیشه؟؟

شینو به هوتارو نگاه کرد.

-نه، به خاطر اینکه من سرماییم.

بعد به لباسای هوتارو نگاه کرد و ادامه داد.

-به نظر میاد تو هم سرمایی باشی.

هوتارو آروم خندید و به لباس آستین سفیدی که خودش پوشیده بود و شلوار بلند سیاهش نگاه کرد. دستشو برد پشت سرش و گردنشو خاروند.

-راستش... این لباسی که پوشیدم به خاطر اینه که کسی کبودی ها و زخمای روی بدنمو نبینه.

اینو با صدای خیلی آرومی گفت. شینو با شنیدن این خودشو لعنت کرد که چرا این بحثو پیش کشیده و توی اردو که باید به هوتارو خوش بگذره ناراحتش کرده. سرشو انداخت پایین و آروم حرف زد.

-متاسفم.

هوتارو با لبخند حرف زد.

-نباش. ناراحت نشدم.

بعد به بچه ها نگاه کرد که می خواستن برن دور و بر رو بگردن. چشماش برق زد و با ذوق حرف زد.

-شینو!! بیا ما هم یکم بگردیم!! مطمئنم حشره های زیادی اینجان!!

شینو می خواست مخالفت کنه و بگه اینجا می مونه که اسم حشره رو شنید. یکم مکث کرد و بعد آروم سرشو تکون داد.

-باشه.

هوتارو ذوق کرد و با شینو سمت بچه ها رفت. بعد از اینکه معلم ها بهشون گفتن زیاد دیر نکنین و گم نشین راه افتادن. بین درخت های بزرگ و سر سبز قدم بر می داشتن و با هیجان همه جا رو نگاه می کردن. می خندیدن و با هم حرف میزدن. هوتارو هم با چشمای آبی براقش به دور و بر نگاه می کرد. یهو چشمش به موجود سیاهی افتاد که داشت روی برگ یکی از بوته ها راه می رفت. چشماش برق زد و دست شینو رو گرفت و کشید.

-شینو!! اینو ببین!!

شینو وقتی کشیده شد ناخود آگاه دنبال هوتارو رفت و رد نگاهشو تا برگ دنبال کرد. یه سوسک کرگدنی بود خواست چیزی بگه که هوتارو حرف زد.

-اسمشو نگو!! بهم گفته بودی!! وایسا یادم بیاد!!

بعد گفتن ان حرف هوتارو سرشو گرفت و چشماشو بست و فکر کرد. این نوع سوسکو شینو بهش آموزش داده بود. سوسک سرگین غلتان؟؟ نه. سوسک هرکول؟؟ نه. سوسک شاخدار؟؟ نه. سوسک...

-سوسک کرگدنی!!

هوتارو اینو گفت و چشماشو باز کرد و به امید اینکه درست گفته باشه به شینو نگاه کرد. شینو هم به هوتارو نگاه کرد. پس وقتی داشت بهش درمورد حشرات می گفت واقعا حواسش جمع بود. آروم سرشو تکون داد و حرف زد.

-درسته.

هوتارو با ذوق نگاهشو به سوسک داد. دستشو دراز کرد و اجازه داد سوسک بیاد روی دستش. دستشو بالا اورد و جلوی صورتش گرفت و با چشمای براق بهش نگاه کرد.

-قشنگه!!

شینو به سوسک نگاه نمی کرد. نگاهش به هوتارو بود که با اون چشمای آبی روشنش که برق میزدن لبخند زده بود و به سوسک نگاه می کرد. بدون اینکه نگاهشو از هوتارو بگیره آروم زمزمه کرد.

-آره، قشنگه...

بعد سریع به خودش اومد و دوباره به سوسک نگاه کرد. چش شده بود؟؟ چشماشو بست و نفس عمیقی کشید تا افکار اضافه از سرش بیرون برن که با صدای هوتارو جا خورد.

-شینو... فکر کنم گم شدیم...

اینو که شنید چشماشو باز کرد و به دور و بر نگاه کرد. اثری از بچه ها نبود و معلوم نبود از کدوم طرف رفتن. شینو آروم حرف زد.

-مشکلی نیست. هنوز راه برگشتو بلدیم. می تونیم برگردیم و منتظرشون بمونیم.

هوتارو با اینکه دلش می خواست بازم بگردن مخالفت نکرد. به هر حال تقصیر خودش بود که گم شده بودن. آروم سرشو تکون داد و دنبال شینو راه افتاد. حالا که فقط خودشون دو نفر اینجا بودن و خبری از سر و صدا و خنده بچه ها نبود جنگل یه جورایی... ترسناک به نظر می رسید. کنار شینو راه می رفت و حرف نمیزد. یکم ترسیده بود. همون موقع بوته ای که کنار بود تکون محکمی خورد. هوتارو جیغ آرومی کشید و ناخود آگاه تنها کسی که اونجا بود، یعنی شینو رو بغل کرد. محکم بغلش کرده بود و سرشو توی قفسه سینه شینو قایم کرده بود. با عجز صداش زد.

-شی... شینو...

قلبش از ترس تند میزد که با صدای شینو خشکش زد.

-یه خرگوش بود.

چشماشو باز کرد و سرشو چرخوند و با دیدن خرگوش سفیدی که از بین بوته ها بیرون اومده بود جا خورد. بعد تازه متوجه شد که شینو رو بغل کرده. صورتش از گوجه قرمزتر شد و سریع از شینو فاصله گرفت. با خجالت حرف زد.

-ببخشید شینو!! منظوری نداشتم!!

شینو آروم حرف زد.

-مشکلی نداره، به خاطر اینکه ترسیده بودی.

اینو گفت و خودشو عادی نشون داده بود ولی... توی قلبش یه احساسی داشت. انگار... از اون بغل خوشش اومده بود. این افکارو از ذهنش بیرون کرد و همراه هوتارو دوباره راه افتاد تا برگرده. وقتی به جایی که کمپ زده بودن و خوابگاه ها بود رسیدن بچه ها هنوز نیومده بودن. روی یه کنده درخت نشستن و تصمیم گرفتن منتظر بمونن. بینشون سکوت بود تا اینکه هوتارو سکوتو شکست.

-شینو... دوست داری وقتی بزرگ شدی چی کاره بشی؟؟

شینو بدون فکر کردن جواب داد.

-انتومولوجیست. درست مثل پدرم و بقیه خونوادم.

هوتارو با شنیدن جواب شینو هنگ کرد.

-انتومولوجیست؟؟ چی هست؟؟

شینو آروم جواب داد.

-حشره شناس. کسی که درمورد حشره ها تحقیق می کنه.

چشمای هوتارو برق زد.

-واقعا؟؟ چه جالب!! پس باید واقعا عاشق حشرات باشی!!

شینو یکم مکث کرد و این دفعه اون سوال پرسید.

-تو چطور؟؟

هوتارو یکم مکث کرد و بعد با لبخند تلخی به زمین نگاه کرد.

-من... هنوز براش تصمیم نگرفتم. شاید یه چیز ساده مثل فروشندگی.

شینو نگاهشو به هوتارو داد.

-چرا؟؟

هوتارو خندید.

-خب، کشور به فروشنده هم نیاز داره.

شینو بعد چند ثانیه مکث حرف زد.

-شغلی نیست که دوست داشته باشی؟؟

هوتارو اول جواب نداد. درواقع همچین شغلی بود. شغلی که عاشقش بود و می خواست اونو به دست بیاره. شغل مادرش.

-تدریس. من عاشق درس دادن به بچه هام.

شینو آروم سوالشو پرسید.

-پس چرا...

جمله شینو با حرف هوتارو قطع شد.

-همونطور که خودت می دونی پدرم منو دوست نداره. بنابراین منو برای این کار یا هر کار دیگه ای حمایت نمی کنه. نمی دونم می تونم تنهایی به این رویام برسم یا نه.

لبخند تلخی زد و ادامه داد.

-بعضی وقتا حس می کنم واقعا تنهام. فقط یکی، یکی رو می خوام که درکم کنه.

با گفتن این چشماش خیس شد ولی گریه نکرد. شینو به هوتارو نگاه کرد. هوتارو همیشه برای همه اونجا بود. هر وقت کسی بهش نیاز داشت پیداش میشد ولی خودش...

-تو برای رسیدن به رویاهات نیاز به حمایت کسی نداری.

نگاهشو از هوتارو گرفت و ادامه داد.

-خودت می تونی بهشون برسی، به خاطر اینکه قوی ای.

مکث کرد و ادامه داد.

-دوستای زیادی داری. مطمئنم از بین اونا یه نفر پیدا میشه که درکت کنه، پس خودتو نباز.

هوتارو به شینو نگاه کرد. اون حرفا... واقعا بهشون نیاز داشت. لبخند مهربونی زد. سرشو روی شونه شینو گذاشت و دستاشو دورش حلقه کرد. چشماشو بست و آروم حرف زد.

-ممنون شینو. تو شیرین ترین پسری هستی که تا حالا دیدم.

شینو وقتی هوتارو بغلش کرد حس کرد ضربانش بالا رفته ولی چیزی نگفت. یکم مکث کرد و آروم یه دستشو بالا اورد و پست کمر هوتارو گذاشت. وقتی هوتارو اونو گفت جا خورد. هیچکس تا حالا اینطوری ازش تعریف نکرده بود. اینکه هوتارو همچین فکری دربارش می کرد باعث میشد حس خوبی داشته باشه.

-ممنون...

این تنها چیزی گفت که با صدای آروم تر از حالت معمولیش در جواب به هوتارو گفت. هوتارو براش عجیب بود. عجیب و... مهربون.

|فردا صبح|

یک روز بود که هوتارو و بقیه به اردوی جنگلی اومده بودن. الان صبح زود بود و هنوز چند دقیقه به طلوع خورشید مونده بود. هوتارو زودتر از همه بیدار شده بود و الان توی محوطه بدون درخت بین خوابگاه پسرها و دخترها بود. روی یه کنده درخت نشسته بود و داشت فکر می کرد. صورتش قرمز شده بود و قلبش تند میزد. گیج شده بود. از خودش و احساساتش. این احساسی که داشت... چی بود؟؟ احساس شدیدی که به شینو داشت. احساس اینکه می خواد همیشه پیشش باشه، وقتشو باهاش بگذرونه، باهاش حرف بزنه و بغلش کنه. ممکن بود این عشق باشه؟؟ از همون بار اولی که شینو رو دیده بود حس عجیبی بهش داشت. شخصیت مرموز و ساکت شینو جذبش کرده بود. دوست داشت ببینه چی پشت اون عینک مشکی قایم شده. دوست داشت همه چیزو درمورد شینو بدونه. ولی... اگه شینو دوستش نداشت چی؟؟ اگه با گفتن احساساتش بهش رابطه دوستیشون خراب میشد چی؟؟ برای همین می خواست تا جای ممکن اعترافشو نگه داره. نفس عمیقی کشید و چشماشو بست که با صدای یه نفر جا خورد و از پشت از روی کنده درخت افتاد.

-هوتارو.

به کسی که صداش زده بود نگاه کرد. اون صدای مردونه آروم و قشنگ... مال کسی جز شینو نمی تونست باشه. با لبخند نگاش کرد.

-ترسوندیم شینو.

شینو آروم سمت هوتارو رفت.

-قصدشو نداشتم.

اینو گفت و دستشو سمت هوتارو دراز کرد. هوتارو به شینو که دستشو سمتش دراز کرده بود نگاه کرد. همون لحظه خورشید آروم بالا اومد و نورش از پشت شینو به هوتارو تابید. صحنه قشنگی برای هوتارو بود. شینویی که دستشو سمتش دراز کرده و خورشید از پشتش طلوع کرده. گونه هاش گل انداخت و آروم دستشو توی دست شینو گذاشت. با کمک شینو بلند شد و ایستاد. خیره بهش نگاه می کرد. شینو مهربون بود، باهوش بود، مودب بود، شیرین بود، به بقیه اهمیت می داد، جذاب بود. دیگه چی از دنیا می خواست؟؟

-شینو...

بدون اینکه بخواد اسمشو زمزمه کرد ولی بعد سریع به خودش اومد. از خجالت قرمز شد و به شینو نگاه کرد. شینو بعد از اینکه هوتارو صداش زد بهش نگاه کرد.

-بله؟؟

هوتارو هول شد. نمی دونست چی بگه. اولین سوالی که به ذهنش رسید رو پرسید.

-چیزه... صبح به این زودی چرا بیداری؟؟

شینو آروم جواب داد.

-به خاطر اینکه با طلوع خورشید طبیعت بیدار میشه. ما هم الان توی طبیعتیم پس باید طبق قانونش عمل کنیم.

هوتارو آروم سرشو تکون داد و لبخند زد. بعد به خورشید نگاه کرد که داشت آروم آروم بالا میومد.

-فکر نکنم بقیه تا چند ساعت دیگه بیدار بشن. دوست داری قدم بزنیم؟؟

تا اینو گفت دوباره قرمز شد. آخه چی تو ذهنش می گذشت که پیشنهاد قدم زدنو به شینو داد؟؟ چرا بدون اینکه فکر کنه حرف میزد؟؟ از خجالت می خواست فقط سر به بیابون بزاره. شینو به هوتارو نگاه کرد. یکم از این پیشنهاد تعجب کرده بود ولی نشون نداد. آروم سرشو تکون داد تا موافقتشو اعلام کنه و بعد همراه هوتارو راه افتاد سمت رودخونه ای که اون نزدیکی بود. توی راه سکوت معذب کننده ای بینشون بود. هوتارو می خواست این سکوتو بشکنه اما نمی دونست چی بگه. زیرچشمی به شینو نگاه کرد که دستاش توی جیبش بود و قیافش مثل همیشه جدی بود. عینک مشکیش مانع دیدن چشماش میشد. یکم مکث کرد. تا حالا شینو رو بدون عینک ندیده بود. دوست داشت بدونه چشمای شینو چه شکلین ولی نمی خواست با این درخواست معذبش کنه پس چیزی نگفت. حواسش نبود چه مدته که به شینو خیره شده که یهو با حرف شینو قرمز شد.

-چرا خیره شدی؟؟

هوتارو با شنیدن این سوال دستپاچه شد و سریع نگاهشو گرفت. سعی کرد یه جواب منطقی برای سوال شینو پیدا کنه.

-ام... چیزه... آخه خیلی بامزه ای.

و تا اینو گفت تازه فهمید چی گفته. اگه خجالت می تونست یکی رو بکشه هوتارو تا الان مرده بود. خواست سریع گندشو جمع کنه.

-منظورم اینه که جذابی!!

و بعد گفتن این تا چند ثانیه خشکش زد. چشماش از حرفی که زد گشاد شد. الان به شینو گفت جذاب؟؟!! اومد گندشو درست کنه، بدترش کرد. حس می کرد از خجالت الانه که غش کنه. با دستاش صورتشو پوشوند و آروم زمزمه کرد.

-خدایا...

ولی با شنیدن صدای شینو دستاشو پایین اورد و نگاش کرد.

-ممنون...

شینو... خب... جا خورده بود. فکر نمی کرد کسی بهش بگه بامزه یا... جذاب!! حس خوبی داشت که هوتارو اینجوری درموردش فکر می کنه. حس می کرد با شنیدن این قلبش گرم شده. سرشو پایین انداخت و لبخند خیلی محوی زد که یقه بلندش مانع دیدنش میشد. هوتارو تا رسیدن به رودخونه دیگه حرف نزد تا سوتی دیگه ای نده ولی به رودخونه که رسید چشماش برق زد. خیلی بزرگ و قشنگ بود ولی عمیق نبود. آب رودخونه شاید فقط تا زیر زانوش میومد. آب زلال و تمیزی بود و می تونست ماهی های کوچولوی قرمز رنگو داخلش ببینه. با ذوق حرف زد.

-قشنگه!!

شینو به رودخونه نگاه کرد و با تکون دادن سر تایید کرد. هوتارو لب رودخونه نشست و کفشاشو در اورد. پاهاشو توی آب گذاشت و چشماشو بست. آب سرد رودخونه حس خوبی بهش می داد. حس... آرامش. چشماشو باز کرد و به شینو نگاه کرد. بهش لبخند زد.

-ممنون شینو.

شینو از تشکر هوتارو تعجب کرد.

-برای چی؟؟

هوتارو آروم خندید.

-برای اینکه پیشمی و هوامو داری.

قبل از اینکه شینو چیزی بگه صدایی از دور اومد.

-هوی!!

هوتارو و شینو برگشتن و کیبا رو دیدن که داشت نزدیک میشد. البته کیبا تنها نبود، همه همراهش بودن. هوتارو بهشون لبخند زد و براشون دست تکون داد. وقتی بقیه بهشون رسیدن با توافق همه قرار شد یکم توی رودخونه آبتنی کنن که البته آبتنی با تشکر از ناروتو که ساسکه رو توی آب انداخت تبدیل به یه جنگ آبی شد. هوتارو از این جنگ دور مونده بود و داشت از دور به بیشتر بچه ها که توی رودخونه مشغول خیس کردن هم بودن نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه نگاهشو از بچه ها به شینو داد که کنار یه گل زانو زده بود و داشت به یه زنبور نگاه می کرد. با نگاه کردن به شینو ناخود آگاه لبخند قشنگی زد. آره... دوستش داشت، خیلی زیاد. به گارا که کنارش نشسته بود نگاه کرد. گارا هم جزو کسایی بود که از جنگ آبی دور مونده بود. هر دوشون زیر یه درخت تکیه داده بودن. هوتارو سرشو کج کرد و روی شونه گارا گذاشت. گارا با تعجب و گونه های گل انداخته بهش نگاه کرد.

-هوتارو؟؟

هوتارو با لبخند و بدون اینکه به گارا نگاه کنه حرف زد.

-گارا، می تونم یه رازی رو بهت بگم؟؟

گارا آروم سرشو تکون داد. لبخند هوتارو پررنگ تر شد و آروم ادامه داد.

-من از یکی خوشم میاد.

گارا با شنیدن این جا خورد. هوتارو عاشق شده بود؟؟ چشماش یکم گشاد شد.

-می تونی بهم بگی اون کیه؟؟

هوتارو آروم خندید و جواب داد.

-شیرین ترین پسری که تا حالا دیدم. شخصیت مرموز و ساکتی داره، خیلی مهربونه و به بقیه اهمیت میده، نشون نمیده ولی احساساتیه، خیلی هم بامزست. خیلی دوستش دارم.

گارا به همکلاسی هاش نگاه کرد تا پسری رو با این مشخصات پیدا کنه. چند ثانیه همه رو از زیر نظر گذروند و یهو فهمید هوتارو کی رو میگه. بهش نگاه کرد.

-شینو؟؟

هوتارو آروم خندید.

-اوهوم. حتی نمی دونم چجوری عاشقش شدم. فقط به خودم اومدم و دیدم نمی تونم عشقمو بهش کنترل کنم.

گارا لبخند محوی به هوتارو زد. خوشحال بود بهترین دوستش از یکی خوشش اومده.

-می تونی این رازو تا وقتی که آماده شدم بهش بگم پیش خودت نگه داری؟؟

هوتارو اینو گفت و با چشمای آبی مظلومش به گارا نگاه کرد. گارا سرشو تکون داد.

-رازت پیش من امنه.

هوتارو لبخند پررنگی زد و محکم گارا رو بغل کرد.

-ممنون گارا!! تو بهترین دوستی هستی که یکی می تونه داشته باشه!!

گارا با گونه های گل انداخته به هوتارو نگاه کرد و خودشم آروم بغلش کرد. زمزمه کرد.

-تو هم همینطور...

Sign in to leave a review.