
دختری که همه دوستش دارن
یک ماه از زمانی که کونان آیامه رو به آکاتسوکی اورده بود می گذشت. توی این یک ماه آیامه با همه اعضای آکاتسوکی وقت گذرونده بود. کسی که بیشتر از همه دوست داشت با آیامه وقت بگذرونه توبی بود. کسی باورش نمیشد ولی توبی واقعا پرستار بچه خوبی بود. می دونست وقتی بچه گریه می کنه چی می خواد، کی باید بهش شیر خشک بده و کی موقع خوابش رسیده. وقتی کونان ماموریت بود و سر پین هم شلوغ بود با خیال راحت آیامه رو پیش توبی می زاشتن و می دونستن که توبی می تونه خوب از پس آیامه بر بیاد. ولی آیامه... عجیب بود. برعکس نوزادهای دیگه گریه نمی کرد، اصلا. فقط چشماش خیس میشد یا چهرش توی هم می رفت. همیشه لبخند میزد و با چشمای بنفش کهکشانیش به بقیه نگاه می کرد. صدای خنده هاش قشنگ ترین چیزی بود که بقیه شنیده بودن، هرچند کسی به این موضوع اعتراف نمی کرد. آیامه بیشتر وقتش رو با توبی بازی می کرد یا توی بغل کونان بود. از وقتی آیامه به آکاتسوکی اومده بود جو سرد و تاریک اونجا کمی بهتر شده بود. بقیه بیشتر حرف میزدن و کمتر توی خودشون بودن. ولی الان... همه دور آیامه که روی زمین نشسته بود حلقه زده بودن و با تعجب نگاش می کردن. کونان بدون اینکه نگاهشو از آیامه بگیره حرف زد.
-پین...
پین بدون اینکه به کونان نگاه کنه جواب داد.
-می دونم...
آیامه با چشمای درشت بنفشش به بقیه نگاه می کرد. روی زمین نشسته بود و دستاش روی پاهاش بود. چیزی که همه ازش تعجب کرده بودن این بود که آیامه فقط یک ماهش بود ولی... اندازه یه بچه یک ساله به نظر می رسید. این عادی نبود و همین بود که کونان رو نگران کرده بود.
-چطور...
جمله کونان با حرف پین قطع شد.
-نمی دونم. این عادی نیست. اون الان باید یک ماهش باشه ولی به نظر یک ساله میرسه.
هیدان نفسشو بیرون داد.
-فاک!! حتما دو روز دیگه می خواد حرفم بزنه!!
کونان به هیدان نگاه کرد تا جوابشو بده ولی با شنیدن صدای بچگونه ای خشکش زد.
-فاک!!
نگاه حیرت زده همه روی آیامه قفل شد. آیامه دستاشو با خنده به هم کوبید و دوباره حرف زد.
-فاک!!
هیدان چند ثانیه با شوک به آیامه نگاه کرد و بعد پوزخند زد.
-هه!! تحویل بگیرید احمقا!!
کونان نگاهشو از آیامه گرفت و به هیدان داد. یکی از قوانین آکاتسوکی این بود که هیچ وقت نباید کونان رو عصبانی کنن و الان... کونان عصبانی بود. هیدان نگاه کونان رو که دید خشکش زد و عرق سردی کرد.
-هیدان!!
هیدان با شنیدن داد کونان سریع برگشت و با تمام سرعتش شروع به دویدن کرد. کونان مکث نکرد و دنبال هیدان رفت. کاکوزو به هیدان و کونان نگاه کرد و بعد به آیامه.
-طبیعی نیست. یه بچه یه ماهه نمی تونه حرف بزنه.
بقیه آروم در جواب سرشونو تکون دادن. نگاه آیامه به کونان بود که روی هیدان نشسته بود و داشت با قدرت میزدش. خنده آرومی کرد و چهار دست و پا رفت سمت کونان. وسط های راه بود که مکث کرد. دستاشو روی زانوهاش گذاشت و ایستاد و در کمال تعجب همه با پاهای کوچولوش تند تند قدم برداشت و سمت کونان رفت.
-ماما!!
کونان وقتی صدای آیامه رو شنید که بهش گفت ماما چشماش گشاد شد ولی بیشتر تعجب کرد وقتی دید آیامه داره راه میره. چشماش خیس شد و لبخند مهربونی زد.
-آیامه...
آیامه به کونان رسید و خودشو انداخت بغل کسی که به عنوان مادرش می دیدش. کونان آروم آیامه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید. اعضای آکاتسوکی دیگه واقعا هنگ کرده بودن. بچه یه ماهه ای که اندازه یه بچه یه سالست، حرف میزنه و راه میره؟؟ این باید یه ربطی به چاکرای بنفشش داشته باشه. ولی کونان انگار این چیزا براش مهم نبود. فقط از بغل گرم دختر کوچولوی دوست داشتنیش لذت می برد. آره، کونان آیامه رو به عنوان دختر عزیزش می دید و این کاملا مشخص بود.
|چند ماه بعد|
همه اعضای آکاتسوکی در کنار ماموریت هاشون وظیفه دیگه ای هم داشتن، تحقیق درمورد چاکرای بنفش آیامه. فقط چند ماه از ورود آیامه به آکاتسوکی می گذشت ولی آیامه... الان اندازه یه دختر بچه پنج ساله بود. آیامه رشد سریع و غیر قابل باوری داشت، همینطور خیلی باهوش بود و زود یاد می گرفت. ولی چیزی که بیشتر از همه تعجب آور بود این بود که تونسته بود دل همه اعضای آکاتسوکی رو به دست بیاره، حتی سردترین هاشونو.
|کونان|
آیامه با چشمای بنفش درخشانش به مادرش نگاه کرد.
-کا سان؟؟
کونان مشغول تا کردن چندتا کاغذ بود ولی وقتی آیامه صداش زد با لبخند بهش نگاه کرد.
-چیزی شده آیامه؟؟
آیامه از روی تخت بلند شد و سمت میزی رفت که کونان پشتش نشسته بود.
-چی کار می کنی؟؟
کونان لبخند زد.
-اوریگامی درست می کنم.
اینو گفت و کاغذی رو که شکل پرنده بود به آیامه نشون داد. آیامه با چشمای کنجکاوش به پرنده کاغذی نگاه کرد و دید که پرنده از کف دست مادرش بلند شد و شروع به پرواز دور اتاق کرد. چشمای آیامه برق زد.
-کا سان!! منم می خوام اوریگامی درست کنم!!
کونان اول با تعجب به آیامه نگاه کرد و بعد آروم خندید.
-حتما عزیزم.
|پین|
آیامه پشت سر پین ایستاده بود و با دقت بهش نگاه می کرد. پین مشغول چک کردن گزارش های اعضای آکاتسوکی بود و نگاه خیره آیامه هم خوب حس می کرد. بدون اینکه سرشو از روی کاغذها برداره حرف زد.
-چیزی می خوای آیامه؟؟
آیامه چند ثانیه مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-تو سان... کی به منم ماموریت میدی؟؟
پین سرشو از روی کاغذها برداشت و به آیامه نگاه کرد. لبخندی زد که برای پین خیلی نادر بود.
-وقتی بزرگتر شدی. نمی خوام فعلا توی خطر بیوفتی.
آیامه با چشمای درشت کنجکاوش به پدرش نگاه کرد.
-بعد بهم یاد میدی مثل تو باشم؟؟
پین یکم تعجب کرد.
-مثل من؟؟
آیامه رفت سمت پین و پاهاشو بغل کرد. قدش فقط تا شکم پین میرسید.
-می خوام مثل تو خفن و قوی باشم تو سان!!
پین لبخند محوی زد و دستشو روی سر آیامه گذاشت.
-حتما دخترم.
|زتسو|
چند دقیقه ای میشد که آیامه از پشت دیوار به زتسو نگاه می کرد که توی باغ مخصوص خودش مشغول گل کاشتن بود. زتسوی سیاه نفسشو بیرون داد.
-چند دقیقست بهمون زل زده.
زتسوی سفید آروم خندید.
-شاید از گل ها خوشش میاد.
بعد از گفتن این حرف زتسو برگشت و همون موقع جسم کوچیکی پشت دیوار قایم شد.
-می دونیم اونجایی آیامه.
زتسوی سیاه اینو گفت و به آیامه ای که آروم از پشت دیوار در اومد نگاه کرد. آیامه با خجالت به زمین نگاه کرد و بعد به زتسو.
-گل... گل ها رو دوست دارم...
هر دو زتسو با شنیدن این لبخند زدن. زتسوی سفید با لبخند حرف زد.
-بیا اینجا.
آیامه با قدم های کوتاه ولی تند سمت زتسو رفت. زتسو چندتا از گل های بنفش رو که می خواست بکاره به هم پیچید و یه تاج گلی درست کرد. بعد با لبخند تاج رو روی سر آیامه گذاشت.
-برای تو.
هر دو زتسو همزمان اینو گفتن. آیامه با چشمایی که برق میزدن به تاج گل بنفش و بعد به زتسو نگاه کرد. یهو پرید بغل زتسو و بغلش کرد.
-ممنون زتسو!! خیلی قشنگه!!
بعد ریز خندید.
-ولی نه به قشنگی تو!! تو خوشگل ترین گلی هستی که تا حالا دیدم!!
خب... قطعا زتسو انتظار شنیدن این حرفو نداشت، حتی یک درصد. با دهن باز به آیامه که داشت می دوید تا تاج گل رو به کونان نشون بده نگاه کرد و بعد... هر دو طرف گونه های سیاه و سفیدش رنگ قرمز ملایمی به خودشون گرفتن. زتسوی سفید آروم حرف زد.
-داریم خجالت می کشیم...
زتسوی سیاه با تشر به نصف دیگش حرف زد.
-خفه شو!!
|ساسوری|
ساسوری داشت روی جدیدترین عروسکش کار می کرد. یه عروسک قوی و کشنده. غرق کارش بود که صدای در زدن شنید. نفسشو بیرون داد و آروم حرف زد.
-بیا تو.
چند ثانیه بعد در آروم باز شد و چشمای بنفش کنجکاوی به ساسوری خیره شدن. ساسوری بدون اینکه نگاهشو از عروسکش بگیره حرف زد.
-چی می خوای؟؟
آیامه آروم جلو رفت و به عروسک ساسوری نگاه کرد.
-قشنگه!!
ساسوری بالاخره نگاهشو از عروسک گرفت و به آیامه داد.
-خوشحالم بالاخره یکی هنر منو درک می کنه.
آیامه با تعجب به ساسوری نگاه کرد.
-این هنره؟؟
ساسوری سرشو تکون داد.
-پس فکر کردی اون انفجارهای مزخرفی که اون احمق درست می کنه هنره؟؟
آیامه یکم مکث کرد و آروم حرف زد.
-به نظر من هنر چیزیه که دنیا رو قشنگتر می کنه و از انجام دادنش لذت می بری. واسه همین هنر برای هر کس یه چیزه.
ساسوری چند لحظه خیره به آیامه نگاه کرد و بعد لبخند محوی زد و دستشو روی سر آیامه گذاشت.
-می دونی، دارم به این نتیجه میرسم که عقل تو از اون احمق پر سر و صدا خیلی بیشتره.
اینو گفت و کشوی میزشو باز کرد و چیزی که داخلش بود رو در اورد. چشمای آیامه با دیدن اون چیز برق زد. یه عروسک بود، اما نه هر عروسکی. یه عروسک کوچیک که دقیقا شبیه خودش بود!! آروم عروسک رو از دست ساسوری گرفت با با دهن باز بهش نگاه کرد.
-خیلی قشنگه!!
ساسوری جلوی خودشو گرفت که لبخند نزنه.
-اوهوم.
و ثانیه ای بعد ساسوری با شوک به آیامه ای که محکم بغلش کرده بود نگاه کرد.
-چی کار می کنی؟؟
آیامه آروم خندید.
-بغل!!
بعد محکمتر ساسوری رو بغل کرد.
-ممنون ساسوری!!
اینو گفت و از اتاق ساسوری بیرون دوید تا عروسکشو به مامانش نشون بده. ساسوری چند لحظه توی شوک بود و بعد دوباره به عروسکی که داشت روش کار می کرد نگاه کرد.
-احمق...
اینو گفت ولی لبخند محوی زده بود و اگه یه عروسک نبود صد درصد گونه هاش گل مینداخت.
|دیدارا|
آیامه با ذوق خندید و دستاشو به هم کوبید.
-دوباره!!
دیدارا با غرور لبخند زد.
-حتما!!
اینو گفت و خمیرهای انفجاریش رو به هوا پرت کرد.
-کاتسو!!
با داد دیدارا خمیرها منفجر شد و صدای بلندی ایجاد شد. آیامه بلند خندید.
-خیلی باحالن دیدارا چان!!
دیدارا پوزخند زد.
-البته که باحالن!! این هنر منه!!
آیامه دوید سمت دیدارا و محکم بغلش کرد.
-هنرت خیلی قشنگه دیدارا چان!! دوستش دارم!!
دیدارا با شوک به آیامه نگاه کرد و بعد سریع روشو اون طرف کرد تا آیامه گونه های گل انداختشو نبینه.
-هوم...
آیامه به دیدارا نگاه کرد و آروم خندید.
-داری خجالت می کشی دیدارا چان!!
دیدارا سریع حرف زد.
-هیچم خجالت نمی کشم!!
آیامه دوباره خندید.
-چرا خیرم!! لپ هات قرمز شده!!
بعد دوباره خندید.
-خیلی باحالی دیدارا چان!! تازه موهاتم خیلی قشنگه!!
دیدارا این دفعه حتی بیشتر از دفعه قبل قرمز شد.
-ممنون...
|هیدان|
آیامه با تعجب به گردنبند هیدان که یه مثلث بود و یه دایره داخلش نگاه کرد. چند لحظه مکث کرد و بعد بهش اشاره کرد.
-هیدان؟؟ این نشونه چیه؟؟
هیدان به گردنبندش نگاه کرد و بعد به آیامه. پوزخند زد.
-اوه؟؟ می خوای درمورد خداوند جاشین بدونی؟؟
آیامه چیزی نگفت ولی با چشمای کنجکاوش سرشو تکون داد. پوزخند هیدان بیشتر شد.
-آدم خوبی رو برای این کار پیدا کردی آیامه!!
و اینطوری یک ساعت بعدی با توضیحات هیدان درمورد خداوند جاشین گذشت.
-خداوند جاشین واقعیه؟؟
هیدان سرشو تکون داد.
-آره.
آیامه دوباره سوال پرسید.
-اگه من براش آدم قربانی کنم منم نامیرا میشم؟؟
هیدان دوباره سرشو تکون داد.
-آره. حالا می خوای جاشینیست بشی؟؟
آیامه با چشمای براقش به هیدان نگاه کرد و بعد بلند شد. هیدات تعجب کرد.
-هوی!! کجا میری؟؟
آیامه قبل از اینکه از اتاق هیدان بیرون بره جواب داد.
-میرم قربانی پیدا کنم.
هیدان اون لحظه به آیامه افتخار می کرد ولی هیچ فکرشو نمی کرد قربانی های آیامه درواقع قراره گیاهای زتسو باشه و زتسو به خاطر اینکه اینو تقصیر هیدان می دید سر هیدانو می کنه.
|کاکوزو|
آیامه رو به روی کاکوزو ایستاده بود و با تعجب به برگه های سبزی که توی دستش بود نگاه می کرد.
-اینا چیه؟؟
کاکوزو بدون اینکه از شمارش پول ها دست برداره حرف زد.
-پول.
آیامه دوباره سوال پرسید.
-باهاش چی کار می کنی؟؟
کاکوزو همچنان توجهش به اسکناس ها بود.
-خرید.
آیامه حتی مکث نکرد و بازم سوال پرسید.
-از کجا می تونم از اینا پیدا کنم؟؟
کاکوزو نفسشو بیرون داد و نگاهشو به آیامه داد.
-بچه، من دارم پول می شمارم. حواسمو پرت نکن.
آیامه چند لحظه خیره به کاکوزو نگاه کرد و بعد رفت روی تخت کنارش نشست.
-ولی تو همیشه داری پول می شماری...
کاکوزو چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
-آره، چون من بانکدار آکاتسوکیم.
آیامه به کاکوزو نگاه کرد.
-منم می تونم بانکدار بشم؟؟
کاکوزو مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-شاید وقتی بزرگتر شدی.
آیامه یکم مکث کرد و بعد حرف زد.
-تو چند سالته؟؟
کاکوزو نفس عمیقی کشید و جواب داد.
-92.
آیامه به کاکوزو نگاه کرد.
-این یعنی خیلی بزرگی؟؟
کاکوزو سرشو تکون داد.
-آره.
آیامه یکم مکث کرد و بعد با لبخند حرف زد.
-منم می خوام اندازه تو بزرگ و قوی بشم!!
بعد محکم کاکوزو رو بغل کرد. چشمای کاکوزو گشاد شد.
-هوی بچه!!
آیامه محکمتر کاکوزو رو بغل کرد و آروم خندید.
-بعدم یه عالمه پول در میارم تا برای تو و بقیه کلی کادو بخرم!!
کاکوزو به آیامه نگاه کرد و نفسشو بیرون داد. دستشو بلند کرد و گذاشت روی سر آیامه. آره، کاکوزو تسلیم مهربونی این دختر بچه شیرین شده بود...
|کیسامه|
آیامه با تعجب به کیسامه نگاه کرد.
-پس... تو درواقع کوسه ای؟؟
کیسامه آروم خندید.
-آره، یه جورایی.
آیامه ادامه داد.
-و کوسه ها درواقع ماهین؟؟
کیسامه یکم مکث کرد و بعد سرشو تکون داد.
-ام... آره؟؟
آیامه لبخند پهنی زد.
-پس تو یه ماهی ای کیسا چان!!
کیسامه با شنیدن این جا خورد.
-چی؟؟ نه!! من کوسم نه ماهی!!
آیامه با چشمای درشت به کیسامه نگاه کرد.
-ولی کوسه ها ماهین.
کیسامه آروم حرف زد.
-آره اما...
ولی جملش با حرف آیامه قطع شد.
-پس تو ماهی ای!!
کیسامه نفسشو بیرون داد. می دونست نمی تونست توی این بحث برنده بشه.
-آره... فکر کنم...
آیامه یهو پرید بغل کیسامه و دستاشو دورش حلقه کرد.
-من ماهیا رو دوست دارم، پس تو هم دوست دارم کیسا چان!!
خب... کیسامه انتظار اینو نداشت. با تعجب به آیامه نگاه کرد و بعد لبخند زد. گونه های آبیش رنگ قرمز محوی گرفته بود.
-آره، فکر کنم منم همینطور...
|ایتاچی|
آیامه با ناراحتی و یکم تعجب به ایتاچی نگاه کرد.
-پس... هر چی بیشتر از مانگکیو شارینگان استفاده کنی بیناییت ضعیفتر میشه؟؟
ایتاچی آروم سرشو تکون داد.
-آره.
آیامه یکم مکث کرد و بعد دوباره حرف زد.
-و برای اینکه چشمات ضعیف نشه باید چشمای خواهر یا برادرتو بگیری؟؟
ایتاچی دوباره سرشو تکون داد.
-درسته.
آیامه یکم مکث کرد. عمیقا توی فکر بود. بعد یهو کاری کرد که قلب ایتاچی تقریبا ایستاد. دستشو برد سمت چشمش و خواست درش بیاره. چشمای ایتاچی گشاد شد و سریع دست آیامه رو گرفت.
-آیامه!! چی کار می کنی؟؟
آیامه با بغض به ایتاچی نگاه کرد.
-من خواهرتم. پس اگه من چشمامو بهت بدم دیگه چشمات ضعیف نمیشه.
ایتاچی چند لحظه به آیامه نگاه کرد. حسی گرفت که سال ها نگرفته بود. می خواست گریه کنه. نفس عمیقی کشید و هرجور بود اشکاشو نگه داشت و لبخند تلخی زد.
-آیامه، تو خواهر خونیم نیستی و شارینگانم نداری پس اگه چشماتو بهم بدی هیچ تغییری نمی کنه. و حتی اگه خواهر خونیم بودی و شارینگانم داشتی من هرگز اجازه نمی دادم تو چشماتو از دست بدی.
اینو گفت و محکم آیامه رو بغل کرد. آیامه هم متقابلا ایتاچی رو بغل کرد. با صدای لرزونی حرف زد.
-پس... قول بده کمتر از مانگکیو شارینگانت استفاده کنی، باشه؟؟
ایتاچی چشماشو بست تا اشکاش نریزه و لبخند محوی زد.
-باشه...
|توبی|
-ولی توبی پسر خوبیه!!
این صدای بچگونه توبی بود که با آیامه و پلاستیک بزرگ شکلاتش خیره شده بود. آیامه اخم بچگونه ای کرد.
-آره، ولی توبی هر چقدرم پسر خوبی باشه من شکلاتامو با هیچکس شریک نمیشم!!
اینو گفت و زبونشو بیرون اورد. توبی چند لحظه به آیامه نگاه کرد و بعد رفت گوشه اتاق نشست. پاهاشو توی شکمش جمع کرد و زانوهاشو بغل کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشت. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای گریه آرومی اومد. آیامه با تعجب به مرد ماسک نارنجی ای که داشت به خاطر شکلات گریه می کرد نگاه کرد. بعد نگاهشو به پلاستیک شکلاتاش داد. نفسشو بیرون داد و رفت سمت توبی. شونشو گرفت و آروم تکون داد.
-توبی؟؟
توبی سرشو بالا اورد و دماغشو با صدای بلندی بالا کشید. آیامه پلاستیک شکلاتاش رو طرف توبی گرفت و با گونه های گل انداخته بهش نگاه کرد.
-بیا با هم شکلات بخوریم.
توبی یهو دوباره رفت روی مود شیطون و خوشحالش.
-واقعا؟؟
آیامه لبخند زد.
-آره، به هر حال شکلاتام انقدر زیاد هست که نتونم تنهایی بخورمشون.
توبی محکم آیامه رو بغل کرد جوری که آیامه تقریبا نمی تونست نفس بکشه.
-توبی ممنونه آیامه چان!!
آیامه با نفس بریده حرف زد.
-خواهش... می کنم...
و اینجوری بود که هم توبی و هم آیامه نصفه شب از دل درد بیدار شدن، درحالی که یه پلاستیک بزرگ شکلات و کاغذهای شکلات دور و برشون پخش شده بود...