
نوزاد عجیب
زن قد بلند با موهای آبی کوتاهش بین کوچه های دهکده بارون قدم میزد. اینجا همه اونو می شناختن و کسی جرعت درگیری باهاشو نداشت. چهره زن سرد بود و احساسی توی چشماش منعکس نمیشد. بارون موهاشو خیس کرده بود ولی به نظر نمی رسید برای زن مهم باشه. باید زودتر به به جایی می رسید. راهشو کج کرد و از کوچه میانبر استفاده کرد. لباس مشکی یقه بلندش رو که روش ابرهای قرمزی دیده میشد مرتب کرد و قدم هاشو تندتر کرد. نگاهش به رو به رو بود و باعث شد سبد حصیری کوچیکی که کنار یه سطل آشغال بود رو نبینه ولی با صدایی که از طرف سبد حصیری اومد سرشو چرخوند و توجهش جلب شد. سبد با پارچه سفیدی پوشیده شده بود و تکون های آرومی می خورد. آروم سمت سبد رفت و پارچه سفید روش رو برداشت. چند لحظه خیره به موجودی که توی سبد بود نگاه کرد. یه نوزاد بود. به نظر نمیومد بیشتر از چند روزش باشه. موهای مشکی قشنگی داشت ولی چشماش بسته بود. ناخود آگاه سمت نوزاد رفت و بلندش کرد. چهرش هنوز بی حس بود. ولی وقتی نوزاد پلکاشو از هم فاصله داد و چشمای بنفشش رو به نمایش گذاشت باعث شد نفسشو حبس کنه. چشمای بنفش نوزاد انقدر قشنگ و درخشان بود که باعث شد چشمای زن از تعجب گشاد بشه. اون چشما... انقدر می درخشید که انگار یه کهکشان پر ستاره داخلش بود. زن با چشمای گشاد به نوزاد نگاه کرد. نوزاد نه گریه می کرد نه صدایی در می اورد، فقط با چشمای کهکشانیش به زن خیره شده بود. بعد از چند ثانیه نوزاد دستاشو به هم کوبید و خنده آرومی کرد. همین کافی بود تا قلب زن رو به دست بیاره. درسته، کونان یه شینوبی خطرناک درجه اس بود، جون کسی براش مهم نبود، یه قاتل بود، وظیفه های دیگه ای داشت، آکاتسوکی جای یه نوزاد نبود و پین هم اجازه نمی داد که اونو نگه دارن ولی با همه اینا کونان می خواست از این بچه ای که توی بغلش بود مراقبت کنه. این بچه انگار... خاص بود.
|نیم ساعت بعد|
-چی؟؟
کونان دوباره جملشو تکرار کرد.
-لطفا اجازه بده نگهش داریم پین.
پین به نوزادی که توی بغل کونان بود نگاه کرد. نوزاد لبخند زده بود و با چشمای بنفش درخشانش به پین خیره شده بود. آروم دستاشو دراز کرد و سمت پین گرفت، انگار که می خواست پین بغلش کنه. پین نگاهشو از نوزاد گرفت و به کونان داد.
-اینجا مخفیگاه آکاتسوکیه کونان، جای بچه نیست.
کونان سرشو پایین انداخت و آروم حرف زد.
-می دونم...
بعد نفسشو بیرون داد و ادامه داد.
-فکر کنم حق با توئه...
تا اینو گفت نوزاد به کونان نگاه کرد. انگار می فهمید که نمی خواد نگهش داره. چند لحظه با چشمای درشت و متعجبش به کونان نگاه کرد تا اینکه اتفاقی افتاد که نه پین و نه کونان انتظارشو نداشتن. چاکرای زیادی با شدت از بدن نوزاد بیرون زد. چشمای هر دو گشاد شد. چیزی که حتی بیشتر تعجب بر انگیز بود این بود که چاکرای نوزاد رنگ عجیبی داشت. چاکرا بنفش بود!! کونان آروم حرف زد.
-این... چیه؟؟
پین با حیرت به نوزاد نگاه کرد.
-نمی دونم... یه نوزاد نمی تونه از چاکرا استفاده کنه، اونم این حجم زیاد از چاکرا!! و چاکرایی که بنفشه... تا حالا اینو ندیده بودم.
کونان به پین نگاه کرد.
-باید چی کار کنیم؟؟
پین نگاهشو به زن رو به روش داد. یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-نگهش می داریم. این چاکرا ممکنه به درد بخوره. شاید یه ککی گنکای خاص باشه.
کونان آروم سرشو تکون داد و لبخند محوی زد. پس می تونستن نگهش دارن. مهر این نوزاد به دلش نشسته بود. آروم پتو رو از دور نوزاد کنار زد. چشماش برق زد و آروم حرف زد.
-دختره!!
لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد.
-اسمشو می زارم آیامه.
پین سرشو تکون داد.
-خوب ازش مراقبت کن.
کونان درحالی که به آیامه نگاه می کرد حرف زد.
-همین کارو می کنم.
|چند ساعت بعد|
پین به اعضای آکاتسوکی نگاه کرد. همه اینجا بودن. خودش، کونان، توبی، زتسو، کیسامه، ایتاچی، هیدان، کاکوزو، ساسوری و دیدارا. هیدان زودتر از همه شروع به غر زدن کرد.
-چرا هممونو احضار کردی؟؟ ما وسط ماموریت بودیم!!
پین نفسشو بیرون داد و آروم حرف زد.
-عضو جدیدی بهمون اضافه شده.
ساسوری نفسشو بیرون داد و آروم زمزمه کرد.
-دردسر جدید...
پین به کونان نگاه کرد و کونان آروم پارچه ای که توی دستش بود رو کنار زد و آیامه رو نشون داد. تا چند ثانیه همه جا سکوت بود تا اینکه همه با هم حرف زدن.
-چی؟؟!!
کیسامه به پین نگاه کرد.
-این شوخیه؟؟
پین با جدیت حرف زد.
-نه کیسامه، شوخی نیست. کونان این نوزا--- آیامه رو توی یکی از کوچه ها پیدا کرد. با اینکه غیر قابل باور به نظر میرسه ولی این نوزاد حجم چاکرای بالایی داره و چاکراش بنفشه.
چشمای ایتاچی یکم گشاد شد.
-نوزادی که می تونه از چاکرا استفاده کنه؟؟ چاکرای بنفش؟؟
پین آروم سرشو تکون داد.
-درسته. اگه هر کدوم از شما اطلاعاتی از چاکرای بنفش داره می خوام که باهام در میون بزاره.
همه سکوت کردن و کسی حرف نزد. پین نفسشو بیرون داد.
-که اینطور... به هر حال، آیامه از این به بعد یکی از اعضای آکاتسوکیه. باهاش درست رفتار کنین.
همه اعضای آکاتسوکی از این وضع ناراضی بودن. یه بچه اونم توی آکاتسوکی؟؟ احمقانه بود!! هیچکس نمی دونست این نوزاد قراره سرنوشت همشونو عوض کنه...