
Thiam
«بدبخت شدم بدبخت شدم بدبخت شدم--»
لیام با وحشت ترکیب شده با شوک به گلبرگای خونی که از حلقش بیرون اومده بودن خیره شده بود و پیش خودش حرف میزد. مطمئن بود کارش تمومه و باید منتظر مرگ نافرجامش باشه. چون تا جایی که میدونست گرگینه ها مریض نمیشن. ولی اون الان یه هفته بود سرفه های مکرر داشت و امروز از گلوش خون اومد. اگه چیزی که بتونه یه ورولف رو مریض کنه قطعا می کشدش! مگه نه؟
«اسکات! باید با اسکات حرف بزنم! اون لعنتی... بهم میگه ورولف ها دربرابر مریضی ها مصونن و میگه آسمش درمان شده اون وقت من...»
یه سرفه ی شدید ساکتش کرد. طعم ناخوشایند آهن تو دهنش پر شد و باعث شد به خودش بپیچه. بالاخره موبایلشو پیدا کرد تا با اسکات حرف بزنه. شاید اون بدونه مشکلش چیه و یه دارویی چیزی برای درمانش بشناسه. آه کشید و منتظر شد اسکات تلفنو برداره.
***
«"گرگینه ها مریض نمیشن." پس این چیه؟ هوم؟!»
«وایسا... گفتی علائمش چیه؟!»
«سرفه. خون. و گلبرگ.»
«گلبرگ. منظورت اینه که جدی جدی گل؟»
لیام سرشو تکون داد. اسکات داشت سعی میکرد یه آلفای جدی باشه و عاقلانه با مشکل برخورد کنه ولی بیشتر شبیه یه هاپوی گم شده بود. و حق داشت، لیام خودش هم اگه به شکل دردناکی از حلقش گلبرگ نمی ریخت باورش نمیشد.
«آره. مزه ی گل هم میداد. شک ندارم گلای واقعی بود. و لازمه بهت بگم من یه علف خوار نیستم که قبلا خورده باشم و تو گلوم گیر کرده باشه؟»
چشمای اسکات گشاد شدن. شونه های لیامو محکم گرفت و پرسید:چه گلی؟!»
لیام چند بار تند تند پلک زد. اوه. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:نه ولفسبین بود نه دارواش. اونا بود خیلی سریع تر کشته میشدم حس میکنم...»
اسکات یه نفس عمیق کشید و ولش کرد. میخواست خیالش راحت شه ولی حتی اگه اون گیاهای کشنده نبوده باشه، بازم لیام تو یه موقعیت خطرناک قرار داشت. با تأسف سرشو تکون داد و گفت:باید ببرمت پیش دیتن. من خودم هیچ وقت همچین چیزی نشنیده بودم.»
لیام نالید و به موهاش چنگ زد:دارم می میرم!»
«آروم باش. من همینطوری نمی شینم و اجازه بدم تو بمیری.»
لیام باورش کرد. اسکات کارای خیلی سخت تری رو انجام داده... نجات دادن لیام از دست چندتا گل نباید خیلی هم سخت باشه نه؟
***
در حضور دکتر دیتن بودن همزمان لیام رو آروم و مضطرب میکرد. وقتی دکتر ازش پرسید مشکلش چیه لیام آب دهنشو به زور قورت داد و یه نگاه ترسیده به اسکات انداخت، اسکات سرشو تکون داد تا تشویقش کنه سوالو جواب بده. لیام گلوشو صاف کرد و گفت:ام...یه مدته سرفه میکنم. و تنگ نفسی میگیرم گاهی. ولی اینجاس که عجیب میشه:تا الان دوبار همراه سرفه هام خون و گل بالا آورده م...»
حالت چهره دیتن به وضوح تغییر کرد. طوری که الان اسکات هم مضطرب شد.
«گل؟ گل های کامل شکفته؟»
«اوممم...نه. چندتا گلبرگ سفید بود...»
دیتن با شنیدنِ این یهو چرخید و رفت تو قفسه ی کتاب هاش دنبال چیزی گشت. زیرلب می گفت:سرفه ی گل و خون... قبلا درباره ش شنیدم...»
اسکات با نگرانی گفت:دکتر حدست چیه؟»
دیتن درحالی که هنوز داشت می گشت بلند جواب داد:شَک من یه بیماری خیلی نادره به اسم هاناهاکی.»
لیام با یه صورت تو هم رفته گفت:هاناهاکی دیگه چه کوفتیه؟» همزمان که اسکات گفت:هاناچیچی؟»
دیتن یه کتاب دراورد و یه نگاه متاسف به لیام انداخت. کتابه اصلا بزرگ و هاردکاور و خاک خورده نبود، برخلاف کلیشه هایی که لیام دیده بود. دیتن شروع کرد به ورق زدن کتاب و همزمان اطلاعاتی که خودش یادش بود رو توضیح داد:تا جایی که من می دونم خیلی کمیابه، و اصلا انتظار نداشتم با یه موردش روبرو شم... امیدوارم اشتباه کنم پسر.»
ضربان قلب لیام به شکل ناخوشایندی بالا رفت. هرچی ناامیدی و اضطراب که موقع دیدن گلبرگا حس کرده بود داشت برمیگشت. ظاهرا اسکات استرسشو حس کرد (دلش برای دماغ اسکات سوخت) چون دست گرمشو رو شونه ی لیام گذاشت و سعی کرد آرومش کنه.
صفحه ای که دکتر دیتن باز کرده بود یه متن کوتاه داشت و با عکس چندتا گل کنارش. به شکل عجیبی به اضطراب لیام اضافه کرد. چرا انقد اطلاعات درباره ش کمه؟ سعی کرد سرشو بچرخونه تا بتونه متنو بخونه.
دیتن آه کشید و گفت:همونیه که حدس میزدم. هاناهاکی. یه بیماریه که ریشه ی ماوراءطبیعه داره پس اطلاعات زیادی درباره ش نیست. بر اثر عشق یک طرفه به وجود میاد.» لیام و اسکات با تردید به همدیگه نگاه کردن. دیتن ادامه داد:تنها با عشق واقعی به وجود میاد نه کراش های ساده و شهوت، برای همین اصلا انتظار نداشتم بین شما جوونا ببینمش.»
لیام با یه خنده ی طعنه آمیز گفت:عشق واقعی؟! من که عاشق کسی نیستم!»
دیتن چند ثانیه بهش زل زد و گفت:ولی علائمش همونه. تنها بیمارییه که گل تو شُش های شخص رشد میکنه.»
اسکات سوال مهم رو پرسید:خب راه حلش چیه؟»
دیتن یه نفس عمیق کشید -که مثل خنجر کشیدن رو دل لیام بود- و گفت:تنها راهش اینه که عشقش دوطرفه شه. متاسفانه همونطور که گفتم شدیدا نادره و کسی سعی برای پیدا کردن یه درمان براش نکرده.»
لیام بلند شد و شروع کرد به راه رفتن تو اتاق. با درماندگی داد زد:ولی من کسیو دوس ندارم! چطور ممکنه تو شش هام گیاه باشه!» هیستریک خندید و گفت:گل تو گلومه؟! این یعنی چی! برا کی؟!»
اسکات هیستریای لیام رو نادیده گرفت و رو به دکتر پرسید:و اگه عشقش دوطرفه نشه...؟»
نگاه دیتن خودش گویا بود، حتی اگه کلماتِ «خواهد مرد» رو به زبون نمیاورد.
اسکات متوجه شد لیام قراره همون وسط یه بریک داون داشته باشه، پس سریع از دیتن تشکر کرد و قول داد حواسش به لیام هست و سریع اونو از مطب بیرون برد.
***
لیام عاشق کی می تونه باشه؟
باورش نمیشد یه اله عجیب غریب که شغلش مریض کردن عاشقای بدبخته، زودتر از خود لیام متوجه احساساتش شده.
اگه انرژی داشت دوباره به این بدبختیِ مسخره ش میخندید، ولی الان فقط میخواست جیغ بزنه یا گریه کنه یا ترجیحا هردو. جونش تو خطر بود و کاری هم نمی تونست بکنه. این حس درماندگی، بدترین نقطه ی این وضعیت بود.
اسکات با اینکه نمیخواست بره بالاخره تنهاش گذاشته بود. لیام خوشحال بود اتفاقا، میخواست وقتی میشکنه تنها باشه.
شروع کرد به فکر کردن به تموم کسایی که میشناسه. تنها کسی که یه کم با عقل جور درمیومد اونو به این حال و وضع انداخته باشه هیدن بود. هیدن رفته بود به یه شهر دیگه، و لیام خیلی بهش افتخار میکرد که یه دانشگاه خوب قبول شده. ولی با این حال باهاش به هم زد، کسی که رابطه رو تموم کرد لیام بود نه هیدن. چرا اون باید کسی باشه که زجر میکشه؟!
از درماندگی به هیدن زنگ زد. میتونست ضربان قلبشو تو گلوش حس کنه.
وقتی که لیام دیگه داشت امیدشو از دست میداد هیدن بالاخره جواب داد:لیام؟» صداش به شدت خسته بود و لیام رو متوجه کرد که شب دیروقت زنگ زده.
«هیدن...های...»
«چیزی شده؟»
«خب...نه--»
«انتظار داشتم حالا که بعد از ماه ها سکوت بالاخره زنگ زدی یه موقعیت اضطراری پیش اومده باشه.»
تکنیکالی یه وضعیت حیاتی پیش اومده بود. لیام میتونست با چشم ذهنش به وضوح خفه شدنش توسط خون و گل رو ببینه. ولی به دلیلی که خودشم نمی دونست، نتونست اینو به زبون بیاره.
«هیدن گوش کن... باید یه سوال ازت بپرسم.»
«اوکی؟»
«دوسم داری؟»
«لیام وات د هل...»
«هیدن خواهش میکنم.»
«تو باهام به هم زدی و حتی به عنوان یه پک ممبر هم بهم زنگ نمیزنی از اون موقع! بعد الان یهو بهم زنگ میزنی و انتظار داری که--»
«هیچ انتظاری ازت ندارم قسم میخورم! فقط صادق باش-»
«باشه. صادقانه میگم می خوام قطع کنم...»
«هیدن لطفا!»
تمنایی که تو صداش بود باعث شد هیدن مکث کنه. شاید متوجه شد یه مشکلی هست، اون همیشه خوب لیام رو می خوند. بعد از چند ثانیه سکوت آه کشید و با بی میلی گفت:آره دوست دارم.»
لیام چشماشو بست. ولی شنیدن این کلمات هیچ آسودگی ای براش نیاوردن. قلبش قبل از بدنش فهمید که این کسی نیست که لیام نیاز داره این حرفو ازش بشنوه. هنوز قفسه ی سینه ش سنگینی میکرد و ته گلوش میخارید. لیام میخواست زار بزنه و مشتشو تو دیوار فرو کنه. ولی قبلش نیاز داشت تلفنو قطع کنه.
بغضشو قورت داد ولی باز صداش لرزون بود:مـ-ممنون هیدن. یکی طلبت. تا بعد-»
«هی! هی وایسا. چی شده لیام؟ خیلی داری عجیب رفتار میکنی.»
«چیزی نشده فقط نیاز داشتم اینو ازت بشنوم. متاسفم.»
هیدن آه کشید و گفت:خیلی خسته م پس این توضیح بی معنی رو قبول میکنم تا بعدا. خداحافظ لیام.»
هیدن کسی بود که قطع کرد.
لیام گوشیشو پرت داد و اجازه داد اشکاش بریزن.
***
لیام از اسکات خواست تا به کسی چیزی نگه، چون هنوز خودشم تکلیف خودشو نمی دونست. نمیخواست دوستاشو قاطی این وضعیت داغون و درهم کنه. می تونست تصور کنه میسن اگه بفهمه همچین چیزیو ازش پنهون کرده حسابی دعواش میکنه و دلخور میشه.
ولی چه فایده دوستشو هم الکی زیر فشار بذاره؟ لیام ترجیح میداد اگه داره می میره، اون آخرین روزاشو نرمال بگذرونه و شاهد غصه خوردن دوستای نزدیکش نباشه. پس به کسی چیزی نگفت و سعی کرد تنهایی بفهمه کدوم خریه اونو به این وضع انداخته.
چند روز از ویزیتش با دکتر دیتن می گذشت و لیام از طعم خون و گل خسته بود. هنوز هم نمیدونست باید چی کار کنه، و ایده ای نداشت به کدوم یکی از آشناها و دوستاش این حس خاص رو داره.
الان گلبرگایی که از گلوش بیرون میومدن گاهی کوچیک و گاهی بزرگ بودن، همه شون یه رگ سبز از وسط پشتشون رد میشد. بوی خیلی خوبی داشتن (نه وقتی که مزه شو حس کنی ولی) اما لیام تشخیصش نمیداد. شاید یه نوع سوسن؟ دقیقا نمیشد فهمید چه گونه ای هستن. پس نمیتونست از زبان گل ها کمکش بگیره. (لیام هیچ مدرکی نداشت که گل هر بیمار با بیمار دیگه فرق داره یا نه، ولی از رو عکسایی که تو اون کتاب علمی دکتر دیتن دیده بود –رز و ساکورا- حدس میزد همه این نوع گلو بالا نمیارن. همه چیز زیادی گیج کننده بود.)
انگار همه چی به اندازه کافی پیچیده نبود، وقتی لیام سر کار بود تئو تصمیم گرفت سروکلش پیدا بشه.
لیام قبل از اینکه ببیندش بوشو حس کرد. رایحه ش باعث میشد موهاب تنش سیخ شن... ولی با این حال، ناخوداگاه یه لبخند محو رو لباش شکل گرفت. تئو هنوز چیزی نگفته بود که لیام صدا زد:از جونم چی میخوای این دفعه؟»
تئو خندید –اون خنده ی خش دار که دل لیام واسش قنج میرفت– و گفت:واه واه، این چه طرز برخورد با یه پک میته؟»
لیام چرخید سمتش و چشاشو تو کاسه گردوند –هرچند میدونست لبخند گوشه لبش این اداهاش رو خنثی میکنه– و گفت:قرار بود به خودت مغرور نشی.»
تئو خم شد و گفت:در کمال فروتنی اینو میگم.»
لیام یکی از اولین اعضای پکِ اسکات بود که تونست به تئو اعتماد کنه. بقیه از بودنش راضی نبودن ولی کم کم باهاش کنار اومدن. هنوزم دور و برش محتاطن و حق دارن.
لیام این افکارو کنار زد و پرسید:اینجا چی کار میکنی؟» بدون اینکه به تئو فرصت جواب دادن بده انگشتشو بالا آورد و گفت:کسشر ممنوع.»
تئو شونه شو به دیوار تکیه داد و گفت:راهم به اینجا افتاد اومدم یه سر بهت بزنم، تو رو که به جز تو pack meetingها نمی بینم.»
لیام چشماشو ریز کرد و با دقت به چشمای براق تئو نگاه کرد. کارش تو تشخیص کموسیگنال ها و ضربان قلب مردم بهتر شده بود، ولی تئو فرق داشت، میتونست بدون هیچ تغییر خاصی دروغ بگه و با پوزخند مسخره ش زبان بدنشو پنهون کنه. و الان بوی هیچ حسِ خاصیو نمیداد، دماغ لیام فقط بوی گُل حس میکرد و فرومون خاص تئو.
لیام آه کشید و جواب داد:سرم شلوغه میدونی که.» 'چرا دارم خودمو براش توجیه میکنم انگار واقعا دیدن من براش مهمه؟' این فکر باعث شد اخم کنه.
تئو با یه ناراحتی فیک گفت:فکر میکردم با هم دوستیم!» فورا بعدش نیشش وا شد که لیام مطمئن شه داره ادا درمیاره.
لیام چشماشو چرخوند و گفت:نق نزن، میام دیدنت.»
«واقعا؟»
چشمای تئو برق زدن و لیام این دفعه نزدیک بود باورش شه که تئو واقعا براش مهمه. خواست جواب بده ولی گلوش گرفت. فوراً این حس رو تشخیص داد، داشت یه حمله سرفه بهش دست می داد. آب دهنشو به زور قورت داد ولی بهتر نشد. ضربان قلبش از وقتی که تئو رو دید بالا رفته بود و الان حس میکرد داره میسوزه.
یه لحظه صبر کن...
لیام با چشمای گشاد شده به صورت تئو نگاه کرد. اون لبخند کج رو اعصابش که همیشه باعث میشه لیام آتیش بگیره. موهای خوش حالتش که به شکل مسخره ای بهش میاد. چشمای روشنش که همیشه میتونن تا اعماق روحتو ببینن و لیام رو عصبی میکنن. و بازوها و عضلاتش که لیام بهش حسودیش میشه (آیا حسودی به این معنیه که در حد بی منطقی میخوای گازش بگیری و رو بدن خودت حسش کنی؟)
اوه. اوه!
لیام این دفعه نتونست جلوی یه سرفه خشن رو بگیره. حضور تئو واقعا داشت وضعشو بدتر میکرد و این ترسای لیام رو تایید کرد.
تئو یه قدم بهش نزدیک شد و پرسید:حالت خوبه؟» صداش نگران و گیج بود.
لیام دستشو بالا آورد و با یه چشم بسته گفت:آره آره خوبم از صبح گرد و خاک داره میره تو گلوم.» اشک گوشه چشمشو پاک کرد و خدا رو شکر کرد که هنوز گل بالا نیاورده. نمیخواست تو حضور تئو –
تئو یه "اوکی" کشیده گفت و دوباره عقب رفت ولی هنوز مشکوک به نظر میرسید. لیام گلوشو صاف کرد و گفت:بهت زنگ میزنم. حالا برو مزاحم کارم نشو.»
تئو خندید و گفت:باشه بی احساس. تا بعد.»
«می بینمت.»
لیام تونست تا وقتی تئو از دید خارج شد دووم بیاره –نمیخواست تئو صدای چیزیو بشنوه. از شدت سرفه هاش نشست رو زمین و به قفسه سینه ش چنگ زد. خیلی گنگ می تونست حضور میسن رو حس کنه که صداش میزد.
«لیام؟ چی شده... شت!»
میسن دوید سمت لیام و رو زمین کنارش نشست. دستشو رو پشت لیام کشید و گفت:حالت خوبه؟!»
لیام با حواس پرتی زمزمه کرد:تئوه...» صداش به زور درمیومد و هنوز گلوش میخارید. میتونست بالا اومدن یه گلبرگ رو حس کنه.
«هان؟!»
«اون تئوه... تئوه! کل این مدت- تئو بود-»
«لیام چه خبره چی تئوه؟ چی کار کرده؟»
رایحه نگرانی میسن رو می تونست حس کنه ولی نمیتونست جواب بده. با یه دونه سرفه سنگین، بالاخره گلوش آزاد شد و دهنش پر شد از خون و گلبرگ. انقد به نفس کشیدن نیاز داشت که تحمل نکرد دهنشو بسته نگه داره و همونجا تف کرد رو زمین. میسن جیغ زد و یه "وات د فاک" بلند گفت؛ ولی وقت نکرد زیاد به گلبرگای رو زمین خیره شه چون لیام هنوز داشت مثل کسی که دو ماراتون رفته نفس نفس میزد.
حتی با اینکه دیگه سرفه هاش تموم شده بودن و هیچ گلی راه تنفسیشو نگرفته بود نمیتونست نفس بکشه. پنجه هاش ناخوداگاه درومدن و تمرکز کافی برای مخفی کردنشون نداشت. مطمئن بود گریه ش نگرفته ولی به پهنای صورت اشک می ریخت. دنیا داشت دور سرش می چرخید و اوه این علائمِ هاناهاکی نیست...
میسن هین کشید و گفت:پنیک اتک بهت دست داده! فاک...» چندبار به اطرافش نگاه کرد و بعد سعی کرد تو چشمای لیام نگاه کنه و خیلی جدی گفت:لیام. گوش کن. میتونی سوالامو جواب بدی؟» با اینکه جواب واضحی از لیام دریافت نکرد ادامه داد:بیا با هم Technique Grounding رو انجام بدیم. 5 چیز که میتونی ببینی رو نام ببر.»
لیام با گراوندینگ تکنیک آشنایی داره. به اطرافش نگاه کرد و گفت:تو. درخت. ماشین. دیوار. لامپ.»
«خوبه. 4 چیز رو که میتونی حس کنی.»
«سفتی زمین. سردی دیوار. دست تو. زبری لباسم.»
«3 صدا که می تونی بشنوی.»
لیام چشماشو بست و گوش داد. الان نفس کشیدن راحت تر شده بود. «صدای موزیک از موبایل کسی. صدای گریه یه بچه. صدای پرنده ها.»
میسن هیچکدوم از اینا رو نمیشنید. این فکرو پروند و با یه لبخند شاد گفت:بوی 2 چیز که میتونی حس کنی؟»
«آم...گل و خون؟»
لبخند میسن از بین رفت ولی ادامه داد:1 طعم که میتونی بچشی؟»
لیام مکث کرد و سرشو به دیوار تکیه داد. ضربان قلبش نرمال شده بود. با یه صدای ضعیف زمزمه کرد:گل و خون.»
***
لیام به میسن چند دقیقه وقت داد اطلاعاتی که بهش داده بود رو هضم کنه. همیشه حرف زدن با میسن راحت تر از چیزی که انتظار داره از آب درمیاد. و الانم میسن سریع درکش کرد و مستقیم رفت سراغ پیدا کردن راه حل.
«خــب، حالا نقشه چیه، میخوای چی کار کنی؟»
«خب معلومه هیچ کار. داه. اون ازم متنفره.»
میسن بهش زل زد. لیام بهش زل زد. چند ثانیه گذشت و لیام داشت کم کم فکر میکرد وارد یه مسابقه خیره شدن شده که میسن گفت:داری شوخی نمیکنی؟!»
لیام اخم کرد و گفت:خب آره کاملا جدی ام.» معلومه تو همچین موقعیتی شوخی نمیکنه!
میسن هوف کشید و گفت:داداش مگه اسکولی؟ اون ازت متنفر نـیـسـت. درواقع تو تنها کسی هستی که تئو ازش متنفر نیست.»
لیام همینطوری تو شوک به میسن خیره شد. میسن طوری که انگار داره با یه بچه غافل حرف میزنه توضیح داد:مگه تفاوت رفتارش با تو و با بقیه رو ندیدی؟؟ خیلی فرق داره، خیلی. به نظرم باید شانستو امتحان کنی.»
«اوه.»
لیام آب دهنشو به زور قورت داد. این که عاشق کسی شده که هر جُرم رو کره زمین وجود داره رو مرتکب شده خودش به اندازه کافی خجالت آور هست، تازه اون شخص هم ازش بدش بیاد؟ لیام میخواست آب شه بره تو زمین. ولی حالا میسن داشت به نکته خوبی اشاره میکرد... تئو همیشه با اون رفتار بهتری داشت... درواقع لیام انقدم بدبخت نیست از کسی که باهاش بَده خوشش بیاد. پس باور حرف میسن زیاد هم سخت نبود.
میسن شونه هاشو بالا انداخت و خیلی کژوال گفت:خب پس سعی میکنی مخشو بزنی؟»
لیام ناله کرد و صورتشو پشت ساعدهاش پنهون کرد. با یه صدای زیر گفت:حتی فکرش هم وحشتناکه! دارم با تصورش سکته میکنم!» لپاش داشتن آتیش میگرفتن. درحالی که تند تند دستاشو تو هوا تکون میداد گفت:حالا گیریم ازم متنفر هم نباشه-»
«نیست...»
«من سعی میکنم مخشو بزنم (woo him) و می بینم اون منو فقط مث یه دوست می بینه تو روم میخنده!»
«تئو اصلا به آدمی نمیخوره که اهل رفیق شدن باشه...»
«من نمیتونم این کارو بکنم!»
میسن که کل این مدت آرامش خودشو حفظ کرده بود آه کشید و گفت:تو که نمیخوای تا وقتی می میری دست رو دست بذاری و کاری نکنی!»
لیام زیر لب گفت:امیدی ندارم...» قبل از اینکه میسن بتونه بیشتر اصرار کنه، لیام گلبرگایی که برداشته و خون رو از روشون شسته بود رو تو دستاش چرخوند و گفت:تشخیص میدی چه گلی ان؟»
میسن انگار اصلا از تغییر موضوع راضی نبود، اما با این حال بعد از چند ثانیه خیره شدن به گلبرگا، جواب داد:یه نوع لیلیوم باید باشن به نظرم.»
«لیلیوم...»
آخرین باری که این نوع گل رو دید کی بود؟
***
حواس قوی لیام از خواب بیدارش کردن.
میخواست دوباره بخوابه، ولی غریزه هاش فریاد میزدن که یکی تو اتاقشه، درحالی که باید تنها باشه. بالاخره ذهن خوابالودش هضم کرد که ممکنه تو خطر باشه، پس کنترلو دست غریزه ش داد و رفت رو حالت حمله. اما قبل از اینکه چنگاش با کسی یا چیزی برخورد کنن، یه دست دور مچش پیچید و مانعش شد.
«آروم باش! فقط منم.»
«هان...تئو؟!»
«بله.»
چشمای لیام به تاریکی عادت کردن و الان میتونست نیشخند رو اعصابشو به وضوع ببینه. یه نفس عمیق کشید و دستشو دراز کرد تا چراغ خواب رو روشن کنه و پرسید:تو اینجا چی کار میکنی....» دید پنجره بازه، «دزدکی اومدی تو اتاقم؟»
«آره...یه درخواست ازت داشتم.»
الان چند روز بود لیام داشت سعی میکرد شجاعتشو جمع کنه و به تئو اعتراف کنه. ولی هنوز نتونسته بود، و هنوز مریض بود. می ترسید یهو جلوی تئو گل بالا بیاره...نیاز داشت زود بیرونش کنه قبل از اینکه یه کار احمقانه بکنه. گلوشو صاف کرد و گفت:موقعیت اضطراریه؟»
تئو یه لبخند متأسف زد و گفت:خب...نه.»
لیام ابروهاشو از تعجب بالا برد. «پس چرا تو این ساعت نحس اومدی بیدارم کردی؟!»
«چون نیاز داشتم تو یه تایمی که indulgent و انعطافپذیری گیرت بیارم و این موقع شب معمولا آدما مهربون ترن...»
چی!؟ لیام کلمات رو شمرده شمرده به زبون آورد:و چرا نیاز داری انعطاف پذیر باشم؟» الان دیگه کم کم داشت می ترسید...
«میخوام ببوسمت.»
لیام هنوز داره خواب می بینه. آره. این قطعا حقه ی اون هاناهاکی خبیثه.
چند بار پلک زد ولی تئو هنوز جلوش رو تخت نشسته بود و منتظر جواب نگاهش میکرد. لیام زیرلب گفت:هنوز خوابم؟ دارم خواب می بینم؟»
تئو از رو نرفت و با نیش باز جواب داد:نوپ همین الان بیدارت کردم. میخوای از اون یارو روش شمردن انگشتا استفاده کنی تا مطمئن شی؟»
لیام با یه قیافه کاملا گیج و منگ به ده تا انگشتش نگاه کرد. آره ده تا. دستاشو سریع انداخت و سرشو بلند کرد تا به تئو نگاه کنه و گفت:حقیقت جرأت بازی کردی و این یه جرأته؟»
طوری که تئو سرشو تکون داد و محکم گفت «نه» خیلی باورکردنی بود و لیام نتونست باور نکنه.
«پس چرا؟»
«چون یه باکت لیست دارم و بوسیدنِ تو توشه.»
«چرا؟!»
«چون ازت خوشم میاد.»
شنیدن این حرف خیلی مهم بود ولی در کمال تعجب لیام الان یه نگرانی دیگه داشت. رو زانوهاش بلند شد و گفت:نه منظورم اینه که برای چی یه باکت لیست داری؟!»
تئو آه کشید. یه لحظه چهره ش غمگین شد ولی سریع پنهونش کرد. دستشو کشید تو موهای نسبتاً بلندش و جواب داد:چند مدته مریضم. و حس میکنم دارم می میرم، برای همین.»
ضربان قلب لیام انقد بالا رفت حس میکرد الانه از حلقش بپره بیرون. تئو مستقیم تو چشمای لیام خیره شد و ادامه داد:شاید فکر کنی دارم کسشر تحویلت میدم ولی حقیقته. و هیچ شناختی ازش ندارم. هیچ ایده ای ندارم از کی بپرسم که ممکن باشه بدونه. هرکاری میکنم از بین نمیره. و دیگه انرژی ندارم تلاش کنم، تصمیم گرفتم این حقیقتو قبول کنم و-»
«تئو.»
صدای جدی و لرزونِ لیام تئو رو ساکت کرد. سرشو کج کرد و گفت:هوم؟»
«علائمت چیه؟»
«باور نمیکنی.»
«بگو. شاید بدونم.»
تئو چند ثانیه فقط تماشاش کرد. لیام میخواست دوباره اصرار کنه ولی خود تئو به حرف اومد:سرفه خیلی زیاد و یه نوع گل عجیب که همراه سرفه هام بالا میارم...»
لیام جلو پرید طوری که تئو هم جا خورد و با چشمای گشاد بهش نگاه کرد. هیچکی درباره این بیماری نمیدونه... یعنی ممکنه تئو لیام رو دیده باشه و فهمیده باشه و الان بهش دروغ بگه؟ ولی لیام همیشه خیلی مراقب بوده کسی نبینه... نکنه بوشو حس کرده باشه؟
با احتیاط پرسید:چند وقته؟»
«بیشتر از دو ماه.»
فاک. تئو مدت بیشتریه مریضه!
«تو...گل بالا میاری؟»
«آره.»
«داری سر به سرم میذاری؟»
«نه! قسم میخورم. درسته که خیلی دیوونگیه و غیرممکن به نظر میاد، خودمم باورش برام سخته ولی همینه.»
تو چشمای هم خیره شدن و لیام شروع کرد به فکر کردن.
تئو امکان نداره درباره هاناهاکی بدونه پس نمیتونه فیکش کنه. اون به هیچکی نزدیک نیست. این وقت شب اومده پیش لیام و ازش یه بوسه میخواد. درواقع این کاریه که میخواد حتما قبل از مرگش انجام بده در این حد براش مهمه. از طرف کسی مثل تئو، این خودش یه اعتراف روشن و واضحه.
تئو سکوت لیام رو دید و پشت گردنشو مالید و با یه لبخند ریز گفت:خب جوابم چیه؟ یه بوس گیرم میاد یا نه؟ چون نمیخوام زورت کنم میخوام خودت قبول کنی... اگه بگی نه همین الان میرم-»
«تئو.»
«هان-»
لیام رو زانوهاش بلند شد و دو طرف صورت تئو رو گرفت. تو چشماش نگاه کرد و گفت:من میدونم بیماریت چیه.»
چشمای تئو گرد شدن. نمیدونست بیشتر درباره حرفی که لیام زده بود شوکه باشه، یا حرکتش.
«چیه؟»
«هاناهاکی.»
«از کجا میدونی...؟»
«چون خودمم دارمش. درمانشو هم میدونم.»
«وات د- لیام داری چی کار میکنی...»
لیام تئو رو نادیده گرفت و پیش خودش زمزمه کرد:اوکی. یا حالا یا هیچ وقت.» بعد تئو رو با صورتش جلو کشید و گفت:تئو، منم همون حسو دارم.» تئو انقد گیج بود نمیدونست چی بگه. ولی لازم نبود جواب بده، چون لیام محکم لباشو بوسید.
تئو اول یه کم به عقب پرت شد و یه نفس غافلگیر کشید، ولی فورا دستاشو دور کمر لیام گذاشت و بوسشو جواب داد. سر لیام داشت گیج میرفت. تئو محشر می بوسید. تاحالا انقد به تئو نزدیک نشده بود... بوی عطرش حتی بهتر بود از این زاویه. لیام تازه فهمید چقد خنگ بوده که مشکوک نشده به تغییر ناگهانی رایحه تئو، که یه مدت پیش یهو گُلی شد و تقریبا بر بوی میوه ای همیشگیش غالب شد.
وقتی یه سرفه تئو رو وادار کرد بوسه رو بشکنه لبای لیام گزگز میکردن. در همون حال که با نگرانی به سرفه کردن تئو نگاه میکرد انگشتاشو کشید رو لباش. باور اینکه همین چند ثانیه پیش تئو با علاقه این لبا رو میبوسید هنوز واسش سخت بود...
تئو یه نفس بلند و طولانی کشید و قفسه سینه شو مالید. با چشمای شوکه و وحشت زده به لیام نگاه کرد و داد زد:چطور این کارو کردی؟!»
لیام با اشتیاق راست تر نشست و گفت:راحت تر نفس میکشی؟ این یعنی خوب شدی؟!»
تئو چشماشو ریز کرد و گفت:آره...» بعد به خودش پیچید و مِن من کرد:هنوز مزه گلابو حس میکنم..» زود به خودش اومد و با یه لحن نامطمئن گفت:الان با یه بوس نجاتم دادی؟»
لیام خندید. قلبش تو سینه ش پرپر میزد. به شکل رو اعصابی موهای تئو رو به هم ریخت و گفت:نه. هاناهاکی با عشق یک طرفه به وجود میاد.»
لیام متوجه شد خودشم الان راحت تر نفس میکشه. چشماشو بست و با خوشحالی یه نفس عمیق کشید. وقتی چشماشو باز کرد تئو هنوز بهش خیره شده بود. اتاق تاریک بود ولی لیام می تونست شرط ببنده لپای تئو قرمز شده ان.
«عشق یک طرفه؟ وات د-»
«دارم حقیقتو میگم. اسکات منو برد پیش دکتر دیتن و اون بهم گفت یه نفرینه که درمانی نداره جز اینکه حست دو طرفه شه. و اون طوری بود که-»
لیام حرفشو ادامه نداد و فقط لبخند زد. دستشو رو گونه تئو گذاشت و زمزمه کرد:اگه همین الان درمانت نکرده بودم باورم نمیشد تو برای من هاناهاکی گرفته باشی. خیلی دور از واقعیته.»
تئو صورتشو بین سینه و شونه لیام پنهون کرد و یه صدایی تولید کرد که نیمه انسانی و نیمه گرگی بود. لیام ریز ریز خندید و بازوهاشو پیچید دور تئو و بینیشو رو موهاش گذاشت. بعد از چند ثانیه سکوت تئو زیر لب گفت:یعنی اگه من تصمیم نمیگرفتم بیام پیشت...»
لیام ادامه شو گرفت:هردومون می مردیم عین اسکولا، آره.»
تئو سرشو بلند کرد تا تو چشای لیام نگاه کنه، در نتیجه صورتاشون انقد نزدیک بودن که میتونستن نفسای همو رو پوستشون حس کنن. تئو با همون صدای نرم گفت:خیلی خجالت آوره.»
«میدونم.»
لیام ضربان قلب تئو رو نه تنها میتونست بشنوه، میتونست حسش هم بکنه از بس سریع بود. دستشو بین بدناشون گذاشت تا بذاردش وسط سینه تئو و بهتر حسش کنه. فکر اینکه قلب تئو واسه اونه که انقد محکم میزنه کاری میکرد کل سلولای بدنش به رقص بیان. تئو بهش زل زده بود. دقیق میدونست چی تو فکر لیام میگذره.
لیام آب دهنشو به زور قورت داد و گفت:قلبت...» لباشو رو گردن تئو گذاشت، درست رو نبضش. جهششو رو لباش حس کرد. رو پوست صاف و گرم تئو زمزمه کرد:فقط موقع مبارزه شنیده بودم انقد سریع شه.»
تئو یه نفس بلند کشید، لیام تونست داغیشو رو شونه ش حس کنه، و گفت:حالا انقد هم مغرور نشو...» سعی کرد با طعنه و شوخی حرف بزنه ولی صداش بم و هورنی بیرون اومد.
«معلومه که مغرور میشم. این کار هرکسی نیست.»
تئو رو با یه قدرت غیرضروری هل داد و وقتی پشتش با تخت برخورد کرد رفت روش. تئو با اون حالت نگاش میکرد که انگار هم شگفت زده س هم بهش افتخار میکنه. لیام خوشحال بود که تنها کسیه که مخاطب این نگاهه. دوباره به گردن تئو حمله کرد و بوسه های خیس و شلخته گذاشت روش.
تئو سرشو خم کرد تا بهش فضای بیشتری بده، به پشت لیام چنگ زد و گفت:تو بهم نگفتی چند وقته...» یه نفس صدادار کشید و ادامه داد:مریض شدی... هاناهاکی بود اسمش؟»
«آره... نزدیک دو هفته.»
لیام سرشو بلند کرد تا بتونه واکنش تئو رو ببینه. نمی دونست چرا عذاب وجدان داره... اما تئو دلخور نشد، دستشو رو فک لیام گذاشت و با انگشت شستش لب پایینشو نوازش کرد. یه لبخند کوچیک به صورت متعجب لیام زد و گفت:خوشحالم زیاد درد نکشیدی.»
لیام از شدت احساساتی که بهش هجوم آوردن سرشو پایین انداخت تا صورتشو رو گردن تئو پنهون کنه. تئو پیش خودش خندید؛ یه خنده ی شیرین، نه تمسخرآمیز. فرق سر لیام رو بوسید و یه نفس عمیق کشید –و لیام میدونست داره اونو بو میکنه و تنش لرزید– و آروم گفت:امشب اینجا اومدم چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. ولی الان دارم.»
لیام ناله کرد که دست کمی از اون صدایی که تئو همین چند دقیقه پیش تولید کرده بود نداشت. دیگه تحمل نداشت نمیتونست جلوی خودشو بگیره. بلند شد، یقه لباس تئو رو گرفت و هیس کشید:میخورمت.»
چشمای تئو تیره شدن. پوزخند مبارزه طلبش برگشت.
«bring it on.»