
Doom & Bloom (Chanoey)
«باید یه کاری بکنی جو! باید یه کاری بکنی! نمیذارم همینجوری دست رو دست بذاری! می فهمی چی میگم؟»
جویی به چهره جدی فیبی زل زد. تو کل مدت نسبتا طولانی ای که باهاش دوست بوده این اولین باره فیبی رو انقد جدی میبینه. فیبی معمولا به شدت پرانرژی و مثبته و هاله بانشاطی دورشه، اما الان خبری از اینا نبود و فقط مصمم و جدی به نظر می رسید. طوری که انگار پای مرگ و زندگی درمیونه و تصمیم داره به هر قیمتی وضعو عوض کنه...
و این طور هم هست، نه؟ مسئله مرگ و زندگیه. پای جون خود جویی وسطه.
جویی آب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد... بعد وسطش حرکات سرشو عوض کرد و به علامت نه تکونش داد و زمزمه کرد:اما نمی دونم باید چی کار کنم فیبز. نمی دونم چی کار کنم.»
چشمای فیبی با دیدن اشکای گیر کرده لای مژه های جویی، نرم شدن. بازوشو به آرومی دور شونه های جویی پیچید و یه دستمال از تو کیف دستیش دراورد. درحالی که یواش یواش خون رو لبای جویی رو پاک میکرد گفت:من کمکت میکنم. دیگه تنها نیستی اوکی؟»
جویی یه لبخند آبکی زد. بالاخره اشک از چشاش جاری شد و خودشو به فیبی نزدیکتر کرد تا صورتشو پنهون کنه و گفت:ممنون رفیق.»
***
«من خیلی نگرانم.»
«مطمئنم همه چی اوکیه چن...»
«نه نیست مان! منم که باهاش زندگی میکنم و منم که بهترین دوستشم پس من بهتر متوجه تغییراتش میشم.»
«خیله خب. من باورت میکنم باشه؟ منم متوجه شدم جدیدا کم حرف شده، ولی بهم بگو چی باعث شده فکر کنی جویی حالش خوب نیست، تا زاویه دید تو رو هم ببینم.»
چندلر جواب نداد. نگاه دلسوزانه ی مانیکا یه جورایی داشت از پیش کشیدن این بحث پشیمونش میکرد. ولی نمیدونست چطور از زیرش دربره و همچنین به ایده های یکی غیر از خودش نیاز داشت. مانیکا هنوز صاف رو مبل کنارش نشسته بود و صبورانه منتظر بود چندلر بالاخره حرف بزنه.
«خب...ام... برای مثال... ازم دوری میکنه...»
«همین؟»
«نه مانیکا هیچ "همین"ای درکار نیست! وقتی میگم ازم دوری میکنه منظورم اینکه کلا ارتباطمون به صفر رسیده تو این هفته اخیر! باهام غذا نمیخوره، باهام بازی نمیکنه، باهام تلویزیون نمیبینه. باهام حرف نمیزنه. به محض خونه اومدنم میره تو اتاقش "میخوابه" یا حالا هرچی، و صبح تا من سر کار نرم بیدار نمیشه. حتی وقتی با هم میریم کافه، دورترین نقطه از من می شینه.»
«اوه.»
از رو چهره مانیکا معلوم بود داره همه علامتایی که دیده رو به اطلاعات جدیدی که چندلر بهش وصل میکنه. و حتما داره متوجه میشه وضع بدتر از چیزیه که فکر میکرده.
«و... همچنین...»
چندلر آب دهنشو به زور قورت داد. رنگش پریده بود، باعث شد مانیکا با نگرانی خم شه سمتش و بگه:چن؟»
«فکر میکنم مریضه.»
«مریضه؟!»
چندلر سرشو بلند کرد تا مستقیم تو چشمای مانیکا نگاه کنه و جواب داد:صدای سرفه هاشو میشنوم گاهی. سرفه های بـد. و... فاک. و دستمالای خونی دیدم.»
«فاک!» مانیکا تکرار کرد. «کجا؟!»
«کف هال افتاده بود. فکر کنم یادش رفته بود پنهونش کنه ازم. هه. و بعدش مشکوک شدم و رفتم سطل آشغال اتاقشو چک کردم. گفتم چه میدونم شاید خون دماغ شده باشه! هرچند جویی تو عمرش خون دماغ نمیشه.»
«نگو که...»
«پر بود از دستمال خونی.»
مانیکا بلند شد و شروع کرد به قدم زدن و عقب جلو رفتن بی مورد جلوی پاهای چندلر. چشماش گشاد بودن و دستشو میکشید تو موهاش، و الان قد چندلر رنگ پریده بود؛ که نشون میداد کاملا وحشت کرده. ولی یهو وایساد، با یه اخم متفکر گفت:اوکی ولی اگه مریضه چرا ازمون پنهون کرده؟ مخصوصا تو! جویی تاحالا چیزی ازت پنهون کرده؟»
چندلر سرشو به دو طرف تکون داد، به معنی این بود که نمی دونه، که گیج شده، که نه جویی تاحالا چیزیو ازش پنهون نکرده. «این منو حتی نگران تر هم میکنه.»
مانیکا خیلی جدی گفت:باید باهاش حرف بزنیم.»
چندلر دستاشو جلو صورتش تکون داد و گفت:نه! نمی خوام بدونه چیزی بهت گفته م. احساس... احساس خبرچینی میکنم.»
«ولی چن...»
«فقط می خواستم ازت یه کم مشورت بگیرم. واقعا... واقعا نمی دونم باید چی کار کنم.»
«باشه. خیله خب. ولی خودت باید باهاش حرف بزنی. مستقیم جلو روش بگو. اگه اتفاق بدی افتاده... اوه گاد امیدوارم این طور نباشه... ولی اگه چیز بدی باشه شاید ما بتونیم کمک کنیم! منصفانه نیست...»
«اوکی. آم... فردا قراره همه بریم کافی هاوس نه؟ میتونم اونجا باهاش حرف بزنم. نه فاک این ایده افتضاحیه جلو همه که نمیشه. پس بعدش؟ وقتی داریم برمیگردیم؟»
مانیکا متوجه شد چندلر در به در دنبال تایید و اطمینانه پس مانیکا لبخند زد و دوباره کنارش نشست. دستشو آروم گرفت و فشار داد و گفت:خوبه. مطمئن میشیم نتونه طفره بره، خوبه؟»
چندلر سرشو تکون داد.
***
«چرا نمیخوای بهم بگی کیه؟»
«بی خیالش فیبز...»
«اما جویی! شاید من بتونم بفهمم در اشتباهی و عشقت واقعا یه طرفه هست یا نه! من تو خوندن مردم خوبم و همچنین زنا رو خیلی بهتر از تو می شناسم.»
جویی چشماشو دزدید.
«بیا راجع بهش حرف نزنیم باشه؟ باعث میشه بیماری بیشتر اذیت کنه...» (نیمه دروغ، نیمه حقیقت)
«باشه... ببخشید.»
گفتن این که معشوقش یه زن نیست سخته، چه برسه به این که دوست و هم اتاقی خودشه (کسی که فیبی هم میشناسه. یا خدا!) مسئله این نیست که جویی حس بکنه فیبی هوموفوبه و خدای نکرده ساپورتیو نخواهد بود! نه، جویی با تمام وجودش به فیبی اعتماد داشت، این دختر یه اونس نفرت در وجودش نداشت (به جز شاید نسبت به خواهرش، که با توجه به داستانایی که جویی شنیده حق داره) اما...
اما هنوزم نمی تونست. اصلا نمی دونست چه طوری بیانش کنه! جویی تو عمرش پیش کسی کام آوت نکرده. هِک، قبل از جوانه زدن احساساتش نسبت به چندلر خودشم از این هویت خودش خبر نداشت. (اینم خیلی سخت بود که بفهمه عشقه چون خیلی به دوستی صمیمی نزدیک بود) چون تو کل عمرش به دخترا گرایش داشته، و به لطف کمبود اطلاعات نمی دونست به جز همجنسگرا و دگرجنسگرا آپشن های دیگه ای هم وجود داره.
جویی مدت ها گیج شده بود.
و بعد، به محض اینکه فهمید چه خبره، و فهمید هم مردا رو دوس داره هم زنا رو، یهو متوجه شد حسی که چندلر بهش میده خیلی شدیدتر و جدی تر از چیزیه که تموم دوس دخترهای اخیرش بهش دادن. جویی اعتراف میکنه یه کم کُنده، اوکی؟ برای همین چند شب پشت سر هم تو تختش بی خوابی کشیده بود از بس به این موضوع فکر کرده بود. حداقل آخرش تونست به یه نتیجه درست برسه!
آره، اون دوجنسگراست. و آره، عاشق چندلره. این حس تو قلبش حتی بهتر از چیزیه که اولین عشق زندگیش بهش میداد! (و اوه! داریم با عشق پاک دوران نوجوانی مقایسه ش میکنیم پس به شکل ترسناکی وضعیت جدیه...)
و در آخر، این حس یک طرفه ست. غیر از اینه؟ چندلر به وضوح نشون داده از مردا خوشش نمیاد و با شنیدن شایعات گی بودنش بهش برمیخوره و گارد میگیره.
این یکی از تمام نتایجی که تو اون مدت بهشون رسیده بود دردناک تر بود.
جویی عملا چند روز مثل یه بچه که با مامانش قهره اخم کرده بود و غصه خورده بود. هر لحظه قانع تر میشد که قراره تاابد مشغول pining باشه (تاابد، چون نمیتونست تصور کنه یه روز بیاد که عاشق چندلر نباشه!)
که یهو وضع جدی شد. قفسه سینه جویی درد میکرد اما این چیز غیرعادی ای نبود –به هر حال با دلِ شکسته غریبه نیست! اما ناگهان سرفه ها شروع شدن.
جویی هنوز لحظه ای رو که به دستای پر از گل رُزش زل زده بود و اشک میریخت به وضوح یادش بود.
فوراً فهمیده بود چه خبره. معلومه که میدونست چه اتفاقی داره براش میوفته؛ کلی فیلم رمانتیک تراژدی درباره هاناهاکی دیده... لعنتی حتی چندتا رمان هم دربارش خونده! (و اینو هیچ وقت پیش دوستای پسرش اعتراف نمیکنه) جویی هیچ وقت نمیخواست خودش قربانی هاناهاکی شه حتی وقتی فکر میکرد خیلی رمانتیکه. ترجیح میداد یه زن زیبا واسش هاناهاکی بگیره و خودش با یه آی لاو یوی احساسی و یه بوسه زندگیشو نجات بده!
این اصلا رمانتیک نبود. مطلقاً قشنگ نبود. هیچ چیز زیبایی درباره گلبرگ های قرمزی که تو شش هاش رشد میکردن وجود نداشت. اونا اذیت میکردن. گلوش درد میگرفت. نمیتونست راحت نفس بکشه. باعث میشد خونریزی بگیره و همیشه خسته و بیحال باشه. مهم نیست اونا گلای موردعلاقه چندلرن؛ گلایی که وقتی کسیو دوس داره واسش میگیره و با یه لبخند گوفی تقدیمش میکنه.
و مهم نیست کسی که روبروشه همیشه یه زنه و هرگز یه کسی مثل جویی نخواهد بود.
مهم نیست. اصلا مهم نیست.
جویی با سرنوشتش کنار اومده.
مدت ها تلاش کرده بود از دوستاش پنهونش کنه که زیاد سخت نبود چالش واقعی چندلر بود چون هم خونه ایش بود و تقریبا همیشه کنار هم بودن. فاصله گرفتن از چندلر سخت ترین کار بود... مطمئن بود باعث بدتر شدن هاناهاکیش میشد، اما چاره ای نداشت. نمی خواست کسی دربارش بدونه. اونا میخوان کمک کنن قطعا، و جویی نمی تونست ریسک کنه بفهمن مخاطب خاصش کیه.
و همه اینا نابود شد وقتی فیبی مچشو درحال گل و خون بالا آوردن گرفت.
جویی میخواست (همونطور که از آدم دراماتیکی مثل اون انتظار میره) وایسه تا وقتی بیماری ذره ذره به کشتنش میده. اما فیبی بهش اجازه نداد "با سرنوشتش کنار بیاد."
جویی درواقع سه آپشن داشت: 1-اعتراف کنه و ببینه واقعا عشقش یک طرفه هست یا نه، و یا تلاش کنه معشوقشو اغوا کنه 2-عمل جراحی 3-مرگ.
ولی فیبی سرش جیغ زد و بهش گفت فقط دو آپشن داره:یا اعتراف یا جراحی.
و مهم نبود فیبی چقدر اصرار میکرد، جویی حاضر نبود بره به چندلر حسشو اعتراف کنه. اون زیادی به چندلر اهمیت میداد، نمی خواست این بار رو روی دوشهاش بذاره. در حقش نامردی میشه وقتی بفهمه کسی که مدت ها بهش اهمیت میداده و به عنوان دوست خودش میدیده، داره بخاطرش می میره.
پس تنها آپشنش عمل کردن بود، و جویی حقیقتاً مطمئن نبود از مرگ بهتره یا نه.
«نمی خوام فراموش کنم.» جویی از استفاده از هرجور ضمیری خودداری میکرد.
«فراموش نمیکنی جویی... فقط احساساتت از بین میرن.»
«و چطور این بدتر نیست؟!»
«جو...»
«و من از عمل میترسم!»
«من باهاتم! پیشتم کل مدت! هرچیزی از مرگ بهتره!»
«خیلیم مطمئن نیستم!»
و همونطور که میشه پیشبینی کرد، برنده ی این جروبحث فیبی بود. و قرار بود فردا برن بیمارستان تا جویی معاینه شه و یه نوبت جراحی بگیره.
جویی تو کل عمرش انقد نترسیده بود.
***
چندلر نمی دونست چه مرگشه که انقد از حرف زدن با جویی می ترسه. کل مدتی که تو کافه نشسته بودن چندلر استرس داشت و دستاش عرق میکردن. خیلی حس مضحکی داشت، چرا باید حرف زدن با بهترین دوستش مضطربش کنه؟ "این فقط جوییه!" هی به خودش یاداوری میکرد، اما به محض اینکه به جویی نگاه میکرد و چهره رنگ پریده و چشمای غمناکشو میدید کل شجاعتش از بین میرفت. "واقعا این همون جوییه؟"
چندلر خودشم نمی دونست دلیل این دستپاچه شدنش چیه... به جز وقتایی که پای زنا درمیونه –مخصوصا اگه به اون زن علاقه داشته باشه– چندلر سخنور بدی نیست. رئیس خوبیه و همیشه راحت به دوستاش کمک میکنه وقتی حس میکنه مشکلی دارن. مطمئن بود اگه هرکدوم دیگه از دوستاش بود میتونست بی مشکل جلو بره و بپرسه چه مرگشه. اما جویی...
جویی حس عجیبی بهش میداد. د فاک؟
قبل از اینکه بتونه زیاد به این مسئله گیج کننده فکر کنه، یهو فیبی بلند شد و دست جویی رو هم کشید. جویی یه کم بیجون بود ولی مقاومت نکرد و گذاشت فیبی اونو همراه خودش بکشه. چندلر وحشت کرد. یعنی فرصتشو از دست داده بود؟ دارن میرن؟
فیبی اعلام کرد:ما دیگه میریم بچه ها بای.»
مانیکا یه نگاه کوتاه به چندلر انداخت و گفت:واه وایسا! کجا میرید؟؟»
جویی شدیدا معذب به نظر میرسید و منتظر جواب به فیبی زل زده بود. چندلر با دقت نگاش کرد و متوجه چشای شیشه ایش شد. وایسا! این یه لایه اشکه که چشماشو انقد براق کرده؟!
فیبی با همون حالت جدی همیشگیش که اصلا نمیشه جدیش گرفت توضیح داد:یه کاری دارم من و میخوام جویی اسکورتم کنه. خیلی مهمه میدونی. بعدا براتون میگم.» چندتا چشمک شدیدا غیرsubtle زد و دوباره بای بای کرد. «واسم آرزوی موفقیت کنید!»
همه اعتراض کردن که «ما حتی نمی دونیم درباره چی باید آرزوی موفقیت کنیم!» ولی اون دو اهمیت ندادن و به راهشون ادامه دادن.
چندلر فکر میکرد دیوونه شده اما مطمئن بود جویی قبل از خارج شدن از کافه، چرخید و با چشمای اشک آلود یه نگاه غمگین و پرتمنا بهش انداخت.
چندلر با استرس چرخید سمت مانیکا و دید مانیکا هم داره با نگرانی نگاش میکنه.
چرا هرکاری میکرد نمی تونست باور کنه کسی که کار مهمی داره و داره همراهی میشه فیبیه؟
***
جویی محکم در ورودی خونه رو پشت سرش به هم کوبید و بهش تکیه داد. کم کم سر خورد تا وقتی که تکیه به در رو زمین نشسته بود. زانوهاشو تو بغلش جمع کرد، صورتشو با دستاش پوشوند و شروع کرد به زمزمه کردن:نتونستم انجامش بدم نتونستم انجامش بدم نتونستم انجامش بدم نتونستم نتونستم..!»
«جویی؟! جو!»
جویی به خودش پیچید وقتی دست چندلرو رو شونه ش حس کرد، اما دستاشو از رو صورتش برنداشت و بیحرکت نسشت. نگرانی و وحشت چندلر شدت میگرفت وقتی جویی همه سوالاشو نادیده میگرفت. هر اتفاقی افتاده بود، شدید به ضرر بیماری جویی بود چون به سختی نفس میکشید و سرفه میکرد.
«جویی! آروم باش خواهش میکنم. نفس بکش!»
جویی بالاخره دستاشو از رو صورتش برداشت تا سینه شو ماساژ بده، و سرشو به عقب خم کرد و به در تکیه داد. بعد از یه سرفه سنگین که چندلر حتی با شنیدن صداش به خودش پیچید، با یه صدای گرفته و ناواضح گفت:نمی-نمی تونم!»
بعد از چند ثانیه چندلر فهمید منظورش اینه که نمی تونه نفس بکشه. وحشتش طوری شدت گرفت که اصلا با نگرانی چند دقیقه پیشش قابل مقایسه نبود. مچ دست جویی رو محکم نگه داشت و گفت:چرا میتونی! هی، با من همراهی کن جویی، یالا!»
جویی سرشو صاف کرد و چشماشو بست، معلوم بود واقعا داره سعی میکنه. با خودش در کلنجار بود اما وسط هر بازدم انگار مانعی تو ریه هاش وجود داشته باشه، به سرفه میوفتاد. بعد از این که این حرکت چند بار تکرار شد، جویی با یه قیافه عصبانی (و در عین حال خسته و غمگین؟) جلوی دهنشو گرفت و محکم سرفه کرد.
چندلر از لای انگشتای جویی تونست رنگ قرمزو ببینه؛ کل بدنش یخ کرد، الان حدسش تایید شده بود که جویی با سرفه هاش خون بالا میاره. چشمای جویی از فرط فشار سرفه هاش پر از اشک شده بودن و دماغش راه افتاده بود، اما با این حال داغونش حواسش بود مشتشو ببنده تا نذاره چندلر ببینه. و این به دلیلی چندلرو شدیدا عصبانی کرد. رو زانوهاش ایستاد تا بلندتر از جویی به نظر بیاد و با یه تُن محکم گفت:بهم بگو چه خبره جو. چرا داری ازم پنهونش میکنی؟» خیلی خوشحال بود یه بارم که شده تونسته بی تته پته حرفشو بزنه.
جویی نگاهش کرد، چشماش غمگین بودن و عملا التماسش میکردن. چندلر نمی دونست ازش چی میخواد، آیا داره التماس میکنه ازش جواب نخواد؟ ازش کمک میخواد؟ اصلا چه کاری از دست چندلر برمیاد؟
براش مهم نبود، فقط می خواست بدونه. این دفعه آروم تر پرسید، اما با یه لحنی که نه نمی شنوه:بهم بگو. مشکلت چیه؟»
جویی یه نفس عمیق کشید، که با وجود لرزان بودنش از بقیه نفس های قبلیش موفق تر بود، و مشتشو جلو گرفت. چندلر نگاهشو به مشت جویی که آروم آروم باز میشد دوخت. جویی با یه صدای شکسته و خجالت زده گفت:من... من هاناهاکی دارم.»
سر چندلر انقد سریع چرخید سمت صورت جویی که در عجب بود گردنش پیچ نخورده. بعد از چند لحظه چشمای گرد شده شو به دست جویی دوخت و بالاخره دید لکه های قرمز تو دستش فقط خون نیستن، گلبرگن.
چندلر بی نفس گفت:جویی...» اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه یا درست حسابی واکنش نشون بده جویی بلند شد و به سرعت دوید تو اتاقش. درو محکم پشت سرش به هم کوبید و قفل کرد. چندلر به چندتا از گلبرگ هایی که رو زمین افتاده بودن زل زد و انگشتشو با احتیاط رو سطح مخملی یکیشون کشید.
سوالای زیادی تو سرش میچرخیدن، یک اینکه جویی چطور موفق شده تا الان ازش پنهون کنه؟
دو، چه کسیه که جویی انقد دوسش داره که واسش این بیماری افسانه ای عاشقان شکست خورده رو گرفته؟
و مهم تر از همه سه، چرا چندلر حس میکنه قلبش الان هزار تیکه میشه و از سینه ش می ریزه بیرون؟
***
جویی نمی دونست انتظار چیو داشت؛ ولی صد درصد این نبود که چندلر بیاد به در اتاقش تکیه بده و شروع کنه به حرف زدن باهاش. (البته بعد از چند دقیقه پنیک و بلند بلند حرف زدن با خودش و جویی. جویی می تونست صدای راه رفتنشو بشنوه، طوری که هی میومد و می رفت جویی مطمئن بود زمینو سوراخ میکنه. بعد از چند دقیقه که بالاخره ذهنش آروم گرفت و از شوک اومد بیرون دید فایده نداره و جویی جوابشو نمیده، اومد نشست پشت در.)
جویی به در تکیه نداده بود، به دیوار کنار در تکیه داده بود، زانوهاشو بغل گرفته بود و آروم از درد و شرم گریه میکرد. چون حس میکرد اگه به در تکیه بده، زیادی به چندلر نزدیک میشه... قلبش تحمل اینو نداشت.
فیبی پیش یه دکتر واسش نوبت گرفته بود و امروز بالاخره رفتن –فیبی همونطور که قول داده بود باهاش رفت– و قرار بود ریشه هاناهاکی رو با جراحی از ریه هاش خارج کنن. دکتر براش درباره عوارضش توضیح داد، که وقتی با روش های غیرطبیعی (همون جراحی به جای دوطرفه شدن عشقت) بیماریو از بین میبرن شش ها هیچ وقت مثل قبل نمیشن اگه خیلی آسیب دیده باشه. تمام احساساتش نسبت به کسی که دوسش داره از بین میره و عملا فرقی با اینکه کلا نشناسدش نداره. و اگه بدشانس باشه (که هست، جویی کجای زندگیش خوش شانس بوده؟) ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه عاشق بشه.
جویی رو داشتن آماده ی جراحی میکردن اما با فکر کردن به همه اینا... مثل یه بزدل فرار کرده بود و با اون شش داغونش انقد دوید تا از کلینیک دور شد و وقتی تحملش تموم شد یه تاکسی گرفت.
واقعا نمی تونست... هرکاری میکرد نمی تونست اون زندگی فلاکتباری که چندلر و عشق رو توش نداره تصور کنه... و در کنارش هم نتونه راحت نفس بکشه!
متاسفانه جایی جز این خونه رو نداشت که بهش پناه ببره، حتی با اینکه می دونست با چندلر روبرو میشه، با اون وضع داغونش وارد خونه شد. نمی خواست چندلر بهش نزدیک شه و در عین حال به شدت بهش نیاز داشت تا آرومش کنه و مثل صدها دفعه دیگه حالشو بهتر کنه!
همین لحظه چن داشت همین کارو میکرد... خب، حداقل داشت تلاش میکرد. و جویی نمیتونست انکار کنه موثر بود، حتی شنیدن صداش به تنهایی دلشو آروم میکرد.
«هی جو... نمی خوای بهم بگی کیه(she)؟»
جویی به خودش پیچید. کف دستشو سفت رو دهنش فشار داد تا صدای سرفه هاشو خفه کنه. بینیشو بالا کشید و چشماشو بست و جواب نداد. سعی کرد حالت چهره چندلرو تو این لحظه تصور کنه، اما واقعا هیچ ایده ای نداشت الان چه حسی داره...
جویی نمیخواست حرف بزنه، زیادی خجالت میکشید، و میترسید یه لحظه خر بشه و حقیقتو بهش بگه. اما چندلر شروع کرد به حدس زدن مخاطب خاص جویی و...
با هر اسم مسخره ای که میاورد جویی بیشتر دماغشو چین میداد. ایووو وات د فاک؟ چندلر واقعا فکر میکنه عاشق همچین کسی میشم؟ پیش خودش فکر کرد.
وقتی که گفت "اریکا" جویی دیگه نتونست سکوتشو حفظ کنه و با صدای بلند و متعجب گفت:نـه!» فورا بعدش سرفه کرد، ولی زیاد سنگین نبود. چندلر آه کشید، جویی حتی بدون اینکه ببیندش میتونست خوشحالیشو از اینکه بالاخره یه واکنش گرفته حس کنه.
«کیه پس؟»
جویی مثل احمقا من من کرد:هیچکی.» انقد به هم نزدیک بودن (و در بینشون نازک بود) چندلر شنید.
«چـ-چرا درباره کسی که این همه دوسش داری نمی دونم جو؟ هیچکسو ندیدم انقد ارتباطت باهاش قوی باشه هاناهاکی ممکن شه. و من... من معمولا درباره همه دیت هات میدونم!... هی، یکی از دخترای گروه خودمونه؟! از دوستای خودمون؟»
«چن...»
«فیبی؟»
«نه...»
«مانیکا چی؟»
«...»
«ریچل پس.»
«نه.»
چندلر یه نفس خسته و عصبانی کشید و گفت:این تنها کلمه ایه که به زبون آوردی تو این نیم ساعت! جویی من نگرانم اوکی؟ تو بهترین دوستمی. حتی میترسم بپرسم چرا کل این مدت ازم پنهونش کردی...» جویی آب دهنشو قورت داد و درجا به خودش پیچید از درد گلوش. عذاب وجدان داشت این طوری چندلرو ترسونده ولی واقعا راهی نداشت بتونه بهش بگه. چندلر ادامه داد:ولی اگه بدونم کیه.. شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم مخشو بزنیم و فقط فکر کردی عشقت یه طرفه س و امیدی نیست! میدونم همیشه شانس بدی داشتی تو روابط، ولی انقدرم غیرممکن نیست دوطرفه بشه... تو خیلی هم دوست داشتنی ای جو.»
جویی مطمئن بود کل صورتش همرنگ آلبالو قرمز شده. شنیدن این حرف از زبون چندلر خیلی شیرین بود. اگه چندلر خودشم می تونست پای حرفش وایسه و اونطوری که جویی نیاز داره دوسش داشته باشه...
حس میکرد بین تموم دوستاش، کسی که با مرگش بیشترین آسیب رو میبینه چندلره. اوه خدا، چطور میخواد بهش بگه تصمیم گرفته همینطوری بشینه و آخرین نفساشو تسلیم هاناهاکی کنه؟
جویی زانوهاشو محکمتر به سینه ش فشار داد. اگه قراره بمیره، چیزی برای از دست دادن نداره، نه؟ زمزمه کرد:اون اصلا یه زن نیست...»
«چی؟!»
مطمئن نبود چندلر صداشو نشنیده یا شنیده و باورش نمیشه. اما در هر صورت تکرار کرد:معشوقم. اصلا زن نیست.»
«اوه.»
«آره...»
و جویی برای اولین بار تو عمرش پیش کسی کام آوت کرد!
نفسشو حبس کرد و لباشو محکم رو هم فشار داد؛ منتظر بود چندلر بالاخره بگه چقد حالش ازش به هم میخوره و بره ولش کنه تا هاناهاکی می کشدش...
صدای خش خش اومد از بیرون، معلوم بود چندلر داره خودشو جا به جا میکنه، وقتی حرف زد جویی فهمید الان رو به در نشسته و دیگه بهش تکیه نداده.
«ولی... این همه مدت که درباره دخترا حرف می زدیم... تو واقعا از زنا خوشت میاد نه؟ وانمود که نمیکردی؟»
بغض جویی شکست. لحن چندلر نگران به نظر می رسید، اصلا نگران چیه؟
«نه وانمود نمیکردم.» جویی با انگشتاش آستینشو رو کف دستش نگه داشت تا باهاش اشکاشو پاک کنه. «من زنا رو هم دوس دارم...»
چندلر یه نفس راحت کشید. «اوه پس بایی. ترسیدم خودتو معذب و ناراحت کرده باشی واسه پنهون کردن گرایشت... نمی خوام تصور کنم انقد سختی کشیده باشی.»
اوه. اوه! جویی نمیدونست با چه منطقی فکر کرده چندلر ممکنه ازش بدش بیاد و حتی یه لحظه بهش اهمیت نده. بینیشو بالا کشید و با یه صدای ضعیف پرسید:تو درباره گرایشا میدونی؟» چندلر چه راحت کلمه بای رو به کار برد درحالی که جویی کلی دنبالش گشته بود.
«اوه آم... داشتن یه کوییر تو خونواده درجه یک، یه سری اطلاعات بهت میده میدونی...»
البته، پدرش. جویی به لطف مشکل نه چندان کوچیک خودش، اینو کاملا یادش رفته بود.
«یعنی الان ازم متنفر نیستی؟»
«البته که نه جو.» صداش به شکل عجیبی هم نرم بود هم محکم. «من هیچ وقت ازت متنفر نمیشم. تو بهترین دوستمی.»
جویی سرفه کرد. هاناهاکی داشت آرزو میکرد کاش یه چیزی بیشتر از بهترین دوستش بود! گلوشو صاف کرد تا بتونه حرف بزنه و دهنش با طعم خون و گل پر شد ولی چیزی نیومد بیرون. آروم گفت:ممنونم.»
«تشکر نمی خواد...»
چند ثانیه تو سکوت گذشت؛ جویی هنوز تو شوک کام آوت موفقیت آمیزش بود که تلفن زنگ خورد. چندلر چند لحظه مردد بود، تا بالاخره بلند شد و رفت گوشیو برداره. ضربان قلب جویی بالا رفت. ممکن بود فیبی باشه. گوشش تیز کرد و گوش داد. وقتی چندلر گفت "هی فیبز" حدسش تایید شد.
«آره اینجاس... نمیدونم... منظورم اینه که... آره حالش خوبه، حدس میزنم... اوکی، نه لازم نیست بیای... خوشحال میشدم تلفنو بدم بهش اگه از اتاقش بیرون میومد!...»
این دفعه مکثش خیلی طولانی بود. جویی شرط می بست فیبی داره همچیو بهش میگه. ولی دیگه کار از کار گذشته و چندلر درباره هاناهاکی داشتنش فهمیده بود پس مهم نبود بهش چی میگه. وقتی چندلر دوباره حرف زدنو شروع کرد زمزمه میکرد اما به لطف کوچیک بودن آپارتمانشون جویی میتونست حرفاشو بشنوه.
«اوه خدای من... فاک. اوکی. واقعا می خوای که..؟ خب شاید واقعا نمی خواد اگه... اوهوم می فهمم. باهاش حرف میزنم... آره مواظبش هم هستم. مرسی خبر دادی فیبز. تا بعد.»
چندلر تلفنو گذاشت و یه نفس عمیق کشید و برگشت پشت در اتاق جویی ایستاد. جویی ناخوداگاه با چشمای خیره به در، جا به جا شد و روبروش نشست. چندلر کف دستشو به در چسبوند، و زیرلب گفت:جو... نمیخوای بیای بیرون؟ (come out)»
جویی خرناس کشید و به شوخی گفت:همین الان اومدم که!» خنده ی هردوشون ضعیف و کوتاه بود. اما جویی با اینکه هنوز چشماش اشکی بودن لبخند میزد.
«ولی جدی میگم. بیا بیرون. لطفا.»
صداش زیادی نرم بود. جویی چطور باید دربرابرش مقاومت میکرد؟
با حرکات کُند و مردد دستشو دراز کرد و کلید درو گرفت تا قفلو باز کنه. هنوز مطمئن نبود آمادگی رویارویی با چندلرو داره بعد از کام آوت و لو رفتن بیماریش، اما صدای آروم چندلر که ازش میخواست بیاد بیرون تو سرش اکو میشد و قبل از اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره قفلو باز کرده بود.
به محض اینکه در باز شد جویی تو یه آغوش استخوان شکن فرو رفت. جویی یه نفس تند از سر غافلگیری کشید ولی سریع بازوهاشو دور کمر چندلر پیچید و صورتشو تو گردنش پنهون کرد. چندلر به محض اینکه مطمئن شد جویی قرار نیست فرار کنه حلقه بازوهاشو دورش شل تر کرد و فقط نگهش داشت. طوری که انگار تصمیم نداره حالا حالاها عقب بره. جویی اصلا مشکلی با این تصمیم نداشت. حس میکرد سینه ش سبکتر شده، دیگه حس نمیکرد به محض اینکه دهنشو باز کنه با سرفه خفه میشه.
بعد از چند ثانیه سکوت، چندلر سرشو چرخوند تا صورتش رو به نیم رخ جویی باشه، و زمزمه کرد:واسه همینه انقد مطمئنی یک طرفه س؟ استریته؟»
جویی از شنیدن این سوال خوشش نمیومد ولی قابل درک بود چندلر بپرسه، پس درحالی که چشماشو پایین انداخته بود سرشو تکون داد. چندلر اخم کرد، شونه های جوییو گرفت تا از خودش دورش کنه و بتونه صورتشو واضح ببینه، و بدون اینکه شونه هاشو ول کنه گفت:از کجا مطمئنی؟ شاید فقط تو کلازته...» وقتی جویی آب دهنشو قورت داد و به طفره رفتن از تماس چشمی ادامه داد، چشمای چندلر گشاد شدن و پرسید:اوه گاد، هوموفوبیکه؟»
جویی سرشو به علامت نه تکون داد و خودشو از دستای چندلر رها کرد. همونطور که عقب عقب راه میرفت گفت:نمیخوام درباره ش حرف بزنم!»
«برای چی؟!»
«نمیخوام بدونه! یا بدونی!»
«جویی تو که نمیخوای...»
«شاید بخوام. که چی؟»
«که چی؟! جویی...»
قبل از اینکه جمله شو کامل کنه جویی دوباره رفت تو اتاقش و درو تو روش بست.
***
چندلر داشت عقلشو از دست می داد، حتی انرژی اینو نداشت به دوستاش چیزی توضیح بده پس فیبی، تنها کسی که جدای از چندلر از جریان خبردار بود به جاش حرف میزد.
«اوهوم، جویی حاضر نمیشه از اتاقش بیاد بیرون، چندلر هم دو روزه نرفته سر کار تا حواسش بهش باشه.»
«اوه خدای من. به نظرت باید زورش کنیم؟ یه دکتر بیاریم پیشش؟»
«هیچ قانونی نیست که بگه کسی که هاناهاکی داره رو به اجبار عمل کنید. کاری از دستمون برنمیاد.»
«تو فکر همه جاشو کردی اینطور نیست.»
«آره دیگه من خیلی قبل تر از شماها فهمیدم. بردمش دکتر، میدونید که، واستون گفتم.»
«آره آره.»
«پس الان چاره چیه؟ نمی تونیم همینطوری ولش کنیم که.»
«همه باهاش حرف زدیم، دیدید که فایده نداشت.»
«من اسم اینو نمیذارم حرف زدن... اون حتی جوابمونو نداد...»
«فکر نمیکردم چیزی بتونه انقد رو جویی تاثیر بذاره... ولی این بیماری کاملا عوضش کرده.»
«تو هم چند هفته درد بکشی، تغییر میکنی رِیچ...»
چندلر نصفه نیمه به مکالمه دخترا گوش می داد. دیگه واقعا خسته بود، شب شده بود واسه همین همه کارشون تموم شده بود و تونسته بودن بیان اینجا خونه چندلر و جویی جمع شن... هه، جویی باید میفهمید نمیتونه تاابد ازشون پنهون کنه. باید میدونست غیرممکنه تا لحظه آخر متوجه نشن. همه تلاش هاش برای پنهون کردن بیماریش برفنا. و حالا حضور همه تو خونه شون اصلا به نفعش نبود. چندلر میتونست از نگاه جویی بخونه دوس نداره این شکلی ببیننش.
«بسه.»
سر همه چرخید تا به چندلر نگاه کنن. چندلر گلوشو صاف کرد و چشمای قرمزشو مالید قبل از اینکه بگه:برید خونه. دیر وقته. میخوام بخوابم.»
صورت همه طوری به نظر میرسید انگار میخوان اعتراض کنن. ولی چندلر طوری بهشون چشم غره رفت تا نشون بده حوصله بحث رو نداره. چند لحظه بعد همه به جنب و جوش افتادن و آماده رفتن شدن، ریچل و مانیکا هردوشون یه بوس خداحافظی کوچیک به چندلر دادن.
چند ثانیه بعد چندلر آه کشید و بلند شد تا بره تو اتاق جویی. کنار در چند ثانیه مکث کرد قبل از اینکه با یه نفس عمیق خودشو آروم کنه و بره تو. جویی پتو رو تا گردنش بالا کشیده بود و روشو اون ور کرده بود تا کسی از در وارد شد صورتشو نبینه. طوری قهر میکرد انگار یه بچه س که مریضه نمیخواد داروهای بیمزه بخوره، نه یه آدم بالغ که ممکنه هر لحظه بمیره.
جویی سرشو چرخوند و وقتی دید کسی که از در وارد شده چندلره، پتو رو پایین تر کشید و گلوشو صاف کرد تا بتونه حرف بزنه:رفتن؟»
چندلر سرشو تکون داد و رفت رو تخت نشست. بعد از چند ثانیه نگاه کردن به همه جا به جز چشمای جویی، پرسید:حالت چطوره؟»
جویی دوباره سرفه کرد، جدیدا هروقت حرف میزد اینطوری میشد. دستشو تکون داد و گفت:خوبم. من خوبم. آره.» دروغ محضه ولی چندلر برخلاف دفعات دیگه حاضر نیست قبولش کنه.
«نه که خوب نیستی. تاحالا تو عمرم این همه گل یه جا ندیده بودم! همشم از شش های تو داره میاد. این چطوری خوبه؟»
جویی شونه هاشو بالا انداخت. این بی اهمیت بودنش خیلی رو اعصاب چندلر می رفت.
«درد ندارم خب، داروها خوب دارن اثر میکنن.»
«داروها جلوی نمردنتو نمی گیرن.»
«ولی درد ندارم.»
«جو...»
چندلر آه کشید و دستشو کشید چندبار رو صورتش. هیچ جوره نمیشد حالیش کرد. هردو دارن به خودشون و به همدیگه دروغ میگن. جویی از همیشه رنگ پریده تره، این که دیگه از درد جیغ و گریه راه نمیندازه که حساب نیست. داروه فقط کاری میکنه مرگ بدون دردی داشته باشه همین!
چندلر سینه ی دستشو محکم کشید رو چشمش تا اشکای نریخته رو پاک کنه. بینیشو بالا کشید و گفت:یه لحظه به این فکر کردی که چقد کارت خودخواهانه س، این که میخوای اجازه بدی بمیری؟ یه لحظه هم به من فکر نکردی شرط می بندم.» بالاخره چرخید تا به صورت جویی نگاه کنه و فوراً پشیمون شد. چشمای جویی نیمه باز و بی تمرکز بودن، طوری که انگار به سختی میفهمه چیزایی که میشنوه رو. اصلا منصفانه نبود طوری که چندلر داشت اونو مقصر همچی میدونست. نباید این آخرین چیزی باشه که جویی میشنوه.
چندلر نمیخواست قبول کنه دیگه آخراشه. نمی تونست، وگرنه عقلشو از دست میداد. گلای زیادی تو سطل و خون زیادی رو دستمالای کنار تخت بود و همه اینا اجازه ی نادیده گرفتن واقعیت رو بهش نمیدادن.
وقتی دست جویی رو گرفت تازه فهمید دستای خودش چقد دارن می لرزن. یه نفس لرزون کشید و داد زد:از معشوقت متنفرم میدونی؟ چون قلبتو که ازم گرفت کافی نبود، داره جونتو هم ازم میگیره؟! میخوام من جاش باشم، چون دوست دارم جویی. من واقعا دوست دارم و متاسفم تا الان چیزی بهت نگفتم. ولی دیگه پنهون کردنش چه فایده ای داره؟! اوه خدا... تو تنها عشق زندگیمی و باید اینطوری میذاشتی از دستت بدم؟»
چشمای جویی گشاد شدن و یه نفس عمیق کشید. بین سرفه های خونی و نفسای سنگینش هی سعی میکرد اسم چندلرو بگه، و چندلر هیچ ایده ای نداشت چطور کمکش کنه. فقط تونست با اون یه دونه دست آزادش (اون یکی تو چنگ جویی بود و مطمئن بود محکمتر فشار بده میشکنه) واسش آب بریزه.
وات د فاک اینجا چه خبره؟ چندلر کاملا استرس و شوک به زبان آورد احساساتشو فراموش کرد، این اصلا واکنشی نبود که از جویی انتظار داشت.
جویی اجازه داد چندلر لیوانو به لباش بچسونه ولی بیشتر از یه قلپ نخورد و سرشو چرخوند تا از لیوان دور شه و گفت:چندلر!»
«ها؟! بله جویی؟ چی شده چیزی نیاز داری؟؟»
خیلی یهویی پرانرژی شده بود، چندلر نمی فهمید چه خبره.
صورت جویی دیگه رنگ پریده نبود و به یه شکلی که چندلر شرط می بست خجالته قرمز شده بود. جویی دوباره دراز کشید، طوری که انگار مدت ها دویده نفس نفس میزد. به چندلر اشاره کرد و بریده بریده گفت:تو!»
«من..؟»
«تو انجامش دادی...»
«من چی...»
جویی مکث کرد و با ناراحتی و چشمای اشکی به چندلر خیره شد. «اون تو بودی. د-درمانم کردی.»
چندلر طوری که انگار برق گرفته باشدش عقب پرید و با چشمای گرد شده به جویی خیره شد. جویی با ناراحتی دستاشو رو روناش به هم گره زد و بهشون خیره شد، بایدم خجالت بکشه! نشون میده الان میدونه چه گندی زده.
چندلر دستشو تو موهاش کشید و شروع کرد به عقب جلو راه رفتن. باورش نمی شد. اون باعث شده جویی این همه سختی بکشه؟ از فرط عذاب وجدان نمی تونست خوشحال باشه که عشقش دوطرفه س، و دوست صمیمیش قرار نیست بمیره ظاهرا!
«چطوری... چرا. ا-از کی... اوه خدا. جویی!»
چشماش می سوختن. شاید داشت گریه میکرد، ولی کل بدنش سر شده بود پس حسش نمیکرد. قلبش انقد محکم می زد میتونست تو شقیقه هاش حسش کنه و باعث شده بود گوشاش طوری سوت بکشن که صدای افکار خودشو هم به سختی می شنید. فاک، اوه فاک این شبیه یه پنیک اتکه. قطعا همینه... نفس کشیدن سخت بود، سر پا موندن سخت بود...
جویی نفس گرفت و سعی کرد حرف بزنه:چندلر...» سرشو بلند کرده بود و با چشمای شیشه ای نگاش کرد. این یه تلنگر بود که چندلرو به خودش آورد.
کنار جویی نشست و چرخید تا بهش رو کرده باشه و با لکنت و غیرقابل فهم گفت:یعنی همه اینا بخاطر منه؟؟ من متاسفم. خدایا... خیلی از خودم بدم میاد. تقصیر منه به این حال افتادی. واقعا داری میگی که...»
جویی کل مدتی که چندلر حرف میزد سرشو به علامت نه تکون میداد. صورتش پشیمون به نظر میرسید.
«نه. میدونم... میدونم گند زدم. ولی چندلر... همش تقصیر منه، نه تو. باید زودتر بهت میگفتم... همش پای منه.»
«ولی..»
«لطفا خودتو مقصر ندون!»
جویی مکث کرد و به خودش پیچید. صداش هنوز بم و گرفته بود؛ قطعا درمان شدنِ هاناهاکی، اتوماتیک زخما و کم خونیشو هم از بین نمیبره. کل بدن چندلر می لرزید، می خواست یه کاری کنه ولی نمی دونست چی کار. از بین بردن ریشه های هاناهاکی تو دلش کافی نبود نه؟
جویی خم شد، فرق سرشو رو گودی گردن چندلر گذاشت و زمزمه کرد:فکر نمیکردم تو هم این حسو داشته باشی... متاسفم، من یه احمقم.»
چندلر به معنای واقعی بی حرکت به روبرو خیره شده بود. هفته ی عنی بود، مطمئن بود تو عمرش رو هم انقدر درد و استرس نکشیده. نمی تونست تصور کنه برای جویی چطوری گذشته.
ولی اینا اهمیتی نداشتن. این طور نیست؟ در این لحظه مهم نبود چی بهشون گذشته، مهم این بود اون جویی رو دوس داره، و جویی هم اونو دوس داره، و هردو بهش اقرار کردن. و جویی الان به آرامش نیاز داره و انقد نزدیکه که چندلر راحت می تونه بازوهاشو دورش بپیچه و محکم بغلش کنه. چی جلوشو گرفته دقیقا؟ درسته، هیچی.
چندلر افکار مزخرف و بیرحمانه شو پروند و سریع جویی رو بغل کرد. جویی از تعجب یه نفس تند کشید ولی زود واکنش داد و دستاشو دور کمر چندلر حلقه کرد. چندلر محکم بالاتنه ی جویی رو به خودش چسبونده بود و لپشو تو موهای پرپشت جویی گذاشته بود. جایی که جویی به لباسش چنگ میزد رو میتونست حس کنه، و با فکرش چشماشو سفت بست و حتی بیشتر خودشو به جویی فشار داد.
«اشکال نداره. اوکیه. مهم اینه الان خوبی، مگه نه؟ ما خوبیم نه؟ جو...»
صدای جویی خفه بود چون دهنشو به سینه ی چندلر فشار داده بود:اگه تو می خوای باشیم! چن... تو هنوزم دوسم داری؟ ازم متنفر نشدی؟»
چندلر جوییو از خودش دور کرد تا بتونه صورتشو ببینه، با هردو دستش صورت جوییو بالا نگه داشت و خیلی جدی گفت:چرا اینو می پرسی؟»
جویی شدیدا می خواست قطره اشکی که افتادو از چندلر پنهون کنه ولی متاسفانه نمی تونست وقتی چندلر این مدلی گونه هاشو گرفته. جواب داد:بخاطر این گندی که زدم...چون خنگ بودم و ندیدم حسی که داریم دوطرفه س؟»
چندلر یه نفس عمیق کشید و پیشونیشو به پیشونی جویی چسبوند و گفت:جویی... من اگه از دستت عصبانی باشم –که نیستم حقیقتش– بخاطر این می بود که به خودت آسیب زدی و الکی انقد خودتو اذیت کردی. و من هیچ وقت نمی تونم ازت متنفر شم، اینو باید بدونی.»
جویی یه لبخند ذوق زده زد و دوباره چندلر رو بغل کرد. چندلر پیش خودش خندید ولی هنوز بغض کرده بود. خوشحال بود حداقل یه ردهایی از جویی همیشگی داره برمیگرده.
«دوست دارم رفیق!» جویی رو گردن چندلر گفت و باعث شد چندلر بلرزه.
«رفیق؟ واقعا؟ الان می خواستم ببوسمتا...»
جویی شوکه عقب رفت و با چشمای نیمه نگران نیمه مشتاق به چندلر نگاه کرد و گفت:نه غلط کردم رفیق نه! آم... بیب! دوست دارم بیب!»
چندلر خندید و نزدیک رفت، بی اینکه لباشونو کامل به هم بچسبونه. چونه ی جویی رو (که uncharacteristically بی حرکت نشسته بود) بین انگشت شست و اشاره ش گرفت و چند ثانیه به لبای وسوسه انگیزش خیره شد. زیرلب گفت:باید مجبورت کنم اول بری مسواک بزنی، چون مطمئنم از طعم گل خوشم نمیاد.»
جویی نق زد و با بی صبری بدنشو به چندلر نزدیک تر کرد و گفت:قول میدم واسه بوسه ی دوممون همین کارو کنم.. ولی لطفا میشه الان..؟»
چندلر یه پوزخند سافت زد. «بوس بعدی، هان؟ چندتا بوس قراره بدزدی؟»
«خیلی زیاد. نمیخوام هیچ وقت دست از بوسیدنت بردارم. هر دقیقه از هرروز و هر هفته و... حالا هرچی. بیشتر از یکی!»
«اوف، این خیلیه. قطعا بینش به غذا نیاز پیدا میکنیم...»
«چـنـدلـر!»
«گرفتم!»
بالاخره لباشون رو هم قرار گرفت، و هردوشون طوری ناله کردن انگار بعد از یه روز کاری طولانی بالاخره تونستن رو صندلیای راحتیشون بشینن. جویی سرشو خم کرد ولی به چندلر لطف کرد و بوسشونو دهن-بسته نگه داشت. همین برای چندلر کافی بود، به اندازه اکسیژن به حس کردن گرمای لبای نرم جویی نیاز داشت. بعد از چند ثانیه ی طولانی بوسو شکستن، ولی هنوز انقدری نزدیک بودن که بتونن نفسای همو رو صورتشون حس کنن.
چندلر انگشتاشو کشید تو موهای جویی و گفت:میخوام ازت مراقبت کنم.»
جویی چشماشو بست و با یه لبخند ضعیف گفت:خوبه، چون الان به همه نوعش نیاز دارم...» اینکه سریع معنی سکسی حرف چندلرو برداشت نکرده بود خودش یه نشونه بود که واقعا به مراقبت نیاز داره. چندلر به اطرافش که اتاق دپرسینگ جویی بود نگاه کرد و گفت:یالا بریم تو اتاق من. و بی خیال بقیه بچه ها، فردا خبرا رو بهشون میدیم، باشه؟» بلند شد و جویی رو هم با خودش کشید و ادامه داد:پا شو، یه دوش و بعدش خواب. به بقیه ش، بعدا فکر میکنیم. باشه؟»
جویی که هنوز چشماش نیمه باز و خوابالو بودن و یه لبخند شل و ول رو لباش بود، سرشو تکون داد و بدون این که وزنشو از رو چندلر برداره باهاش از اتاق رفت بیرون.
«فردا.»
«فردا.»
و این لحظه، همین که فردایی وجود داره براشون کافی بود.