Hanahaki Disease (a series of various ships and fandoms)

Marvel Cinematic Universe X-Men (Movieverse) Sherlock (TV) Teen Wolf (TV) Merlin (TV) Harley Quinn (Cartoon 2019) Friends (TV)
F/F
M/M
G
Hanahaki Disease (a series of various ships and fandoms)
author
Summary
این یه مجموعه از تموم فن فیکای هاناهاکیه که نوشتم☺ تاحالا اینجا وان شات کالکشن پست نکرده بودم و مشتاق بودم امتحانش کنم😁 همه ی این فیک ها وان شات هستن و تروپ هاناهاکی دارن کاپل های هر چپتر 1-استونی 2-جانلاک 3-آیرون استرنج 4-مرتور 5-استرک 6-استاکی 7-چنویی 8-چریک 9-هارلایوی 10-تیام برای توضیحات درباره ی ژانر هاناهاکی به نوت ها مراجعه کنید
Note
معرفی ژانر هاناهاکی: بیماری هاناهاکی (برگرفته از کلمه ی ژاپنی هانا به معنی گل و هاکیماسو به معنی بالا آوردن) یه بیماری تخیلیه که توش شخص بیمار، از عشق یک طرفه رنج میبره و گل توی قلب و شُش هاش رشد میکنن و با سرفه های دردناک و خونی گلبرگ بالا میاره.این بیماری فقط درصورتی درمان میشه که معشوق بیمار، عاشقش شه و اینو بهش نشون بده (دوستی صمیمی کافی نیست و باید حتما رمانتیک باشه) وگرنه بیمار بالاخره بخاطر گلها و خونریزی شدید خفه میشه و می میره.میشه این بیماریو با عمل جراحی درمان کرد اما وقتی ریشه های گلها خارج میشه، بیمار عشقش به معشوقشو از دست میده و تو یه ورژن کلا خاطراتش از طرف پاک میشن، و در یه کِیس هایی توانایی عاشق شدن رو کامل از دست میده.حتی اگر عشقت دو طرفه باشه ولی «باور داشته باشی» معشوقت هرگز عاشقت نمیشه، هاناهاکی میگیری؛ و اگر معشوقت نتونه کاری کنه باور کنی عشقت دوطرفه س، می میری.معمولا گل های هر شخص فرق داره و از فلاور سیمبولیسم خیلی استفاده میکنن(هر گل نماد چیزیه)یا اگه نباشه گلها شکوفه ی گیلاس یا رز هستن.
All Chapters Forward

Your Love Growing Inside of Me (Stony)

{ماجرا از Civil War شروع میشه، پس هرجا که چیزی ننوشتم یعنی ماجرا با روند فیلم پیش میره}


اولین بار که پیش اومد، بعد از یه جر و بحث شدید بین اعضای اونجرز بود.
تونی نفسش برید و حس کرد سینهش گر گرفته؛ و فکر کرد بازم داره بهش حملهی عصبی (پنیک اتک) دست میده. فکر میکرد دیگه بهتر شده، ولی بعید نیست تو این شرایط سخت و با وجود همهی فشاری که رو شونههاشه دوباره پیش بیاد. پس رفت یه گوشه تا تو تنهایی باهاش کنار بیاد، مثل تموم وقتای دیگه.
ولی مشکل از جایی شروع شد که حس کرد گلوش داره می سوزه.

سخت نفس کشیدن، حالت تهوع، وحشت و سرگیجه عادی بودن، ولی سرفه ی شدید و سوزناک؟ این باعث شد تونی حتی بیشتر وحشت کنه.
دوید تو دستشوی و روی سینک خم شد. سرفه هاش به قدری وحشتناک و شدید بودن که کل بدنش می لرزید و حس میکرد شش هاش دارن آتیش میگیرن. پس وقتی مزهی آهنی خون رو حس کرد، زیاد غافلگیر نشد.

غافلگیری واقعی وقتی بود که خون رو تف کرد تو روشویی ولی به جای یه لختهی قرمز خون، با رنگ آبی رو به رو شد.
اول فکر کرد خیالاتی شده. شاید موقع یه پنیک اتک توهم عادیه... نه؟

تند تند پلک زد و با دقت بیشتری بهش نگاه کرد. شکی درش نبود. یه چیز آبی بود که بخاطر خونی که روش بود بنفش به نظر میرسید.

تونی اون جسم آبی رو برداشت و شیر آب رو باز کرد تا بشوردش. بعد از اینکه خون رو کامل ازش پاک کرد، به صورتش نزدیکش کرد تا بهتر نگاش کنه.

اوه.

یه گلبرگ.

یه گلبرگ گل رز.

٭★٭

بیماری هاناهاکی. این روزها خیلی کمیاب بود.
عشق واقعی خیلی کم شده بود. یه کراش عادی یا علاقه به خوابیدن با یکی باعث نمیشه هاناهاکی بگیری. پس زمان های قدیم وقتی که رسیدن به کسی که دوسش داشتی سخت بود، مردم مجبور بودن دوری و عشق ممنوعه رو تحمل کنن، عشق واقعی شکل میگرفت و هاناهاکی میگرفتن. به امید یه راه چاره، که شاید دلشون برات بسوزه و اجازه بدن برای زنده موندنت هم که شده با عشقت باشی.و اگرم که نه، بمیری و لازم نباشه سختی دوری رو تحمل کنی.

تونی فکر نمیکرد روزی شاهدش باشه؛و هرگز هیچ وقت تصور نکرده بود خودش آدمی باشه که بتونه کسیو در حدی دوست داشته باشه که بدنش با کم کم کشتن خودش واکنش نشون بده.

تونی تو اتاق کارش نشسته بود و درحالی که به مخمصه ای که توش افتاده بود فکر میکرد، ناخناشو می جویید. به شکل مبهمی دردی از انگشتاش حس میکرد ولی طوفانی که تو سرش به پا بود باعث میشد بهش توجه نکنه.

خوب می دونست اون شخص کیه. و خوب میدونست یه طرفه س و این فقط خیالات نیست. عشق فاکینگ یه طرفه به کاپتن امریکای لعنتی! واو! واقعا که آفرین بهت استارک، این دفعه رو هم حماسه آفریدی!

با فکر استیو و عشق ناخواسته ای که بهش داشت، گلوش شروع کرد به خاریدن. دندوناشو محکم رو هم فشار داد چون می دونست چی در انتظارشه. ولی فایده نداشت. زود سرفه های دردناکی شروع شدن و دهنش با مزه ی تلخ گلاب و خون پر شد. دستشو جلو دهنش گرفت و تعداد زیادی گلبرگ آبی رنگ با قطراتی خون ریختن تو دستش.

اون لحظه بود که تونی تصمیم گرفت از این به بعد همیشه با خودش یه دستمال جیبی داشته باشه.

٭★٭

وقتی که یه شب با درد شدید تو سینهش از خواب پرید، و دوید تو دستشوی و حدود نیم ساعت خون و گلبرگ بالا آورد، به این نتیجه رسید واقعا بهتره بره دکتر.

بی وقفه اشک می ریخت. نمیدونست از غمه یا از درد.ولی مهم نبود. چون نمی تونست فکر کنه. و مغز تونی تو بدترین شرایط هم منطق و داناییش رو حفظ میکرد، پس میشد فهمید چقد وضعش خراب بود. به سینهش چنگ زده بود و سعی میکرد به یه جفت چشم آبی که به سرفه های لعنتیش شدت میداد فکر نکنه. ولی چی کار میکرد، وقتی همون چشما میتونستن آرومش کنن؟!

تنها یه هفته از شروع بیماری می گذشت. به نظر تونی که روند عادی ای داشت ولی بهتر بود لجباز بودنو کنار بذاره و از یه دکتر واقعی مشورت بگیره. چون لعنتی خیلی درد داشت. (و اگه این سرفه های کیـ.ری برنامهی خواب از الانم به گا رفته شو نابودتر میکردن رسما روانی میشد)

دکتر به عکس اشعه ایکس که از شش های تونی گرفته بود نگاه کرد؛قبل از اون هم با استتوسکوپ (گوشی پزشکی) به ضربان قلب و تنفس و صدای سرفه های تونی گوش داده بود. بالاخره که انگار مطمئن شده باشه سرشو تکون داد و گفت:همونطور که حدس زده بودی بیماری روند معمولی ای داره. هشت روزه که شروع شده، و با سرعت متوسطی داره رشد میکنه.»

_چقد طول میکشه تا بکشتم؟

دکتر که از رک بودن سوال تونی خوشش نیومده بود، بهش چشم غره رفت ولی جوابشو داد:اگه با همین سرعت رشد کنه حدود نیم سال. ولی اینو در نظر بگیر که میتونه سریع تر بشه، پس بهتره زود فکری به حالش بکنی.»

تونی یه خندهی تلخ کرد و گفت:خب راه چاره چیه؟ عمل جراحی؟»

دکتر با یه چهرهی گرفته لباشو رو هم فشار داد بعد گفت:اگه خیلی مطمئنی که یه طرفه س...»

_به نظرت این گل ها اینجان تا چیو بهمون بگن، آقای دکتر؟

_ببین آقای استارک، گاهی بدنمون به چیزی واکنش نشون میده که توی ذهنمونه. میتونه حقیقت نداشته باشه، میتونه کاملا غلط باشه، ولی این متوقفش نمیکنه. موارد زیادی بوده که کسی که هاناهاکی داشته اعتراف کرده و معلوم شده عشقش دوطرفه ست.

_من آدم احمقی نیستم دکتر.بی اعتماد به نفس هم نیستم. پس اطمینان دارم که غیرممکنه دوطرفه باشه. لطفا درمورد عمل جراحی توضیح بدید.
تونی هوف کشید و روشو اون ور کرد.

دکتر سرشو تکون داد و رو صندلیش نشست. بعد از چند ثانیه توضیح داد:هرچه زودتر اقدام کنی عمل راحت تر انجام میشه. اگه زیاد رشد کرده باشه احتمال مرگ حین جراحی میره بالا.» دکتر مکثی کرد تا تونی خودش از این حرفا نتیجه شو بگیره و بعد ادامه داد:اگه عمل سنگین باشه یه هفته تو بیمارستان می مونی چون باید تنفست کنترل بشه، بخاطر حساس بودن کار شش ها باید تحت مراقبت باشی. بعد از اون هم در حدود یک ماه،کمتر یا بیشتر، طول میکشه تا به حالت عادی برگردی.»

تونی پیشونیشو مالید و با عصبانیت گفت:این زمان فاکینگ طولانی ایه!»
دکتر سرشو تکون داد ولی چیزی نگفت. برای تونی یه ماه دور بودن از کارش سخت تر از آدمای عادی می بود. تونی بعد از چند ثانیه سکوت یه لبخند تلخ زد و گفت:صادقانه بگو، هیچ وقت به حالت عادی برنمیگردم نه؟»

دکتر دوباره سرشو تکون داد؛صورتش غمگین و متفکر بود.

تونی نمی دونست کدوم بدتره، کاملا فراموش کردن استیو یا از دست دادن توانایی عاشق شدن؟

٭★٭

رز آبی. رز آبی. رز آبی یعنی چی؟

از وقتی بیماریش شروع شده بود تونی اینو از خودش می پرسید ولی حاضر نمیشد بره سرچ کنه. تو عمرش زیاد اهمیتی به زبان گلها نداده، پس چیزی نمی دونست. وقتی بالاخره رفت معنی گل رز آبی رو سرچ کرد، فهمید که خیلی با عقل جور درمیاد.

گل رز آبی:نماد یک چیز غیرممکن و دست نیافتنی.

این دفعه وقتی بعد از سرفه های پی در پی تف کرد، دید همراه گلبرگای جداگونه یه پرچم هم از گلوش اومده بیرون که سه گلبرگ بهش وصل بود و یه ساقه ی کوتاه. کوتاه اما خاردار.
تیغههای گل رز گلوشو زخمی کرده بودن و دردش غیر قابل تحمل بود. با خستگی پا شد و یه قرص مسکن قوی خورد.

جر و بحث های اونجرز درمورد امضا کردن یا نکردن قرارداد شدت گرفته بود و همه طرف خودشونو مشخص کرده بودن. چه کنایه آمیز! طرف تونی یا طرف استیو. تونی به تلخی به بدبختی خودش خندید و یه لیوان ودکا سر کشید.

الکل هم به درد فیزیکیش کمک میکرد هم درد درونیش و این باعث شد تونی پشت سر هم بنوشه. مقدار کمی مشروب تو بطریش مونده بود که رودی سر رسید. با چشمای گشاد شده به تونی نگاه کرد و بلند گفت:وات د فاک تونی؟ داری چی کار میکنی؟»

تونی بهش اعتنا نکرد. حاضر بود کلا نادیدهش بگیره ولی متاسفانه رودی به سمتش اومد و بطری و لیوان رو ازش گرفت. مثل یه مامان ناامید به تونی نگاه کرد و گفت:میدونی که باید به کار و بار وییِنا رسیدگی کنی؟ و برای این باید حالت سر جاش باشه؟ اصلا چی باعث شد بیای و این همه بخوری؟»

یادآوری رودی باعث شد تونی دوباره به فکر نگاهای ناامید استیو بیوفته و حملهی سرفه بهش دست بده. گلبرگای نرم گلوشو قلقلک دادن و باعث شد عق بزنه. رودی با شوک نگاش کرد و گفت:شت! خدای من تونی، تو یه بشکه هم بخوری به سختی مست میشی، چقد خوردی که داری بالا میاری؟!»

تونی ته دلش خوشحال بود رودی فکر میکنه بخاطر الکل زیادی خوردنه که حالش بد شده. سرفه های شدید سینهشو لرزوندن و دهنش پر از گل شد ولی لباشو محکم بسته نگه داشت تا دستمالشو دربیاره و تفش کنه توش. ولی هرچی با دستای شل و بی جونش(به لطف الکل) جیباشو میگشت نمیتونست دستمال پارچهایشو پیدا کنه. گلبرگا دوباره ته گلوشو لمس کردن و این دفعه انقد محکم عق زد که نتونست دهنشو بسته نگه داره و هرچی گل و خون تو دهنش بود تف کرد رو زمین.

فاک. چقد فریبا.

چند ثانیه طول کشید تا ذهن کُند شدهش بالاخره درک کنه که الان رودی می دونه چه خبره.

رودی مدت طولانی ای به گلا خیره شد. وقتی بالاخره سرشو چرخوند تا به تونی نگاه کنه، چهرهشو نمیشد خوند. شوکه،ناراحت، عصبانی، ناامید، ترسیده؟ منقبض شدن فکش و تکون سیب آدمش نشون داد به زور آب دهنشو قورت داد، یه نفس عمیق کشید و گفت:تو هاناهاکی داری؟»

تونی آه کشید و دستاشو کشید رو صورتش. جداً الان انرژی و ذهنیت اینو نداشت درمورد این موضوع حرف بزنه. رودی بلندتر گفت:چرا چیزی نگفتی؟! تونی، چند وقته؟؟»

تونی با هر زوری که بود بلند شد و وایساد، با دستاش اشارههای مبهمی کرد و گفت:برای این بحث لازمه هشیار باشم رودز... بذارش واسه فردا... و آم، اینو هم فردا تمیز میکنم الان نمیتونم پس فعلا... فعلا بیخیالش.»
بعد از گفتن این، تونی لنگ لنگون رفت تو اتاق تا بخوابه. از الان بخاطر بحثی که قرار بود با رودی داشته باشه خسته بود.

_خب؟ قرار نیست جواب هیچکدوم از سوالامو بدی؟
رودی دوباره اصرار کرد.

تونی با یه قیافهی خسته بهش نگاه کرد.
_میشه دوباره بپرسی... اما این بار دونه دونه و به ترتیب.

_اوکی... چند وقته؟

_حدود یک ماه.

_یک ماه. و تو این یک ماه داشتی چه غلطی میکردی؟ چرا گذاشتی انقد طول بکشه؟

_فعلا که نمی تونم عمل کنم با این وضعی که توشیم. زیادی طول میکشه و باید صبر کنم تا گرد و خاکا بخوابن.

_این مشکلات جدیدن. قبل از اون چی؟

_داشتم سعی میکردم درمورد حسم بهش اعتراف کنم شاید اشتباه کرده باشم... نمیخواستم سریع بپرم رو عمل جراحی.
تونی دروغ گفت.

_و اعتراف نکردی چون...؟

_چون دیگه کاملا مطمئن شدم یه طرفه س.

_اوکی... لازم نیست وایسی تا مشکلای اونجرز حل شن. شاید خیلی طول بکشه..

_من هنوز چند ماه وقت دارم رودز. و این مشکل زودتر از اینا حل میشه. پس نگران نباش.

_اگه تو میگی باشه.

رودی اصلا از پوزخند از خودراضی ای که رو صورت تونی بود خوشش نمیومد ولی فقط چشماشو واسش ریز کرد و گفت:مطمئنی عمل بهترین راهه؟ برای یه قهرمان که نتونه عشق رو حس کنه...»

چهرهی تونی سریع جدی شد و با یه صدای سرد پرید وسط حرفش:کاملا در اشتباهی! من فقط عشق رمانتیک رو از دست میدم. نه عشق به چیزای دیگه، نه عشق به نجات دادن جون مردم و دوستی و عشق به زندگی. اوکی؟ اصلا میدونی چیه؟ خیلی هم به نفع یه قهرمانه که نتونه عاشق شه. چون یه نقطه ضعف کم میشه و ویلین ها فرصت داشتن یه گروگان و باجگیری و تهدید رو از دست میدن.»

تونی الان بلند شده بود و خم شده بود رو رودی. رودی با همون چهرهی جدی بهش خیره شده بود. هرکس دیگهای بود حداقل یه کمی میترسید.ولی رودی فرق داشت. بعد از چند ثانیه مسابقهی خیره شدن با تونی، با یه صدای خشک پرسید:میشه بدونم طرف کیه؟»

تونی صاف شد و خواست جواب بده ولی خارش تو گلوش جلوشو گرفت. چشماشو بست و به زور آب دهنشو قورت داد تا گلبرگا رو عقب بزنه. حتی اشاره به اسم استیو هم بیماری رو تحریک میکرد. تونی از اینکه اگه کنارش باشه چه اتفاقی ممکنه بیوفته می ترسید. وقتی بالاخره حس کرد میتونه حرف بزنه گفت:نه.»

رودی سرشو تکون داد و دیگه اصراری نکرد. سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت وقتی تونی از اتاق رفت بیرون.

٭★٭

_استیو وقتی داشت سعی میکرد تو فرار به باکی کمک کنه دستگیر شده.

_استیو واااعت!؟!
تونی با شنیدن این کل بدنش درد گرفت. از نظر بقیه این نباید برای تونی مسئله ی شخصی ای باشه. ولی اونا از دردی که تو قفسهی سینهش پخش شده بود خبر نداشتن.

تونی سریع دوید تو دستشوی و دعا میکرد خالی باشه. وقتی که تف کرد دید گلا کم کم دارن کامل میشن.

وات د هک.

نباید تا مراحل آخر گلا کامل بشن. اول فقط گلبرگهای جدا میریزن بیرون. وقتی که یه گل درسته میاد که دیگه بیماری به اوجش رسیده باشه.

هممم، دکتر درمورد سریعتر شدن رشد بیماری چی گفت؟

تونی سعی کرد ترس به دلش راه نده. بارها بوده که به مرگ نزدیک شده، به جنگ رفته و مطمئن نبوده سالم برمیگرده یا نه؛ولی وقت نداشته درموردش فکر کنه. ولی این بار کم کم داشت به سمت مرگ میرفت و کلی وقت داشت بهش فکر کنه و قشنگ طعمشو بچشه. آب دهنشو قورت داد و یه آبنبات میوه ای گذاشت تو دهنش تا مزهی خون رو از بین ببره(مثل دستمال جیبی، همیشه یه پاکت آبنبات هم همراش بود. تحمل مزهی خون سخت شده بود و رزای لعنتی خیلی عن بودن.)

رفت بیرون و یه نفس عمیق کشید. باید خودشو برای یه مکالمهی درست حسابی با استیو آماده میکرد و سعی میکرد کاری کنه استیو امضاشو بده. قرار بود خیلی سخت باشه؛اینو میدونست، ولی چارهای نداشت.

شاید اگه جنگ و دعوا بینشون پیش نمی اومد سرعت رشد بیماری هم بیشتر نمیشد. دونستن اینکه تنها آدم رو کره ی زمین که استیو دوسش داره و بهش اهمیت میده باکیه، به دل تونی چنگ میزد. حالا هم به معنای واقعی و هم کنایهای.

وقتی استیو رسید یه بار دیگه سرفه کرد و یه رز کوچیک با یه ساقه ی تیغ دار(که بیرون اومدنش باعث شد عق بزنه و نزدیک بود بالا بیاره) از گلوش بیرون اومد؛ ولی دیگه در طول مکالمهشون اوکی بود.

البته تا وقتی که باز دوباره رید به همه چیز.

استیو طوری با ناامیدی و نفرت بهش نگاه کرد  که تونی حس کرد یه بمب تو شش هاش منفجر شد. و از اینکه استیو با سرعت از اتاق خارج شد خوش حال بود چون چند دقیقهی بعدیو صرف سرفه کردن تو دستمالش کرد.

جنگیدن با باکی خیلی براش شخصی بود. نباید این طور می بود(از نظر اخلاقی.) ولی حس میکرد داره برای خودش می جنگه، نه برای نجات جون مردم.
و این به این معنی بود که شکست بیشتر درد داشت.

٭★٭

خوشبختانه یا متاسفانه تونی یه احمق نیست. میدونست فرار استیو با باکی(و سم، ولی الان بود و نبود سم اهمیت آنچنانیی نداشت) چه معنی ای داره. یعنی جنگ. یعنی باید سعی کنه برای جنگ آماده شه و افرادشو جمع کنه و مجهزشون کنه.
ولی هاناهاکی یه تعریف دیگه از این موضوع داشت.

نباید تو یه روز این همه گل بالا میاورد. برای کسی که هنوز تو ماه اولش بود عادی نبود. باید روزی چندبار یه کم گلبرگ بالا بیاره و کمی خون. همین. ولی رزای آبی تونی داشتن به سرعت رشد میکردن و غنچههای نزدیک به شکفتن بودن.

پس هاناهاکی عزیز تصمیم گرفته بود که عشق زندگی تونی با یه مرد دیگه فرار کرده و میخواست تونی رو از این رنج خلاص کنه و سریعتر بکشدش!

در طول مدتی که رفت پیتر رو آورد و آماده ی جنگش کرد، و با بقیه تیمش هماهنگ کرد و نقشه کشیدن که بهشون سخت نگیرن و سعی کنن اول باهاشون حرف بزنن شاید سر عقل اومدن، تونی مرتب سرفه میکرد. و وقتی کلاهخودش سرش بود مجبور بود تفش کنه تو زره. چاره دیگهای نداشت؛چون وقت نداشته تجهیزات مخصوص این بیماری جدیدش رو به زرهاش اضافه کنه. یه کمی حال به هم زن بود ولی چه میشد کرد.
حداقل زیاد شدید نبود و میتونست به کاراش برسه. فقط بخاطر وجود گلا تو لوله های تنفسیش به سختی نفس میکشید.

در پایانِ مکالمهی نه چندان موفقش با استیو، گوشهی لُپش و پشت دندوناش پر شده بود از گلبرگ. مزهی خون و گل رز شده وجود جزوی از وجودش. پرواز کرد و به یه گوشه رفت تا تُفش کنه. پیتر با نگرانی حالشو پرسید ولی تونی گفت سرگیجه داره. به محض اینکه حس کرد میتونه درست نفس بکشه دوباره به «میدون جنگشون» رفت.

خب مثل اینکه «go easy on them» عمل نکرد و مجبور بودن حمله کنن. نابود شدن اونجرز و یه جنگ داخلی بینشون خودش به اندازهی کافی برای تونی سخت بود، ولی هر مشت و ضربهای که استیو بهش میزد مثل این بود به سینهش چاقو بزنن. لعنتی! از الانم تیم کاپتن زیادی قوی بودن و اینکه تونی نمیتونست با تموم قدرت مبارزه کنه خیلی وضعو بدتر میکرد. واقعا غیرمنصفانه بود...

شکست خوردن تیم آیرن من اصلا عجیب نبود.

کاپتن یه غول لعنتی تو تیمش بود و تونی یه بچه دبیرستانی ناشی. کاپتن یه تیم باوفا داشت و تونی نتاشا بهش خیانت کرد. تونی یه موجود کیهانی داشت که بخاطر عشق لعنتیش به یکی از اعضای تیم کاپتن حواسش پرت شد و به عضو تیم خودشون شلیک کرد. واقعا عالی شد. خیلی عالی. تونی یه بار دیگه هم باخت و تقریبا دوست صمیمیشو از دست داد.

تونی خون گوشهی لبشو پاک کرد و دست رودی رو گرفت. رودی که داشت آماده ی ام آر آی میشد، با یه صدای خسته گفت:تونی... تو چی؟»

_من چی؟

_هاناهاکیت...چطوری؟

_ههه. خودت وضعت اینه ولی داری حال منو می پرسی؟

رودی دستشو محکم فشار داد و گفت:شاید به بقیه گفته باشی سرفه هات بخاطر سرماخوردگیه ولی من که حقیقتو میدونم. رشدش طبیعی نیست مگه نه؟»

تونی چند ثانیه به رودی خیره شد. اگه رودیو از دست میداد نمیدونست با خودش چی کار کنه. الانم ممکن بود بهترین دوستش دیگه هرگز نتونه راه بره؛ و این یه ضربهی روحی خیلی بزرگ بود برای رودی. تونی نمیتونست از این بیشتر فشار روش بذاره. پس سرشو به علامت نه تکون داد و گفت:نه رودز، طبیعیه. بیا فعلا نگران تو باشیم، باشه؟»

یه لبخند کوچیک زد تا به رودی اطمینان بده و از اتاق رفت بیرون و به دکتر اجازه داد به کارش ادامه بده. احتمال اینکه رودی دروغشو باور نکرده باشه خیلی زیاد بود،چون به هر حال رودیه،تنها کس دیگهای که تونیو انقدر خوب میشناخت پپر بود... آه،پپر. کاش اینجا بود و تونی می تونست درمورد هاناهاکیش باهاش حرف بزنه و ازش نصیحت بخواد. ولی پپر بیچاره هم به اندازه کافی بخاطر تونی سختی کشیده. دیگه بستشه حقیقتاً.

تونی نتاشا رو که دید، می دونست نمی تونه از دستش ناراحت باشه. اتفاقا ته دل ازش ممنون بود. تونی خوشحال بود استیو الان تو یه زندان وحشتناک زیر دریا نیست. تصورش هم قلبشو به درد میاورد. نتاشا به سمتش اومد و معلوم بود میخواد باهاش حرف بزنه. تونی گلوشو صاف کرد و یه نفس عمیق کشید به امید اینکه بتونه حداقل تا پایان مکالمهشون سرفه نکنه. ولی میدونست غیرممکنه.

نفس کشیدن لحظه به لحظه داشت براش سخت تر میشد؛همیشه یه گل راه تنفسیشو گرفته بود و مجبور بود با سرفه های دردناک بیرونش بیاره تا زنده بمونه! با این وضع رزهاش، معلوم بود فاینال استیج خیلی بهش نزدیکه. درحالی که قرار بود تا حداقل 4ماه دیگه نیاد!
[اFinal stage: آخرین مرحلهی هاناهاکی که قربانی یا بخاطر خونریزی میمیره یا بخاطر خفگی]

وقتی رو زمین چهار دست و پا نشست و شروع کرد به بالا آوردن مقدار غیرعادی ای خون و گل به همراه ساقه های تیغ دار، دیگه امیدی به پنهون کردن مریضیش از نتاشا نبود.

نتاشا کنارش زانو زد و با یه صورت شوکه دستشو رو پشت تونی کشید و سعی کرد آرومش کنه. تونی که حتی با وجود زخمای خونی تو گلوش و دهنش خوشحال بود بالاخره میتونه نفس بکشه، یه نفس صدادار و سنگین کشید و گفت:اگه مردم...»

_تونی...

_اگه مردم!
تونی با یه صدای بلندتر گفت تا نتاشا رو ساکت کنه:به استیو بگو تقصیر اون بود.»

قبل از این که نتاشا بتونه سوال پرسیدنو شروع کنه، تونی پا شد و رفت بیرون. وقتش بود بره به The Raft تا شاید یه سرنخی درمورد کجا بودن استیو پیدا کنه، ممکن بود دوستاش یه چیزی بدونن.

نتاشا دوید دنبالش:تو الان باید مشغول جراحی باشی تونی! چیزی که الان دیدم نشون میده خیلی دیگه وقت نداری و...»

با ایستادن تونی نتاشا هم ایستاد و ساکت شد. تونی برگشت سمتش و گفت:من وقتشو ندارم! باشه؟ ندارم! واقعا فکر میکنی با این وضعیت تخمی که توش گیر افتادیم من میتونم برم و یه ماه بستری شم؟ آره؟»

نتاشا دهنشو باز کرد حرف بزنه ولی صدایی بیرون نیومد، و آخرش تصمیم گرفت عقب بکشه. تونی سرشو براش تکون داد چون می دونست قانعش کرده، و به راهش ادامه داد.

٭★٭

وقتی که فرایدی براش توضیح داد که در حقیقت باکی بیگناهه و تموم مدت حق با استیو بوده، نمی دونست خوشحال شه یا ناراحت. اوکی استیو یه قاتل خطرناکو بهش ترجیح نداده، خب که چی. بالاخره که بازم باکی فاکینگ بارنز تنها آدم مهم تو زندگی کاپتنه، این وضعیت تونی رو تغییر نمیده. ولی باز خوبه و شاید بتونه کمک کنه تیمش آزاد شن و خودش هم لازم نباشه قایم شه.

خوشبختانه وقتی داشت با سم صحبت میکرد، یه کم آروم شده بود و هیچ حملهای بهش دست نداد. اثبات اینکه تونی هیچ وقت تو عمرش دلش نخواسته واقعا به استیو آسیب بزنه سخت و رو اعصاب بود(من دارم به خاطر اون می میرم فور فاکس سیک!) ولی تونست. الان می تونست بره با استیو دوباره متحد شه... دردی ازش دوا نمیکرد، ولی باز حس خوبی داشت.

٭★٭

_از دیدنت خوشحالم تونی.
استیو بهش یه لبخند شیرین زد. قلب تونی تیر کشید و نفسش برید. (نمیدونست بخاطر احساسات شدیدشه یا هاناهاکی. چه خنده دار!)

بالاخره موفق شد با استیو صلح کنه. اما حضور باکی فشار خیلی زیادی روش گذاشته بود. تونی گه گاهی کلاهشو می پوشید تا توش سرفه کنه و گلبرگا رو تف میکرد تو فضای خالی بین سینهش و زره. خیلی حال به هم زن، ولی به اینکه دیده بشه ترجیحش میداد.

وقتی داشت ویدیوی کشته شدن پدر و مادرشو میدید، نمی دونست چی بیشتر درد داره. چه کنایه آمیز! کسی که مادرشو کشته بود الان داشت خودشو هم به کشتن میداد.

جیمز ”باکی“ بارنز تو تعداد استارک هایی که کشته یه رکورد جهانی داره!

تک تک اعضای بدنشو درد،خشم و غم گرفته بود. رو کرد به استیو و پرسید:میدونستی؟»

_نه...

_به من کصشعر تحویل نده کاپتن بهم بگو از این خبر داشتی یا نه!

_می دونستم.

تونی مطمئن نبود برای چی به صورت استیو مشت زد.

ولی همین کافی بود تا یه بار دیگه جنگ راه بیوفته.
منصفانه نبود. واقعا منصفانه نبود. چرا مامانشو کشتن، و چرا استیو داشت از قاتل مامانش دفاع میکرد؟ («چون دوستمه.» خب تونی هم دوستش بود، نبود؟)

چرا دنیا همیشه انقد در حقش ناعادلانه عمل کرده؟

تونی می دونست شانسی نداره با این وضعیت بیماریش و داغونی زرهش دوتا سوپرسولجر رو شکست بده. ولی براش مهم نبود. فقط می خواست با یه روشی خشمشو خالی کنه. ولی دوبرابر ضربه هایی که میزد، ضربه میخورد. کلی استخون شکسته داشت و مشکل تنفسی هم داشت. شکست الان داشت از بالا با تمسخر نگاش میکرد و از همیشه بهش نزدیکتر بود.

’شکست‘ الان در فرم کاپتن امریکا بود که اول مطمئن شد تونی مستقیم توی چشماش نگاه میکنه و بعد سپرشو با تموم قدرت توی راکتوری که مرکز انرژی زرهش بود فرو کرد و نابودش کرد. استیو با این کار فقط میخواست تونی رو ناکار کنه تا فرصت داشته باشه فرار کنه؛ ولی خبر نداشت خیلی بیشتر از این به تونی ضربه زده.

تونی هنوز تو شوک درد شدیدی بود که تو شش هاش بود. به درد و سوزش همیشگی تو گلوش عادت داشت،این مثل اون نبود. نه، خیلی فرق داشت. فاینال استیج داشت شروع میشد.

وقتی استیو سپرشو برداشت و بلند شد که بره، تونی وزنشو رو آرنجش گذاشت و خواست یه چیزی بگه تا استیو رو برای بار آخر بچزونه؛ یه چیزی مثل ”اون سپرو پدرم ساخته، تو لیاقتشو نداری!“
ولی نتونست چون یه چیز خیلی بزرگ و تیز راه ورود هوا به شش هاشو گرفته بود. عق زد و سرفه کرد و بعد از تکون های شدید یه رز کامل، فریبا و شکفته و خون آلود از دهنش افتاد زمین.

با یه صدای ضعیف و شکسته زمزمه کرد:شت... فاینال استیج شروع شد...»
یه حسی که شبیه ناامیدی بود تموم بدنشو پر کرد. پس آدم همچین حسی داره وقتی میدونه داره می میره؟ اصلا قشنگ نیست.

و اینکه یه چیزی از درون جلوی رسیدن اکسیژن به ریه هاتو گرفته باشه هم اصلا قشنگ نیست. تونی دوباره رو پشتش دراز کشید؛ دیگه نمیتونست خودشو نگه داره، کل بدنش بخاطر کمبود اکسیژن بیحس شده بود. پس بیصدا خس خس کرد و منتظر شد بالاخره تموم شه. حداقل الان دیگه جز داغی تو سرش درد دیگهای رو حس نمیکرد...

★٭★٭★

_استیو... واقعا میخوای همونجا ولش کنی؟

_نگران نباش چیزیش نمیشه؛ طوری نزدمش که جراحات کشنده ای داشته باشه. تچالا پیداش میکنه...

_نه استیو من که نگفتم ’تو‘ کشتیش... استیو بهم گوش بده!

باکی زیادی ضربه خورده بود پس مجبور بود تموم زورشو استفاده کنه تا کاری کنه استیو سرجاش وایسه. استیو با تعجب منتظر شد باکی حرفشو بزنه.

باکی یه نفس عمیق کشید و گفت:من دیدم یه گل آبی از دهنش اومد بیرون. و مطمئنم گفت’شت،فاینال استیج شروع شد‘.»
باکی دقیق حرف تونی رو تکرار کرد.

استیو چشماش گشاد شدن:داری میگی تو فاینال استیج هاناهاکی بود؟!»

_واقعا میخوای ولش کنی بمیره؟ این تو وجود تو نیست؛تونی اصلا آدم بدی نیست و عصبانیتش کاملا توجیه شدهس. استیو... کسی به موقع پیداش نمیکنه.

استیو واینستاد باکی حرفشو کامل کنه و با سرعت هردوشونو دوباره برد تو. چرخید و دید تونی کاملا بی حرکت رو زمینه. استیو برای اولین بار میخواست فحشای بد بده. کنار تونی زانو زد و باکی هم اون طرفش نشست.

باکی سرشو چرخوند و متوجه یه ساقه گل خونالود شد و با چشماش دنبالش کرد. تو دوران جوونیش این بیماری خیلی زیاد بود و یه چیزایی ازش می دونست. تو دلش دعا میکرد ته اون ساقه یه ریشه نباشه... ولی بود.

استیو دستشو رو رگ گردن تونی گذاشته بود و پشت سر هم اسمشو صدا میزد، ولی نبضی حس نمیکرد و تونی هیچ واکنشی نشون نمیداد.

باکی اون دست استیو که رو گردن تونی بود رو گرفت و گفت:استیو... استیو دیگه تموم کرده. آخرین ریشه اومده بیرون، میدونی که معنی این چیه. ما دیگه کاری نمیتونیم بکنیم...»

استیو قطره اشکی که از چشمش چکیده بود پایین رو پاک کرد و نشست رو باسنش. این پایانی نبود که برای تونی میخواست. این مرد لیاقت بهتر از اینو داشت.
زیر لب از باکی پرسید:چی کارش کنیم؟»

«فعلا هیچی.» باکی سرشو به طرفین تکون داد.«زود باش... باید فرار کنیم. میتونیم وقتی جامون امنه گزارشش بدیم به یکی که بهش اعتماد داری. باشه؟»

استیو سرشو تکون داد و بلند شد.


و بعدها به نتاشا زنگ زد تا جای تونی رو بهش بگه. نتاشا با یه صدای خشک گفت:استیو... میدونی عشقش تو بودی؟»

استیو بدنش یخ زد. سرشو رو به آسمون بلند کرد و گفت:منو ببخش تونی... متاسفم نتونستم اونطوری که نیاز داشتی دوستت داشته باشم.»

Forward
Sign in to leave a review.