
از روزی که باکی زخمی و خسته جلوی در خونه استیو ظاهر شده بود سه روز میگذشت. دو هفته و نیم بعد از ماجراهای واشنگتن و فرار باکی بعد از نجات دادن جونش (اون بخش که باکی بود که در وهله اول نزدیک بود بکشش و استیو بهش اجازه داده بود این کارو بکنه رو فاکتور میگیریم چون اون خودش نبود سرباز بود) این سه روز- خب اصلا آسون پیش نرفته بودن. استیو هم انتظار نداشت اسون باشه ولی دلیل نمیشد قلبش نشکنه. هر روز هزاران لحظه اتفاق یا واکنش کوچیک از باکی میدید و بیشتر متوجه میشد چقدر شکسته شده.
باکی تمام اون سه روز توی تخت مشغول استراحت بود, تخت سم. البته باکی مقاومتی نکرد یا اعتراضی نداشت. تمام مدت جایی بین بیداری و بیهوشی بود. فقط وقتی چشماش رو باز میکرد که کابوس دیده بود. توی تخت در حالی که ملحفه ها دور کمرش پیچیده بودن مینشست و نفس های بریده بریده مبکشید تا وقتی که بالاخره واقعیت رو به یاد می اورد. اون هیچوقت به استیو نگفت کابوس هاش راجب چین ولی از طرفی استیو هیچوقت نپرسیده بود.
البته که سم اجازه ورود به اپارتمان رو نداشت. استیو نمیتونست با معرفی کردن یه غریبه به باکی خطر از دست دادن اعتمادش رو به جون بخره. اما استیو تقریبا هر شیش ساعت یکبار پشت تلفن با سم, که بیشتر از استیو راجب کمک به سربازهای شکسته میدونست, صحبت میکرد. "فقط اروم پیش برو" سم اینطور بهش گفته بود "به زبان بدنش توجه کن. منظورم اینه- لعنت بهش. ببین استیو این مقدار از تروما رو توی هیچ کتابی ننوشته چطور میشه درمان کرد هرچیزی که من میگم فقط یکم میتونن کمک کنن مرد"
"خیلی میترسم که گند بزنم سم. میترسم بترسونمش بهش اسیب بزنم" و سم اینطور جوابش رو داده بود "البته که میترسی مرد همه ش به خاطر اینه که بهش اهمیت میدی. ولی یادت باشه اون خودش اومده پیش تو. اون از تو کمک خواسته و بعضی وقتا, این خودش بزرگ ترین قدمه. قراره روزای سختی باشن ولی چیزی نیستن که از پسشون بر نیاید هردوتاتون از پسش بر میاید" سم براشون یه مقدار لوازم پزشکی و ویتامین اورد و استیو نمیتونست بیشتر از این قدردان باشه. دارو تونستن تب باکی رو قطع کنن و سرمی که استیو خیلی با احتیاط بهش وصل کرد هرچیزی که هایدرا بهش تزریق کرده بود رو از خونش پاک کرد. رنگ صورت باکی کم کم برگشت ولی هنوز هم به طور ترسناکی ضعیف بود. باکی تونسته بود کمی سوپ بخوره و صبح روز سوم چندقاشق از اوتمیلی که استیو اماده کرده بود رو فرو داد که به نظر استیو یه پیشرفت خیلی بزرگ بود
استیو مشغول پر کرده وان بود. اون روز عصر باکی تونسته بود از جا بلند شه و بدون اینکه زمین بخوره کمی راه بره پس استیو سراغ مورد بعدی توی لیستش رفت, دوش گرفتن. باکی به چهارچوب در تکیه داده بود و تماشاش میکرد. هنوز هم خستگی توی چهره ش موج میزد. استیو از باکی پرسیده بود اگه فقط نیاز به دوش گرفتن داره ولی اون به ارومی سرش تکون داده بود چشم هاش پر از ترس بود. گویی دوش آب براش یادآور ترومایی دیگه بود. استیو توی چند روز گذشته فهمیده بود که هرمکالمه شون قراره تروماهای بیشتری رو آشکار کنه. به نظر میومد اون ها حتی یه نقطه امن هم برای باکی باقی نگذاشته بودن. پس استیو جای اینکه باکی رو زیر دوش بفرسته وان حمام رو براش پر کرده بود.
"همه چیز آماده ست باک... بیا آبو امتحان کن" و شیر آب رو بست "اصلا سرد نیست" باکی کمی نزدیک اومد دستا هاش رو دور شکم و سینه ش پیچیده بود. تقریبا تمام مدت اینطور می ایستاد به نظر میومد اینجور ایستادن باعث میشه احساس امنیت بیشتر بکنه "میدونم نیست. بهت اعتماد دارم" اخیرا این رو بیشتر میگه ولی هنوزم باعث میشه توی گلوی استیو یه بغض دردناک شکل بگیره. از باکی پرسید اگه میخوااد استیو بیرون بره بهش یکم حریم شخصی بده ولی باکی فقط با چشمای درشت ترسیده بهش خیره شد.
"یا میتونم پیشت بمونم اگه میخوای" باکی با صدایی که به سختی به گوش استیو رسید گفت "لطفا بمون" استیو چشم هاش رو برگردوند و اجازه داد باکی لباس هاش رو در بیاره. اون هنوز هم از لمس شدن –تقریبا هر نوع لمس شدنی وحشت میکرد اما تمام مدت به استیو نزدیک میموند و اگه مجبور میشد توی یه اتاق که استیو توش نیست بمونه تا مرزحمله عصبی میرفت. به نظر میومد بارنز باور داره تنها چیزی که اونو خودش و نه سرباز نگه داشته راجرزه. انگار راجرز طناب نجاتش و دلیل برگشتن به خودش باشه, راه فرارش از سلطه دوباره سرباز و فراموش کردن.
و این برای استیو به طور متفاوتی سخته. اون دلتنگ لمس کردن باکیه دلتنگ بوسیدنش و توی اغوش کشیدنش. ولی هرگز قرار نیست کاری کنه که باکی ازش نخواسته و از طرفی دیگه واقعا مطمئن نبود که باکی چقدر یادشه-چی رو یادشه. صدای باکی که وارد اب وان شده بود استیو رو از افکارش بیرون کشید. ابرسرباز به نظر میومد با دیدن حباب های روی سطح اب گیج شده ولی به نظرش تهدید امیز نرسیدن. باکی توی اب گرم اروم دراز کشید
"دماش خوبه؟" باکی با همون صدای اروم و زیرلبی گفت "خوبه... دوسش دارم؟" استیو توی روزای گذشته خیلی تلاش کرده بود تا معنی خواستن و دوست داشتن رو به یاد باکی بیاره. هروقت چیزی ازش میخواست یا بهش پیشنهاد میداد باکی اوایل فورا میپذیرفت بعدتر که به استیو اعتماد کرد میپرسید "مجبورم؟" و اینکه باکی به این زودی داشت یاد میگرفت باعث میشد استیو مجبور شه اشکاش با تند تند پلک زدن کنار بزنه.
باکی با چشمایی که استیو نمیتونه حدس بزنه چی توشون میگذره بهش نگه میکرد. به نظر میومد انگار منتظر چیزیه. استیو تصمیم گرفت ریسک کنه. لیف رو برداشت و کنار وان زانو زد کمی توی اب فروش برد تا خیس بشه و روش صابون ریخت. به سینه باکی نزدیکش کرد نزدیک ولی لمسش نکرد. "اشکالی نداره؟" باکی به سختی اب دهنش رو قورت داد و سرشو به نشانه تایید تکون داد. وقتی پارچه پوستش رو لمس کرد چشماش رو بست و نفس لرزونی بیرون داد اما عقب نکشید. استیو به ارومی دستشو روی پوست باکی تکون داد. روی کبودی هایی که دیگه بنفش تیره نبودن بلکه رو به زردی میرفتن. روی جاهایی که استیو شب اول بخیه زده بودشون. روی تمام اون زخم های دردناک. قلب استیو با دیدن اونا روی بدن باکی فشرده مبشد. بدنی که هنوز هم نفسش رو بند میورد حتی اگه پر از نشانه های دردی بودکه بهش تحمیل شده بود
استیو فقط برای اینکه مطمئن شه برای اینکه به باکی نشون بده حق انتخاب داره پرسید "هنوزم اشکالی نداره؟" تونست لرز اروم بدن باکی رو حس کنه ولی بعدش باکی هومی کشید. چشم هاش هنوز بسته بودن نفس هاش نامرتب ولی اروم. به نظر نمی اومد لمس استیو باعث شده به هم بریزه درست برعکس انگار ارومش کرده بود. استیو تصمیم گرفت یکم پا جلوتر بزاره.
دست دیگه ش رو پشت گردن باکی گذاشت و اونجا رو اروم دایره وار نوازش کرد و وقتی باکی با اه ارومی بیشتر خودشو توی دستاش رها کرد توی شکمش پروانه حس کرد. لیف رو بالاتر به سمت ترقوه باکی و جایی که فلز پوست رو ملاقات میکرد برد. هردو دست رو جوری شست انگار که هیچ فرقی باهم نداشتن چون برای اون واقعا فرقی نداشتن هردوشون بخشی از باکی جدیدی بودن که استیو عاشقش بود.
باکی توی با لمسش اونقدر راحت به نظر میرسید که استیو تصمیم گرفت پرسیدن سوالش ضرری نداره "باکی میتونم موهاتو بشورم؟" چشم های ابی باکی با شنیدن این حرفش باز شدن و استیو هنوز هم نمیتونست درست متوجه نگاه توشون بشه ولی باکی دوباره سری تکون داد.
استیو یه دستش رو جلوی پیشونی باکی گذاشت تا شوینده توی چشماش نره. موهاش بلند شده بودن بلند تر از تمام مدل موهایی که استیو قبلا باکی رو توشون دیده بود ولی هنوز هم مثل بقیه وجودش باعث میشد قلب استیو تندتند بزنه. اولین آهی که باکی وقتی استیو موهای گره خوردش رو نوازش کرد و سرش رو ماساژ داد تقریبا باعث شد استیو زبونش رو گاز بگیره. تمام تلاشش رو کرد تمام عشقش رو توی نوازش های دستش رو سر باکی بریزه چون درحال حاضر این راهی بود که میتونست نشونش بده.
ولی درست بعد از اینکه استیو تصمیم گرفت دیگه کافیه و باید موهای باکی رو بشوره حس کرد بدن باکی لرزید و پر از تنش شد نه تنشی مثل قبل که انگار از چیزی ترسیده بلکه انگار داشت سعی میکرد کاری نکنه. استیو فورا دستشو عقب کشید و چرخید تا بتونه صورت باکی رو ببینه. داشت گریه میکرد. به ارومی با چشمای بسته و نفسای لرزون. توی اون لحظه استیو بلاخره میفهمه, که باکی از لمس شدن نمیترسه تشنه شه. اونقدر از تماس انسانی و ادم های دیگه دور نگه داشته شده بود که تشنه لمس شدن و در اغوش گرفته شدن شده بود.
"هیششش" استیو به ارومی صورت باکی رو قاب کرد "چیزی نیست باک من پیشتم من اینجام" باکی چشماش رو باز کرد ولی باز هم عقب نکشید. خیلی درب و داغون و نیازمند به نظر میرسید اونقدر بد که استیو حس کرد توی سینه ش یه حفره بزرگو دردناک به وجود اومده و قراره از غصه بمیره. "چیزی نیست باکی میتونی گریه کنی من مراقبتم من تنهات نمیزارم" وقتی دوباره چشماش رو بست باکی اشکای تازه ای از چشمای فرو ریختن دستاش رو بالا اورد و محکم دستای استیو رو گرفت. استیو به سمتش خم شد و پیشونیش رو به پیشونی باکی تکیه داد و گوش هاش پر از صدای هق هق باکی شدن. باکی صورتش به ارومی توی گردن استیو فرو بردن و به گریه کردن ادامه داد.
باکی رو در حالی که میلرزید و نفس های بریده بریده ای رو فرو میداد توی اغوشش نگه داشت. وحشتناک بود و باعث میشد قلب استیو بشکنه ولی همه چیز بهتر میشد میدونست که میشه. وقتی به خودش اومد متوجه شد که داره همراه باکی- برای باکی, دوست همه زندگیش, عشق همه زندگیش گریه میکنه. برای تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود و تمام چیزایی که استیو نتونسته بود ازشون نجاتش بده.
آب وان سرد شد و صدای هق هق های اون دوتا ساکت. باکی به طور باورنکردنی ای خسته به نظر میرسید استیو به ارومی موهاش رو کنار زد و پشت گردنش رو نوازش کرد. باکی سرشو کمی بالا گرفت و به چشمای استیو خیره شد با اون چشمای درشت آبی نگران جوری به استیو خیره شد انگار جواب همه سوالاتشه و نفس استیو توی گلوش گیر کرد. لبخندی به باکی زد و گفت "بیا خشکت کنیم و بریم بخوابیم باشه؟ باکی سری تکون داد و لبخند زد.
اون لبخند چیزی بیشتر از خم شدن مردد گوشه لب هاش و چین افتادن کناره ی اون چشم های طوفانی رنگ نبود. اونقدر محو و کوچیک که تقریبا میشد ندیدش ولی برای استیو که سالها بود فکر میکرد دیگه هیچوقت نمیتونه اون لبخندو ببینه همه چیز بود.
اون شب وقتی کنار هم توی تخت دراز کشیدن فاصله بینشون از بین رفته بود استیو دستاش رو دور باکی حلقه کرد و تا جای ممکن به خودش نزدیکش کرد پاهاشون به هم گره خورده بودن و باکی سرش رو توی سینه استیو فرو برده بود. توی همون حالت اروم و با نفسای عمیق به خواب رفت. و استیو بیدار موند تا تمام اون ثانیه ها رو بپرسته تا با تمام وجودش گرمای باکی رو که یه بار دیگه توی آغوشش بود حس کنه.