کرم شب تاب

Naruto
F/M
G
کرم شب تاب
author
Summary
هوتارو هوماره دختریه که هر کسی آرزوی داشتنشو داره. مهربون، مودب، درسخون، باهوش، و البته خیلی زیبا. برای همین وقتی به دبیرستان کونوها میاد همه ازش خوششون میاد و می خوان باهاش دوست بشن. هوتارو هم روی کسی رو زمین نمیندازه. خیلی ها سعی دارن دل هوتارو رو ببرن ولی کسی نمی دونه که اون خودش دلباختست...
All Chapters Forward

دختر آسمونی

یک ماه از اومدن شاگرد جدید، یا همون هوتارو به دبیرستان کونو ها می گذشت. توی این یک ماه هوتارو واقعا دل همه رو به دست اورده بود. دختر مهربونی که به همه کمک می کرد، به حرفاشون گوش می کرد و تشویقشون می کرد. هوتارو واقعا یه فرشته از بهشت بود، یه دختر آسمونی. با حرفاش قلب همه رو گرم می کرد و توی درس ها به بقیه کمک می کرد. مکالمه هاش با بقیه مثال نزدنی بود.
|ناروتو|
-من شهردار کونوها میشم، باور کنین!!
این ناروتو بود که دوباره داشت از رویای شهردار شدنش حرف میزد. همه نفسشونو بیرون دادن و مشغول کار خودشون شدن. ناروتو حداقل روزی ده بار از این رویاش حرف میزد و واقعا دیگه همه رو خسته کرده بود. تنها کسی که با شوق و ذوق بهش گوش می داد هوتارو بود.
-می خوای شهردار بشی ناروتو؟؟ چه هدف قشنگی!!
اینو گفت و آروم خندید.
-وقتی کاندید شدی حتما بهت رای میدم.
ناروتو اینو که شنید یکم گونه هاش گل انداخت. دستشو برد پشت سرش و گردنشو خاروند.
-عه؟؟ ممنونم هوتارو!!
هوتارو هم آروم خندید.
-مطمئنم بهترین شهردار کونوها میشی.
|ساکورا|
-باورت میشه؟؟ اون خیلی جذابه!!
هوتارو آروم سرشو تکون داد و تایید کرد.
-همینطوره که توی میگی ساکورا. ساسکه پسر خوب و خوشتیپیه.
چشمای ساکورا برق زد.
-نه؟؟ باورم نمیشه یه نفر می تونه انقدر بی نقص باشه!!
هوتارو لبخند زد.
-مطمئن باش دلشو به دست میاری ساکورا. تو خوشگل و مهربونی، ساسکه باید از خداش باشه که تو دوستش داری.
گونه های ساکورا گل انداخت و آروم خندید.
-اینطوری فکر می کنی؟؟
هوتارو هم خندید.
-البته!!
|ساسکه|
-اینطور که تو میگی پس ایتاچی باید خیلی برادر بزرگتر خوبی باشه.
ساسکه بدون اینکه به هوتارو نگاه کنه سرشو تکون داد و تایید کرد.
-اوهوم. ایتاچی بهترین برادریه که کسی می تونه داشته باشه.
هوتارو لبخند زد.
-تو هم همینطور.
ساسکه نگاهشو به هوتارو داد.
-منظورت چیه؟؟
هوتارو آروم جواب داد.
-مطمئنم تو هم اگه یه خواهر و برادر کوچیکتر داشتی به اندازه ایتاچی برادر خوبی میشدی، شاید حتی بهتر. ولی الان که برادر کوچیک تری...
مکث کرد و با خنده ادامه داد.
-مطمئنم بهترین برادر کوچیکتر دنیایی.
ساسکه اول با تعجب به هوتارو نگاه کرد و بعد سریع سرشو چرخوند و اون طرفو نگاه کرد تا هوتارو گونه های گل انداختش رو نبینه.
|سای|
مدادش رو آروم روی صفحه سفید دفتر می لرزوند و درختی که رو به روش بود رو می کشید. یه نقاشی سیاه و سفید ولی فوق العاده قشنگ و طبیعی از درخت. غرق کشیدن بود که با صدای هوتارو سرشو بالا اورد.
-سای!! طراحیت خیلی قشنگه!!
سای به هوتارو نگاه کرد و ابروهاشو بالا انداخت.
-جدی؟؟
هوتارو با چشمایی که برق میزدن سرشو تکون داد.
-آره!! واقعا بااستعدادی!!
سای یکم مکث کرد و بعد به هوتارو لبخند زد.
-ممنون.
هوتارو آروم خندید.
-چیزی جز حقیقت نگفتم. اگه یه موزه از طراحیات بزنی من اولین کسی میشم که ازش بازدید می کنه.
سای سرشو انداخت پایین و آروم زمزمه کرد.
-موزه...
فکر بدی نبود.
|لی|
هوتارو آروم خندید.
-نگران نباش لی. یاد می گیری.
لی با چشمایی که توشون اشک بود به هوتارو نگاه کرد.
-واقعا؟؟
هوتارو با لبخند سرشو تکون داد.
-البته. و اینم یادت باشه، حتی اگه درسای تئوری رو خوب یاد نگیری توی ورزش نمرت از هممون بالاتره. تو واقعا فعالیت بدنی خوبی داری.
لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد.
-مهم نیست که نابغه باشی یا نه، به نظر من کسی که سخت تلاش کنه و تسلیم نشه می تونه یه نابغه هم شکست بده.
چشمای لی این دفعه پر از اشک شوق بود.
-ممنون هوتارو!!
هوتارو لبخند زد.
-خواهش می کنم لی.
|تنتن|
هوتارو با چشمایی که برق میزد به تنتن نگاه می کرد.
-فوق العاده بودی تنتن!!
تنتن خجالت زده خندید.
-واقعا؟؟
هوتارو تند تند سرشو تکون داد.
-البته!! تا حالا ندیده بودم کسی به خوبی تو برقصه!! حرکاتت خیلی نرم بود، حتی صدای قدم هاتم نمی شنیدم!!
تنتن با چشمای بسته خندید. گونه هاش گل انداخته بود.
-ممنون هوتارو.
|نجی|
هوتارو با لبخند به نجی نگاه کرد.
-بازم نمره بالایی توی امتحان گرفتی نجی. خونوادت باید بهت افتخار کنن.
نجی بدون اینکه به هوتارو نگاه کنه حرف زد.
-چرا باید افتخار کنن؟؟ من از خاندان فرعی هیوگام، نه اصلی. سرنوشت منه که همیشه دوم باشم.
چشمای هوتارو با شنیدن این حرف گشاد شد.
-نجی!! دیگه این حرفو نزن!! فرعی بودن یا اصلی بودن مهم نیست، و حتی دست خودتم نبوده!!
لبخند مهربونی زد و ادامه داد.
-درضمن، سرنوشت چیزی نیست که از قبل مشخص شده باشه. سرنوشتو خودت می نویسی، با کارایی که می کنی و حرفایی که میزنی. با هر حرکت می تونی تغییرش بدی و به سمت سرنوشت روشن تری حرکت کنی.
دستشو دراز کرد و دست نجی رو توی دستاش گرفت.
-اول بودن یا دوم بودن مهم نیست، مهم اینه که خودت باشی. برای خودت زندگی کن، خود واقعیت باش. اون وقته که سرنوشت خوبی رو جلوی روت می بینی.
نجی با شوک به هوتارو نگاه کرد. دستش بین دوتا دستای هوتارو بود. سرشو چرخوند اون طرف و گونه هاش گل انداخت. آروم حرف زد.
-فکر کنم راست میگی...
|اینو|
هوتارو آروم خندید.
-اینو!! واقعا توی شناخت گل ها حرف نداری!!
اینو با غرور لبخند زد.
-البته!! به هر حال مادرم گلفروشی داره!!
چشمای هوتارو برق زد.
-واقعا؟؟ باید حتما یه سر به اونجا بزنم!!
اینو آروم خندید.
-حتما!! قدمت روی چشم!!
هوتارو لبخند زد.
-خودتم مثل گل می مونی.
اینو با این حرف هوتارو شوکه شد و بهش نگاه کرد.
-ها؟؟
هوتارو خندید و ادامه داد.
-گل ها بوی خوبشون رو برای خودشون پخش نمی کنن. تو هم مهربونیاتو برای خودت نگه نمی داری و به دیگران می بخشیشون.
اینو با شنیدن این چشماش گشاد شد و گونه هاش گل انداخت. بعد چند لحظه آروم خندید.
-ممنون هوتارو!!
|چوجی|
هوتارو به چوجی نگاه کرد. نگاهش جدی بود.
-این یه مسابقه تا سر حد مرگه.
چوجی هم جدی به هوتارو نگاه کرد.
-فقط یکیمون زنده می مونه.
هوتارو سرشو تکون داد.
-شروع می کنیم!!
تا اینو گفت خودش و چوجی شروع کردن به خوردن کاسه بزرگ رامنی که جلوشون بود. تند تند می خوردن تا به کاسه بعدی برسن. یه مسابقه غذا خوری!! فقط چند دقیقه گذشته بود که هوتارو تسلیم شد. روی صندلی کافه تریای دبیرستان ولو شد و دستشو روی شکمش گذاشت.
-چوجی... دیگه نمی تونم...
چوجی به کاسه های خالی رامن هوتارو نگاه کرد.
-فقط دوتا کاسه خوردی که!!
هوتارو داشت از شدت پرخوری می ترکید.
-آره... و فکر کنم خیلی بیشتر از حدم خوردم...
بعد به پنج تا کاسه خالی رامن جلوی چوجی نگاه کرد و با خودش قول داد دیگه هرگز چوجی رو به چالش نکشه.
|شیکامارو|
هوتارو با لپ های باد کرده به شیکامارو نگاه کرد.
-اصلا نمی فهمم!! تو سر کلاسا همش خوابی!! ولی نمرت همیشه بالاست!!
شیکامارو پشت سرشو خاروند و خمیازه کشید.
-میگی چی کار کنم؟؟
هوتارو دست به سینه شد.
-رازتو به منم بگو!!
شیکامارو چشماشو که بسته بود باز کرد و به هوتارو نگاه کرد.
-رازی ندارم. شاید فقط خواب کافی کمک کنه.
هوتارو یه پاشو آروم به زمین کوبید.
-قبول نیست!!
بعد نفسشو بیرون داد و لبخند زد.
-ولی سرگرمیاتو دوست دارم.
شیکامارو تعجب کرد.
-سرگرمیام؟؟
هوتارو سرشو تکون داد.
-شوجی بازی کردن و نگاه کردن به ابرها.
آروم خندید.
-واقعا که روش های جالبی برای سرگرم شدن داری!!
شیکامارو دوباره چشماشو بست.
-اوهوم...
|کانکورو|
هوتارو با چشمایی که برق میزدن به عروسک خیمه شب بازی دست کانکورو نگاه کرد.
-کانکورو!! این دقیقا شکل خودته!!
کانکورو آروم خندید.
-ازش خوشت میاد؟؟
هوتارو سرشو تکون داد.
-چطور می تونم ازش خوشم نیاد؟؟ تمام جزئیات رعایت شده!! خیلی ظریف و دقیقه!!
کانکورو لبخند زد.
-خودم درستش کردم.
هوتارو با دهن باز به کانکورو نگاه کرد.
-شوخی می کنی؟؟
کانکورو خندید.
-نه!!
هوتارو با چشمای براق و گونه های گل انداخته به کانکورو نگاه کرد.
-انقدر قشنگه که با کلمات نمی تونم توصیفش کنم!!
گونه های کانکورو گل انداخت و آروم خندید.
-قابلتو نداره هوتارو.
|تماری|
هوتارو به تماری که با غرور چشماشو بسته بود و لبخند زده بود نگاه می کرد.
-این بادبزن کاغذی که خودت ساختی خیلی قشنگه!! اصلا معلوم نیست با دست ساخته شده!!
تماری بلند خندید.
-البته!! توی این کار حسابی استعداد دارم!!
هوتارو سرشو تکون داد.
-استعدادت مثال نزدنیه تماری!!
تماری چشماشو باز کرد و به هوتارو نگاه کرد.
-می تونم یکی برای تو هم درست کنم.
چشمای هوتارو جوری برق زد که انگار توشون فانوس دریایی روشنه.
-واقعا؟؟ ممنونم تماری!!
|گارا|
هوتارو آروم از پشت به گارا که به درخت تکیه داده بود نزدیک شد. بقیه داشتن وسطی بازی می کردن ولی گارا تنها نشسته بود. آروم نشست کنارش و رو کرد بهش.
-گارا؟؟ با بقیه بازی نمی کنی؟؟ از وسطی خوشت نمیاد؟؟
گارا سرشو چرخوند و به هوتارو نگاه کرد.
-مسئله این نیست.
هوتارو سرشو کج کرد.
-پس چرا تنها اینجا نشستی؟؟
گارا مکث طولانی ای کرد و بعد آروم جواب داد.
-من تا حالا هیچ دوستی نداشتم. من و خواهر و برادرم از شهر شن اومدیم. اونجا همه از من می ترسیدن. الانم نمی دونم اونا منو به عنوان شهروند شهرشون می پذیرن یا نه.
صداش آروم تر شد.
-و مهم تر از همه، به عنوان دوستشون.
هوتارو با چشمای گشاد به گارا نگاه کرد. یهو دستاشو برد جلو و دو طرف صورت گارا گذاشت و سرشو چرخوند رو به خودش.
-گارا!! چطور می تونی اینو بگی؟؟ اینجا همه تو رو پذیرفتن و دوستت دارن!! اینجا همه دوستای توئن، همه!!
دستاشو از دو طرف صورت گارا برداشت و لبخند زد.
-و قول میدم منم تا ابد دوستت بمونم.
اینو گفت و انگشت کوچیکه دستشو جلو اورد.
-بهترین دوستا تا ابد؟؟
گارا با گونه های گل انداخته به هوتارو نگاه کرد. وقتی اونا رو گفت قلبش گرم شد. بعد که هوتارو انگشتشو جلو اورد و اونو گفت... ناخود آگاه خودشم انگشت کوچیکشو جلو اورد. با گونه هایی که سرخ شده بودن انگشتشو به انگشت ناناته قفل کرد و خیلی آروم زمزمه کرد.
-بهترین دوستا تا ابد...
|هیناتا|
هوتارو به هیناتا لبخند زد و دستای هیناتا رو گرفت.
-هیناتا!! تو خوشگلی، مهربونی، به بقیه اهمیت میدی، باهوشی، بازم مهربونی، و یه خواهر بزرگتر عالی هستی. پس برام یه دلیل منطقی بیار که چرا ناروتو نباید از تو خوشش بیاد؟؟
هیناتا با صورتی که کامل سرخ شده بود به هوتارو نگاه کرد و بعد آروم نگاهشو گرفت.
-نمی... نمی دونم...
هوتارو نفسشو بیرون داد و لبخندش پررنگ تر شد.
-حتی اگه الان فقط تو رو به عنوان یه دوست ببینه در آینده عاشقت میشه، اینو مطمئن باش!! می تونم توی این پروسه کمکت کنم.
هیناتا با چشمای گشاد به هوتارو نگاه کرد.
-کمک... کمکم کنی؟؟
هوتارو لبخند زد.
-هر چیزی برای دوست عزیزم!!
|کیبا|
هوتارو با دهن باز به سگ سفید گنده رو به روش نگاه می کرد.
-کیبا... این...
جملشو ادامه نداد و آروم رفت سمت سگ. سگ بزرگ بود ولی به نظر وحشی یا خطرناک نمیومد. وقتی دستشو سمت سر سگ دراز کرد و سگ دستشو لیس زد جملشو با جیغ ادامه داد.
-این خیلی بامزست!!
دو زانو نشست روی زمین و سر سگی که کنار کیبا نشسته بود رو نوازش کرد.
-گفتی اسمش چیه؟؟
کیبا با خنده جواب داد.
-آکامارو.
گونه های هوتارو از بامزگی سگی که داشت تند تند براش دم تکون می داد گل انداخت.
-خیلی بامزست!! خیلی خیلی خیلی بامزست!!
اینو که گفت دو دستی و محکم گردن آکامارو رو بغل کرد. خیلی نرم و پشمالو بود!! با چشمایی که برق مظلومیت میزدن به کیبا نگاه کرد.
-دیگه دلم نمی خواد ازش جدا بشم!!
کیبا بلند خندید.
-هر وقت خواستی می تونی بیای ببینیش.
|شینو|
شینو تنها توی کلاس نشسته بود و سرش گرم کار خودش بود. یه عنکبوت بزرگ خاکستری پیدا کرده بود و روی میزش گذاشته بودش و داشت به راه رفتنش نگاه می کرد. بقیه همه بیرون توی حیاط بزرگ دبیرستان بودن. غرق نگاه کردن به عنکبوت بود و متوجه هوتارو که وارد کلاس شده بود نشد.
-شینو؟؟
وقتی هوتارو صداش زد سرشو چرخوند و بهش نگاه کرد. هوتارو با چشمای کنجکاوش یه صندلی رو به روی میز شینو گذاشت و نشست رو به روش.
-چی کار می کنی؟؟
شینو به هوتارو نگاه کرد که رو به روش نشست. می دونست الان چه واکنشی نشون میده. به محض دیدن عنکبوت جیغ میزنه و فرار می کنه یا پیش خودش فکر می کنه شینو چقدر چندشه. ولی هوتارو کاری کرد که شینو اصلا انتظارش رو نداشت. چشم هوتارو به عنکبوت خورد و چشماش یکم گشاد شد. ولی بعد آروم دستتشو دراز کرد و گذاشت عنکبوت بیاد روی دستش. این دفعه شینو بود که چشماش گشاد شد. چند لحظه سکوت کرد و بعد آروم حرف زد.
-از حشرات نمی ترسی؟؟
هوتارو با لبخند به شینو نگاه کرد.
-نه.
بعد نگاهشو به عنکبوت روی دستش داد و ادامه داد.
-حشرات هیچ وقت از عمد به هیچکس صدمه نمی زنن. عنکبوتایی که گاز می گیرن، زنبورهایی که نیش می زنن، پشه هایی که خون می خورن، همه و همه از روی طبیعتشون این کارو انجام میدن. این کار غریزشونه، پس فکر نکنم موجودات ترسناکی باشن.
لبخند تلخی زد و با صدای آروم تری ادامه داد.
-برعکس آدما. آدما دونسته و از روی عمد به همدیگه صدمه میزنن یا همو اذیت می کنن. اونان که باید ازشون ترسید نه این موجودات کوچولوی بامزه.
بعد آروم انگشتشو جلو اورد و عنکبوتو ناز کرد. شینو شوک زده بود ولی نشون نمی داد. هوتارو... اولین دختری بود که می دید اینجوری درمورد حشره ها حرف میزنه یا باهاشون مشکلی نداره. براش عجیب بود و... جالب. به عنکبوت روی دست هوتارو نگاه کرد و آروم حرف زد.
-عنکبوت گرگی.
هوتارو با تعجب به شینو نگاه کرد.
-چی؟؟
شینو ادامه داد.
-به این نوع عنکبوت میگن عنکبوت گرگی. بزرگه ولی سمش اثری روی انسان نداره.
هوتارو یه بار پلک زد و بعد آروم خندید.
-انگار اطلاعات زادی از حشرات داری.
شینو آروم سرشو تکون داد.
-خاندان من با حشرات سر و کار دارن، به خاطر همینه که اطلاعات زیادی ازشون دارم.
چشمای هوتارو برق زد و آروم عنکبوتو روی میز گذاشت.
-می تونی به منم یاد بدی؟؟
چشمای شینو گشاد شد.
-چی؟؟
هوتارو با ذوق و چشمایی که برق میزدن جواب داد.
-منم می خوام همه چیزو درمورد حشرات یاد بگیرم. بهم یاد میدی؟؟
شینو یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.
-مطمئنی که می خوای یاد بگیری؟؟
هوتارو تند تند سرشو تکون داد.
-آره!! می خوام همه چیزو درمورد حشرات با تو یاد بگیرم شینو!!
شینو با شنیدن جواب هوتارو جا خورد. چند لحظه با تعجب نگاش کرد و بعد آروم سرشو تکون داد. چیزای زیادی برای یاد دادن به هوتارو داشت. فقط یه ربع گذشته بود که هوتارو حس کرد مخش داغ کرده. داشت از حرفای شینو نکته برداری می کرد تا بعدا بخونه و یادش نره ولی... خیلی حشره توی دنیا وجود داشت!! آروم حرف زد.
-شینو...
شینو توضیحشو قطع کرد و به هوتارو نگاه کرد تا حرف بزنه.
-واقعا چجوری همه اینا رو حفظی؟؟ من حس می کنم مخم داره داغ می کنه. چندتا حشره دیگه مونده؟؟
شینو آروم جواب داد.
-بیشتر از ده میلیون نوع مختلف حشره کشف شده.
هوتارو اینو که شنید دیگه داشت وحشت می کرد.
-ده... میلیون؟؟...
شینو آروم سرشو تکون داد. هوتارو با ناباوری به شینو نگاه کرد و بعد نفس عمیقی کشید و با لبخند حرف زد.
-خیله خب!! می خوام همه چیزو درمورد اون ده میلیون حشره یاد بگیرم!!
شینو چند لحظه توی سکوت به هوتارو نگاه کرد و بعد سرشو تکون داد. براش عجیب بود که هوتارو انقدر به حشرات علاقه نشون میده و حتی حاضره اطلاعات ده میلیون نوع مختلف حشره رو حفظ کنه. هوتارو... انگار واقعا یه دختر آسمونی بود...

Forward
Sign in to leave a review.