هیولای آلبینوی من

Naruto
F/M
G
هیولای آلبینوی من
author
Summary
تامارا اوچیها، خواهر دو قلوی مادارا، توی جنگ بزرگ شده. جنگ و درگیری صدها ساله بین اوچیها و سنجو که به نظر میرسه هیچ وقت تمومی نداره. آرزوی تامارا اینه که از برادراش مادارا و ایزونا محافظت کنه و جنگ رو به پایان برسونه. تامارا مثل برادراش از سنجوها نفرتی نداره ولی هیچ وقت هم فکرشو نمی کرد قلبشو به یه سنجوی آلبینو ببازه...

تورا اوچیها

تورا اوچیها مثل همه پسرهای اوچیها رفتار می کنه. تمرین می کنه، میگه و می خنده، مبارزه می کنه، درمورد دخترها حرف میزنه و خیلی چیزای دیگه. ولی فقط یه مشکلی وجود داره، تورا دختره!! اسم واقعی تورا درواقع تاماراست، خواهر دو قلوی مادارا. مادارا چند دقیقه از تامارا بزرگتره و همینه که مادارا رو وارث بعدی اوچیها می کنه. البته حتی اگه تامارا هم بزرگتر بود فرقی نمی کرد، چون به هر حال درواقع یه دختر بود و یه دختر نمی تونست حتی به میدون مبارزه بره چه برسه وارث قبیله شه. البته همه فکر می کردن تامارا پسره و تنها کسایی که اسم واقعیش و جنسیتش رو می دونستن برادراش مادارا و ایزونا و پدرش بودن. پدرش تاجیما اوچیها، رییس قبیله اوچیها، همون کسی بود که اسم تامارا رو به تورا عوض کرد و مجبورش کرد مثل پسرها رفتار کنه. تاجیما دختر داشتن رو ننگ می دونست، چون دخترها حق حضور در میدون جنگ و حتی اولیه ترین اصول نینجایی رو نداشتن. برای همین تاجیما تامارا رو مثل یه پسر بار اورد تا یه مبارز به مبارزهای قبیله اضافه بشه. هرچند تامارای 12 ساله از اینکه مثل پسرها رفتار کنه متنفر بود، ولی هیچ وقت جرعت مخالفت با پدرش رو نداشت. پدرش ترسناک بود، و وقتی عصبانی میشد حتی ترسناکتر میشد. تنها جایی که تامارا حق داشت خود واقعیش باشه پیش برادراش بود. و الانم توی اتاقش روی تخت نشسته بود و داشت آروم گریه می کرد. تامارا دختری نبود که زیاد گریه کنه، ولی الان ترسیده بود. تازه بیدار شده بود و دیده بود که داره خونریزی می کنه، اونم از یه جای عجیب. هر دختری بود می دونست قضیه چیه ولی تامارایی که به عنوان یه پسر بزرگ شده بود نه. مادرش بعد از به دنیا اوردن برادر کوچیکش ایزونا مرده بود و تامارا واقعا دوست نزدیکی که دختر باشه نداشت. داشت آروم گریه می کرد که در اتاقش باز شد و برادر بزرگشو دید. مادارا هیچ وقت اعتقادی به در زدن نداشت.

-تامارا!! چی شده؟؟

صدای نگران مادارا رو شنید و یه لحظه بعد برادرش روی تخت کنارش نشسته بود و شونه هاشو گرفته بود.

-خونریزی دارم!!

مادارا با شنیدن جواب خواهر کوچیکش تقریبا سکته کرد.

-چی؟؟ کجات زخمی شده؟؟

تامارا اشکاشو پاک کرد و به مادارا نگاه کرد. به پایین تنش اشاره کرد و حرف زد.

-زخمی نشدم ولی صبح که بیدار شدم داشتم از اینجا خونریزی می کردم.

مادارا چند لحظه هنگ به خواهرش نگاه کرد و بعد یهو فهمید چی به چیه. توی کتاب خونده بود پریودی چیه و چجوری کار می کنه. نفسشو بیرون داد و شروع کرد توضیح دادن. تامارا کل مدت توضیح برادرش ساکت بود و با چشمای گرد نگاهش می کرد. وقتی توضیح برادرش تموم شد یکم مکث کرد و بعد آروم حرف زد.

-هر ماه؟؟

مادارا سرشو تکون داد.

-آره.

تامارا دوباره سوال پرسید.

-واسه یه هفته؟؟

مادارا بازم سرشو تکون داد.

-آره.

تامارا آخرین سوالشم پرسید.

-تا آخر عمرم؟؟

مادارا آروم جواب داد.

-تا وقتی 50 سالت بشه یا بیشتر.

تامارا چند لحظه به برادرش نگاه کرد و بعد یهو دوباره زد زیر گریه. آروم و مظلوم گریه می کرد.

-نمی خوام!!

مادارا سعی کرد خواهرشو آروم کنه.

-نگران نباش، چیز بدی نیست. همه دخترها اینجوری میشن!!

گریه تامارا بند اومد و به مادارا نگاه کرد.

-ولی درد می کنه...

مادارا سرشو آروم تکون داد.

-می دونم. از پدر می خوام توی این مواقع از تمرین و فرستادنت به میدون جنگ صرف نظر کنه.

تامارا لبخند کوچیکی زد.

-ممنون مادارا.

بعد از گفتن این حرف مادارا پیشونی خواهرشو بوسید و بلند شد. از اتاق بیرون رفت و پشت در اتاق پدرش ایستاد و در زد.

-پدر؟؟

چند لحظه بعد صدای پدرشو شنید.

-بیا داخل.

مادارا در رو باز کرد و وارد اتاق پدرش شد. پدرش مثل همیشه سرش با طومارهاش گرم بود. نفس عمیقی کشید و حرف زد.

-تامارا پریود شده.

تاجیما بدون اینکه نگاهشو از روی طومار برداره حرف زد.

-خب؟؟

مادارا مکث کرد و آروم ادامه داد.

-می خواستم ازتون خواهش کنم وقتی توی این دورست از تمرین و فرستادن به میدون جنگ صرف نظر کنین.

تاجیما اینو که شنید نگاهشو از طومار برداشت و چشم غره ترسناکی به بزرگ ترین پسرش رفت.

-مادارا، هیچکس نباید بفهمه تورا درواقع یه دختره و این یعنی تورا هم حق نداره مثل دخترها رفتار کنه. برام مهم نیست پریود شده، به روال عادی زندگیش ادامه میده و اجازه نمیده هیچکس چیزی در این مورد بفهمه.

مادارا دستاشو مشت کرد و عصبانیت توی صداشو پنهان کرد.

-بله پدر.

اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. پدرش حتی به خودش زحمت نمی داد از اسم واقعی خواهرش یعنی تامارا استفاده کنه. از وقتی تامارا به دنیا اومد پدرش همیشه تورا صداش میزد و وانمود می کرد که دختری نداره. اگه مادرش نبود همون اول که تامارا به دنیا میومد کشته بودش. نفسشو بیرون داد و در اتاق خواهرشو باز کرد و وارد شد.

-تامارا...

تامارا حرف مادارا رو قطع کرد.

-می دونم، موافقت نکرد. از اول هم انتظاری نداشتم.

اینو گفت و آروم بلند شد.

-من میرم تمرین کنم.

مادارا خواست مخالفت کنه که با جمله تامارا ساکت موند.

-به هر حال من پسرم و پسرها پریود نمیشن.

اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون. مادارا همونجا ایستاد و نفسشو بیرون داد. می دونست برای خواهرش چقدر سخته که کل زندگیش وانمود کنه یه پسره. نمی خواست خواهرش خود واقعیشو پنهان کنه ولی خب... کاری هم از دستش بر نمیومد. تامارا بعد از اینکه از اتاقش بیرون رفت سریع از محوطه اوچیها دور شد. می خواست یکم تنها باشه. رفت سمت جنگلی که بعضی اوقات اونجا تمرین می کرد. تمرین کردن کمک می کرد فکرش از اتفاقات امروز دور شه. شوریکن هاشو در اورد و شروع کرد پرت کردن. برای یه بچه 12 ساله واقعا مهارت داشت. نیم ساعتی تمرین کرد که حس کرد یکی داره نگاهش می کنه. دست از تمرین کردن کشید و بدون اینکه برگرده حرف زد.

-می دونم اونجایی.

مکث کرد ولی جوابی نشنید. برگشت و به جایی که فکر می کرد کسی بین درخت ها قایم شده نگاه کرد.

-اگه تو نیای بیرون من میام اونجا.

یکم مکث کرد تا جوابی بشنوه ولی بازم سکوت. خواست اولین قدمو برداره و ببینه کی اونجاست که کسی از بین درخت ها بیرون اومد. بهش نگاه کرد. یه پسر بچه همسن و سال خودش. موهای سفید داشت و چشماش قرمز بود. صورت پسر بچه سرد و جدی بود.

-انتظار نداشتم بفهمی اینجام.

تامارا برعکس پسر بچه سرد یا جدی نبود. فقط تعجب کرده بود.

-منم انتظار نداشتم کسی رو توی پاتوق مورد علاقم ببینم. کی هستی؟؟

پسر بچه جواب نداد و فقط به تامارا نگاه کرد. تامارا خنده آرومی کرد.

-بی خیال، نمی خوام که بخورمت!! نمی خواد قبیلتو بهم بگی، فقط اسمتو بگو. من تورام.

پسر بچه بازم بدون حرف زدن به تامارا نگاه کرد و وقتی تامارا می خواست دوباره حرف بزنه صدای آرومشو شنید.

-توبیراما.

تامارا لبخند قشنگی زد.

-خوشبختم توبیراما.

اینو گفت و دستشو جلو اورد تا با توبیراما دست بده. توبیراما چند لحظه به دست تامارا نگاه کرد و بعد خیلی آروم و با تردید باهاش دست داد.

-همیشه انقدر زود اعتماد می کنی؟؟ اونم توی دوره جنگ؟؟

تامارا آروم خندید.

-اعتماد نکردم. اگه اعتماد می کردم قبیلمو بهت می گفتم.

توبیراما چیزی نگفت و فقط مشکوک به تامارا نگاه کرد. تامارا از این نگاه مشکوک توبیراما خندش گرفت و آروم خندید.

-پس از اونایی که دیر اعتماد می کنن!!

توبیراما با لحن تندی جواب داد.

-فکر نمی کنم غیر معقول باشه.

تامارا دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد.

-همچین چیزی نگفتم!!

بعد لبخند قشنگی زد.

-می خوای با هم تمرین کنیم توبیراما؟؟

توبیراما بدون مکث جواب داد.

-نه، اگه از قبیله دشمن باشی دونستن جوتسوهام به ضررم تموم میشه.

تامارا یکم فکر کرد.

-منطقیه. پس نظرت درمورد تایجوتسو چیه؟؟

توبیراما دلیلی نمی دید مخالفت کنه. تمرین همیشه خوب بود و باعث میشد قویتر بشه. چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد. تامارا لبخند زد و گارد گرفت.

-اومدم!!

اینو گفت و به توبیراما حمله کرد. توبیراما سریع دفاع کرد. تعجب کرده بود، تورا سریع بود. تامارا با لبخند ضربه میزد و توبیراما دفاع می کرد. چند ساعتی با هم تمرین کردن تا وقتی که دیگه داشت غروب میشد. توبیراما به خورشید نگاه کرد.

-باید برم.

تامارا لبخند زد.

-منم همینطور. بازم می بینمت؟؟

توبیراما سرشو تکون داد.

-احتمالا.

تامارا لبخند زد.

-خوبه. می بینمت توبیراما!!

اینو گفت و دستشو تکون داد و سریع دور شد. توبیراما هم سمت محوطه سنجو قدم زد. داشتن یه رقیب بیرون از قبیله همچینم بد نبود ولی ریسک زیادی داشت. اگه اون پسره یه اوچیها بود چی؟؟ فقط می تونست امیدوار باشه که اینطور نباشه...