
اسکورپیوس به پدرش که بدجوری داشت براندازش میکرد نگاهی انداخت.
از سال پیش خیلی بهش وابسته تر شده بود... شاید به این خاطر بود که نمیخواست اونم از دست بدهد.
_چی شده؟
اسکورپیوس بلاخره دهانش رو باز کرد: انگار میخوای یه چیزی بگی. چیشده؟
_استوریا میخواد ببینت.
اون بعد چند لحظه بلاخره حرفی که میخواست رو زد... ولی کاش نمیگفت.
استوریا...حتی نمیخواست دیگه اسمشو بشنوه.
_ولی من نمیخوام چشم به اون هرزه عوضی بیفته.
_اینطور حرف نزن اسکورپ! هرچی باشه اون پونزده سال برات مادری کرده و دوست داره و...
عصبانیت اسکورپیوس بیشتر شد و حرف پدرش رو قطع کرد: دوستم داره پدر؟ داری جدی میگی؟حتما دوسم داره که منو پس زد. دوسم داره که وقتی رفتم پیشش گفت "مگه اخبار روزنانه هارو نخوندی" و اینکه مامان واقعیم نیست رو زد تو سرم! ازش متنفرم. بیشتر از هرچیزی ازش متنفرم!
_اینطور نیست.
اون هوفی کشید و موهاشو از روی پیشونیش کنار زد: استوریا از دست من عصبی بود بخاطر همین اینطوری رفتار کرد. درسته مادر واقعیت نیست اما بازم تو براش خیلی ارزشمندی.
_خوب من دیگه دوسش ندارم. دیگه نه. حتی ازش متنفرم! من کلا توی داشتن مامان شانس ندارم. اصن مادر واقعی من کیه ها؟ چرا از جواب دادن به این سوال طفره میری؟ چرا تاحالا نیومده به دیدنم؟
برای چند لحظه کاملا سکوت شد. انگار پدرش توی شوک غم فرو رفته بود. هربار که از مامان واقعیش می پرسید همینطوری میشد. نکنه مادر ژنتیکیش مرده؟!
_اون... اونم تورو دوست داره. اگه مجبور نبود مطمئنا میخواست هر لحظشو با تو بگذرونه. جالبیش اینجاست که اون خیلیم از استوریا مهربون تره.
ناخود آگاه خنده ای از توی دهانش پدرش بیرون اومد.... ولی ناراحتی بازم توی صورتش موج میزد. کم پیش میومد دریکو مالفوی چنین حالتی بهش دست بده.
_از فعل حال استفاده میکنی... ینی هنوزم هست.اون زندست نه؟ کیه؟ اگه انقدر خوبه پس چرا اینجا نیست؟ چرا اون(منظورش استوریاست) جایگزینش شد ها؟
_چون این به صلاح تو و خودش بود.
قیافش دوباره جدی شده بود: به نظرم دیگه راجبش حرف نزن. به هرحال اگه نمیخوای استوریا رو ببینی مجبورت نمیکنم. تا یه هفته دیگه دوباره میری هاگوارتز و اونجاهم دیگه از استوریا خبری نیست...
_میری؟ نه نه نه "میریم"! مگه نمیخواستی امسال مقابله با جادوی سیاه رو تدریس کنی؟
پدرش دستاشو بهم زد. برق توی چشاش مثل مواقعی که با انرژی زیاد کودک درونش فوران میکنه: چرا درسته. یه هفته دیگه میریم هاگوارتز.
لبخند رضایت بخشی روی صورت اسکورپیوس قرار گرفت: عالیه!
صبح روز بعد اسکورپیوس تازه یادش اومد بجز کتابای درسی ترم جدیدش به یه ردا و پاتیل جدید هم نیاز داره.
به صدقه سری آلبوس و دعواهای همیشگیشون دقیقا توی آخرین جلسه معجون سازی پاتیلش داغون شده بود.
در ضمن توی همین سه ماه اخیر خیلی قد کشیده بود و مطمئن بود ردای پارسالش الان دیگه براش خیلی کوچیک شده بود.
هوفی کشید و از روی تختش بلند شد. مقصدش مستقیما حمام بود. دقیقا مثل هر روز صبح.... در غیر این صورت چطور سرحال میشد؟
اسکورپیوس بعد یه دوش و مسواک سریع لباس خوابشو با یه تیشرت مشکی و شلوار جین ساده عوض کرد و از پله ها پایین رفت: صبح بخیر پدر!
خوب... مثل اینکه یکم صداش بلند و غافلگیر کننده بود چون پدرش با شنیدن صدای اون یکم از قهوش رو روی میز ریخت و سرفش گرفت.
اسکورپیوس تصمیم گرفت خیلی سریع بحثو عوض کنه. اصلا حوصله شنیدن غرغرای پدرش رو نداشت: باید بریم کوچه دیاگون. یه چنتا لوازم برای هاگوارتز نیاز دارم.
هر لحظه لیست لوازم مورد نیازش بلند تر میشدن. الان یادش اومده بود که یه قلم پر جدیدم نیاز داره....و مرکب. اوه راستی کیفشم دیگه قدیمی شده بود.
_میدونم اسکورپ. برنامه هرسالت همینه. توی روزای آخر تازه یادت میفته هیچی نداری. جسی(الف خونگیشون) صبحانتو الان آماده میکنه. بعدش میریم.
_من گشنم نیست پدر.
بعد با صدای خیلی بلند تر ادامه داد: جسی برای من چیزی درست نکن گشنم نیست. اگرم آماده کردی میتونی بریزشون بیرون!
البته که داشت دروغ میگفت. هرچند صبحانه های جسی و پنکیکاش همیشه عالی بودن اما بازم به کیکای خوشمزه خانم سینز نمیرسیدن. مگه میشد به دیاگون بره اما برای صبحونه چیز دیگه ای جز اون کیکای خوشمزه و رنگ و وارنگ بخوره؟
**********
اسکورپیوس به این نتیجه رسیده بود که ازین به بعد هروقت میاد خرید جسی هم با خودش بیاره تا خریداشو حمل کنه چون برداشتن اون همه لوازم نو در حالی که با اون دست دیگش درحال خوردن کیک بود سخت میشد.
وقتی دیگه تقریبا نزدیک ردا فروشی شده بودن زمزمه های اطراف نظر اسکورپیوسو جلب کرد و بهشون گوش داد.
_ببینم تو دیلی پرافیت امروز رو خوندی؟
یه بچه که بهش میخورد ترم دومی باشه اینو به دوستش گفت.
لعنت بهش. چرا هربار که دیلی پرافیت رو نمیخوند حتما یچیز مهم اتفاق میفتاد؟ تا الان چندین بار شنیده بود دارن راجبش حرف میزنن. اسم یه نفرم میاوردن که اسکورپیوس مطمئن بود قبلا شنیده... احتمالا یکی از مقامات اداره کل بود. اما وقتی شنید راجب قتل حرف میزنن تازه فهمید چه اتفاقی افتاده.
دیشب یه نفر یکی از مقامات بالا اداره کل رو کشته بوده. ظاهرا به یه روش فجیح!
ولی قاتل کی بود؟ چرا کسی راجب اون حرف نمیزد؟ حیف که دستاش پر بود وگرنه همون لحظه یه دیلی پرافیت میخرید و شروع به خوندنش میکرد اما حالا باید تا رسیدن به خونه منتظر میموند.
"قتل مشکوک معاون زندان بان اصلی آزکابان"
اسکورپیوس وقتی که عنوان اولین مقاله پرافیت رو دید بیشتر کنجکاو شد.
اون لباشو نازک کرد و شروع به خوندنش کرد.
"پیتر دیویس، معاون زندان بان اصلی آزکابان به طرز اسرار آمیز و وحشتناکی در گذشت. او در ابتدا ناپدید و امروز صبح جسد سوخته اش پس از یک هفته در میدان اصلی پیدا شد.
پس از کالبدشکافی آنها به این باورند که هیچ طلسمی روی وی زده نشده و او را در هنگام هوشیاری به داخل آتش انداخته اند.
کارآگاهان برجسته اداره کل درحال جستجو برای یافتن قاتل میباشند اما هنوز اثری یافت نکرده اند..."
_واوووو!
اسکورپیوس با هیجان اینو گفت. حیف که مجبور بود بره هاگوارتز وگرنه هرروز به صحنه جرم میرفت تا از نزدیک روند کارشونو ببینه.
احتمالا اداره کل ازین موضوع هراس داشت چون پیتر دیویس مرد بالغ و درشت هیکلی بود و کمتر کسی میتونست از پسش بر بیاد و درضمن هری پاتر هم داشت روی اون قضیه کار میکرد. لعنتی مطمئنا آلبوس دوباره سر این قضیه کلی به خودش افتخار میکرد و میزدش تو سر اون.
_اسکورپ کجا رفتی؟
اون صدای پدرش رو شنید.
تازه یادش اومد که هنوز لوازمی که خریده بود رو همونطور توی طبقه اول یه گوشه پرت کرده. انقدر راجب این قضیه کنجکاو شده بود که کلا همچی یادش رفته بود.
سریع از پله ها پایین رفت و با حرکت چوبدستیش خریداشو به یه گوشه با نظم هدایت کرد و به بدنش کشی داد: ببخشید پدر رفتم یه نگاهی به دیلی پرافیت بندازم. بلاخره یه خبر جالب چاپ کردن!
پدرش پوزخند کوچیکی زد: زیاد خودتو وارد اینجور مسائل نکن فقط خودتو میندازی تو دردسر.
اسکورپ اخمی کرد: بابا بیخیال دیگه! خودت چندبار خاطرات قبلنتو تعریف کردی و اونطور که من فهمیدم صدبرابر من کنجکاوتر بودی.
_ بخاطر همین توی این همه دردسر افتادم.
اسکورپ نمیخواست توی بحث بازنده نشون بده پس شونه هاشو بالا انداخت: به هرحال زندگی بدون اینجور چیزا اصلا بدرد بخور نیست پس من ترجیح میدم حداقل اینطور سرمو گرم کنم.
_عجب... اگه اینطور باشه دیگه من حرفی ندارم.
اسکورپیوس کنار پدرش نشست و بحث رو عوض کرد: به هرحال... بچه ها همشون پارسال میگفتن پروفسور درس باستان شناسی خیلی آدم باحال و جالب و البته خوشگلیه پس منم با اینکه به طرز وحشتناکی از باستان شناسی متنفرم اما برش داشتم.
با اینکه اسکورپیوس خیلی جدی بود اما حرفاش باعث خنده پدرش شد: خوب پس مراقب باش عاشق معلمت نشی. کی هست حالا؟
اسکورپیوس اخمی کرد. انگار داشت سعی میکرد اسم رو به یاد بیاره: اسم لعنتیش هی یادم میره... همون دختره که دوست هری پاتره.